eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| 🍹 |•° •| توے دعواهاتون حرمت‌هاے همدیگه رو حفظ کنید و از مرز بعضے از کلمات و جملات خارج نشوید. اگر خط قرمـز رو رد کنـید فاتـحه رابطتـون رو باید بخونـید. جبران این بےحرمتےها خیلے زمان میبره،مواظب باشـید! •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
~[🎀~🏮]~ ••[ •• ]•• خـ✨ـداونـد هیـچ پـیامـبرے را نفـرستـاد مگـر ؛ اینـکـه آنهـا کشـ🌾ـاورز و درختکـار بودنـد مگـر حضـرت ادریـس کـه 'خـیـ✂ـاط' بـود. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •• کـاش روزگـار را خیـاط ها مےنوشتنـد؛ •• روزهاے خوبـش را بلنـد مےدوخـتند •• دلتنگے هایـش را درز مےگرفتـند •• رویـش را خنده دوزے مےکـردند ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •| •| •| [ @MONTAZERZOHOR313313 ] ~[🎀~🏮]~
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌پانزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه . با
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| -من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین... اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین. . . -درسته...ولی میدونید 😕😕 اخه کسی نیست کمکم کنه 😔 خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن .. .شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟! . -چه کسی میخواید بهتر از خدا؟! . -منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده 😕 . -از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید.. . -اما من عربی بلد نیستم😐 . -فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین... نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین... حتما راهی جلو پاتون میزاره... البته اگه بهش معتقد باشین . -باشه ممنون😕 . گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه. اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت 😕 . رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم 😔 اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق. . قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم: خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم😕 آداب این چیزها هم بلد نیستم😔... ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم 😢 خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم😢 خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم 😢 خدایا تو دوراهی قرار گرفتم.😔 کمکم کن...خواهش میکنم ازت 😔😢 . یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم . سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم...😔 گفتم خدایا واضح تر بگو بهم..😔 و قرآن رو دوباره باز کردم سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود: . ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسری‌های خود را بر سینه‌ی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود . باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد😔 گفتم خدایا واضح تر 😢🙏 من خنگ تر از این حرفاما 😢😢 و قرآن رو دوباره باز کردم. اینبار سوره احزاب اومد . معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 . یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا» . ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلباب‌های خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است. . جلباب؟!؟!؟! . جلباب دیگه چیه؟!😯😯 . . سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب... . دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند... . اشک تو چشمام حلقه زد...😢 . گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!😢 . تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری بشم.. . ... . . 🔴قسمت قرآن باز کردن و اینا برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•【】• ┄┅┄ ❥ ❥ ┄┅┄ با مـن که به چـشم تــو گـرفـتارم و محـتــاج حرفـے بـزن اے قلبِ مـرا بـرده بـه تـاراج... •| •| •| ‌‌‌‌༻‌ @Montazerzohor313313 ༺‌‌‌ •【】•
👦🍃 🍃 °•° °•° 🔻قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وآله: •• الصَّبِیُّ وَ الصَّبِیُّ •• وَ الصَّبِیَّةُ وَ الصَّبِیَّةُ •• وَ الصَّبِیُّ وَ الصَّبِیَّةُ •• یُفَرَّقُ بَیْنَهُمْ فِی •• الْمَضَاجِعِ لِعَشْرِ سِنِین َ 🔻پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند: •• رختخـواب کودکان ده سـاله •• چـه پسـر با پسـر •• یـا دختـر با پسـر •• یـا دختـر بادختـر باشد •• بـاید از هم جـدا باشد •| الـانـوار •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
•[•💫•]• [ وَمَـنْ يَـقْنَـطُ مِـنْ رَحْمَـةِ رَبِّـهِ إِلَّـا الضَّـالُّــونَ ] "چـه کسے جـز گمـراهان از رحمـت پروردگـارش ناامـید میشـود؟ " •| •| •| @Montazerzohor313313 ••✨•• •[•💫•]•
~[😂🍃]~ •• ←سـیـامـک انصـارے تـوے بـایـا میگــه ؛ در ایـن شـرایط سخـت کـرونایے بـا بـایـا بـه کسب‌وکارتون رونق بدید و فلــان👌🏻 بعـد زیر نـویس کـرده ؛ ایـن تصـاویر قبـل از کـرونـا ظبـط شــده❗️😢😐😂 •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ~[😂🍃]~
°^ ^° اون رضـا خــان بـود با یــه چشم‌غـره کوه هاے آرارات رو دادیـم بـه شمـا آقـاے اردوغـان ایــنجا ابرقـدرت دنیـاس حکـیم آسیـد علے خــامنـہ‌اے •| 😍✌️ (۲۶۲)📸 ♥️| @KHAMENEI_IR ❤️| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌شانزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه -من ق
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری بشم😊 . حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕 . هرکاری میشد کردم تا قبول کنن.. ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 . و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه... فعلا سرش باد داره و از این حرفها. . خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺ . از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨 . نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. . وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: . -وای چه قدر ماه شدی گلم😊 . -ممنون😊 . -بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯 . -خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه😂 خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐 . -اره..با کمال میل😊 . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و: . -به به ریحانه جان... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺ . -ممنونم زهرا جان😊 . -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی . -منم امیدوارم.. ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒 . زهرا رو کرد به سمانه و گفت : . -سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره.. من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده . -چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺ . زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉 . یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊 . . اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . زهرا خانم؟ اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . -زهرا خانم؟! . سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون: . -سلام☺ . سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: . -علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯 . -نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏 . یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: اااا...خواهرم شمایید☺ نشناختمتون اصلا...😕 خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺ ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی.. . حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊 . -خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو . دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 . پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم . •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:. -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•💞•◍) ‌「 」 صبـح بـآشـد پـآیـیز بـاشد بـاران هـم شر شر ببـآرد مگـر مےشود آن صُبـح بہ خـیر نباشد •| •| •➣ @Montazerzohor313313 ❥ (◍•💞•◍)
°•| 🍹 |•° •| -شـھیدمحـمدبـاقـرصـدر ؛ همسـرش‌ رو اینجـور صـدا میکـرد ؛ | غـاليـتے الحَبـيـبَةِ | ←یعنے ؛ محبـوب‌گـرانـبها ... :) •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• 🎥🍃•• ^| •• |^ گاهـے حضـرت زهـرا (س) میـگویـند فلـان گریه کـن مـن کجاسـت؟ ماجراے شنـیدنـے جنـاب رسـول تُـرک •[ حجـت الاسلـام پنـاهـیـان ]• •| •| [✨] @Montazerzohor313313 ••🎥🍃••
🌹🍃 🍃 •• •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آذرے ها یه مهدے باکرے داشتن که کیلومترها از خاک ایران رو آزاد کرد و خودش مفقود شد و دلش نیومد دو متر از خاک ایران رو بگیره ... فقط سپاه عاشورا تبریز براتون کافیه! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خــتم 14صلــوات امــروز به نیت شـ❣ــهید •| ← هــرروز مهمـان یـک شـهید ← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇 [🌹] @Montazerzohor313313 🍃 🌹🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هفدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه تصمیمم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم😕 با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم . با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت -ریحانه؟ چی شدی یهو؟! . -ها؟! هیچی هیچی😕 . -آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯 . -نه.بنده خدا حرفی نزد 😕 . -خب پس چی؟! . -هیچی..گیر نده سمی😕 . -تو هم که خلی به خدا 😐 . . خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐 فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏 پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯 . اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺ . نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂 . .ولی برای من حس خوبی بود😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. . -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐 . -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑 . -و خلاصه هرکی یه چی میگفت . -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏 . . یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊 . تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود. ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑 . توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐 . همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد. .راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤. و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊 شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم . تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: . -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 . با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯 . -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊 . -خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱😨 . -چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺ . -من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒 . -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃 . -نه مامان اگه میشه بگین نیان😕 . -نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐 . -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧 . -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش . •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 . دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊 . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲 •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
➰|•🍂⃟ •|➰ ‌「 」 تنـها دارایـے موجـودات در همـجــا هـمان "عـشق" اســـت. •[ ]• •| •| •| •∞• @Montazerzohor313313 ❥ ➰|•🍂⃟ •|➰
👦🍃 🍃 °•° °•° 🔻مراقـب دختـرتان باشیـد! آرایـش کردن دختر بچـه ها مداخـله در کیفیت رشـد طبیعے کودکان اسـت و آن‌ها را بـا بلوغ زودرس و بـحران هویـت مواجـه میـکند دختـران خردسـال از سن ۴ سالگے به بـعد سعی در شـبیه کردن خـودشان به مادرانـشان را دارنـد. به بیشتـر کارهاے مادر دقت میـکنند و به عبارتے رفتارهاے او را تقلید مےکنند از این رو والدین به خصوص مادران باید بیش از پیش به نوع رفتارهاےخود دقت داشته باشند. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
[∞🍃] °•° °•° ''ولسـوف یعـطیـک ربــک فتـرضـے '' و بزودے پروردگـارت آنقـدر به تو عطـا خواهـد کرد که خشـنود شوے! •| •| •| @Montazerzohor313313 ••✨•• [∞🍃]
•[✨∞✨]• •~ ~• 🔻روزے بازرگانے خــرش را کـه دو گونے بـزرگ بر دوش داشـت به زور ميكشـيد تا بـه مرد حکیمے رسـيد. حکیـم پرسيد چـه بر دوش خَر دارے كه سنگـين اسـت و راه نمیـرود❓ ←پاسخ داد ؛ •• يک طـرف گنـدم •• و طرف ديگـر سنـگ حکیم پرسيـد بـه جايـے كه ميروے سنگ كميـاب اسـت❓ پاسـخ داد خـير به منظـور حفـظ تعـادل طرف ديگـر سنگ ريخـتم.❗️ حکیـم دانا سنگ را خالے كـرد و گنـدم را به دوقسـمت تقسيم نمود و به گفـت حـال خـود نيز سـوار شو و برو به سلـامت. مرد کاسـب وقتے چـند قدمـے به راحتے با خَـر خود رفـت برگشـت و پرسـيد با اين همه دانش چقدر ثروت دارے❓ حکیـم گفـت هيچ. مـرد کاسـب فورا از خر پـیاده شد و شرايط را به شكـل اول باز گـرداند و گفت من با این نادانے خيلی بيشـتر از تو دارم پس عـلم تو مـال خـودت و شروع كرد به كشيدن خَـر کرد و رفـت...❗️ •[ ثـروت ربطے به علـم و عقـل ندارد هر نادانے ميتـواند ثروتمـند شـود! ]• •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[✨∞✨]•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هجدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه پرونده
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| .اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 . چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞 . . تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 . -به به عروس گلم😊 . -.فدای قدو بالاش بشم😊 . -این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 . -فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 . . داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 . . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 . دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊 . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲 . تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯. تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔 اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 . نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 . اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 . . دیدم عهههه احسانه...😡😐 . داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 . یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑 . بعد چند دقیقه بابا گفت: - خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین . با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐 . -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ . -نه...شما حرفاتونو بزنین.😑 اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 . -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺ ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده . -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 . -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺ . -به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑 . و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 . . -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی . . -از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐 تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊 . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! . •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~💗⃟ ~ ‌「 」 ســـال هـا گــذشــت... . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . ولـے کسـے نـدیـد کـہ انــسان با 'قاشــق چایخورے' چــاے بخــورد...🤦🏻‍♂ •| •| •➣ @Montazerzohor313313 ❥ ~💗⃟ ~
°•| 🍹 |•° •| فرزند آیت‌الله فاطمےنیا نقل میڪند: روزے با پدر میخواستيم برويم به یڪ مجلس مهم؛ وقتے آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند!!! گفتم عبايتان ڪجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان ڪشیده‌ام؛ گفتم: بدون عبا رفتن آبروريزے است... جواب دادند: اگر آبروے من در گروے اين عباست و اين عبا هم به بهاے از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را...! •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
🗒🖋 🖋🗒 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کتاب {📖} °•| چهـار فـانـوس |•° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ انتــــشــارات {✍} •• نـویسـنده : سعیـد تشکـرے •• چــاپ : انتـشارات جمکـران °•| موضوع : چهار داستـان از گزیـده زندگے نـواب خـاص امام عصـر (عج)  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قیمٺ{💳} •| چهـل و چهـار هــزار تـومـان |•° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇 @Zeynabiam18 •{☺️}• @Montazerzohor313313 •{😎}• 📚 📖📚
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌نونزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه .اخر
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: -اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑 . -بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 . حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆 . . وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊 . بابام پرسید خب دخترم؟! . منم گفتم : نظری ندارم من😐😐 . مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: - بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊 . مادر احسانم گفت : -اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم : -لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐 . مامان: - حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! . -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑 . و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡 . -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐 . -آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐 . -شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐 . . اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊 اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐 داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 . . فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود... اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: . -ریحانه جان چیزی شده؟!😯 . -نه چیزی نیست😕 . -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄 . -زهرا : -ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊 . تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: . لا اله الا الله...انتن نمیده 😡 و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ -امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه . زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
✦☀️🍃✦ ‌「 」 تمــام شاعـران جـهان لکـنت زبـان میگـیرند وقـتـے در ایـن مـیان وصـف چـاے شـرط باشـد... •| •| 👣• @MONTAZERZOHOR313313 ❥ ✦☀️🍃✦
👦🍃 🍃 °•° °•° راههاے بالابـردن اعتمـاد به نفـس در کـودکـان فرزنـدتـان را دوسـت داشتـه بـاشیـد فرزند شـما نیاز به احسـاس پذیرش و دوسـت داشـتن دارد از خانـواده شـروع کنید و به گروه هاے دیگر ماننـد دوستـان همکلاسے ها تیم هاے ورزشے و جامعـه گستـرش دهیـد. اگـر شمـا فـریاد بزنیـد یا نادیـده بگیرید یا اشتبـاه دیگـر والدینے را انجـام دادید، کـودک خـود را بغل کـنید و به او بگـوئید که متاسـف هـستید و او را دوسـت دارید. عشـق بدون قید و شـرط، پایه اےقوے برای اعتماد به نفـس ایجاد میـکند. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
~✨💫✨~ ^° °^ ^ وَ‌تُـخـرِجُ‌ الْـحَــیَّ‌ مِنَ‌الْمَــیِّت^ منـو از خودم بیـرون بیار ❗️ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ~✨💫✨~
•~❤️🏴 ~• •~• •~• ـ•﷽•ـ شـب جمـعه اسـت و هوایـت به دلـم افتـاده اے رفیـق ابـدے حضـرت اربـاب سلـام... •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •~❤️🏴 ~•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
•• #بصیرانه •• ⭕️ #فوری ✖️پاسـخ توئیـتـرے عضـو دفتـر نشـر آثـار رهـبرے به شایـعه رسانه‌هاے آمریکا
°^ ^° 🔰 رهـبر انقـلـاب ؛ قاتل و آمر قتل شهید سلیمانی باید انتقامشان را پس بدهند اگرچه کفش پای سلیمانی هم بر سر قاتل او شرف دارد ۹۹/آذر/۲۶ •| 😍✌️ (۲۶۳)📸 ♥️| @KHAMENEI_IR ❤️| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیستم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه یه نیم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 . با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد... تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 . . من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕 ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش...ای کاش😔 . ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 . . . -امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه . زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. . -منو کار داره؟!😯 . -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش . -مطمئنی؟!😯 . آره بابا...خودم شنیدم . بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد . -ریحانه خانم . -بازم شما؟! 😯😡 . -اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 . -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐 لطفا این رو به خانوادتون هم بگید . -میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯 . -خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐 . -این حرف آخرتونه؟!😕 . -حرف اول و آخرم بود و هست 😑 . وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊 . . -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. . منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 . (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑 . -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯 . -بله بله . (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡 . -خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 . -نه نه..بفرمایید الان میگم .راستیتش چه جوری بگم؟!😞 لا اله الا الله... میخواستم بگم که...😟 . -چی؟!😯 . -اینکه .... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دارم... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[•🌸•]• ~• •~ سلــام آقــا دوبــاره جمــعه و ایــن عاشـقان از دیــدن روے تــو محــروم ڪاش مےشــد لـحـظه آمـدنت یـڪ روز مـعـلوم •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[•🌸•]•