لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسرم به من توجه نمی کند.....💔
دکتر حبشی
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ مهم:
پادکست های 《 آشتی با امام عصر(عج) 》حاوی نکات معارف بدیع و جالب توجهی است که استماع و انتشار آن را توجیه پذیر می کند.
🎙به کلام وتنظیم:#مصطفی _صالحی 👌
هم بشنوید و هم در هر مقدار از فضای مجازی که دسترسی دارید منتشر بفرمایید.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
❇️ قسمت اول
❇️قسمت دوم
❇️قسمت سوم
❇️قسمت چهارم
❇️قسمت پنجم
❇️قسمت ششم
❇️قسمت هفتم
❇️قسمت هشتم
❇️قسمت نهم
❇️قسمت دهم
❇️قسمت یازدهم
❇️قسمت دوازدهم
❇️قسمت سیزدهم
❇️قسمت چهاردهم
❇️قسمت پانزدهم
❇️قسمت شانزدم
❇️قسمت هفدهم
❇️قسمت هجدهم
ادامه دارد......
✳️ جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمایید
آشتی با امام عصر 19.mp3
17.16M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_نوزدهم: « دعا و نقش آن در تعجیل ظهور»
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
🏴#کانال منتظران ظهور
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🔊 #صوتی | سلسله #پادکست
📝 #مقام_عرشی_حضرت_زهرا(س)
👤 استاد #شجاعی
🥇 رضایت و خشم حضرت زهرا سلاماللهعلیها؛
محور رضایت و خشم خداست!
🔗کمی به این حدیث، عمیق فکر کنید؛...
" تمامیّت الله در یک زن، جلوه کرده است"
که حبّ و بغض او، دقیقاً منطبق با الله است!
این...یعنی؛ عصمت مطلق!
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀قسمت اول
🥀قسمت دوم
🥀قسمت سوم
ادامه دارد.....⏳
✳️ جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمایید
قسمت چهارم👇👇
مقام عرشی حضرت زهرا_4.mp3
13.41M
🔊 #صوتی | سلسله #پادکست
📝 #مقام_عرشی_حضرت_زهرا ۴
👤 استاد #شجاعی
🔹 حضرت زهرا سلاماللهعلیها؛
محبت به ما و دوستان ما،
و دشمنی با دشمنان ما، شما را در زمرهی شیعیان ما قرار نمیدهد!
بلکه شیعیان ما کسانیاند که؛
در بایدها و نبایدهای زندگی، دنبالهرو ما هستند!
❓ چگونه میتوان در عصر امروز
سبک زندگیمان را و بایدها و نبایدهایش را با سبک زندگی حضرت زهرا در چهارده قرن گذشته تطبیق دهیم؟
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🌹
📜داستان آموزنده و واقعی
#تا_خدا_فاصلهای_نیست
#قسمت_نوزدهم
بهم نگاه کرد گفت:
شیون از تُپلی بگو برام (برادر کوچیکم و ) چیکار میکنه باشگاه میره درسهاش رو خوب میخونه...؟
گفتم:
نه میگه بدون داداشم باشگاه نمیرم..
گفت:
نه بفرستش تنبل نشه، مادر چی، هنوز اون میاد خونه (منظورش خونه پدرم بود) باهاش شوخی میکنه..؟!؟
گفتم:
نه داداش الان کم باهم حرف میزنن حتی یه هفته به هم سلام هم نکردن...
عصبانی شد گفت:
این چیکاریه مادر میکنه این یه مشکل بین منو اونه به مادرم ربطی نداره نباید اینطوری باهاش رفتار کنه... مگه نمیدونه که گناهه نباید اینطوری با شوهرش رفتار کنه مگه تو چیکارهای چرا بهش نمیگی؟
گفتم:
چی بگم از وقتی رفتی دیگه کسی تو خونمون نمیخنده فقط صدای گریه مادرم میاد
گفت:
بهش بگو که خواب احسان رو دیدم گفته با پدر خوب باشه باهاش مهربون باشه...
بعد گفت:
پاشو بریم
تو راه هرچی پول داشتم یواشکی گذاشتم تو جیبش، تو شهر منو یک جا پیاده کرد
گفت:
برو خونه
گفتم:
داداش جان تو رو خدا بیا بریم خونه...
گفت:
کجا بیام قوربونت برم اگه الان بیام باید تا آخر عمر مثل یه ترسو زندگی کنم نه تو برو...
ولی دلم نمیاومد تنهاش بزارم همش میگفت:
برو دیگه چرا نمیری
از چشماش میخوندم که دلتنگ خونه هست
گفت:
مادرو برام ببوس..
خواستم برم گفت:
هرچند ازش دلخورم ولی هرچی باشه پدرمه اونم بجام ببوس...
رفت ازم دور شد ولی برگشت گفت:
این چیه گذاشتی تو جیبم به جای اینکه من به تو پول بدم تو پول به من میدی؟ عیبه بگیرش
گفتم:
داداش برش دار من لازم ندارم
گفت:
نه فدات بشم الهی...
گفتم:
داداش بهم زنگ میزنی باز ببینمت؟
مکث کرد گفت:
اره عزیزم حتما...
رفت و بعد از یک هفته دوباره زنگ زد سراغ مادرم رو ازم گرفت گفتم:
میخوام ببینمت باهات کار دارم
گفت:
نمیتونم دارم دنبال کار میگردم
اصرار کردم گفت:
باشه فردا بیا فلان جا؛
شب به شادی زنگ زدم گفتم:
بیا با هم بریم یه جایی....
شادی گفت:
حوصله ندارم، بیام چیکار
گفتم:
تو بیا دربارهی احسانه
گفت:
باشه الان میام...
به مادرم گفتم:
مادر جان پاشو آبگوشت برام درست کن
گفت:
حوصله ندارم نمیتونم خودت درست کن....
گفتم:
آخه تو برام درست کن، به دلم آمده احسان میاد
گفت:
راست میگی تورخدا میاد پسرم
گریه کرد زود بلند شد شروع کرد به آشپزی میگفت الان پسرم میاد گشنشه قوربونت بره مادر، هی قوربون قدش میرفت تا شادی آمد....
یواشکی بهش گفتم:
که فردا میرم دیدن احسان
همه چیز رو براش گفتم، شب تا دیر وقت مادرم تو حیاط بود بهم گفت:
پس کی میاد پسرم
غذاش رو گرم نگه میداشت به زور آوردیمش تو خونه صبح زود با شادی چند تا غذا درست کردیم با تمام وسایل گذاشتیم تو ماشین عموم با شادی رفتیم سر قرار....
خیلی منتظر بودیم تا بیاد شادی رفت تنقلات بگیره که داداشم آمد...
شادی تا دیدش رفت تو بغلش بهم اشاره کرد که جداش کنم سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون شهر منو شادی بهش نگاه میکردیم گفت:
چیه بابا به چی نگاه میکنید، خوشتیپ ندیدید...
پخشو روشن کرد گفت:
بابا این چیه گوش میدید
شادی گفت سیاوش قمیشی تو که طرف دارش بودی...
گفت:
ول کن بابا اینا چیه گوش میدی
شادی گفت:
خودت یه چیزی بخون صدات که بد نیست
گفت:
بعد انشاءالله
بعد چندتا جوان به ماشین ما نگاه کردن داداشم گفت:
اون روسری هاتونو درست کنید ببینم چرا اینطوری لباس میپوشید که نمیتونید از خودتون دفاع کنید...
گفتم:
چطور مگه؟
گفت:
یه روز تو فلان منطقه میرفتم که یه دختر بدحجاب کلی آرایش کرده بود جلوم بود بهش توجه نکردم که یه موتور سوار آمد مزاحمش میشد دیدم که از پشت بهش دست زدن، جیغ کشید دوید کنار دیوار ترسیده بود بهش که رسیدم نگام میکرد بهش توجه نکردم باز همون موتور آمد، رفتم گریه کرد دوید طرفم گفت داداش کمکم کن تورو خدا کمکم کن موتوری خیلی پُر رو بود انگار از چیزی و کسی خجالت نمیکشید...
🌹