🌹 منتظران ظهور 🌹
سامری در فیسبوک #قسمت_سی🎬: احمد غرق دخترک زیبای پیش رویش بود که با صدای پسرک به خود آمد: اینجا مساف
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی_یکم🎬:
چند ماهی بود که احمدالحسن ساکن نجف اشرف شده بود و در این چند ماه کلی پیشرفت کرده بود، او با دختر آقا سید مرتضی ازدواج کرده بود، ازدواجی که خیلی زود انجام شد و پدر و مادر دختر که اخلاق زینب را خوب می دانستند، از جواب مثبت وسریع او به این جوانک بصری، متعجب شده بودند اما خبر نداشتند که شاید سحری در کار بوده است
روزهای اول زندگی زینب و احمد، گل و بلبل بود اما کم کم که احمد از چهره واقعی خودش پرده برداری می کرد، زینب دلزده از این دنیا می شد و درد خود را فرو می خورد و به قول معروف با سیلی صورت خودش را سرخ نگه می داشت، تا دیگران نفهمند که او چه می کشد.
احمدالحسن وارد حوزه علیمه نجف شده بود و شاگرد علمای مشهور حوزه از جمله شیخ علی اسدی شده بود،اما اساتید او، چون نبوغی در احمد اسماعیل همبوشی معروف به احمد الحسن نمی دیدند، توجه آنچنانی به او نداشتند، در یکی از همین روزها احمد الحسن بر سر مسئله ای فقهی با یکی از طلبه ها به مباحثه پرداخت و عجیب اینکه برخلاف بقیهٔ طلبه ها، با این طلبه هم نظر بود، البته این طلبه از نظر اساتید حوزه منحرف محسوب میشدند و مباحثی که مطرح می کرد، مباحثی لغو و بیهوده و انحرافی بود و اگر رأفت علما شامل حالش نمی شد می بایست خیلی زود از حوزه اخراج شود.
شباهت اعتقادات احمد و حیدر آنقدر زیاد بود که احمد به صرافت افتاد سر از کار حیدر در آورد و بالاخره در روزی که بحث جدی با حیدر داشت، آن نشانه را پیدا کرد، نشانه ای که مایکل در زمان خروجش از اسرائیل به او گوشزد کرده بود: اگر کسی را با ستاره شش پر دیدی بدان که او از سمت ما برای یاری رساندن به تو است و امروز احمد الحسن ستاره ای شش پر وکوچک که از زیر لباس برگردن حیدر المشتت آویزان بود رؤیت کرد و این شد شروع یک دوستی ماندگار یا همکاری از پیش تعیین شده...
احمد الحسن بر خلاف نظر اساتیدش کار کرد و با حیدرالمشتت دوستی نزدیکی پایه ریزی کرد، این دو شیطانک، پشت در پشت هم افکار موهوم خود را برملا می کردند و با سیاستی از پیش تعیین شده شبهه در ذهن طلبه ها می انداختند،گرچه این شبه ها با پاسخ دندان شکن اساتید حوزه روبه رو می شد اما این دو مارمولک از رو نمی رفتند و سرانجام در اواخر همان سال، از سرزمین آرزوهایشان خبر رسید که مرحلهٔ بعدی عملیات باید انجام شود، مرحله ای که اگر درست پیش می رفت، از احمد الحسن در کنار حیدر المشتت، قهرمانی بی بدیل برای مردم ساده لوح می ساخت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی_دوم 🎬:
حیدر المشتت، جلوی حوزه علمیه نجف در حال قدم زدن بود، گاهی می ایستاد و با نگاه جستجو گرش اطراف را به دنبال کسی می پایید و وقتی از جستجو ناامید میشد زیر لب غر و لندی می کرد و باز بی هدف مشغول قدم زدن میشد.
نیم ساعتی گذشت که بالاخره قامت کشیده احمد الحسن در لباس عربی از دور پدیدار شد.
احمد سرش پایین بود و با قدم های بلند سعی داشت خودش را زودتر به حوزه برساند.
حیدرالمشتت همانطور که دندان بهم می سایید چند قدم به طرف او رفت.
احمد الحسن ایستاد و دستش را جلو آورد و گفت: سلام، خوبی؟! چرا نرفتی کلاس؟!
حیدر المشتت که از بی خیالی احمدهمبوشی دقمرگ شده بود با لحنی عصبانی گفت: چه سلامی؟! مگر قرار نبود با هم بعد از جلسه درس استاد به وعدهگاه همیشگی برویم، تو آنقدر دیر کردی که مرا هم از کلاس انداختی، کم کم داشتم نگران می شدم که نکند بلایی سرت آمده باشد.
احمد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: چه بلایی بالاتر از دختر سید مرتضی، هر دفعه جوری مرا استنطاق می کند که انگار شوهر او نیستم و دشمن خونی قبیله اش هست، حالا هم که درد ویار بر این اخلاقش هم افزوده شده، روزگارم را سیاه تر کرده، آنقدر عصبی شدم که یک دل سیر کتکش زدم، هنوز صدای ناله هایش توی گوشم زنگ میزند.
حیدر خنده ریزی کرد و گفت: تقصیر خودت است، زنی دیگر می گرفتی، زنی که از دین و ایمان و خدا و پیغمبر سررشته ای نداشته باشد، یکی مثل همون که گفتی...اسمش چی بود؟!
احمد الحسن که انگار نمی خواست این بحث ادامه یابد اطرافش را زیرچشمی نگاهی انداخت وگفت:هیس! کمتر حرف بزن برویم داخل حوزه...
در همین حین ماشین سیاه رنگی نزدیکشان ایستاد، مردی چهار شانه با کت و شلوار سیاه به طرفشان آمد و از پشت سر صدا زد: آقای احمد الحسن؟!
احمد همبوشی سرش را به عقب برگرداند و گفت: بفرمایید، امرتان؟!
مرد جلو آمد و همانطور که دستبند را به دست او میزد گفت: شما بازداشتید..
احمد با تعجب گفت: بازداشت؟! به چه جرمی؟!
حیدر خودش را جلو انداخت و گفت: مطمئنید که اشتباه نمی کنید؟!و بعد صدایش را طوری بلند کرد که هر کس در اطراف بود حرفهایش را می شنید و گفت: ای داد و بیداد ، آهای مردم کمک کنید، می خواهند طلبهٔ حوزه را ببرند، می خواهند بدون دلیل یک روحانی بی گناه را دستگیر کنند و خدا می داند دیگر زنده یا مرده اش را به ما تحویل دهند یا نه؟!
مرد با حالت سوالی به او نگاه کرد و با صدای بلند گفت: شما که باشید؟!
حیدر صاف ایستاد و گفت: من حیدرالمشتت هستم
مرد با دست دیگرش دست حیدر را گرفت و گفت: شما هم بازداشتید و اجازه نداد دیگر حرفی رد و بدل شود و هر دو را سوار اتومبیل کرد و در بین بهت وحیرت مردمی که دورشان را گرفته بودند، با سرعت از آنجا دور شدند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی_سوم 🎬:
ماشین از شهر نجف خارج شد و در جاده به سرعت به پیش میرفت،به غیر از راننده، دو مرد دیگر در اتومبیل حضور داشتند، احمد الحسن که خاطره خوشی از این اتفاقات نداشت سعی کرد ساکت باشد، اما حیدرالمشتت زبان به اعتراض گشود و گفت: ما را کجا می برید؟ اصلا چه گناهی مرتکب شدیم که با این وضع ما را گروگان گرفته اید هااا؟!
مرد چهار شانه ای که جلو نشسته بود، به عقب برگشت و با لحنی محکم گفت: ما شما را گروگان نگرفته ایم، دستگیر کرده ایم و قرار است زندان باشید، جای بدی نمی بریمتان ناراحت نباشید و با زدن این حرف رویش را برگردانید.
احمد همبوشی از لحن وگفتار ان مرد متوجه شد که خطر آنچنانی آنها را تهدید نمی کند، اما باز هم هراسی در دلش افتاده بود و میترسید نکند کسی سر از کارش در آورده باشد، به ذهنش رسید که از آن معجزه، آن موکل استفاده کند و خود را خلاص نماید، اما بی گدار نمی توانست به آب بزند
باید مطمین میشد که قضیه از کجا آب می خورد، پس با تردیدی در صدایش گفت: به امر چه کسانی ما را دستگیر کرده اید؟!
باز همان مرد سرش را به عقب برگردانید و گفت: شما فکر کنید به مهمانی می روید، امیدوارم ستاره شش پر همراه داشته باشید...
با این اشاره احمد همبوشی نفس راحتی کشید و به پشتی صندلی اش تکیه داد، حالا می فهمید هر کجا که آنها را ببرند در امان هستند و این هم جزئی از نقشه یا بهتر بگوییم مأموریت اوست.
ماشین به پیش میرفت و مسافرانش از پشت شیشه های دودی به بیابانی بی انتها چشم دوخته بودند و بالاخره بعد از گذشت یک ساعت و اندی، ماشین جلوی زندان ابو غریب که در نزدیکی بغداد بود، توقف کرد.
زندان ابو غریب، زندانی معروف و مخوف که همه می دانستند زندانی های مهم را به اینجا می آورند و در این زندان با انواع و اقسام شکنجه های جانگداز از آنها پذیرایی می کنند.
به تدبیر اربابان احمد همبوشی او باید در عمرش، سابقهٔ حضور در این زندان را داشته باشد تا بشود با توسل به این سابقه برای او تبلیغ کرد، از او قهرمان ساخت و مردم ساده لوح را فریب داد و مریدانی احمق را به دور او جمع کرد.
وارد زندان شدند، برخلاف دیگر زندانیان که به محض ورود آنها را عریان می کردند و با تونل کابل های برق و باران ضربات آن، از زندانیان پذیرایی و استقبال می کردند.
احمد همبوشی و حیدر المشتت را با احترام به اتاقی در آن سوی محوطه زندان راهنمایی کردند.
انگار قبل از ورود به جمع زندانیان می بایست چیزهایی به آنان گوشزد شود.
وارد اتاقی سه در چهار که با موکتی خاکی رنگ فرش شده بود و وسط اتاق میز چوبی وجود داشت که دور تا دور آن، مبل های چرمی قهوه ای رنگ گذاشته بودند. به احمد و حیدر اشاره کردند که بنشینند و منتظر شخص خاصی باشند.
حیدر با نگاه های مملو از سؤال به احمد چشم دوخته بود و احمد شانه ای بالا انداخت و اشاره به در کرد که باید منتظر باشند.
ادامه دارد
📝:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی_چهارم🎬:
بعد از گذشت دقایقی، مردی سیه چرده با هیکلی رشید و شانه هایی پهن که درجه و نشان های زیادی به خود آویزان کرده بود وارد اتاق شد.
حیدر و احمد ناخوداگاه از جا برخواستند و سلام کردند.
مرد با نخوتی در حرکاتش با تکان دادن سر، جواب سلام انها را داد و مستقیم به سمت میزی رفت که صندلی بلند و چرخداری پشت آن بود.
روی صندلی نشست و به آن دو امر کرد تا بنشینند، به محض نشستن، بدون آنکه فرصت سخن گفتن به این دو موجود مکار بدهد گفت: فکر می کنم تا به الان فهمیده باشید که چرا اینجا حضور دارید و به دهان انها چشم دوخت.
احمد با تردیدی در کلامش گفت: ف...ف..فکر می کنم مربوط به مأموریتی باشد که موساد...
مرد به میان حرف او دوید و گفت: درست است، همین است، پس حالا که می دانید برای چه اینجا هستید،باید بفهمید چگونه رفتار کنید تا توجه همه را به خود جلب کنید.
اولا ما شما را در بندی نگه می داریم که زندانیان آنجا قرار است به زودی آزاد شوند، پس هر کدام از این زندانیان منبع خبری مهمی برای مردم بیرون تلقی میشوند و البته مبلغ خوبی برای شما خواهند بود، پس شما باید مانند یک عالم پرهیزکار که جز خدا از کسی حساب نمی برد عمل کنید، از ظلم و ستم صدام و حزب بعث بگویید، از مظلومیت مسلمانان علی الخصوص شیعیان بگوید و در آخر هم روضه برای امام غایب شیعیان بخوانید، طوری رفتار کنید که همه فکر کنند دل از این دنیا بریده اید و فقط در پی سخنان حق هستید
حیدر و احمد شروع به تکان دادن سر کردند و آن مرد ادامه داد: باید اینقدر از عقایدتان سخن بگویید و از ظلم و ستم شکایت کنید تا عده ای را همراه خود کنید و سرو صدای زندانیان را در آورید، البته کم کم و با حوصله پیش بروید و در آخر ما برای اینکه صدای اعتراض را خاموش کنیم شما دو تن را با شکنجه و کتک از بقیه زندانیان جدا می کنیم و میگویم به سلول انفرادی منتقل کرده ایم و هر کسی میداند، در سلول های انفرادی زندان ابو غریب شکنجه های سخت جاریست و عاقبت انفرادی ها با مرگی دردناک همراه است.
البته شما پایتان به انفرادی نمی رسد، نهایتا اتاقی جدا از بندهای اصلی زندان که در دید بقیه نیست تحت اختیارتان قرار می دهیم و در وقت معین با برنامه ای که پیش بینی شده، شما را آزاد می کنیم.
مرد با زدن این حرف نگاهی به آنها کرد و گفت: حرفهایم برایتان روشن بود؟! اگر جایی سوالی دارید، یا نیاز به توضیح بیشتری هست بگوید تا برایتان مسئله را بازتر کنم که اگر از این در بیرون رفتید، همدیگر را نخواهیم دید.
سوالاتی ذهن احمد همبوشی را به خود مشغول کرده بود، پس یکی یکی پرسید و آن مرد که حتی نامش را هم نگفته بود،به همه جواب داد و در انتها لباس زندانیان ابوغریب را بر تن آنان کردند و به بندی که می بایست بروند، منتقل شدند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی_پنجم 🎬:
روزها و ماه ها با شتاب سپری میشد، یک سال از دستگیری ظاهری احمد همبوشی و حیدرالمشتت می گذشت، یک سالی که همبوشی تمام سعیش را کرد که خودی نشان دهد، منتها این تلاش فقط در چهار چوب زندان بود و اخبار آنچنانی از آن به بیرون درز پیدا نمی کرد.
با این احوالات دیگر صلاح نبود بیش از این او را در زندان نگه دارند، چرا که کارهایی بود که در دنیای بیرون از ابوغریب، باید انجام میداد، پس طبق یک صحنه سازی و با دخالت صلیب سرخ، همبوشی همانطور که با دلیلی مبهم دستگیر شده بود با دلیلی مبهم و بی اساس هم آزاد شد.
احمد همبوشی و حیدرالمشتت پس از آزادی از زندان، دوباره رو به حوزه آوردند و اینبار با نقشه ای جدید، قرار بود با علم کردن حرفهای بی اساس از اوضاع نابسامان و شهریه کم طلاب بلوایی به پا کنند که هم این مابین چیزی نصیب خودشان شود و هم طلبه ها را نسبت به حوزه علمیه نجف دلسرد و بدبین نمایند. این ترفند هم با هوشیاری طلاب به جایی نرسید و کسی برای حرفهای همبوشی هیچ اهمیتی قائل نشد.
احمد همبوشی که ادعای زیرک بودن می کرد، فکری دیگر نمود و با توسل به اساتید حوزه و شکایت از وضع بد مالی اش می خواست به طریقی به خانه علما و مراجع تقلید در نجف راه پیدا کند و به این ترتیب با یک تیر چند نشان بزند و با گره زدن خودش به یک مرجع تقلید، هم شخصیت خود را موجه جلوه دهد، هم در امور مراجع تجسس کند و تمام امورات را برای موساد گزارش کند و هم از لحاظ مالی نیز پیشرفت کند، چرا که کمک موساد به او منوط به آغاز ادعایش بود و چون زمان مناسبی برای رو کردن ادعاهایش نبود، می بایست خودش در تأمین مادیات زندگی تلاش کند که این هم از عهدهٔ مردی تنبل و تن پرور مثل احمد همبوشی بر نمی آمد.
و علی رغم تمام تلاش هایش، هیچ عالم به نامی، همبوشی را به کار نگرفتند.
همبوشی سر خورده تر از قبل در حوزه مشغول به تحصیل بود، دروس را یکی در میان حاضر میشد و در مقابل پرسش های اساتید جوابی نداشت به طوریکه همه استادهایش اذعان می کردند که همبوشی ذهنی کند دارد که قادر به حلاجی مسائل فقهی نیست، در این زمان با همکاری حیدرالمشتت شروع به شبهه افکنی در اذهان طلبه ها شد تا اینکه...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🌺 ابراهیم شهید شد .....🌺
🔵 امروز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ پنج روز است که در محاصره هستیم. آب و غذا و مهمات نداریم. شمار بچه های کانال کمیل بسیار کم است و بسیاری شهید و یا زخمی شدند. باقی هم از عطش فراوان توانی برایشان نمانده است.
امیدواری دادن های ابراهیم بهترین رزق این چند روز برای بچه ها بود..
ابراهیم می گفت : اگر همگی هم شهید شویم تنها نیستیم، مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند.
در همین حال رزمنده ای فریاد زد : مادر بخدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند.
نوای مادر مادر در کانال طنین انداز شده بود...
کماندو های عراقی به کانال رسیدند و شروع کردند به قتل عام بچه های باقی مانده کمیل و حنظله
بچه های کمیل و حنظله همراه با راهپیمایی ۲۲ بهمن در شهرهای مختلف ایران داشتند حماسه دیگری رقم می زدند.
ابراهیم باقی رزمندگان را به عقب راند و خود در برابر کماندوها مقاومت می کرد که ناگهان نوایی بلند شد :
🌺 ابراهیم شهید شد...🌺
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 ابراهیم دوست ماست ...
🔹 خون زيادے از پاي من رفتہ بود. بي حس شده بودم.عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم. زير لب فقط مےگفتم:《يا صاحب الزمان ادركنی》
🔹 هوا تاريك شده بود. جوانے خوش سيما و نورانے بالاي سرم آمد. چشمانم را بہ سختے باز ڪردم. مرا بہ آرامے بلند ڪرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشہ اي امن مرا روے زمين گذاشت. آهستہ و آرام.
من دردے حس نمےڪردم! آن آقا کلے با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند:
🌹 "ڪسي مےآيد و شما را نجات مي دهد. او دوست ماست!"
🔹 لحظاتے بعد ابراهيم آمد.با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد.
آن جمال نوراني، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش...
📚 سلام بر ابراهیم جلد ۱ ص۱۱۸
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇