هیچکس نگفت19.mp3
6.12M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_نوزدهم
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
تنها گریه کن 19.mp3
10.99M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
🏷 کتاب #تنها_گریه_کن
#قسمت_نوزدهم
📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان است که در انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است.
در این کتاب تصویری کوتاه و مختصر اما پر معنا از یک عمر زندگی و ولایتپذیری زنی را میخوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد.
بخشی از این کتاب به مبارزات انقلابی خانم منتظری در قم و تهران میپردازد و نمایی کلی از سیمای زنی مجاهد را نشان می دهد که نقشی پررنگ و ستودنی در پیرزوی انقلاب داشت. بخش دوم کتاب به خاطرات مادر از زمان جنگ اختصاص دارد و شهادت فرزند دلبندش محمد و همچنین فعالیتهای این مادر برومند پس از جنگ و مشارکتهای سازندهاش در کارهای خیر مردمی و اجتماعی.
╔═══❖•ೋ°
🦋༻@montazeran_zoohor
╚═══❖•ೋ°✶⊶⊷⊶⊷❍
🖋اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_نوزدهم
از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاکهای من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه....
ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز می شد ....
بالاخره فردا صبح شد و من سر قرار با فرزانه راهی خونهی خانم مائده شدیم دوباره جلوی در استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود.
آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمی دونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود....
از پله ها رفتیم بالا ....
خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی ، تا این لحظه روال مثل دیروز بود تا ما نشستیم خانم مائده با یه سینی چایی اومد لبخندی زد هنوز ما حرفی نزده بودیم
گفت: واقعا از بابت دیروز ببخشید نمی خواستم اصلا اینجوری بشه داداشم خیلی اسرار کرد که آخرشم دیدین چی شد...
گفتم: نه اشکال نداره برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید ؟
فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو می پرسی؟
با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم...
خانم مائده گفت : نه بخیر گذشت آسیب جدی ندید فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه...
فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: یعنی الان داداشتون تو خونه است ؟
خانم مائده گفت: بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ...
آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم...
کاری نمی شد کرد گفتم: خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ...
خانم مائده گفت بله به کجا رسیدیم؟
فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت:
با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهیم
خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد.
گفتم: داشتید از دوران نوجوانی تون می گفتید از عاشق جهاد و گذشت بودن از تعصب و وجه ی مذهبیتون...
اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید...
#سیده_زهرا_بهادر
#علائم_ظهور
#قسمت_نوزدهم
⭕️ دین سفیانی؟
❄️ نسبت به دین سفیانی چند مدل روایت به دست ما رسیده، از آنجا که اَسناد آنها از اعتبار کافی برخوردار نیست لذا ما نمی توانیم درباره دین سفیانی به نظر قاطعانه ای دست یابیم. البته درباره گرایش های دینی او این مطلب قطعی ست که دشمنی و تعصب شدیدی بر شیعیان دارد.
🔆 به هر حال، ظاهرا سفیانی در ابتدا مسلمان است اما در نهایت به آیین مسیحیان می گرود، انگیزه این گرایش می تواند بهره گیری از امکانات غرب در رویارویی با حرکت امام مهدی علیه السلام باشد.
📚برگرفته از تاملی نو در نشانه های ظهور
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
╔═══❖•ೋ°منتظران ظهور
🦋༻@montazeran_zoohor
╚═══❖•ೋ°✶⊶⊷⊶⊷❍
منتظران ظهور
✨#قصص_قرآنی ✨#حضرت_عیسی_عليه_السلام ✨#قسمت_هجدهم 👈عروج عيسى عليه السلام به آسمان 🌴تبليغات ع
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_عیسی_عليه_السلام
✨#قسمت_نوزدهم
👈ملاقات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با عيسى عليه السلام در شب معراج
🌴پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در شب معراج، كه از مكه به بيت المقدس و از آن جا به آسمانها عروج كرد، با پيامبران و فرشتگان بسيار ملاقات و گفتگو نمود.از جمله: وقتى كه همراه جبرئيل وارد بيت المقدس شد، ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السلام در پيشاپيش پيامبران به استقبال آن حضرت آمدند، در آن جا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جلو ايستاد و همه پيامبران از جمله ابراهيم، عيسى و موسى عليهم السلام به آن حضرت اقتدا كرده نماز جماعت خواندند.(اقتباس از بحار، ج 18،ص 320)
🌴پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مسير خود پس از آن كه از آسمان اول ديدن كرد، به آسمان دوم عروج نمود. در آن جا چهره دو مردى كه كاملاً شباهت به هم داشتند، نظرش را جلب نمود، از جمله پرسيد: اينها كيستند؟ جبرئيل عرض كرد: اينها دو پسر خاله همديگر، يحيى و عيسى عليهماالسلام هستند، بر آنها سلام كن.
🌴پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر آنها سلام كرد، آنها نيز با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سلام كردند و براى همديگر از درگاه خدا طلب آمرزش نمودند.عيسى و يحيى عليهماالسلام گفتند:
🍃مَرحَباً بِالاَخِ الصَّالحِ وَ النَّبِىِّ الصَّالِحِ🍃
✨آفرين به برادر شايسته و پيامبر شايسته.(بحار، ج 18،ص 325)✨
💥پايان داستان زندگى حضرت عيسى عليه السلام
📚دانشنامه قرآن کریم
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@montazeran_zoohor
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_نوزدهم
🔷رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد مي گفت:
اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري.
❇اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در
طي مسير از نور چراغ قوه استفاده مي كرديم.
وقتي هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون مي گرفتيم و به سمت
عقب راهنما مي زديم.
💟خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره
براي مدتها نقل محافل شده بود.
بعضي بچه ها شوخي مي كردند و مي گفتند: ميخواهيم براي شب عروسي،
ماشين هادي را بگيريم و...
⭕چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده
ميكرد فروخت و يك وانت خريد.
⬅ادامه دارد.....
🗣راوی یکی از دوستان شهید
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_نـوزدهـم
✍اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم اما کم کم حواسم بهشون جمع شد دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست و بهشون توجه نکرد گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود اگر مسخره ام نمی کرد جواب درستی هم به دستم نمی رسید
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم بدون اینکه سوال من رو بدونه داشت سخنرانی می کرد اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده اما قلب انسان جایگاه خداست جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان بهش اجازه ورود بده قلب جایگاه خداست و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است خدا رو که در قلبت راه بدی این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه و شیطان مثل قبل با خطواتش حمله می کنه خیابان خلوت داشتم رد می شدم وسط گل کاری همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم به قوی ترین شکل ممکن گفت بایست از شوک و ناگهانی بودن این حالت ناخودآگاه پاهام خشک شد و ماشین با سرعت عجیبی مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم و چند هفته رفت توی گچ
این آخرین باری بود که شک کردم بین توهم و واقعیت بین الهام و خطوات اما ترس اینکه روزی به جای الهام درگیر خطوات بشم هنوز هم با منه مرزهای باریک اونها و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست اما اون روز رسیدیم مشهد مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در بقیه جلوتر از من بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد
اون حس تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید منتظر تکانی بود تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه و سرازیر بشه ...
- چی شدی مادر؟
خودم رو پرت کردم توی بغلش
- هیچی دلم برات خیلی تنگ شده بود
بی بی، بی حس و حال بود تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم به سخت ترین شکل ممکن می گذشت بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی
اون حس چیزهایی بهم می گفت که دلم نمی خواست باور کنم
عید به آخر می رسید و عین همیشه یازده فروردین ... وقت برگشت بود
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد
- وسایل رو ببر توی ماشین مگه با تو نیستم؟
اما پای من به رفتن نبود ... توی راه تمام مدت بی اختیار از چشم هام اشک می بارید و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد
- چته عین زن های بچه مرده یه ریز داری گریه می کنی؟
دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامہ دارد...
🌷
آشتی با امام عصر 19.mp3
17.16M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_نوزدهم: « دعا و نقش آن در تعجیل ظهور»
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
🏴#کانال منتظران ظهور
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🌹
📜داستان آموزنده و واقعی
#تا_خدا_فاصلهای_نیست
#قسمت_نوزدهم
بهم نگاه کرد گفت:
شیون از تُپلی بگو برام (برادر کوچیکم و ) چیکار میکنه باشگاه میره درسهاش رو خوب میخونه...؟
گفتم:
نه میگه بدون داداشم باشگاه نمیرم..
گفت:
نه بفرستش تنبل نشه، مادر چی، هنوز اون میاد خونه (منظورش خونه پدرم بود) باهاش شوخی میکنه..؟!؟
گفتم:
نه داداش الان کم باهم حرف میزنن حتی یه هفته به هم سلام هم نکردن...
عصبانی شد گفت:
این چیکاریه مادر میکنه این یه مشکل بین منو اونه به مادرم ربطی نداره نباید اینطوری باهاش رفتار کنه... مگه نمیدونه که گناهه نباید اینطوری با شوهرش رفتار کنه مگه تو چیکارهای چرا بهش نمیگی؟
گفتم:
چی بگم از وقتی رفتی دیگه کسی تو خونمون نمیخنده فقط صدای گریه مادرم میاد
گفت:
بهش بگو که خواب احسان رو دیدم گفته با پدر خوب باشه باهاش مهربون باشه...
بعد گفت:
پاشو بریم
تو راه هرچی پول داشتم یواشکی گذاشتم تو جیبش، تو شهر منو یک جا پیاده کرد
گفت:
برو خونه
گفتم:
داداش جان تو رو خدا بیا بریم خونه...
گفت:
کجا بیام قوربونت برم اگه الان بیام باید تا آخر عمر مثل یه ترسو زندگی کنم نه تو برو...
ولی دلم نمیاومد تنهاش بزارم همش میگفت:
برو دیگه چرا نمیری
از چشماش میخوندم که دلتنگ خونه هست
گفت:
مادرو برام ببوس..
خواستم برم گفت:
هرچند ازش دلخورم ولی هرچی باشه پدرمه اونم بجام ببوس...
رفت ازم دور شد ولی برگشت گفت:
این چیه گذاشتی تو جیبم به جای اینکه من به تو پول بدم تو پول به من میدی؟ عیبه بگیرش
گفتم:
داداش برش دار من لازم ندارم
گفت:
نه فدات بشم الهی...
گفتم:
داداش بهم زنگ میزنی باز ببینمت؟
مکث کرد گفت:
اره عزیزم حتما...
رفت و بعد از یک هفته دوباره زنگ زد سراغ مادرم رو ازم گرفت گفتم:
میخوام ببینمت باهات کار دارم
گفت:
نمیتونم دارم دنبال کار میگردم
اصرار کردم گفت:
باشه فردا بیا فلان جا؛
شب به شادی زنگ زدم گفتم:
بیا با هم بریم یه جایی....
شادی گفت:
حوصله ندارم، بیام چیکار
گفتم:
تو بیا دربارهی احسانه
گفت:
باشه الان میام...
به مادرم گفتم:
مادر جان پاشو آبگوشت برام درست کن
گفت:
حوصله ندارم نمیتونم خودت درست کن....
گفتم:
آخه تو برام درست کن، به دلم آمده احسان میاد
گفت:
راست میگی تورخدا میاد پسرم
گریه کرد زود بلند شد شروع کرد به آشپزی میگفت الان پسرم میاد گشنشه قوربونت بره مادر، هی قوربون قدش میرفت تا شادی آمد....
یواشکی بهش گفتم:
که فردا میرم دیدن احسان
همه چیز رو براش گفتم، شب تا دیر وقت مادرم تو حیاط بود بهم گفت:
پس کی میاد پسرم
غذاش رو گرم نگه میداشت به زور آوردیمش تو خونه صبح زود با شادی چند تا غذا درست کردیم با تمام وسایل گذاشتیم تو ماشین عموم با شادی رفتیم سر قرار....
خیلی منتظر بودیم تا بیاد شادی رفت تنقلات بگیره که داداشم آمد...
شادی تا دیدش رفت تو بغلش بهم اشاره کرد که جداش کنم سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون شهر منو شادی بهش نگاه میکردیم گفت:
چیه بابا به چی نگاه میکنید، خوشتیپ ندیدید...
پخشو روشن کرد گفت:
بابا این چیه گوش میدید
شادی گفت سیاوش قمیشی تو که طرف دارش بودی...
گفت:
ول کن بابا اینا چیه گوش میدی
شادی گفت:
خودت یه چیزی بخون صدات که بد نیست
گفت:
بعد انشاءالله
بعد چندتا جوان به ماشین ما نگاه کردن داداشم گفت:
اون روسری هاتونو درست کنید ببینم چرا اینطوری لباس میپوشید که نمیتونید از خودتون دفاع کنید...
گفتم:
چطور مگه؟
گفت:
یه روز تو فلان منطقه میرفتم که یه دختر بدحجاب کلی آرایش کرده بود جلوم بود بهش توجه نکردم که یه موتور سوار آمد مزاحمش میشد دیدم که از پشت بهش دست زدن، جیغ کشید دوید کنار دیوار ترسیده بود بهش که رسیدم نگام میکرد بهش توجه نکردم باز همون موتور آمد، رفتم گریه کرد دوید طرفم گفت داداش کمکم کن تورو خدا کمکم کن موتوری خیلی پُر رو بود انگار از چیزی و کسی خجالت نمیکشید...
🌹