#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨هر جا که هستیم خادم تو هستیم✨
اسم من امین است ما در روستا زندگی میکنیم روستای ما از شهر مشهد🕌 خیلی دور است من همیشه آرزو دارم به زیارت امامرضاعلیهالسلام بروم🤗چند وقت پیش، یکی از اهالیِ ده به مشهد رفت وقتی برگشت، خیلی خوشحال بود؛ چون خادم امامرضا😍شده بود از آن روز به بعد، من هم آرزو داشتم خادم آقا بشوم
روزی با پدر به مسجد رفتیم قرار بود با همت مردم ده، یک هیئت مذهبی تشکیل شود گوشهای از مسجد نشسته بودم که حاجتقی صدایم زد و گفت: اگر کاری نداری، این سینی چای☕️را بین مهمانها تعارف کن چشم گفتم و چایها را دور دادم وقتی برگشتم، حاجتقی گفت امین جان اگر زحمتی نیست، استکانها را هم جمع کن با خوشحالی😃این کار را هم کردم وقتی جلسه تمام شد و میخواستیم از مسجد بیرون بیاییم، حاجتقی جلو آمد و گفت ببینم پسرم، دوست داری خادم آقا شوی؟🤩
با تعجب گفتم:خادم آقا؟ کدام آقا؟🤔 حاجتقی گفت پسرم این هیئت رضوی است و قرار است همۀ کارهایش بهنیّت شادی دل آقا امامرضا انجام شود؛ خُب پس با این حساب، هرکس در انجام کارها کمک کند، خادم امامرضابهشمار میرود با شنیدن نام امامرضا فوری گفتم بله، بله، حتماً من خیلی دوست دارم خادم آقا باشم🤗
از آن روز به بعد، در جلسۀ هفتگی هیئت حاضر میشوم و در کارها به بزرگترها کمک میکنم حالا دیگر خوب میدانم که حتماً لازم نیست در حرم امامرضاخادم باشیم من سعی میکنم هرجا که هستم، خادم حضرت باشم؛ چون هرجا که باشیم، اگر کاری انجام دهیم که باعث شادی دل امامرضا❤علیهالسلام شود، از راه دور هم خادم آقا هستیم.
@montazer_koocholo
27.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن #خورشید_نینوا
قسمت پنجم
@montazer_koocholo
#قسمت_دهم
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
نزدیک کاخ حاکم ستمگر یعنی عُبیدالله بن زیاد(لعنة الله علیه)👺 شدیم. دیدم مردی جلوی کاخ دارد کار می کند. تا چشمش به اسرای نورانی افتاد، شروع به گریه😭 کرد. انگار داشت گچ کاری می کرد. چون دستش حسابی گچی شده بود. سمت ما آمد. او از دیدن اسرای نورانی خیلی ناراحت شد. دیدم که بر سر و صورتش می زند😔
ناگهان دیدم امام علی بن الحسین(علیه السلام)☀️ رو به مردم فرمودند:
ای مردم، روزی می رسد که هم ما و هم شما، در پیشگاه خدای مهربان✨ حاضر می شویم. بخاطر ظلم هایی که کردید چه جوابی دارید بدهید❓
مگر نمی دانید پیامبر مهربان☀️ پدر بزرگ من است❗️ شما ظلم بزرگی کردید😔
شما مردم کوفه باعث ناراحتی خدا و پیامبر مهربان☀️ شدید.
من🕊 در آسمان شهر کوفه پرواز کردم. آدم های ظالم و ستمگر اسرا و خانواده پیامبر مهربان☀️ را در شهر کوفه گرداندند.
ابن زیاد ستمگر👺 در کاخش نشسته بود. او دستور داد تا اسرا را به کاخش ببرند.
دست های خانم های نورانی و خانواده پیامبر مهربان☀️ را با طناب بسته بودند. آنها را به کاخ ابن زیاد ستمگر بردند...
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
این قسمت: کدوم یکی بهتره
پیام اخلاقی: تصمیم گیری در مسائل بزرگ
@montazer_koocholo
27.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن_مهدوی
#قسمت_ششم
📺انیمیشن #بنیامین ۶
👌قسمت ششم کارتون قشنگ بنیامین، تقدیم به شما منتظر کوچولو های عزیزمون☺️
@montazer_koocholo
#شعر
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨دعای من و امام رضا علیه السلام
پرنده ام، نسیمم😍
گنجشک روی سیمم
بین کبوتراتون🐦
یه جوجه یا کریمم
امام مهربونم❤️
وقتی دعا می خونم
دوست دارم می دونی🤗
دوسَم داری می دونم
به حقِ یایسن بگین🙏
بلند وشیرین بگین
منم می گم: "عجل فرج"🤲
شما هم آمین بگین!
@montazer_koocholo
برکت نماز.mp3
20.44M
#یا_علی_بن_موسی_الرضا
#صحیفه_سجادیه
#حاج_قاسم
🌹#برکت_نماز🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_ماعون
🎶تدوین : ___
📚منبع :پیامبر وقصه هایش
@montazer_koocholo
#قسمت_یازدهم
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
...دیشب براتون گفتم، در حالی که به گردن خانم ها و کودکان و امام سجاد عزیزمان☀️ طناب و زنجیر بسته بودند، آن عزیزان را وارد مجلس ابن زیاد ملعون👹 کردند.
من هم پرواز کردم🕊 و همراه آنها داخل شدم. دوست نداشتم حتی لحظه ای آنها را تنها بگذارم.
ابن زیاد سنگدل👺 روی تختش نشسته بود.
اهل بیت پیامبر مهربان☀️ مقابلش ایستادند. ابن زیاد ملعون👹 آدم های زیادی را به این مجلس دعوت کرده بود. فکر می کرد که خودش پیروز شده است. برای همین می خواست جشن بگیرد.
اما در آینده بهتون میگم که نه تنها ابن زیاد سنگدل👺 نتوانست جشن بگیرد، بلکه با سخنرانی امام سجاد(علیه السلام)☀️ و عمه مهربان، حضرت زینب(سلام الله علیها)☀️ حسابی رسوا شد.
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن
🎞انیمیشن در مسیر باران_قسمت ششم
👌بچه ها به نظرتون طاهر نقشه خودش رو عملی میکنه؟🤔 ادامه داستان رو حتما ببینید تا متوجه بشید...😊
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار _۲✨
#قسمت_دوم
گفت: خودم این را می دانم، ولی نباید یاران و شیعیان امام به علت ترس😰 اطراف امام علیه السلام ✨ را خالی کرده و حضرت را تنها بگذارند، یار امام در هر شرایطی باید از امام خود دفاع کند؛ گذشته از اینها، امانت های مردم قم را باید به امام برسانم هم چنین پرسشی دارم که حتما باید از ایشان بپرسم فردای آن روز احمد برای زیارت امام عسکری علیه السلام✨ از شهر قم به طرف سامرا در کشور عراق 🐎حركت کرد. وقتی وارد سامرا شد از آنچه میدید تعجب کرد❗️ شهر پر از ماموران حکومت بود که تمام محله ها و کوچه ها را زیر نظر داشتند و بعضی جاسوسان حکومت نیز در جاهای مهم شهر در میان مردم حرکت می کردند. احمد هر طوری بود باید خود را به امام می رساند؛ نزدیک خانه🏡 امام رسید، اما تمام راههای ورودی به خانه امام را سرباز و نگهبان گذاشته بودند⚔ و دیدار و ملاقات با امام بسیار سخت شده بود، هرکس به در خانه امام می رفت او را گرفته و بازجویی می کردند که از کجا و برای چه آمده و چه می خواهد❓
#ادامه_دارد..
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
این قسمت: داستان دو برادر
پیام اخلاقی: ایجاد محبت بین والدین
@montazer_koocholo
#داستان
#محرم_مهدوی
#شهادت_امام_سجاد_علیه_السلام
✨سرورِ سجده کنندگان
خدمت کارِ پیر به دنبال امام گشت.✨امام علیه السلام در خانه نبود. یک کارگر داشت هیزم های ریز و درشت را در گوشه ی حیاط روی هم می چید. سراغِ امام را از او گرفت. کارگر گفت: آقا مثل اینکه خیلی غمگین بود! دیدم با ناراحتی از خانه بیرون رفت.😔
خدمتکارِ پیر گفت: آه ...باز هم به همان جا رفته؛ به همان جای خلوت و همیشگی. باید به دنبالش بروم. حتما گرسنه و تشنه🍎🍞 است!
خدمتکار در مشک کوچکی آب💧ریخت، چند خرما توی یک تکه نان گذاشت و بعد از خانه🏠 بیرون رفت. به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف و آبی بود. یک دسته پرستو 🐦بال در بال هم چرخ می زدند. خدمتکارِ پیر رفت و رفت تا به همان جا رسید؛ نزدیک همان تپّه ی بلند.✨امام را دید که زیر سایه ی تپّه، پیشانی اش را بر صخره ای⛰ گذاشته بود. یک کم جلو رفت. صدای ناله اش را شنید. بعد سرش را بلند کرد. پس از لحظه ای، دوباره پیشانی اش را روی صخره گذاشت. خدمتکارِ پیر یک کم دیگر جلو رفت.✨امام داشت ذکر می گفت و دعا🤲می کرد:🌱 لا اله الا الله...🌱
حدود هزار بار این ذکر را گفت و دوباره سرش را بلند کرد. برای همین بود که به او *سیدالساجدین* می گفتند؛ یعنی سرورِ سجده کنندگان. هزار بار، آن هم در حالت سجده ذکر گفتن و اشک ریختن😢 کارِ هر کسی نبود! خدمتکارِ پیر از بس ایستاد و به دعای✨امام گوش داد، خسته شد. جلو رفت و دست بر شانه ی✨امام گذاشت...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#ادامه_داستان_سرور_سجده_کنندگان
👆...امام علیه السلام پس از لحظه ای برگشت و به او نگاه کرد. از بس گریه😭 کرده بود، صورت و ریش هایش خیس شده بود. خدمتکار گفت: فدایت شوم آقا جان! چرا این قدر گریه می کنی؟😢 بس نیست این همه گریه کردید؟ کمی هم مواظب سلامتی خودتان باشید! 🙏
✨امام سجاد علیه السلام سری تکان داد و گفت: حضرت یعقوب علیه السلام دوازده فرزند داشت و خداوند یکی از آن ها را از او دور ساخت. با این که می دانست پسرش زنده است، ولی آن قدر گریه کرد تا موهای سرش سفید و چشم هایش نابینا شد. چگونه من گریه نکنم؟ در کربلا جلوی چشمم پدرم، عمویم، برادرم، پسر عموهایم و چند نفر از بهترین بستگانم را شهید کردند! 😢
اشک از چشم های👁 خدمتکار جاری شد: ای فرزندِ🌟رسول خدا می دانم. حالِ شما را خوب می فهمم. تو در کربلا شاهدِ همه چیز بودی و سختی های فراوانی کشیدی؛ اما من همیشه خدا را شکر می کنم🙏 از این که خدا شما را برای ما شیعیان نگه داشت. اگر شما نبودید، شیعیان و پیروان شما چه کار می کردند؟ اگر شما نبودید، ما هیچ پشت و پناهی نداشتیم!
ان وقت نان و خرما🍞 را جلوی امام گذاشت و مشک آب💧 را به دستش داد.✨امام علیه السلام کمی آب نوشید و مشتی آب به صورتش زد.
خدمتکارِ پیر به چهره ی زیبای✨امام سجاد علیه سلام نگاه کرد و گفت: امروز هوا خیلی خوب است.😊به آسمان نگاه کن! پرستو ها🐦 دارند به خانه بر می گردند. دارند با خودشان شادی می آورند، مگر نه؟
✨امام علیه السلام به آسمان نگاه کرد و لبخند زد.☺️
خداجون❤️بحق امام سجاد علیه السلام ظهور امام مهدی مهربونمون رو هرچه زودتر برسون🤲
@montazer_koocholo
Audio_127815.mp3
6.25M
#قصه های خاله نبات
📚عنوان: رها شدگان
🎤گوینده: خانم ملیحه نظری
🍄🍃🍄🍃🍄🍃
نازنینای من😍
🌟🌺 امشب همراه خاله نبات باشید تا سه داستان کوتاه جذاب و شنیدنی💕💛 که از📚سری کتاب های قصه های خوب برای بچه های خوب💫💖 از کتاب قصه های ائمه معصومین علیهم السلام هست رو با هم بشنویم😉😊
فرشته جونا ما رو دنبال کنید🌺🌟
@montazer_koocholo
#قسمت_دوازدهم
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
.... براتون گفتم حضرت زینب مهربان و بقیه اُسرا☀️ وارد مجلس حاکم سنگدل👺شدند. عمه ی صبور☀️ ناشناس در گوشه ای از مجلس نشستند. بقیه خانم ها اطراف ایشان نشستند. من هم پرواز کردم🕊 و کنار رقیه سه ساله نشستم.
ابن زیاد ستمگر ملعون👺 به عمه زینب مهربان اشاره کرد و گفت: این زن کیست که در گوشه ای نشسته است⁉️ کسی جوابش را نداد. دوباره پرسید این زن کیست❓ باز هم کسی جوابش را نداد. دوباره پرسید.
یک نفر گفت: او زینب☀️ دختر امام علی(علیه السلام) است.
ابن زیاد ستمگر👺 به عمه گفت: خدا را شکر که شما را رسوا کرد.
ابن زیاد👺می خواست، یاد و نام امامان مهربان را از یادها ببرد.
اما عمه زینب صبور فرمودند: خدا را شکر می کنم که پدر بزرگم، پیامبر مهربان☀️ است. خانواده ام اصل همه ی خوبی ها هستند. همانا تو دروغ می گویی. تو و خانواده ات اصل همه بدی ها هستید.
دیدم🕊 ابن زیاد ستمگر👺 عصبانی شد. گفت: دیدی خدا با خانواده ات چه کرد. عمه ی مهربان☀️ فرمودند: من در کربلا فقط ✨زیبایی✨ دیدم.
ابن زیاد ستمگر👺 خیلی عصبانی شد. از عصبانیت خواست عمه مهربان را به شهادت برساند😔 ترس تمام وجودم🕊 را فرا گرفته بود. اما عمه زینب مهربان اصلا نترسیدند. ترس برای ایشان معنا نداشت. عمه زینب فرمودند: تو امام خود را کشتی. خداوند خودش از تو انتقام می گیرد.
ناگهان چشم ابن زیاد سنگدل👺 به امام سجاد مهربان☀️ افتاد. با عصبانیت گفت: این پسر، کیست❓
گفتند: علی پسر حسین(علیه السلام)
دیدم🕊 که ابن زیاد سنگدل تعجب کرد و ️ترسید. گفت: مگر علی پسر حسین(علیه السلام)☀️ در کربلا به شهادت نرسید❗️
امام سجاد مهربان فرمودند: من برادری به نام ✨علی✨ داشتم. مردم او را در کربلا به شهادت رساندند.
امام سجاد مهربان را می دیدم که مانند عمه مهربانش، هیچ ترسی نداشتند. تماما آرامش بودند.
ابن زیاد👺 حرصش گرفت. به سربازانش دستور داد که امام سجاد مهربان☀️ را ببرند و ایشان را به شهادت برسانند. تا این را گفت، پرواز کردم. جلوی امام سجاد مهربان نشستم. خیلی ترسیده بودم...
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo