🔴 حساب کار
✨✨✨
از فرط تشنگی ،زبانم مثل چوبِ خشک، میچسبید به سقف دهانم.
راه به راه تا لیوانهای شفاف را، وسط یک وان در از یخ می دیدم. پاهایم ناخودآگاه راهش را کج میکرد سمتشان.
من آدم اینقدر آب خوردن نبودم. ولی تا سرمای لیوان، توی دستم میچسبید. قلقک میشدم، بازش کنم. جرعه جرعه خنکیش را توی گلویم هل بدهم.
هر بار همین، میشد وبال گردنم.
مثل مَشکِ پر آب، پاهایم سنگی و میخی میایستاد سرجایش. صدای همراهیها درامد:«چقدر لِفتش میدی؟» آنها چه میدانستند، خنکی آبی که از گلو راهش را می گیرد سمت معده چه حسی دارد؟
من ماندم و حوضم. چندتا عمود عقب افتادم، حساب کار دستم آمد.
حس قوم طالوت را داشتم. وقتی فرماندهشان گفت حق خوردن فقط یک قُلُپ آب دارید، نه بیشتر!
هربار که به این صفحه قرآن میرسیدم. بخش سخنگوی مغزم شروع میکرد به وراجی: «مگه آدم تشنه چقدر آب میخوره؟ که گفتن فقط یه مُشت؟»
توی اربعین جوابش را حسابی گذاشتند کف دستم. حساب کارم را کردم.
جلوتر هربار آب برمیداشتم. خنکیش را میچسباندم به پیشانیم.
تا مثل یک ژل خنک کننده، چشم و سر داغ شدهام را آرام کند.
حالا انگار فلسطینیها تازه از اربعین برگشته باشند.
حرفِ فرماندهشان طالوت، گوشواره گوششان شده. حساب کار دستشان آمده. فقط یک مشت آب خوردهاند.* حالا نای ریختن سر جالوتیهایِ غاصب را پیدا کردند. حالا حساب کار دست همه آمده.
(*آیه ۲۴۹ سوره بقره )
✍ کوثر شریف نسب
#قلم_زنی_آیهها
#طوفان_الاقصی
#کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیجان شب
شبها به غیر از تاریکی، برایم یک بغل هیجان همراه خودش میآورد.
از خاموشیهایی که با خواهر برادرهایم راه میانداختیم و چندتایی بین نور شمع و دیوار، با دستهای گره شده، گرگ میشدیم، دنبال آهویی بیپناه. یا با جابهجایی یکی دوتا انگشت پیرمرد بی دندانی میساختم که دنبال یک پیاله چای میگشت.
این بازی که تمام میشد. باید لحاف تشکهای توی بهار خواب را برمیداشتیم و میبردیم بالای پشتبام. خوشی آن شبها، چشم دوختن به سقف سیاه آسمان بود. ستارهها مثل آبکش با سوراخهای ریز، بیصدا از آن طرف آسمان برایمان نور میپاشیدند.
توی جا غلت میزدیم و شیطنت می کردیم، تا مردمک توی چشمهایمان، به زور در دروازه پلکهایمان آرام بگیرند. اما هیچ چیز مثل آن تیرهای نورانی میخکوبمان نمیکرد. پدربزرگ چیزهای عجیبی برایمان گفته بود:«هر شهابسنگ ماموره. به حساب شیطانی برسه، که دم در آسمان فال گوش ایستاده، تا از رازهای آسمان، برای دار و دستهاش خبر ببره.»
هر بار که به گوشهای خیره میشدیم، از گوشه چشم هم آن طرف آسمان را می پاییدم که یکهو صدایمان بلند میشد:«زد. یکی از شیطونا رو زد.»
مثل تماشاچیهای فوتبال منتظر بودیم،توی تیم فرشتهها یک شیطان را نشانه بگیرند.
و ما ذوق مرگ بشویم و بی صدا نفس بکشیم، مبادا لذت دیدن یک ستاره دنباله دار را از دست بدهیم.
ما نسل طرف داری از تیم فرشتهها بودیم. حتی اگر خودمان توی روز داله به دست،
دنبال فاخته و گنجشکها لالوی درختها میگشتیم.
✍ #کوثر_شریفنسب
#هیجان_شب
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
گل به خودی
همیشه جوری با آدم حرف میزد، انگار دو قرت و نیمش پیش طرف جا مانده. یا به زور آن را از او گرفتهاند. همان دو قرت و نیم را میگویم. با اینکه نمیدانم چیست و چقدر هست؟ اصلا چه شکلی میزند؟! ولی حتمی خیلی مهم است که برایش سر و دست میشکند. طوری رفتار میکند انگار همیشه حق با او ست. کافی ست لای حرفهایت یک شکافی پیدا کند. هرچه خودش لایقش است را می چپاند توی آن درز و به اسم تو، جا میزند.
این کارهایش به کنار اینکه فکر میکند از دماغ فیل افتاده. و زمین هم گروپ زیر پای بلوریش ارضالله الواسعه شده، آدم را کفری میکند.
انگار هر چه بچه ته تغاری توی دنیاست. این یک قلم ویژگی را با خودش یدک میکشد. البته اگر استثنائی هم دیده شده. به تور من نخورده.
شاید هم تقصیر خودشان نیست. دست روزگار این طور بارشان آورده.
هر چه هست. باشد قبول. ولی ای کاش کمی دورتر از نوک دماغشان را میدیدند. آدمی که باهاشان میپرند را بیشتر میفهمیدند. اینکه با او توی یک تیم هستند یا نه؟ اگر هستند، پس چرا گل به خودی!؟
خوب است گاهی آدمها فکر کنند، اطرافیانشان توی پستی و بلندی ناچارند به زندگی. به قند مهربانی، تا تلخی این روزها را شیرین کنند. به جای گل به خودی زدن و نمک روی زخم پاشیدن؛ راه بهتری هم هست.
✍ #کوثر_شریفنسب
#به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دست راست
گفتنش آسان بود. به عمل که میرسید خیلیها جا میزدند. ولی آنها یک تنه ایستادند، جلوی داعش.
همان وقتی که سردار گفت: «تا سه ماه دیگر اثری از داعش روی زمین نخواهد بود.»
فاطمیون دست راستش، داشتند توی دل داعش میجنگیدند.
افغانستانیها حسابی یاد و نام احمد شاه مسعود را توی سوریه زنده کردند.
حالا وسط کربلای کرمان ۱۲ افغانستانی درخشیدند. انگار اینجا هم دست راست حاج قاسم شدند.
#کربلای_کرمان
✍️#کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
زمین کِشی
تا پیاده شدیم، برق از سرمان پرید. این همه بچه فسقلی دم در امامزاده چه میکردند؟
آن هم یکهو! باهم! جل الخالق! یعنی همه با هم به درس زیارت رسیده بودند!؟ یعنی همه آداب زیارت را با پانتومیم و مسابقه ادا بازی به کشف این جغلهها رسانده بودند!؟
یعنی با عطر حرم، کل سالن و مدرسه را خبر دار کرده بودند: "داریم میرویم زیارت؟!"
ده تا صف پسر با معلمها دم در منتظر بودیم. چندتا صف دختر با چادر گلگلی هم از رو به رو میآمدند. توی دلم ریشخند زدم: "اوج برنامهریزی آستان امامزاده جدا کردن زمان دختر و پسرها بود؟! فکرش را نکردند این همه مهمان فسقلی چطور زیارت دلچسب بکنند؟"
یک نگاه به گنبد انداختم و شانه بالا انداختم؛ که خود دانید.
تا پا گذاشتیم توی حرم. همه چیز محو شد. به چشم بر هم زدنی. دریغ از ذرهای شلوغی. از آن صفهای طولانی دم در اثری نبود. انگشت به دهان مانده. همه جا را زیر چشم چرخاندم. حتی نگاهم قفل شد به ضریح روشن آقا. تا شاید یکی از آن صف فسقلیها را مثل پروانه دورش ببینم، که میگردند. ولی تیرم به خطا رفت.
سرم را انداختم پایین. با زبان بیزبانی رساندنم: "غلط اضافه گفتم. شما صاحبخانهاید. خودتان رسم مهمان نوازی از برید. به من خرده پا چه، که این همه مهمان را چطور جا میدهید؟"
برقی، گوشه ذهنم را روشن کرد. از خانواده کَرَم بودن، خاصیتش همین است. درست مثل خانه ارباب، که زیر پای زائرهایش کش میآید. اربعین آن همه آدم را توی بغل میگیرد و جای هیچ کدامشان تنگ نیست. جای هیچ کداممان.
✍ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
راه قلب
راست میگفت. چه باور میکردم یا نه، او همه چیزش را از در خانه ایشان داشت.
خط به خط زندگیش را که میگفت رد پای آن امام را می دیدم.
انگار فرمول همه کارها را طوری بلد بود که چشم بهم زدنی به جواب میرسید.
خودم را به زمین و زمان زدم تا آن فرمول را بگوید.
وقت شهادتش، مشتش باز شد.
از اول زندگی تا فرزند دار شدنش را از امام جواد گرفته بود.
آخر سر هم یک زیارت عاشورای دلچسب توی حرم امامین کاظمین کار خودش را کرد.
هم معادلات ریاضی را خوب می فهمید. هم فرمولهای زندگی را.
سر کتاب "قلبی برایت می تپد" فهمیدم آقا روحالله همه زندگیش را از در باب الجواد گرفته.
باب الجواد راه ورود با قلب توست
حاجت رواست هر که از این راه میرود
✍ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوب سرما💫
بیبی لبش را با دندان مصنوعیش گاز گرفت و زد به دستش: "یادتونه یه زمونی لباسا روی بند رخت یخ میزدن، مثل چوب؟ حالا دریغ از یه چکه بارون" من دو تا شاخ روی سرم سبز شد: "مگه اینقدر سرد بوده؟"
مادرم با کتری برقی همانطور که چای را سر ریز میکرد توی لیوانها، پوفی از دهانش هل داد بیرون. با زبان بیزبانی تاییدش کرد. استکان چای را توی سینی سیلور هل داد. سرش را تکانی داد و توی هال قدم گذاشت: "پناه بر خدا الان چله زمستونه ولی هواش شبیه تابستونه!"
بیبی هورت اول را کشیده و نکشیده، ابرو بالا انداخت: " تا برف میاومد، با چکمههای آبی و قرمز سر ریز میشدیم توی کوچهها" من فقط گوش می دادم. مثل دل و قلوه گرفتن مادر دختری شیرین بود. حرفهایی که برای انها خاطره بود. و برای من رویا. من توی عمرم نه چکمه پلاستیکی پوشیده بودم، نه تا ساق پاهایم توی کپه برف مثل میخ فرو رفته بودم.
اما دوست داشتم سرمای آن روزها تا مغز استخوانم فرو برود.
صدای بلندگوی مغزم، قنوت نماز عید فطر را پخش کرد:"اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ خَيْرَ مَا سَأَلَكَ (مِنْهُ) عِبَادُكَ الصَّالِحُونَ." هر چیزی که بندههای خوبت خواستهاند. میخواستم توی همهمه آن دعای عید فطر بگویم.برف هم چیزی هست که بندههای صالحت از قدیم خواسته باشند؟ و ما یادمان رفته حالا بخواهیمش؟! حالا که نداریمش عزیزتر شده. انگار چوب سرما هم خوردنش شیرین هست. مثل یخ در بهشتهای وسط گرمای تابستان.
✍️ #کوثر_شریفنسب
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نظر نویس
داشمشتیترین قیافه دوروبرتان را به خاطر بیاورید.
تصور کنید این آدم، بابابزرگ سن و سال داری باشد، لوتی. با یک قلب دریایی و دست دریاییتر. وقتی سر برج میشود. اولین کاری که میکند. شاد کردن دل نوهها با پول توجیبی باشد. ولی دنگ شما را دوبله سوبله حساب کند، به هزار و یک دلیل، که یکیش تهتغاری بودن بين نوهها باشد.
همان آدم، از اینهایی است که باج به کسی نمیدهد. خیلیها را تا چشمه میبرد و لب تشنه برمیگرداند.
برای هر کارش قاعده دارد.
مخصوصا اگر وقت رای دادن باشد. دست ته تغاریترین نوه را میگرفت میرفت برای نظر دادن.
سوادی نداشت. مجبور بود برگه اسامی را پیش دو سه نفر نشان دهد، تا دلش قرار بگیرد که اسم کاندیدش را درست نوشتهاند. سخت اعتماد میکرد. ولی چارهای نداشت:"من نظرم رو نگم، به جام تصمیم میگیرند." سالی که نوه تهتغاری سواد دار شد. عیدش بود. نوشتن اسم کاندیداها، با همان خط خرچنگ قورباغه را سپرد به او: "کاش به این نمایندهها مثل تو اعتماد داشتم."
بابابزرگ با دل قرص نظرش را میداد. حتی اگر از این و آن ته توی کاندیداها را درمیآورد. حتی اگر سواد نداشت و من باید به جایش قلم دست میگرفتم. بزرگتر که شدم توی دلم میخندیدم. آن برگههایی که با خط من توی صندوق رفته، بی بر و برگرد، جز آرا باطله حساب شده. به خاطر ناخوانا بودن. ولی با این همه من از همان وقت نظر نویس بابابزرگ بودم. به همین خاطر شاید نوشتن را جدی گرفتم.
اعتماد اثر دارد.
✍ #کوثر_شریفنسب
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه 💫
باور کنید ادا اصولهای بعضی محققان را جار نمیزنم.
حرف معجزهای است که بی هیچ زحمتی، همه چیز را کن فیکون میکند.
دست جادویی که گرد و غبار را از تن روح و قلب نرم نرمک جدا میکند.
بعد از به درخشش افتادنش، برقَش چشم همه را میگیرد.
جوری که باورت نشود. این همان قلب چروک و افسرده بوده.
روح آدمها، مثل گل است.
به میزان رسیدگی به آن، شادابتر میشوند.
و این معجزه به دست کلمات همه چیز را عوض میکند.
کافی است خودت از خودت تشکر کنی. آسمان بالای سرت ابیتر و زمین زیر پایت نرم تر میشود.
حالا اگر این کلمات معجزه گر را برای یک نفر دیگر بگویی. مثل باران خنک، نرم نرمک وسط گرمای تابستان به جان آدم مینشیند.
کلمه ها معجزه میکنند. مثل صاحب کلمات. کافیاست قدرشان را بدانیم.
✍️ #کوثر_شریفنسب
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دومینو زندگی💫
از یک سنی توی سرم افتاد، کاش بابا مامان عارفه پدر و مادر من بودند. از بس بابای تاجرش بعد هر سفر سوغاتیها و دفترهای رنگی رنگی میآورد. مادرش صبحانه لاکچری میگذاشت توی کیفش. بعد هم طوری آنها را جلوی چشمم میگرفت، تا دل کوچکم له و لورده شود.
دفترهای جلد شده با کادو و پلاستیک را با غصه روی نیمکت میگذاشتم. لقمههای نان و پنیر توی کیفم را گوشه حیاط پر درخت مدرسه، به زور از گلویم پایین میدادم.
دیگر ظهرها با ذوق مامان بابایم را نمیبوسیدم. یعنی نمیتوانستم. فکر و دلم جای دیگری بود.
تا اینکه زد و یک روز عارفه با چشمهای گریان نشست جلویم. از دعوای هر شب مامان و بابایش گفت.
از اینکه شب با لالایی این صداها خواب میرود. من را میگویید، نفسم بند آمده بود. از دعوا و قهر میترسیدم.
نظرم به کسری از ثانیه عوض شد: "خدایا غلط کردم.
من هر چیزی که خودم دارم را دوست دارم."
همانجا دلم تنگ شد. برای لقمه پیچِ پنیر محلی و خیار سبز مامانم. برای دفترهای سادهای که بابا برایم میخرید و با دست خودش با کادو کاغذی جلد میگرفت.
برای وقتهایی که میفهمیدم بینشان شکراب هست. ولی هیچ وقت نگذاشتند دود دعوا و قهرشان توی چشمم برود.
به این فکر می کنم دومینویی که خدا از کودکی برایمان چیده ترکیبی دارد.
شبیه دعای ابوحمزه که گوشه ذهنم رو روشن کرده: "خدایا مرا در کودکی میان نعمتها و احسانت پروریدی"
شاید خودمان نفهمیم، ولی توی همین پیچ خم بزرگ شدیم و قد کشیدیم.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون جنگل💫
هر بار از بی قانونی ادمی زاد کفری میشوم، ذهنم پرت میشود به جایی که ضرب المثلش را ساختهاند: "مگه جنگله که قانون نداره". اما این مکان، با همه بیقانونیهایش یک قانونهایی دارد.
اینکه هیچ حیوان درندهای بیشتر از گنجایش معده و حجم گرسنگیاش شکار نمیکند.
اگر هم طعمهای اضافه ماند، برای باقی حیوانها هم سهمی میگذارد.
بین حیوانها محبت مادرانه معنا دارد. در کم و زیادش حرفی نیست.
اما این روزها کلافهام. کفری کفری. از گروهی از آدمی زادی که روی خلایق را مثل شب بی ستاره سیاه کرده.
و هر چه از جنگل بد میگویند، و بی قانویش.
ولی هزار برابر به انها شرف دارد. از این به بعد به جای "مگه جنگله که قانون نداره." باید گفت: "مگه اسرائیلی که شرف نداره."
از این بعد خیلی از معادلات جابه جا میشود. خیلی از ضربالمثلها عوض میشود. از وقتی که ادمها از آدم بودنشان دور میشوند. باید به قلبمان نگاه کنیم، کجای این دنیا ایستادهایم.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
رفیق بادیگارد💫
صدای پتک اهنگری حضرت داوود توی گوشم میپیچد. وقت به هم گره زدن بندهای آهنی زره مخصوصش. او اولین پیامبری بوده که با کار با اهن را یاد گرفته.
این شبها تصور میکنم اگر زره ساخت دست او به تن پیامبر ما بود، باز برایشان، سنگینی میکرده؟!
اصلا آن زرهی که وقت جنگ به تن رسول خدا بود، ماموریتش را میدانسته؟!
پس چرا برای حبیب خدا نفس راحت نگذاشته بود؟!
اینقدر ننگی کرده، که خدا دست به کار شد و جوشنی از نور فرستاد.
جبرئیل تا رسید، آن هزار و یک نام را به تن پیامبر کرد.
و همین رازی شد تا بین هزار و یک نامش، در هالهای از نور محافظت میشد.
انگار این همه اتفاق مثل گره آن زره بهم وصل شده، تا حالا، توی این دوره و زمانه تنهایی، یکی از آن هزار گره کبیر را بردارم. برای یک سالم. تا ماه رمضان بعدی.
تا توی حصن حصین آن در امان باشم.
همان وقتی که هجوم اتفاقات نفسم را میبرد.
همان وقتی که از همه طرف محاصره میشوم و خودم را بین مشکلات تنها میبینم. یکی از همان هزار و یک نام خدا را مثل یک رفیق بادیگارد صدا بزنم.
یا حفیظ و یا مجیب. یا خیر مسئولین و یا خیر از ناصرین .
شما برای یک سال بعدی ، کدام ذکر را رفیق بادیگارتان انتخاب میکنید؟!
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر محبت معلم شیمی نبود، شاید من سر از رشته شیمی در نمیآوردم. و سر همان ماجرا، دل به دل امام صادق (ع) نمیدادم. که شاگردش جابر بن حیان بود.
گفته باشم، من جدول مندلیف حفظ نکردم و بوی تند مواد آزمایشگاهها را به خودم نگرفتم. ولی مزه شیرین دوستی با امام شیمیدانها هنوز زیر زبانم هست.
ای کاش مزه شیرین معلمها و آدمهایی که شغلشان معلمی نیست، اما انگار توی دلشان یک کیف پر کتاب و دفتر از زندگیشان دارند و بی منت برای باقی میخوانند. مثل نهری که حال آدمها از خنکی صدایش خوب میشود. برای همه باشد.
خدا کند همیشه نهر دل آدمها خنک و شیرین باشد. تا پای آن جان بگیری و باقی مسیر زندگی را با دلخوشی طی کنی.
✍️ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
رویاها با هم فرق دارند. گاهی سیاهند. شبیه رویایی که آدم آن قصه آرزوهایش بوی ناامیدی میدهد. بیشتر شبیه یک کابوس. آن آدم هرچه برای خودش و اطرافیانش بخواهد سیاه و دودی میشود.
گاهی هم رویاها سفیدند. قصه آرزوهای این رویاها توی ابرهاست.
همه چیزش برفی و نرم است. هر کسی که احوال این رویا را بشنود حالش خوش میشود.
قصه کتاب #به_سپیدی_یک_رویا همین است.
با اینکه از بالا و پایین سختی سفر حضرت معصومه(س) برای رسیدن محضر برادرش قصه میگوید و تمام آن شبیه یک رویاست. ولی شخصیتپردازیهای خوب این کتاب از باقی خواهر و برادرها، رویاهای خاکستری و سیاهشان را خیلی خوب نشان میدهد.
اینقدر که سپیدی رویای حضرت معصومه(س) خودی نشان میدهد.
کتاب سپید و شیرینی است. ارزش خواندن و همراه شدن برای رسیدن به محضر امام رضا(ع) را دارد.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
◾️ دوستان جانی همدیگر را هر کجا باشند پیدا میکنند. و اینها حتما دلهایشان اهل هم است. این را قرآن میگوید، همانجایی که خدا به حضرت نوح رساند، کنعان با اینکه پسر تو هست، ولی اهل تو نیست.
پس میشود کسی را ندیده باشی ولی دلت اهلش باشد.
دل ما اهل خادم امام رضا(ع) است. مثل پیرمرد قدخمیدهای که شاید فقط وصف آقای رئیسی را شنیده.
شاید فقط در قاب جعبه جادو او را دیده که شهر به شهر دنبال کار مردم بوده.
او دلش اهل مردی است که قلبش برای تکتک ما میتپید.
✍️ #کوثر_شریفنسب
#سیدالشهدای_خدمت
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
راز مگو💫
از بچگی دنبال معما و کشف کردن بودم.
رازهای مگو سر ذوقم میآورند، مخصوصا که برای پیدا کردنش باید تلاش کنم.
بعد هم توی قلبم آن را سه قفله می کردم.
حتی صاحب راز اگر میآمد التماس می کرد، برای گفتنش، شاید کوتاه می آمدم.
بزرگتر که شدم اسم کتابهایی که میخواندم به دسته رازهای مگو اضافه شدند.
جدیدا تا اسم کتاب برایم علامت سؤال درست نکند؟ تا گوشه ذهنم را قلقلک ندهد؟ دستم به خواندنش نمی رود.
اصلا کتاب را میخوانم و میجورم تا بهانه روی جلد را لای کلمهها پیدا کنم.
حالا گذارم افتاده به کتاب «عکس آخر». دوست دارم شیرینی دلیل این نامگذاری را وقت کشف مزه مزه کنم و با ذوق برای همه تعریف کنم.
#نقد_کتاب
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
توی مسیر اربعین، حرف اول با همدلی است. از همه مهمتر پخش آب .
چیزی که شعر محتشم آدم را می سوزاند: «از آب هم مضایقه داشتند کوفیان، خوش داشتند حرمت مهمان کربلا»
اما در این مسیر نمی گذارند تشنه بمانی، نکند خاطر مهمان کربلا ناراحت شود.
مسیر اربعین مسیر جبران است. جبران همه نشدن ها برای امام.
خود را برای رفتن در مسیر امام آماده می کنیم. برای جبران همه نشدن.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
در مسیر آدمها را با عادتهایشان میشناسی.
عادتی که عمری همراهش بوده و حالا به خاطر سفر سبکبارانه اربعین به نحوی آن را کنار میگذارد.
از زیاد لباس توی ساک فرو کردن، تا دقیقه به دقیقه برای سفر خوراکی برداشتن.
در این مسیر همه و همه جور دیگری رقم میخورد. ناباورانه و توحید مدارانه.
اینقدر که رزق هر کسی من حیث لا یحتسب از در و دیوار برایش میبارد.
اما فلاسک چای این زائر حکایت دیگری دارد حتما .
دوست داشتم بروم سروقتش و بپرسم دلیل آوردن فلاسک سرخش را. ولی وقت نبود. همه بیمهابا طی مسیر میکردند تا به ماشینهای نجف و کربلا برسند.
به عادتهای چسبیده به بیخ گلویمان فکر کردم. به هر چیزی که نباید وبال گردنمان باشد و هست .
کی وقتش میرسد از بعضی چیزها بِبُریم؟!
✍#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
از قبل حواسم بود، اگر لپ تاب را باز میکردم. چشمیش را ببندم. اما حالا چند روزی هست، دیگر بهش دست نمیزنم. دیگر چه برسد به روشن کردنش.
شاید چون مادرم نگرانتر از قبل است. دنبال چسب میگردد: «میخوام کسی با دوربین جلوی گوشی، ردمون رو نزنه!» نگاهش میکنم. چشم دوخته به صفحه تلوزیون. زیر نویس خبر، پشت سر هم کلمهها را قطار کرده: « پس از انفجار دستگاههای پیجر در لبنان، تعدادی از زخمی ها به بیمارستان های ایران منتقل شدند.»
صدای تَقّی آمد. نگاهم را برمیگردانم سمتش. مادرم دست پشت دست میزند و با نگاه خیره زیر لب میگوید: «هی روزگار! انگار دوباره دهه شصت جلوی چشمم اومده. بازم این همه خبر ترور! این همه زخمی و کشته! اما این دفعه دشمن اصلی اومده روی خط. یعنی میگی قلبمون بعد این همه درد دووم میاره؟!»
به موهایش نگاه میکنم. بابا تعریف میکرد: «موهای مادرت بعد از خبرهای دهه شصت، سفید و سفیدتر شد. از همون سن بیست سالگی.»
اول از خبر مفقود الاثری عمویم در کربلای چهار یک دسته مو کنار شقیقههایش سفید شد. بعد خبر شهادت داییم توی کربلای پنج ،موهای جلوی پیشانیش رنگ عوض کردند.
طرههای کنار گوشش را توی دهه نود و خبر شهدای مدافع حرم، سفید کرد. مثل زمین پر از برف.
نگاهش کردم و گفتم: «شاید این خبرا مثل سرمای زمستون، استخون سوز باشه، ولی ما هر روز منتظریم دنیامون با اومدن یه گل بهار بشه. هر روز منتظریم.»
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهی جانش به آب بند است. وقتی هم صیدش میکنند از فراق آب خودش را به این در و آن در میزند. شاید آبی بدون ماهی باشد. ولی هیچ برعکسش صدق نمیکند. ماهی بدون آب دوام نمیآورد.
ماجرای دلبستگی و ارادت سیدحسن و گروه مقاومت حزبالله به انقلاب و مقتدایش همین است. جوری دلبسته به آرمانهای امام خامنهایاند انگار ماهی درون آب شنا میکند.
همیشه به نگاه سیدحسن به امام خامنهای غبطه می خوردم. احساسی که در حرفهایش خطاب به ایشان موج میزد، مانند نداشت.
ما شبیه ماهیهایی که در آب شنا میکنیم، سیراب از آنیم. این را از تقلای ادمهای خارج از کشور و طرفدار انقلاب میشود برای شخصیت امام خامنهای فهمید.
کافی است کمی رفتار آنها را از دور رصد کنیم و ببینیم چه ارادتی دارند. و وقتی از آن صحبت میکنند، انگار ولایت بزرگترین نکتهای است که میبینند.
✍️#کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تلق تلوق برخورد بشقابهای کف آلود بهم و آب، میان ظرفشویی نمیگذاشت صدای گزارش تلویزیون را خوب بشنوم. سرم به سمت اتاق کج کردم. خیال اینکه، این کار صدایم را بهتر به آن طرف خانه میرساند: «خبر تشییع کدوم شهید هست؟» از میان همهمهای شنیدم: « تشییع شهید نیلفروشانه، همونی که همزمان با سیدحسن شهید شد.» شیر آب را بستم. با دست آب چکان و حوله رفتم وسط هال خانه. دلم خوش شد و گفتم: «یعنی تشییع سیدحسن هم هست؟» سرش را بالا و پایین تکان داد یعنی نه.
غم زده برگشتم توی آشپزخانه سر ظرفهای نیمه شستهام و گفتم: « حیرونم، هرجا رو نگاه میکنم، عکسش رو می بینم. انگار سید حسن زنده اس. قلبم بیتابی میکنه. هنوز این غم باورم نشده! پس کی مراسم تدفینش برگزار میشه؟!»
انتظار جوابی نداشتم. گفت: «منتظرن اول اسرائیل رو با خاک یکسان کنن. بعدش جسم سید حسن رو بسپرن به خاک!»
#حزب_الله
#نصر_الله
✍️ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
عکس را گرفت جلوی صورتم. پرسید: «درخت این شکلی تا حالا دیدی؟!»
نگاهی متعجب انداختم. گوشی را سر و ته کردم و گفتم: «این عکس رو سر و ته گرفتی!؟» خندید و گفت: «نه!»
عجیب بود. ریشههایی که هم قد و اندازه شاخههایش، توی دل زمین، بغل باز کرده بودند برای زندگی.
شاخههایش برگ میداد و از ریشههایش ریشه نویی جوانه میزد.
گفت: «درختایی که کنار رودخونه سبز میشن. به خاطر کم و زیاد شدن آب رودخونه، مدام ریشه میزنن سمت اب.»
با لب و لوچه آویزان دوباره به عکس نگاه کردم و گفتم: «چقدر خوبه که دنبال آب رشد میکنه.»
ولی باقی حرفم را به او نگفتم.
به درخت حزب الله فکر کردم که برای مقاومت، چه ریشههایی دوانده. به ریشههای تنومندی مثل شهید سیدحسن، و حالا به شهید صفیالدین.
انگار ریشه دواندن در این تشکیلات قویتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم. ریشه پشت ریشه.
چه میوههایی بشود از این درخت استوار چید. سیبهای سرخ لبنان معروفند به شیرینی. میوههای شرایط سخت حتما طعم نابتری دارند.
✍️ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
وسط آن همه بحث مهم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تا انگشتهای پایش را از زیر میز دیدم، دست به عکس شدم.
یکی از بچههای فسقلی جمع رفته بود، زیر میز استاد. انگار انجا بهترین جا بود برای بازی کردن و وقت گذراندن.
ان هم بین ادمهایی که بعدازظهر پنجشنبهها را انتخاب کردهاند، برای دورهمی منادی.
در طول هفته منتظریم ساعت سلانه سلانه خودش را برساند به دوساعت قبل از غروب آفتاب پنجشنبه تا شال و کلاه کنیم به سمت دفتر منادی.
این یک قرار نانوشته است بین تیممان.
تا با گپ و گفتها گرم شویم، این کوچولوها هم مشغول بازی می شوند.
ما توی دنیای خودمان دغدغه نوشتن داریم و این فسقلیها هوای بازی.
رسم دنیا همیناست، به اندازه دغدغههایمان بزرگ و به اندازه تلاشمان زیاد میشویم.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
برای پیدا کردنش زمین زمان را بهم دوختیم.
چندتا کتابفروشی را زنگزده باشیم خیالتان راحت میشود: «نوشتن مانند بزرگان رو دارید؟»
یکی از کتاب فروشها به آدمی که از بقیه پیگیرتر بود گفت: «به آقای جعفری بگید قبل از پیشنهاد کتاب، با من هماهنگ کنن، اول موجودی سایتها را بپرسم بعد...»
گشتیم نبود، نگردید نیست، را همه با هم معنا کردیم. ولی ناامید نشدیم.
با اپلیکیشن فیدیبو افتادیم به خواندنش.
تا یک قسمت جذاب میخواندم، مثل برق گرفتهها توی ذهنم چیزی جرقه میزد و تکرار میشد: «حیف نسخه کاغذیش پیدا نشد، وگرنه از اول تا آخرش را رنگی و خط کشی میکردم.»
از آن کتابهایی بود، که جملههایش را باید قاب میکردیم و میگذاشتیم گوشه ذهنمان.
ولی یک مشکل بزرگ خواندنم را کند میکرد. تا گزیدهها را در یک کانال قرار میدادم، همانجا سری به تمامی گروههای مورد علاقهام میزدم.
یا جواب پیامهای نخواندهام را میدادم.
یکهو که یادم میآمد وسط چه کاری بودم. میگفتم: «ای دل غافل! من کار مهمتری داشتم»😱
و دوباره بر میگشتم سر خواندن کتاب الکترونیکی.
حالا که تمام شده. حس آدمی را دارم که باری از روی دوشش برداشتند و نفس راحتی کشیده.
ولی از آنجایی که ماموریم به «فإذا فَرَغتَ فَنصَب»
دوباره یک کتاب جدید برای همخوانی منادی جلویم باز میشود.
«کافه پیانو» کتاب مهمان این هفته همخوانی منادی هست.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خیال تا واقعیت به یک شیشه بند است. منظورم اتفاقی است که در فیلم می بینید.
بچهها جوری لبخند میزنند، که خیالشان راحت است، قرار نیست اتفاقی برایشان بیافتد. مطمئنند عکسشان با این درندهها خوب از آب در میآید.
دلشان گرم تکنولوژی هست که آن باغ وحش را ایمن کرده، از حملههای ناگهانی، از دندانهایی که از فاصله چندسانتی متری نمیتواند بهشان آسیبی بزند.
حالا تصور کنید یکی از آن شیشهها ترک بردارد و کسی نفهمد.
آن ترک عمق پیدا کند و صدایی مهیبی همه چیز را عوض کند. همه از ترس، توان تکان خوردن نداشته باشند. چون یکی از آن شیرهای گرسنه، دندان گذاشته بیخ گلوی یک دختر کوچولو.
توی بوق و کرنا شدن آن خبر حتما گوش فلک را کر خواهد کرد. اینقدر تیتر اول خبرهای تلوزیون و رسانههای مجازی میشود که در آن باغ وحش را مدتی گل خواهند گرفت.
ولی من جایی را میشناسم، هارترین موجودات بدون قلاده، افتادهاند به جان مردمی بی دفاع.
فقط به جرم اینکه از نژاد آنها نیستند. همخون آنها نشدند تا جانشان در امان بماند.
جایی که صبح و شب صدای موشک و پهباد قطع نمیشود.
کاش آدمهای حامی محیط زیست برای همنوعانشان کاری میکردند. نظم جهانی طوری پیش رفته که همه چیز را وارونه نشان میدهد.
اینقدر که از اسرائیلیهای درنده و وحشی حمایت و مظلوم را محکوم میکند.
کاش بیاید کسی که ويران كننده بنا و سازمانهاى شرك و نفاق است.
«أَیْنَ هادِمُ أَبْنِیَهِ الشِّرْکِ وَالنِّفاقِ»
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir