(◍•💞•◍)
「 #صبحونه 」
•• هر صبح
•• زِ عشقِ
•• تــــو
•• این عـقل شود
•• شیـــدا !
•| #عکسازهــرمزگـان
•| #صبحتونزیـبا
•➣ @Montazerzohor313313 ❥
(◍•💞•◍)
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدینبدانند
❌گاهے ناخواسته
با گفتن جملاتے سبب تخریب
و از بین رفتن اعتماد به نفس
و پشتکار کودک میشویم.
←حواسمان باشه این جملات را
از کلاممان حذف کنیم:
- دیدے نتونستے
- تو نمیتونے
- تو بلد نیستے
- هیچ کس نمیتونه
- هیچ کس از عهده آن کار برنمیاد
- تو کوچولویے
- بچه بازے نیست که
←به فرزندانمان انگیزه تلاش بدهیم
و حمایت و هدایتشان کنیم تا با تلاش و پشتکار موفق شود.
وقتی موفق شد به او بگویید ؛
- تو تونستے
- تو موفق شدے
- تو میـتونے
•| #انگیزشےباش
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•🌸🍃•
°' #عیدانه '°
بـگـذار
کـه هـشـتم
گـرو نـُه بـاشـد
گـر هـشـت رضـا
و نُـه جـواد اسـت
چـه غـم ؟
•| #ولــادتامامجواد_ع
•| #حضـرتعلےاصغـر_ع
•| #مبـارکــباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•🌸🍃•
Karimi Milad Emam Javad 95-01.mp3
5.13M
~• #گوش_داده_شود •~
✅ #مـدح
🌸 #صوتولـادتامامجوادوحضرتعلےاصغر1439
🎤 #حاجمحـمودکـریـمے
🎼 یـم عشـق و وفـا را گوهـر آمـد
👌اوصـیـکـمبــهدانــــلود
📲هیـئـتمـجــازےدرایــتـآ ↓
••🔈•• @Montazerzohor313313
📱🍃
#خادمانه
خانواده ے بزرگ منتظـران ظهـور
ســــلـام بـه همـتــون😍✋🏻
زمسـتونتـون انشـاءالله
بـا دلـاے گـرمتـون همـراه باشـه
ایندفـعه میـخوام خیلے
زود خبـر بدم ڪه از امشـب
رمـان جدیـد داریـم😌
خیلے زود لو دادم دیگه
امــا بایـد بگم ڪه این رمانو
شاید جایـے نخونده باشـید👌🏻
اسمشم لو نمـیدم😜
از امـشب حوالے ساعت 21:00
منتظـرمون باشـید
بـراے دستـرسے
بـه رمـان قبلـے میتـونید هشتک #رمانه
سـرچ کنیــد،و لذت ببـریـد
•| #التمـاسدعــا
•| #یازیـنبس
•| #ادمیننوشتـ
• @MONTAZERZOHOR313313 •
📱🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
📱🍃 #خادمانه خانواده ے بزرگ منتظـران ظهـور ســــلـام بـه همـتــون😍✋🏻 زمسـتونتـون انشـاءالله بـا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتاول
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
از ازمایشگاه که بیرون امدم لرزی به تمام وجودم وارد شد٬ لرزی توأم با شادی و ترس..
آرام آرام به سمت خانه قدم برمیداشتم و ذکر میگفتم ٬این روزها تنها ذکر ٬ قوت دل لرزان فاطمه بود.به در خانه رسیدم ٬کلید را درون قفل چرخاندم و صورت سرشار از نگرانی مهدیس روبه رویم نقش بست.مهدیس دختر ۱۶ساله ی طبقه بالایمان که بسیار مهربان و دوست صمیمی رقیه است.صورتش به رنگ گچ شده و چشمانش به سرخی میزند در دلم غوغایی میشود که جسمم را تسخیر میکند.
-سلام عه خوبید فاطمه جون ؟
-سلام گل دختر تو خوبی؟
-ممنون.ام من برم خیلی عجله دارم فعلا..
و من حتی فرصت نکردم بگویم خدانگهدارت.
خرید هارا کشان کشان بالا میبردم که در راه رو مامان ملیحه (مادرهمسرم)را دیدم.
-عه سلام مامان جون خوبید ؟چرا توراه رو ؟چیزی شده؟
-سلام مادر تو خوبی کجا بودی دلم هزار راه رفت.ام چیزه بیا بریم تو .
-باشه٬بفرمایید داخل...
بازهم همان پریشانی اما اینبار در چهره مادر نمایان شده بود.. چادرم را از سر دراوردم و روی کاناپه انداختم ٬سریعا شومینه را روشن کردم امروز بیست و سوم بهمن ماه سال ۱۳۹۴است .سرمایی سوزناک از لبه پنجره ها سرباز میکند و بوی برف داخل خانه می ٱید.دست های قرمز شده از سرمایم را جلوی شومینه میگیرم و انگشتانم گز گز میکند.رو به مامان ملیحه که برمیگردانم دورخود میچرخد و یک آن نگاه نگرانش در نگاه یخ زده ام گم میشود.
-فاطمه جان آخه تو این سرما چرا رفتی خرید ؟میزاشتی بابا حسین(پدر همسرم)میرفت.
-مادرجون نگران نباشید من خوب خووبم .
دست هایش را به نرمی نوازش کردم و روی چشم هایم گذاشتم تمام بدنم از حس مادرانه اش پر شد.اما او سریع دستانش راکشید و جلوی دهانش گرفت و هق هق گریه سرداد.شانه هایش به شدت میلرزید روی زمین زانو زد ٬نگران کنارش نشستم وگفتم:
-مامانی اخه چرا گریه میکنید قربونتو...
حرف از دهانم خارج نشده بود که در همان جا ماسید.صدای جیغ زینب از طبقه پایین آمد.مامان ملیحه نگران به من نگاه کرد اما من چادر مشکیم را برداشتم و پله هارا دوتا یکی کردم و به طبقه پایین رسیدم٬در چهارچوب در ایستادم صحنه پیش رویم لحظه ای مانند پتک بر سرم زد زینب در آغوش خانجون غش کرده بود و همه یاحسین میگفتند و میگریستند .هیچ کس حضور مرا احساس نکرد انگار من تنها فقط تماشا میکردم ٬مامان ملیحه بازوهایم را میفشرد و من تنها نگاه میکردم .زنگ در به صدا درآمد نمیدانم چرا داوطلبانه به سمت در دویدم ٬انگار آن در کلید همه این سوال های بی پاسخ ذهنم بود.اما٬در را که باز کردم دنیا بر سرم آوار شد دومرد با ٱور کت نظامی روبه رویم ایستادند و مرد ریش سفید حرفی زد که مهر تایید برتمام این روایات بود...
-سلام علیکم خواهر٬اینجا منزل شهید نیایشه؟
افتادن من بر زمین مصادف شد با جیغ مامان ملیحه که میگفت اقا نگوووو.
تمام دنیا دور سرم میچرخید نفسم بالا نمیامد صورتم به کبودی میزد و دستان ضعیفم را به دور گردن میپیچیدم تا شاید راهی باز شود برای این نفس جامانده.
مامان ملیحه فقط گریه میکرد و یاحسین میگفت قلبم تیر کشید و تصویر علی من جلویم نقش بست و فکر نبودنش مرا وادار به صدا کردن اسمش کرد و سیاهی مطلق.
-علیییییی....
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
خانومم اینطور میخندی به فکر قلب ضعیف ماهم باشا یهو دیدی پس افتادم موندم رو دستتا.
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
°•| #ویتامینه🍹|•°
•| #آقایان_بدانند
•[ #خانما_بدانند
زن شوهرے
در رابطه خود موفقـند كه در ازاے
هر گلايه و شكايتے كه میـكنند؛
يا جملهے منفے كه
به همسـر خود میـگويند؛
پنج جملهے مثبـت
به آن اضافه كنند.
•| #تذکروجملتونو
•| #باجملههاےقشنگببندید
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
•♥️🍃•
°[ #سکینه ]°
➖بِسمِ الله الّرَحمـنِ الّرَحیـم
➖يَـا أَيُّهَـا الَّـذِينَ آمَنُـوا
➕ جـانـم ؛ خـدا ؟!
➖ إِلَيْـنا تُرْجَـعُـونَ...
➖به سوے ما بازگردانـده ميـشويد...
•| #روزےمیرویم
•| #یاللهـ
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•♥️🍃•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• #بصیرانه ••
•| #زندگےگلوبلبلغربےها
•| #قسمتدوم
←اینجا ایــران نیسـت☝️🏻
ایـنجـا کشـور کـانـاداس
کـه خیلیـا سنگـشو به سینه میزنـن❗️
کـه فــردے در سـرماے
استخـوان خــرد کن کـارتن خـواب اسـت
ولے بیجـا و مکـان اسـت
وحتـے ارگان هاے دولتـے
فکـرے بحـالشـان نمیکـند❗️
مگـه اونـا
به شهرونداشـون امکانات نمیدادن❗️😏
چیزهایـے
که هیچوقـت در رسانه های غربے
و بخـصوص فارسے زبانـان امثـال؛
•• بے بے سے
•• وے او اے
•• اینترنشنـال
•• من و تـو
•• و...
پوشـش داده نمیشـه
تا ما تصورات رویاییمـون
از غرب ادامه پیـدا کنه
یـه نمـونه دیگـه از
زندگے نرمال غربـیا❗️😏
•| #حالااگهبرامابود
•| #همههشتکمیزدنکهاےبابا
•| #اونابهشهرونداشونپولامکاناتمیدن
•| #ادمیننوشتـ
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتاول •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس از ازمایشگ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتدوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
چشم باز کردم ٬اما چه چشم بازکردنی.در اتاقمان بودم اتاقی که بوی علی را میداد.تا جا داشتم ریه هایم را از عطرش پر کردم.بغض به ولویم چنگ انداخت چشم هایم میسوخت.علی کجا بود؟ساعت چند است؟به ساعت دیواری که عکس منو علی بک گراندش بود نگاه کردم.تصویر زیبایش جلوی چشمانم نقش بست.علی باچشم های عسلی روشنش که به رنگ خورشید بود به لنز دوربین خیره شده بود و میخندید ریش های قهوه ایش جلوی نور افتاب به بوری میزد .چشم های من میدرخشید و ازته دل لبخند به لب داشتم٬یادم است آن روز شیرین را که هردویمان از بس خندیده بودیم اشک از چشممان میآمد.درباغ ننه گلرو بودیم همه فامیل جمع بودند وبرای ازدواج ما جشن گرفته بودند.علی میگفت :
-نگا نگا حاج خانوم مارو .خانومم اینطور میخندی به فکر قلب ضعیف ماهم باشا یهو دیدی پس افتادم موندم رو دستتا.
-عه علیییییی
-جان علی
-اینطور نگو دیگه ان شاءلله همیشه سایت رو سرم باشه.
وتنها یک لبخند معنی دار حواله قلب پر تپشم کرد که آن روز معنیش را نفهمیدم...
ساعت ۲/۴۵دقیقه ظهر بود و علی هنوز نیامده بود .مانند دیوانه ها سرمی که به دستم وصل بود را بیرون کشیدم و خون از آن جاری شد.چادرم را سرکردم به قصد رفتن به خانه باباحسین.در اتاق را که باز کردم یک جمعیت سیاه پوش را دیدم که با دیدن من بغضشان تبدیل به شیون شد.زینب به سر و صورت خود میزد٬ مامان ملیحه به سمت من می آمد و من به سمت اتاق ها دویدم ٬در هارا یکی یکی باز میکردم و نام علی را دیوانه وار فریاد میزدم .جمع از صدای من منفجر شد زینب غش کرد و مامان ملیحه روی زمین افتاد خانم ها دورشان جمع سده بودند و من تنها میلرزیدم حتی اشک هم نمیریختم.سریع به طبقه پایین دویدم باباحسین جلوی در باچتد مرد صحبت میکرد جلو رفتم و پرسیدم
-باباجون سلام ٬اینجا چخبره؟علی کجاست؟اخه دیر کرده نگرانش شدم زود از سرکار میوم..
و حرفم نیمه ماند که باباحسین چادرم را چنگ زد و مهدیس را صدا زد از او خواست مرا به بالا ببرد.
بالا رفتم جلوی زینب امدم اخر او خیلی راستگو بود.از او پرسیدم
-زینب علی کجاست؟داداشت کجاست؟چرا همه اینطور باهام برخورد میکنن چیزی شده؟
-زینب فقط نگاهم میکرد گفت
-گوشتو بیار جلو
سرم را به او نزدیک کردم و دست هایم را ستون بدنم قرار دادم و میلرزیدم و میلرزیدم..
-فاطمه٬بی علی شدی خواهرکم٬علیت رفت پیش بی بی
تمام بدنم یخ بست نه نه باورم نمیشد علی من نه ٬خداااا نههههه....
دست هایم به صورتم شلاق میزد چادرم از سرم افتاده بود به فرش چنگ میزدم و علی را فریاد میکشیدم ٬خانم ها میخواستند مرا کنترل کنند اما مگر قلبم ارام میگرفت٬
-علیییی کجایی علییی اینا چی میگن علی ؟شوخیه نه؟از همون شوخیای بی مزه؟اررررررههههه اما خیلی بی مزست حالم داره بهم میخوره بیا منو ببر کجایی علی کجایی فاطمت داره مینیره کجایی تازه داماد ٬چطوری عروستو تنها گذاشتی؟چطوررررررر؟سرم گیج رفت و در اغوش کسی افتادم ..
با آب پاشیدن کسی چشم های سوزانم را باز کردم٬با سختی بلند شدم همه را کنار زدم به سمت در بسته رفتم هرچه دستگیره را میفشردم باز نمیشد قفل بود از ترس من که از پله هانیفتم.به در میکوبیدم مادر و زینب به سمتن امده بودند دست هایم را میخواستند مهار کنند که با بالا اوردن دستم محکم به صورتم برخورد کرد و لحظه ای نفسم رفت به در میزدم با سر به در میکوبیدم از سرم خون میامد من علیم را میخواستم به من میدادند ارام میشدم ٬تمام خانه به لرزه افتاده بود صدای بوم بوم در در کل ساختمان میپیچید٬آنقدر از سرم خون امد که مامان ملیحه جیغ کشید و صدای یاحسین نوازش گوشم شد....
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
-فقط دوست دارم...
شانه های علی من لرزید بغض مردانه اش سرباز کرد
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
💗 ͜͡
~ #صبحونه ~
دوست دارمـ
آینھ اے باشمـ
تا تو لبخنــــدت ࢪا
و اشڪ و عشقت ࢪا
در مـن بریزے
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازفیلبنددرابـرها
↷ @MONTAZERZOHOR313313 ]
💗 ͜͡
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدینبدانند
شایع تـرین علت تأخـیر در رشد
گفـتارے عبـارت اسـت از :
•• صحبـت نکـردن با کـودک
•• آواز نخـواندن بـراے او
•• بـازے نکـردن با او
همہ ے کودکان بہ طور طبیعے
تمایل دارند در فعالیت هاے بزرگترها
شرکت کنند و اگر شما زیاد با کودکتان
حرف بزنید،تمایل بسیار زیادے براے
شرکت در گفتگو با شما خواهد داشت
•| #دلتونمیادباهاشنحرفید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
'°| #فتوانه | #wallpaper |°'
°^ لــازم اسـت
°^ گاهـے در زنـدگـے
°^ بعضـے آدمهــا
°^ را گـم کنـید
°^ تـا خـودتـان
°^ را پیـدا کنیـد.
[👤ژان پــل ســارتــر ]
•| #زیـادبهکسےدلندید
•| #جزءخودتـان
[🌌] @Montazerzohor313313
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻شهیـد مـرتضـے کـریمـے :
در ابتدای وصیت نامه ام
از تمامی دوستان و آشنایان
و خانواده خودم تقاضا دارم
به فرامین مقام معظم رهبری گوش
فرا دهند تا گمراه نشوند زیرا
ایشان بهترین دوست شناس
و دشمن شناس است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #مـرتضـےکـریمـے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
••🎈💛••
•[ #پابوس •• #عیدانه ]•
راز خلـقت
هـمه پنـهان شـده
در عـین علــےســت
کهکشان ها
نخـے از وصلـهے
نعـلـین عـلــے ســت
•| #عیدکممبـروک
•| #ولـادتشـــاه
•| #اسـداللهغـالب
•| #آقاامیرالمـومنیـنع
•| #مـبـارکبــاد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
••🎈💛••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتدوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس چشم باز کردم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
ساعت۶/۴۰دقیقه عصر است.دوباره به اتاقمان برگشتم٬اما اینبار با سری زخمی نه بهتر است بگویم با دلی زخمی٬اما مگر خودم رضایت ندادم ؟مگر تمام این جمع گریان رضایت ندادند؟پس این شیون و زاری برای چه بود؟علی من نمرده است #شهید شده است آری شهید... یادم است آن روز را...
-اخه فاطمم چرا اینطور میکنی ؟
-.....
-حرف نمیزنی دیگه خانوم هان؟
-علی بسه چی داری میگی؟ما تازه یه ساله ازدواج کردیم من نمیخوام...
-تروخدا گریه نکن جان علی گریه نکن عزیزم
-علییی تروخدا نرووو ازت خواهش میکنم نرو من نمیتونم من میمیرم بخدا میمیرم؛اصلا تو که میخواستی بری چرا ازدواج کردی این دل منم عاشق کردی هان؟چرااااا؟
دست هایش را دور شانه های لرزان گره زد و آرام درگوشم زمزمه کرد.
-بخاطر بی بی زینب فاطمم به خاطر حرمت شیعه و حفظ انسانیت عزیزکم
-ولم کن علی یعنی هیچکس جز تو نمیتونه مدافع اینا باشه؟ببین علی ادما...
حرفم نصفه ماند و چشم های علی به سرخی زد اشک حلقه شده اش وجودم را لرزاند..
-فاطمه خانومم فکر نمیکردم اینو بگی عزیز٬یادت نرفته شرط ازدواجت با من چی بود؟تو علی باش تا فاطمت باشم؟فراموش کردی؟
-وای علی نکنه تو فکر میکنی من دلم با بی بی نیست؟بقرآن قسم هسسست فقط ٬فقط ...
-فقط چی فاطمه؟
-فقط دوست دارم...
شانه های علی من لرزید بغض مردانه اش سرباز کرد و پریشانم کرد.کنارش نشستم دست های قویش را گرفتم سرش را که بالا اورد نفسم رفت چشمانش کاسه خون بود انگار اوهم بر سر این دوراهی مانده دوراهی من یا شهادت...
به یاد آن روزها اشکانم جاری میشود و دستانم میلرزد دوباره این سرم لعنتی را به من وصل کردند اه .. جان بیرون رفتن نداشتم به من گفته بودند پیکر وجودم در مرز مانده و آن پست فطرت ها درقبالش هزینه سنگینی میخواهند..
خدا لعنتشان کند .آلبوم خاطرات جلوی چشمانم آمد آن را برداشتم و ورق زدم
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
من مرد میخوام نه یک هوس باز.........
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~☀️🍃~
~{ #صبحونه }~
Forgiving people isn't hard
Trusting them again
Is super hard thoug
بخشـيدن آدمــا
که سـخت نیــست
اعتمـاد دوبــاره بهشــونِ
کـه خیلـے سخـته
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازگنبدنمکےقـم
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
~☀️🍃~
°•| #ویتامینه🍹|•°
•| #آقایان_بدانند
•[ #خانما_بدانند
بعضے اوقـات در خانـه
این باشد مثلـا در هفتـه یکبـار
برنامه عبادے مشترک در کنـار همسر
و فرزنـدان،انجـام دهـید.
مثـل ؛
•• خواندن قرآن
•• دعاے توسل
•• دعاے کمیل
•• و...
بطورے که بـه نوبت بخوانید
و صداے یکدیگر را بشنـوید.
در انتهاے کار عبادے خود
قرارتـان این باشـد هر کدامتـان
جداگانـه و به نوبـت بطورے که
صداے یکـدیگـر را میـشنوید چند
دعا کنیـد و با هـم آمین بگـویید.
اینکـار در شما روحیه و حس وحدت
همدلے معنویت و محبت ایجاد میـکند.
•| #چقدرخوبه
•| #لذتبخشه
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
•💛🍃•
•[ #عیدانه ]•
← جــرج جــرداق ؛
•• نویسنده
•• شاعــر
•• نمایشنامه نویس
مسیحــے لبنانـے اسـت
که پـدر و مـادرش به حضرت علے (ع)
بسیـار ارادت داشــتند
و بر سردر خانه خود
سنگے را نصب کـرده بودنـد
کــه روے آن جملـه ؛
[ لا فتے الا علے لا سیف الا ذوالفـقار ]
حـک شـده بـود.
🔻جرج جـرداق
در وصـف حضرت علے (ع) میــگوید:
"اے روزگار کاش میـتوانستے
همه قـدرت هایـت را،واے طبیعت
کاش میـتوانستے همه استعدادهایـت را
در خلـق یک انـسان بـزرگ، نبوغ بزرگ
و قهرمـان بزرگ جمع میـکردے و یک بار
دیگر به جهان ما یک علے دیگر میـدادے"
[ سجـده کنـید حضـرت پرودگـ✨ـار را ]
•| #ولـادتامیرالمومنـینع
•| #مـبـارکبــاد
•| #فقـطحیـدرامیـرالمومنیـناسـت
@Montazerzohor313313 ••🍰••
•💛🍃•
°| #اطلاعیه |°
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دل بـه پیـش پـر زیـنبس
پــاے منـبــر زیــنبس
میـدم جــونمــو تـا بـاشـه
سـلـامت سـر زیــنبس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #مراسمعــزادارےشهـادت
•| #حضــرتزیــنــبس
📱 عکـس دانـلود شـود
🔘اطلـاعـات بیـشتـر⇩
▪️| @ZEYNABIAM18
⬛️| @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتسوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس ساعت۶/۴۰دقیق
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتچهارم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
#شب_خواستگاری
-مامان تروخدا اومدن دلخور رفتار نکنی باشه؟
-فاطمه برو اونور ٬اصلا چرا هی به من میگی به باباجونت بگو!
-اخه من نمیدونم چرا شما اینطور میکنید بخدا علی پسر خوبیه اصلا خودتون اینو گفتید پس چرا..
-فاطمه بسه تو نمیدونی بابات از این بسیجیای مفت خور بدش میاد؟درسته کارش حقوقش بالاست اما بابات از قماش اینا متنفره حالا بیاد دخترشو بده به اینا که تو بقچه بپیچنش و خونه نشین بشه؟اخه دختر خیره سر تو تازه عمومیت تموم شده به راحتی میتونی بورسیه بشی آمریکا با اشکان پس چرا میخوای زتدگیتو تباه کنی بااین یقه آخوندیای ریشو؟؟؟؟؟؟
با حرف های مادرم تمام جسمم گر گرفت ٬بغض به گلویم چنگ انداخت و اشک از چشمانم جاری شد ٬ارزو کردم کاش خانواده ام کمی مرا درک میکردند و آنقدر به فکر این مسائل و عقیده های اشتباهشان نبودند.تمام وجودم به آتش بود که پدرم هم آمد لحظه را غنیمت شمردم و بغضم سر باز کرد..
-آخه مادر من شما میدونی اون اشکان چطور پسریه که سنگشو به سینه میزنی ؟روزی هزارتا دوست دختر عوض میکنه معلوم نیست تو اون خونه خراب شده مجردیش چه غلطایی میکنه و چه شبایی که یگانه میگفت مست میومده خونه حالا من برم با چنین ادم دائم والخمی ازدواج کنمو خودمو بدبخت کنم؟نه مامان من مررررد میخوام نه یه هوس باز که هرروز با یکیه٬من کسیو میخوام که سنگ صبورم باشه ٬بتونم بهش تکیه کنم نه مست از تو خیابون و پارتی های شبونه جمعش کنم مامان!من علیو میخوام مامان .من علیو میخوام بابا بخدا ببینیدش عاشقش میشید بخدا..
-خانوم تمومش کن.
پدرم رو به سمت من برگشت و با انگشت اشاره مرا مخاطب قرار داد و همانطور خشم و کینه از چشمانش سرازیر بود
-ببین فاطمه اگه بخوای با این پسره ریشو ازدواج کنی اولا٬از ارثم محرومت میکنم٬دوما حق نداری پاتو تو خونه بزاری حرف آخر...
پدر پشتش را به من کرد و دست هایش در هوا میلرزید.
-دیگه دختر من نیستی...
دنیا بر سرم آوار شد ٬آخر اینهمه بی رحمی؟آنها میخواستند مرا به زور وادار به وسیله شدن هوس های یک مرد که چه بگویم یک عوضیه پست فطرت بکنند ؟مگر پدر و مادر نیستند ؟چرا فکر میکنند لذت زندگی در آمریکا با انتظار تک دخترشان نشسته؟آخر من چه گناهی کرده ام خداااااا.
مادر به طبقه بالا رفت و پدر روی کاناپه نشست.نیم ساعت دیگر میرسیدند و این وضعیت من بود.
زنگ در به صدا درآمد٬تپش قلب منم همراه آن پرصدا شد.پدر و مادر با نفرت به جلوی در میرفتند ومن به آشپز خانه.چادر نداشتم ان روسری هم به زور گذاشتند روی سرم بماند خانواده من ضد دین و مذهب بودند و فقط میگفتند زندگی لذت است..صداهایی از اتاق نشیمن می آمد و بعد آن سکوت مادرم با اکراه نامم را صدا زد و درخواست چایی خواستگاری کرد٬همان چایی خواستگاری معروف که دختر ها باهزار شادی میاورند اما من در دلم غوغا بود.چایی هارا ریختم خوب نشدند چون چایی ریختن بلد نبودم همیشه مستخدممان خاتون این کار را انجام میداد .چایی هارا در سینی گذاشتم و لرزان لرزان به سمت هال رفتم.
-سلام٬ام..خوش آمدید
-سلام عروس گلم٬ماشاءلله چه خاانومی هستی شما گل دخترم
از لحن زیبا و دلنشین خانوم نیایش راضی و خرسند بودم و بعد آن نیایش بزرگ با من طرف صحبت شد.
-بله خانوم عروس ما هستند و انتخاب علی جانمان معلومه که عالی ان.ماشاءلله.
-عروس خانوم خوشگل چایی هارو نمیدید به مهموناتون ؟
این صدای خواهر علی بود که زینب نام داشت.لبخندی به او زدم و چایی ها را به ترتیب سن تعارف کردم به علی که رسیدم دستانم میلرزید و چایی سرپرم در سینی ریخت.علی از حرکت ناشیانم لبخند شیرینی زد و من به دست و پاچلفتی خودم لعنت فرستادم .استکان خیس را برداشت و با ملایمت تشکر کرد.
نشستیمو کسی صحبت نکرد.تا در آخر پدر علی سر صحبت را باز کرد من سرم گیج میرفت و فشارم افتاده بود.صداهارا واضح نمیشنیدم تا در آخر ساعت ۹مهمان ها رفتند و نتیجه این شد یک عقد ساده برگزار شود و تمام.پدرم جهیزیه ای برای من نگرفت تمامی وسایل لوکس و گرانقیمتم در انباری خاک میخورد پدرم اجازه نداد حتی یک سرویس از انهارا ببرم .لباس عقد و وسیله هارا هم با همراهی زینب خریدم و زینب از آن پس شد صمیمی ترین دوستم .علی هیچ اجباری در پوشیدن چادر برایم نگذاشته بود اما همیشه میگفت حجابم را شده با مانتو هم رعایت کنم نمیخواست به من سخت بگذرد یا فشاری بر من وارد شود .روزها میگذشت و من هرروز عاشق ترمیشدم وپدر و مادرم سرد تر .ما یک صیغه محرمیت ۲ماهه خوانده بودیم ٬به عقد رسیمیمان یک ماه مانده بود که اتفاقی افتاد..
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
دستانم را به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت پرت.....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
\💚🍃\
~| #صبحونه |~
صبح است
دلــم هـواے
دلبـر دارد
دیـدارِ تـو را
همیـشه در
سـر دارد...
•| #اللهـمعجللولیـکالفـرج
•| #السلامعلـیکیاقائمآلمحـمد
•| #صبحتونزیـبا
/🌸/ @Montazerzohor313313
\💚🍃\
~«🌸🍃»~
•• #قائمانه ••
🔻حـاج اسماعـیل دولـابـے:
از مـن سـوال شـد
"امـام زمـان (عج) غایـب اسـت
" یعــنے چـه❓
گفتـم:
غایـب❓❗️
کـدام غایـب❓
← بچـه دستـش را از دسـت پدر رهـا کرده
و گـم شـده، میـگویـد :
پـدرم گـم شـده اسـت❗️
•| #اللهـمعجـللولـیڪالفـرج
•| #اللهمصلعلےمحمدوآلمحمـد
•| #کجایےپــدرم
• @MONTAZERZOHOR313313 •
~«🌸🍃»~
~🖤🏴~
^°^ #تسلیت ^°^
هـرگـز نــگـــو
کــہ زیـنب 'وفــــات' کــرد
اے بیخــرد بفـهـمــم
ام المــــــصـائـب اسـتُ
یقـینا ’شهــیدة‘ شــد
•| #شهـادتحضـرتعشـق
•| #حضـرتزیـنـبسلاماللهعلیهـا
•| #محضرقطـبعالـمامکـان
•| #حضـرتبقـیـةالله
•| #تسلیتبـاد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
~🖤🏴~
•[•﴾❄️﴿•]•
•• #صبحونه ••
" لـم نخــلق
لنرضـے الخلــق "
خـلق نشــديم
كه خلق رو راضـے كنيـم ...!
•| #صبحتونزیـبا
•| #روزخوبےداشتهباشید
•| #عکسازفریدونشهـر
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•[•﴾❄️﴿•]•