🔊 #صوتی | سلسله #پادکست
📝 #مقام_عرشی_حضرت_زهرا(س)
👤 استاد #شجاعی
🥇 رضایت و خشم حضرت زهرا سلاماللهعلیها؛
محور رضایت و خشم خداست!
🔗کمی به این حدیث، عمیق فکر کنید؛...
" تمامیّت الله در یک زن، جلوه کرده است"
که حبّ و بغض او، دقیقاً منطبق با الله است!
این...یعنی؛ عصمت مطلق!
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀قسمت اول
🥀قسمت دوم
🥀قسمت سوم
ادامه دارد.....⏳
✳️ جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمایید
قسمت چهارم👇👇
مقام عرشی حضرت زهرا_4.mp3
13.41M
🔊 #صوتی | سلسله #پادکست
📝 #مقام_عرشی_حضرت_زهرا ۴
👤 استاد #شجاعی
🔹 حضرت زهرا سلاماللهعلیها؛
محبت به ما و دوستان ما،
و دشمنی با دشمنان ما، شما را در زمرهی شیعیان ما قرار نمیدهد!
بلکه شیعیان ما کسانیاند که؛
در بایدها و نبایدهای زندگی، دنبالهرو ما هستند!
❓ چگونه میتوان در عصر امروز
سبک زندگیمان را و بایدها و نبایدهایش را با سبک زندگی حضرت زهرا در چهارده قرن گذشته تطبیق دهیم؟
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🌹
📜داستان آموزنده و واقعی
#تا_خدا_فاصلهای_نیست
#قسمت_نوزدهم
بهم نگاه کرد گفت:
شیون از تُپلی بگو برام (برادر کوچیکم و ) چیکار میکنه باشگاه میره درسهاش رو خوب میخونه...؟
گفتم:
نه میگه بدون داداشم باشگاه نمیرم..
گفت:
نه بفرستش تنبل نشه، مادر چی، هنوز اون میاد خونه (منظورش خونه پدرم بود) باهاش شوخی میکنه..؟!؟
گفتم:
نه داداش الان کم باهم حرف میزنن حتی یه هفته به هم سلام هم نکردن...
عصبانی شد گفت:
این چیکاریه مادر میکنه این یه مشکل بین منو اونه به مادرم ربطی نداره نباید اینطوری باهاش رفتار کنه... مگه نمیدونه که گناهه نباید اینطوری با شوهرش رفتار کنه مگه تو چیکارهای چرا بهش نمیگی؟
گفتم:
چی بگم از وقتی رفتی دیگه کسی تو خونمون نمیخنده فقط صدای گریه مادرم میاد
گفت:
بهش بگو که خواب احسان رو دیدم گفته با پدر خوب باشه باهاش مهربون باشه...
بعد گفت:
پاشو بریم
تو راه هرچی پول داشتم یواشکی گذاشتم تو جیبش، تو شهر منو یک جا پیاده کرد
گفت:
برو خونه
گفتم:
داداش جان تو رو خدا بیا بریم خونه...
گفت:
کجا بیام قوربونت برم اگه الان بیام باید تا آخر عمر مثل یه ترسو زندگی کنم نه تو برو...
ولی دلم نمیاومد تنهاش بزارم همش میگفت:
برو دیگه چرا نمیری
از چشماش میخوندم که دلتنگ خونه هست
گفت:
مادرو برام ببوس..
خواستم برم گفت:
هرچند ازش دلخورم ولی هرچی باشه پدرمه اونم بجام ببوس...
رفت ازم دور شد ولی برگشت گفت:
این چیه گذاشتی تو جیبم به جای اینکه من به تو پول بدم تو پول به من میدی؟ عیبه بگیرش
گفتم:
داداش برش دار من لازم ندارم
گفت:
نه فدات بشم الهی...
گفتم:
داداش بهم زنگ میزنی باز ببینمت؟
مکث کرد گفت:
اره عزیزم حتما...
رفت و بعد از یک هفته دوباره زنگ زد سراغ مادرم رو ازم گرفت گفتم:
میخوام ببینمت باهات کار دارم
گفت:
نمیتونم دارم دنبال کار میگردم
اصرار کردم گفت:
باشه فردا بیا فلان جا؛
شب به شادی زنگ زدم گفتم:
بیا با هم بریم یه جایی....
شادی گفت:
حوصله ندارم، بیام چیکار
گفتم:
تو بیا دربارهی احسانه
گفت:
باشه الان میام...
به مادرم گفتم:
مادر جان پاشو آبگوشت برام درست کن
گفت:
حوصله ندارم نمیتونم خودت درست کن....
گفتم:
آخه تو برام درست کن، به دلم آمده احسان میاد
گفت:
راست میگی تورخدا میاد پسرم
گریه کرد زود بلند شد شروع کرد به آشپزی میگفت الان پسرم میاد گشنشه قوربونت بره مادر، هی قوربون قدش میرفت تا شادی آمد....
یواشکی بهش گفتم:
که فردا میرم دیدن احسان
همه چیز رو براش گفتم، شب تا دیر وقت مادرم تو حیاط بود بهم گفت:
پس کی میاد پسرم
غذاش رو گرم نگه میداشت به زور آوردیمش تو خونه صبح زود با شادی چند تا غذا درست کردیم با تمام وسایل گذاشتیم تو ماشین عموم با شادی رفتیم سر قرار....
خیلی منتظر بودیم تا بیاد شادی رفت تنقلات بگیره که داداشم آمد...
شادی تا دیدش رفت تو بغلش بهم اشاره کرد که جداش کنم سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون شهر منو شادی بهش نگاه میکردیم گفت:
چیه بابا به چی نگاه میکنید، خوشتیپ ندیدید...
پخشو روشن کرد گفت:
بابا این چیه گوش میدید
شادی گفت سیاوش قمیشی تو که طرف دارش بودی...
گفت:
ول کن بابا اینا چیه گوش میدی
شادی گفت:
خودت یه چیزی بخون صدات که بد نیست
گفت:
بعد انشاءالله
بعد چندتا جوان به ماشین ما نگاه کردن داداشم گفت:
اون روسری هاتونو درست کنید ببینم چرا اینطوری لباس میپوشید که نمیتونید از خودتون دفاع کنید...
گفتم:
چطور مگه؟
گفت:
یه روز تو فلان منطقه میرفتم که یه دختر بدحجاب کلی آرایش کرده بود جلوم بود بهش توجه نکردم که یه موتور سوار آمد مزاحمش میشد دیدم که از پشت بهش دست زدن، جیغ کشید دوید کنار دیوار ترسیده بود بهش که رسیدم نگام میکرد بهش توجه نکردم باز همون موتور آمد، رفتم گریه کرد دوید طرفم گفت داداش کمکم کن تورو خدا کمکم کن موتوری خیلی پُر رو بود انگار از چیزی و کسی خجالت نمیکشید...
🌹
🌹
📜داستان آموزنده و واقعی
#تا_خدا_فاصلهای_نیست
#قسمت_بیستم
منم زدمش که گوشه چاقو خورد به دستم چاقو رو ازش گرفتم خورد زمین، رفتم روش تا تونستم زدمش دوستش فرار کردولش کردم و رفتم دختر گریه میکرد بهش گفتم خونتون کجا هست باهاش رفتم تا خونه بدجوری ترسیده بود...
داداش به منو شادی گفت:
بخدا حیفه ادم طوری لباس بپوشه که اینطور تو خیابان این گرگها اذیتشون کنن
یه جایی بیرون شهر چادر زدیم تمام غذاهایی رو که برده بودیم گرم کردیم سفره رو پهن کردیم گفت:
وای چیکار کردید خواهرای گلم کدبانو شدید برای خودتون...
چشمش که به آبگوشت افتاد گفت:
اینو کی درست کرده؟
گفتم:
مادر
شروع کرد به گریه کردن هر کاری میکردیم گریهش تمومی نداشت گفت:
روسری مادرم رو برام آوردید؟
بهش دادم بوسش میکرد میگفت:
فدات بشم الهی فدای این بوی خوشت بشم الهی الهی پیش مرگت بشم بخدا دلم برات یه ذره شده...
آنقدر گریه کرد که غذا سرد سرد شد دوباره براش گرم کردیم داشت میخورد ولی چیزی از گلوش پایین نمیرفت فقط گریه میکرد...
شادی گفت:
داداش یه آهنگ برامون بخون دیگه
گفت:
نه حوصله ندارم صدام بد شده
اصرار کردیم شروع کرد به خوندن ، که با شادی به هم نگاه کردیم تعجب کردیم که چرا صداش اینطوری شده...گفت:
اون شب یه شیلنگ خورده به گلوم و تارای صوتیم آسیب دیدن تا چند روز نفس کشیدن برام سخت بود.
دیر وقت بود رفتیم خونه ولی تا ازش دور شدیم فقط نگامون میکرد...
بعد چند شب مادرم همیشه به عکس هاش نگاه میکرد؛ گفت:
میخوام صداشو بشنوم برام فیلم مسابقاتش رو بزار
براش گذاشتم فقط گریه میکرد پدرمم کنار مادرم بود تو یه مسابقه که تهران بود اومد جلوی دوربین گفت الان میرم برای فینال میگفت پدر جان سربلندت میکنم حالا ببین چیکارش میکنم حریفم یه بچه هست...
مادرم میگفت:
مادر به فدات بشه پسر قهرمانم آخه چه گناهی کرده بودی که بیرونت کردن الان کجایی قوربونت برم الهی
بعد مسابقه بازم زود اومد طرف دوربین...
گفت بیا زود فیلمش رو بگیر باید پدرم ببینه که چطوری زدمش داره بالا میاره
پدرم گریه میکرد گفت:
خاموشش کن
هردوتاشون گریه میکردن که برادر کوچیکم از خواب بیدار شد... اومد بغل مادرم گفت:
مادر جان داداشم کی میاد اخه؟؟
گفت:
میاد مادر جان
گفت:
مادر خوابش رو دیدم...
مادرم گفت:
برام بگو فدات بشم چی بود خوابت
گفت:
خواب دیدم بهم گفت تُپلی سردمه برام پتو بیار براش بردم گفت نه نمیخوام پدر بفهمه ازت ناراحت میشه ببر خونه...
مادرم محکم بغلش کرد گریه میکرد هر کاری میکردیم اروم نمیشد که بیهوش شد نتوانستم بهوشش بیاریم بردیمش بیمارستان دکتر گفت:
باید ببریدش مرکز استان و عمل بشه...
پدرم گفت:
هرکاری که لازمه انجام بدید تمام زندگیم رو میدم
بردیمش مرکز استان عملش کردن تمام عموهام آمدن بجز پدر شادی .. همه نگرانش بودن میگفتن:
آخه چرا اینطوری شده که عموی کوچکم گفت:
همش تقصیر احسانه اون باعثش شده...
پدرم گفت:
بسه دیگه هیچی همش نمیگم شما هم الکی حرف میزنید...
بعد یه هفته مادرمو آوردیم خونه ولی به اصرار خودش بود که ترخیصش کردن میگفت:
دوست دارم خونه باشم احسانم بر میگرده...
برادرم زنگ زد گفت:
چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ یه هفته کجا بودی؟ مادر خوبه
گفتم:
عملش کردن
ناراحت شد گفت:
مگه چشیده چرا؟!؟
خواستم زیاد ناراحتش نکنم گفتم:
چیزی نیست آپاندیسش رو عمل کردیم
گفت:
الان چطوره میتونه حرف بزنه گوشی رو ببری پیشش باهاش حرف بزنم میخوام صداش رو بشنوم
ولی مادرم حرفی نمیزد غیر از گریه برادرم قطع کرد....
ادامه دارد....
🌹
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
منتظران ظهور
📚 خطبه هجدهم 🎙فایل صوتی ▫️نظام قضایی 🕊 #نهج_البلاغه_ای_شویم 🔘نشر پیام صدقه جاریه است🔘 🕊 أللَّھُـم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼 #حکمت ۱۹نهج البلاغه
▫️ره آورد شوم هوا پرستى (اخلاقى)
🌸امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرمایند:
وَ قَالَ [علیه السلام] : مَنْ جَرَى فِى عِنَان أَمَلِهِ عَثَرَ بِأَجَلِهِ .
آن کس که در پى آرزوى خویش تازد ، مرگ او را از پاى در آورد.
🕋نهج_البلاغه_ای_شویم
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
📚 #خطبه نوزدهم
🎙خطاب به اشعث بن قیس
📌 امام علیه السلام در مسجد كوفه در سال 38 هجری سخنرانی میكردند ، اشعث بن قیس به یكی از مطالب آن اعتراض كرد و گفت : این سخن به زیان تو است ، نه به سود تو. امام علیه السلام نگاه خود را به او دوخت و این خطبه را فرمود.
🕊 #نهج_البلاغه_ای_شویم
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯