17.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
٠٠••●●❥❥❥❥🌹
٠٠••●●❥❥❥❥🌹
٠٠••●●❥❥❥❥🌹
🌹⃝⃡❥• همه هست آرزویم
🌹⃝⃡❥• که ببینم از تو رویی.
🌹⃝⃡❥• عصرتون مهـــدوی
🌹⃝⃡❥• چه زیان تو را که من هم
🌹⃝⃡❥• برســم بــه آرزویــی
#امام_زمان
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
♡◍⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ مهم:
پادکست های 《 آشتی با امام عصر(عج) 》حاوی نکات معارف بدیع و جالب توجهی است که استماع و انتشار آن را توجیه پذیر می کند.
🎙به کلام وتنظیم:#مصطفی _صالحی 👌
هم بشنوید و هم در هر مقدار از فضای مجازی که دسترسی دارید منتشر بفرمایید.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
❇️ قسمت اول
❇️قسمت دوم
❇️قسمت سوم
❇️قسمت چهارم
❇️قسمت پنجم
❇️قسمت ششم
❇️قسمت هفتم
❇️قسمت هشتم
❇️قسمت نهم
❇️قسمت دهم
❇️قسمت یازدهم
❇️قسمت دوازدهم
❇️قسمت سیزدهم
❇️قسمت چهاردهم
❇️قسمت پانزدهم
❇️قسمت شانزدم
❇️قسمت هفدهم
❇️قسمت هجدهم
❇️قسمت نوزدهم
❇️قسمت بیستم
ادامه دارد......
✳️ جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمایید
آشتی با امام عصر 21.mp3
12.04M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_بیست_و_یکم: «مسافر بیابان های تنهایی»
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🔊 #صوتی | سلسله #پادکست
📝 #مقام_عرشی_حضرت_زهرا(س)
👤 استاد #شجاعی
🥇 رضایت و خشم حضرت زهرا سلاماللهعلیها؛
محور رضایت و خشم خداست!
🔗کمی به این حدیث، عمیق فکر کنید؛...
" تمامیّت الله در یک زن، جلوه کرده است"
که حبّ و بغض او، دقیقاً منطبق با الله است!
این...یعنی؛ عصمت مطلق!
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀قسمت اول
🥀قسمت دوم
🥀قسمت سوم
🥀قسمت چهارم
🥀قسمت پنجم
ادامه دارد.....⏳
✳️ جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمایید
قسمت ششم👇👇
مقام عرشی حضرت زهرا_6.mp3
13.47M
🔊 #صوتی | سلسله #پادکست
📝 #مقام_عرشی_حضرت_زهرا ۶
👤 استاد #شجاعی
🔅 زیرکترین فرزندان حضرت زهرا، شبیهترین فرزندان به ایشان هستند!
🔹برای هر پدر و مادری، عزیزترین فرزندان؛ دغدغهمندترینشان در رفع اولویتها و نیازهای خانواده است!
🔹برای سبقت گرفتن از بقیهی فرزندان، و نزدیکتر شدن به وجود مادر:
اولین قدم، یکسان سازی دغدغهها و اولویتهای ما با ایشان است!
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🍂پیامبر اکرم ص فرموند: دیدم بر در بهشت نوشته شده است تو بر ۴ گروه حرام هستی:
1⃣بر هر انسان بخیل
2⃣ریاءکار
3⃣اذیت کننده پدر و مادر
4⃣سخن چین
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
1_4713362532.mp3
2.33M
بسم الله الرحمن الرحیم
✅ #راه_های_تکمیل_نماز_(۹)
🎤استاد کفیل
👇👇👇👇👇👇👇
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
منتظران ظهور
📚 خطبه بیستم 🎙فایل صوتی ▫️سخنی در بیداری غفلت زندگان 🕊 #نهج_البلاغه_ای_شویم 🔘نشر پیام صدقه جاریه ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼 #حکمت ۲۱ نهج البلاغه
▫️اغتنام فرصتها
🌸امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرمایند:
وَ قَالَ [علیه السلام] : قُرِنَتِ الْهَيْبَةُ بِالْخَيْبَةِ وَ الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ وَ الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَيْرِ
ترس با نااميدى، و شرم با محروميّت همراه است، و فرصت ها چون ابرها مى گذرند، پس فرصت هاى نيک را غنيمت شماريد.
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
📚 #خطبه بیست و یکم
🎙راه رستگاری
📌 این خطبه بخشی از خطبۀ 167 است كه حضرت در سال 35 هجری در آغاز خلافت ایراد فرمود.
🕊 #نهج_البلاغه_ای_شویم
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
4_5857420692558975629.mp3
1.6M
📚 خطبه بیست و یکم
🎙فایل صوتی
▫️سبکبار شوید
🕊 #نهج_البلاغه_ای_شویم
🔘نشر پیام صدقه جاریه است🔘
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🌹
📜داستان آموزنده و واقعی
#تا_خدا_فاصلهای_نیست
#قسمت_بیست_وسوم
نشستم گریه میکردم بعد بلند شدم رفتم خونه عموم پدرم دنبالم اومد گفت:
به مادرت چیزی نگو سکته میکنه
منم گفتم:
بخدا بهش میگم همه چیز رو بهش میگم
رسیدم خونه عموم زن عموم گفت:
چیه چرا گریه میکنی چی شده
گفتم:
مادرم کجاست؟
گفت:
الان بزور خوابوندمش
پدرم گفت:
ولش کن بهش نگو، چیزی نیست
گفتم:
چیزی نیست میخواستی بکشیش...
زنم عموم گفت:
خاک بر سرم چیشده؟
گفتم:
زن عمو بابام چاقو برداشت میخواست احسان رو بکشه
گفت:
الان احسان کجاهست؟ حالش چطوره؟
همه چیز رو براش تعریف کردم زن عموم به عموی بزرگم زنگ زد گفت:
تو کجایی مرد؟ اینا دارن این بچهشون رو میکشن بابا غذا نخواستیم خونه نخواستیم برگرد چیزی نمیخوام بیا این پسرو کشتن...
زن عموم همه چیز رو برای عموم تعریف کرد عموم گفت:
بهشون زنگ میزنم گوشی رو بر نمیدارن خودمم تا دو هفته دیگه نمیتونم بیام بارم گیره...
وقتی به حرف برادرم فکر میکردم که گفت امروز روزه هستم مونده بودم برای افطاری چی بخورم دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار که تمام خرما هارو تو خونه جا گذاشت فقط گریه میکردم... به خواهرم زنگ زدم گفتم:
بیا پیش مادر دیگه نمیتونم کم آوردم خسته شدم...
شبش اومد به مادرم گفت:
اومدم مواظبت باشم
ولی مادرم گفت:
نمیخوام برو خونه به زندگیت برس برگرد من کسی رو نمیخوام
به زور خواهرم برگشت خونش... منم خونه عموم موندم دوست نداشتم برگردم
یه شب دیر وقت همه خواب بودیم مادرم تو خواب فریاد زد گفت:
افتاد افتاد پسرم افتاد
گریه میکرد زن عموم گفت:
چی شده...؟!؟
گفت:
احسان از بلندی افتاد بخدا یه چیزیش شده
بلند شد رفت بیرون با زن عموم و شادی گرفتیمش ولی جیغ میزد میگفت:
ولم کنید پسرم افتاد از بلندی، میرم میارمش...
هر کاری کردیم نمیاومد تو خونه تو حیاط نشست همش براش دعا میکرد...
بعد از چند روز ، جمعه بود شادی از صبح بهم گیر داده بود که باید باهام بیای بریم بازار کفش بخرم... ولی حوصله نداشتم از خونه برم بیرون، تا بعد ظهرش، رفتیم بیرون گفتم یه هوایی هم عوض کنیم... بازار بود که از همه جا میومدن خیلی بزرگ بود تو بازار حوصله نداشتم سرم رو بالا کنم وقتی به برادرم فکر میکردم دوست داشتم بمیرم... یه دفعه شادی گفت:
اون احسان نیست
گفتم:
کو کجاست؟
گفت:
اره بخدا خودشه
دیدمش بغض گلوم رو گرفت دوست داشتم گریه کنم... شادی گفت:
اون چیه دستش
وقتی نگاه کردم چندتا بسته ژیلت و صابون دستش بود تا دیدم گریم گرفت شادی گفت:
بریم پیشش
دستش رو گرفتم نمیتونستم حرف بزنم به زور گفتم:
نرو داداشم خجالت میکشه
برادرم داشت دست فروشی میکرد یواشکی دنبالش رفتیم ولی کسی چیزی ازش نمیخرید جلو یه مغازه نشست سرشو انداخت رو زانوش انگار گشنش بود... شادی به یه دختر گفت:
خانم میشه این پول رو بگیری بری از آون جوان هرچی داره بخری، هر جوری بود دختره راضی شد.... ولی دیدم پول رو نذاشت تو جیبش تند میان مردم میرفت ما هم دنبالش رفتیم ، رفت تو یه مغازه بعد چند دقیقه اومد بیرون دنبالش رفتیم ولی آنقدر سریع میرفت که میان مردم گمش کردیم... گریه میکردم شادی گفت:
بسه دیگه همه دارن نگامون میکنن بس کن، بریم اون مغازه شاید آدرسی ازش داشته باشه...
یه اقای پیری بود خیلی محترم بود شادی گفت:
آقا آون جوان رو میشناسی که الان اومد اینجا...؟؟؟
گفت:
احسانو میگی چرا چیزی شده؟ مزاحم شده؟
گفت:
نه آقا اگر آدرسی ازش داری بهمون بده
گفت:
نه زیاد نمیشناسمش چند جمعه هست که میاد وسایل میگیره میفروشه بعد پولش رو میاره...
شادی گفت:
اگه نمیشناسیش پس چطور وسایل بهش میدی؟ نمیترسی ازت بدُزده؟
خندید گفت:
نه اهل اینا نیست اون روزی که اومد ازم خواست که بهش وسایل بدم از خجالت عرق کرده بود کسی که از حرف زدن خجالت بکشه دزدی نمیکنه...
شادی گفت:
سود این وسایل ها که بهش میدی چقدره؟
گفت:
زیاد نیست شاید 10 هزار....
شادی گفت:
ممنون که کمکمون کردی
رفتیم خونه عموم ولی غیر از گریه کاری نمیکردم وقتی یادش میافتادم که از هیچی کم نداشت ولی الان برای چند هزار پول، دست فروشی میکنه آرزوی مرگ میکردم... میگفتم آخه احسانو دست فروشی؟
اون همیشه بهترین لباسها و ماشین و پول و احترام داشت آخه چرا اینطوری شده....
ادامه دارد....
🌹
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯
🌹
📜داستان آموزنده و واقعی
#تا_خدا_فاصلهای_نیست
#قسمت_بیست_وچهارم
شب و روز گریه شده بود کارم یه روز یکی به شادی زنگ زد گفت شما شادی خانم هستی؟ یکی باهاتون کار داره گفتن بیا بیمارستان ؛ شادی گفت تو هم بیا، حوصله نداشتم از خونه برم بیرون گفت شاید احسان باشه بیا بریم و رفتیم.... بیمارستان رفتیم تو بخش به همون شماره زنگ زدیم گفت بیاید بخش داخلی مردان.... وقتی رفتیم تمام اتاقها رو گشتیم یه مرد گفت دنبال کی هستید؟ گفتیم بهمون زنگ زدن بیایید اینجا گفت شما شادی خانم هستی؟ گفتم بله
گفت من به شما زنگ زدم یه جوان آخر سالن است اون گفت بهتون زنگ بزنم...
رفتیم وای خدایا داداشم روی تخت بود بغلش کردم گفت:
شادی چرا شیون رو آوردی
گفتم:
چرا مگه بیگانه هستم
گفت:
نه فدات بشم فقط با شادی کار داشتم
وقتی نفس میکشید صدای عفونت سینش میاومد، به لبای گِردش که نگاه میکردم خشکِ خشک بود ترک برداشته بود مدام سرفه میکرد بدنش خیلی ضعیف شده بود گریه میکردم گفت:
گریه نکن چیزی نیست....
گفتم:
میرم مادر رو میارم
گفت:
قسم به خدایی که تازه پیداش کردم اگه هر کسی رو بیارید اینجا از این پنجره خودم رو پرت میکنم پایین... شیون برو بیرون با شادی کار دارم...
گفتم:
چیکار داری فدات بشم؟
گفت:
تو برو نمیخوام بشنوی ناراحت میشی
گفتم:
نمیرم باید به منم بگی
بهم نگاه کرد گفت:
عزیزم برو بیرون بخدا دوست ندارم ناراحت بشی....
گریه میکردم گفتم:
بخدا نمیرم چیه که نباید بدونم؟
گفت:
شادی بیا جلوتر... پدرت برگشته ؟
گفت:
نه هنوز قراره هفته آینده بیاد
گفت:
بهش بگو احسان کار بدی نکرده ؛ هیچ وقت دوست نداشتم آبروی طایفه رو ببرم خدا خودش میدونه فقط خدا رو دوست دارم همین ولی مردم یه جور دیگه میبینن...شادی احساس میکنم خدا دعایم رو اجابت کرده
گفتم:
چه دعایی؟
گفت:
دعا کردم باقی عمرم رو به مادرم بده احساس مُردن میکنم
گریه میکردم گفتم:
فدات بشم الهی اینو نگو چرا اینو میگی...؟
گفت:
بخدا از ته دلم دعا کردم و راضیم ، شادی اگه مُردم پول بیمارستان رو بده و ازت حلالیت میخوام ندارم که بهت پس بدم ولی بخدا اگه زنده موندم بهت پس میدم هر چقدر باشه...
شادی گفت:
بسه دیگه برای خودت هر چی دلت میخواد میگی تو قرار نیست چیزیت بشه ، مثل بیکسان و ناامیدا حرف میزنی
برادرم گفت:
مگه نیستم؟؟
شادی گفت:
تورو خدا بسه دیگه این حرفا رو نزن....
برادرم گفت:
بهم گوش کن شادی ازت میخوام اگه مُردم به هر کی اومد بالای قبرم بگی که حلالم کنه کسی حق نداره برام گریه کنه هیچ کس....
بغلش کردم گریه امانم نمیداد گفت:
خواهر گلم صبور باش فقط دارم وصیت میکنم همین...
گفتم:
نمیخوام بشنوم دیگه چیزی نگو
گفت:
مگه بهت نگفتم برو بیرون عزیزم
شادی گفت:
بسه دیگه عه چقد نا امیدی تو..
بازم بغلش کردم گفت:
به مادر بگو حلالم کنه دوست داشتم خودم ازش بخوام و با گوشهای خودم بشنوم...
شادی هم گریه میکرد برایش ناهار آوردن ولی چه ناهاری یه ذره ماست با نصف نان... شادی گفت:
این چیه این گربه رو سیر نمیکنه چه برسه به یه مرد
خدمتکار گفت:
من چیکارم به من گفتن اینو براش ببر منم آوردم...
شادی گفت:
چرا اینقدر کم؟؟
گفت:
بهم گفتن این کسی رو نداره پول بیمارستانم نداره بده اینم زیادشه حتی دکتر اورژانس به زور بستریش کرده...
شادی گفت:
این چه حرفیه؟ مگه....
هرچی از دهنش آمد بیرون گفت برادرم گفت:
شادی چیزی نگو چیزی نیست صبور باش
شادی گفت:
الان میرم ببینم این کیه که همچون غلطی کرده
برادرم دستش رو گرفت گفت:
بخدا هیچ جا نمیری بشین کارت دارم
نذاشت بره شروع کرد به لقمه کردن اولی روگذاشت تو دهن من گفتم:
نمیخورم گفت:
دست برادر تو رد میکنی
بردمش تو دهنم ولی بغض گلوم رو گرفته بود نمیتونستم بخورم به شادی هم داد بعد خودش خورد، شادی رفت گفت:
الان میام
گفت:
شادی به هیچ کسی حرفی نمیزنی اینا هم حق دارن هیچ چیز که مفتی نمیشه...
شادی گفت:
خودت میدنی که حرف زور تو کلم نمیره ولی بهت قول میدم به کسی کاری نداشته باشم الان میام و رفت...
ادامه دارد....
🌹
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
﷽
🤔یادآوری
‼️مشق خواب و ثواب یهویی‼️
🟦روی جملات #آبیرنگ زیر ضربه بزنید
💥بيائيد خودمان را هرشب به خواندن سوره واقعه و سایر اعمال قبل از خواب مقیّد کنیم.
🌙اعمال قبل از خواب
🌙آیات اخر سوره کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب
🌙۳آیه آخرسوره حشربرای بخشیده شدن گناهان
🌙دعای قبل از خواب
🌙نماز شب درقران
🌙قرائت سوره واقعه
🌙استغفار قبل از خواب
🌙دعای فرج
𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘
💠#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘
💠سه روایت درباره #نمازشب
🔸️#خوش_بویی
امام صادق علیه السلام: نمازشب، آدمی را خوش بو می سازد. (📚همان)
🔸️#روسفیدی
امام صادق علیه السلام: نمازشب، صورت را سفید و نورانی می کند، آثار ایمان در آن نمایان می شود یا در قیامت در زمره رو سفیدان است. (📚علل، ص۳۶۳)
🔸️#درمان_درد_ها
امام صادق علیه السلام: بر شما باد به نمازشب، زیرا دور کننده بیماری از بدن های شما است. (📚همان)
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤🤲🏻
╭━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╮
@montazeran_zoohor
╰━═━⊰⊰❀ ⃟ ⃟ ❀⊱⊱━═━╯