•~• #خادمانه •~•
•• گلچـین تصـاویر
•• مــراسـمعـزادارے
•• شهادت حضـرت زینـب [س]
•• ۱۴۴۲هـقـ
[📸 ده فـایل تصویرے]
•| #هیئتمجازےمنـتظرانظهـور👇
@Montazerzohor313313 •|🏴|•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتچهارم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس #شب_خواست
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
-فاطمه خانوم اینجا وایسید تا من بیام
-چشم
-بی بلا
همراه علی به خرید آمده بودیم تا مایحتاج را فراهم کنیم.به دلیل فشار پایین و کنبود آهنم خستگی زودرس جانم را میگرفت٬علی هم که رنگ پریده صورتم را میدید سریعا آبمیوه و پسته به خورد من میداد طوری که از صبح سه تا چهار بار لیوان های بزرگ آبمیوه میخوردم.آنقدر خورده بودم که معده ام صدای امواج دریایی میداد؛به حرف خود خندیدم و آنسوی خیابان را نگاه کردم ٬هوا داشت روبه سردی میرفت و ماه آبان تمام شده بود٬به قامت مردانه علی نگاه کردم تمام وجود من شده بود٬وجود فاطمه ای که از آمریکا و عشق و حال دخترانه اش به راحتی دست کشیده بود به خاطر مردی که تمام عشقش بود ٬تمام تمامش...
-بفرمایید فاطمه خانوم زود بخورید
-ممنونم ولی سید اقاخیلی خوردما معدم صدای موج دریا میده
علی از خنده دلش را گرفته بود و روبه فرمان خم شده بود خودم هم از اعماق وجودم میخندیدم و هردو به خنده ی یکدیگر لحظه ای نگاهمان با خنده درهم گره خورد و چشم هایش رنگی زیبا گرفت سریع نگاهش را دزدید و پا رو پدال گاز گذاشت٬پسرمان خجالتی بود.من بلد نبودم رو بگیرم چون یاد نگرفته بودم اما از ملیحه خانوم که میگفت مامان صدایش کنم داشتم کمی در حجب و حیا پله هارا بالا میرفتم و ملیحه خانوم برایم ذوق میکرد!
به مسجد رسیدیم تا به نماز جماعت برویم هردو پیاده شدیم آنسوی خیابان مسجدی زیبا قرار داشت که از سر ذوق دستی بهم زدم و علی لبخندی زیبا به صورتم پاشید.به سمت مسجد قدم برمیداشتیم پا به پای هم اما قد علی از من بلند تر بود و همین به من احساس غرور میداد.
-خب فاطمه خانوم شما برید سمت خواهران هرموقع راز و نیازتون تموم شد بامن تماس بگیرید تا بریم
-چشم حتما پس٬فعلا
-چشمتون سلامت٬یاعلی
از رسمی حرف زدنش عاجز شده بودم اخر مگر ما محرم نبودیم پس چه بود این حد و حدود زیادی؟شاید هم مصلحتی اومیداند و من بی خبرم؛این چند وقت علی اگر میگفت ماست سیاه است تایید میکردم چون تا آسمان قبولش داشتم.
نمازم تمام شد به علی تک زنگی زدم و بیرون رفتم اما نبود صدای ماشین می آمد انگار کسی به آن دستبرد زده بود علی را دیدم دوان دوان به انسوی خیابان میرفت من هم به حالت دو دویدم یادم نبود هنوز چادر رنگی مسجد روی سرم بود٬کامیون بزرگی به سمت علی می آمد تمام وجودم لرزید او حواسش نبود هرچه صدایش کردم جوابم را نداد ٬
-علییییییییییییی
چراغ های کامیون روشن بود لحظه ای نفهمیدم چه شد که دستانم را به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت ورزشیم به کنار پرتاب کردم و نور کامیون درچشم هایم سوخت و برخورد آن به من و صدای بلند علی
-فاطمهههههههههه
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ...
-خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و........
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•【❄️🍃】•
┄┅┄ ❥ #صبحونه ❥ ┄┅┄
مرا
خـود با تــو
چیزے در میان هسـت
وگـرنـه
روے زیـبا
در جهان هست!
•| #جنابسعدے
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسجالبازمرزبینسمنانومازندران
༻ @Montazerzohor313313 ༺
•【❄️🍃】•
°•| #ویتامینه🍹|•°
•[ #خانما_بدانند
اگر قـدرت مرد
را نادیـده بگـیرید
بدانید ڪه دیـگر پرے
رویاهـایش نخواهید بود!
او دنبال ڪسے هست
ڪه بـه قدرتهـایـش ایمان
داشته باشد و حتے ضعفهایش را
درجهت تقویت تواناییهایش
مثبت جلوه دهد...
•| #مردانگیشرا
•| #جدیبگیرید
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
~✨💫✨~
^° #سکینه °^
•• نَـسُـوا
•• اللَّهَ فَنَـسِـیَهُم
•• من خواسـتمت
•• امـا بنـده ام
•• تو فراموشـم کردے...
•| #سورهحشرآیه19
•| #یااللهـ
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
~✨💫✨~
°| #پیامچه📱|°
سـ✋ـلامـ خدمـت شمـا
همـراه گــرامــے🍃
ممنـ🌸ـونم
از دقـتتـون به مــا
وقـتے شمـا هستیـد
خستگـے نمیمـونه برامــون♥️
هشتـک #رمانه
شب هاے شهادت اهل بیت (ع)
تعطیله میبـاشـد❗️
به ایـن خـاطر بود کـه نمیزاشتیم😌
و مطمئنیـم کـه
شمـاهم با این عقـیده مـا همنظرید
مواظب خوبیاتـون باشیـد😍👌🏻
•| #یازینبمددبیحدوعددتاسنگلحد
•| #التماسدعایفرجوعاقبتبخیری
•| #پیامچه(17)
حـرف هاے خود را از طریق پل ارتباطے👇
ارســال کنید
@zeynabiam18 |🔶
@MONTAZERZOHOR313313 |🔷
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس -فاطمه خانو
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتششم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
#زینب_نوشت
-مامان جان اونارو اونطور گره نزن٬پاپیونش کن ٬ببین اینطوری
-وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون
-واااای مردم از خنده مامان٬پانیون نه پاپیون
-حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست
-الهی دورت بگردم ملیحه خاتون
-خدانکنه زینبم
صدای تلفن خانه توجهم را جلب کرد٬به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد.
-الو داداش٬چیشده٬الووو
-زینب...زینب بیا فاطمه..
-فاطمه چیی؟
-فاطمه تصادف کرده.
-یا فاطمه زهرا
تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشت٬ماتم برده بود.
-چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟
-....
-زینببببب چیشده جون به لبم کردی
-فاطمه تصادف کرده مامان
-یا جدسادات
با مادر سریع حاضر شدیم و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم٬تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد..
-دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو
صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد .در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬باچادر مادر را به آن سمت هدایت کردم٬حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود..
-علی داداشم٬سلام
-فاطمه...
-علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟اخه ما که..
-الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه
٬داداش؟الان فاطمه کجاست؟
-فاطمه...
مثل دیوانه ها شده بود به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد٬هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود.. اینطور نمیشد خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری سمتمان آمد
-همراه خانم پایدار؟
-بله ماهستیم
-لطفا همراهم بیاید
-من میرم زینب
-نه داداش تو حالت خوب نیست باید..
-پس باهام بیا
مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم.دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ...
-خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند
در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد
-به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه.
علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید و من تنها درشوک بودم که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است.
-و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن
-یعنی چی دکتر؟
-شما خواهرشون هستید؟
-نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن
-یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره..
اینبار علی لب به سخن باز کرد٬
-خوب میشه؟
-ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید
علی سریعا از اتاق خارج شد ٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند ٬چند مامور ازحراست امدند و علی را به بیرون هدایت کردند.مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و اسمان مانده بودم...
علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های ادم ها چون عاسق بود٬عاشق..
به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم مرا به هزار حرف ناجور بستند و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم ادم کش ها و ..
مادر به نمازخانه میرفت و دعا میکرد٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد٬علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای مینگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود...فاطمه خواب بود خوابی عمیق..
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
من را کشان کشان به بیرون میبردند ومن دیوانه وارفاطمه را صدا میزدم که صدای دستگاه کنارش بلند.......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•🌸 ⃞ 🍃•
•• #صبحونه ••
نمیـدانم زندگـے
تو را براے کدام روز مباداے
من کنـار گذاشـته!
چه روزے مباداتر از
امروز که حتـے؛
خودم را هـم ندارم …
•| #صبحتونزیـبا
•| #کاش
↷ @MONTAZERZOHOR313313 ]
•🌸 ⃞ 🍃•
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدینبدانند
ما گاهے به اشتباه تصور میـكنيم
كه كودک و نوجوانے كه تكاليفش را
خوب انجام میـدهد
نمرههاے خوبے میـگيرد
موسيقے را خوب میـنوازد
زبان خارجے را در حد تسلط میـداند
و خلـاصه،قهرمـان قهرمـانان اسـت؛
بهتريـن فرزنـد است
و تربيتش كامل و بےنقص.
-غافل از اينكه، آيا اين كودكان
در زندگے و آرامش درون هم موفـقاند؟
-آیا این کودکان خودشان هم
از این موفقیتها لذت میـبرند؟
•| #دقتکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتششم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس #زینب_نوشت
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهفتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
#علی_نوشت
قدم هایم را باسختی برمیداشتم٬سخت بود نبود فاطمه٬رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد؛پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم٬خنده هایش را به یاد آوردم ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست.ارام نفس میکشید٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی اما وقت نشد به او بگویم...
صورتش خراشیده شده بود٬سرش را باند پیچی کرده بودند٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند اه چقدر بیرحمند٬دست هایم روی شیشه بود خودم را گناهکار میدانستم و به ماشینم لعنت میفرستادم٬دو هفته گذشته بود و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور اورده بودندو پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم...به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم نمیدانستم انقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من.گلی که برایش خریده بودم روی صندلی بود.اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به انها زیبایی ببخشد اون نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند.دلم تنگ است٬دلم تنگ است برای بودنش ٬برای آن چشم های قهوه ای عسلی؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده..
به خانه میروم ٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر..انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم٬از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬برای دیدنش اماده میشدم پس باید بهترین باشم٬پزشک معالج گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬هوا رو به سرما میرفت؛سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس که عاشقش بود خریدم ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود.راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چی حاضر بود برای رؤیت ماهم..
-سلام زینب جان
-سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر
-برای فاطمس..
زینب بغض گلویش را گرفت و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد
-گریه نکن خواهرم عه چرا اخه.من برم ببینمش با اجازه..
-داداش صب..
صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود٬عصبی نفس میکشید سلام مردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چشبید
-کجا با این عجله؟
-میخوام فاطمه خانومو ببینم
-د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت..
-یعنی جی؟چرا اجازه نمیدید؟
-واسه این
یک مشت حواله صورتم کرد اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم ارام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم به پشت پنجره که رسیدم دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم بگوید علی بی من میمرد بگویدددد.من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دبوانه وار فاطمه را صدا میزدم که صدای دستگاه کنارش بلند شد پزشکان به سمت فاطمه دویدند دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند٬پشت شیشه میکوبیدم و ارام نداشتم.. به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش ..
درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد ...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند...
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
◦•●◉[🍃]◉●•◦
[ #صبحونه ]
وقتـے
هزارتا دلیل دارے
که گریه کنے
و تـو به جـاش
لبخنـد میزنے
یعنے قوے شدے :)
•| #قوےباشید
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازآبگرممیراحمدبوشهر
◦• @MONTAZERZOHOR313313 •◦
◦•●◉[🍃]◉●•◦
°•| #ویتامینه🍹|•°
•[ #آقایان_بدانند
تلخے ها رو هم شیرین کنید
اگر به فـرض
با همسر خود قـهر کرده ایـد سعے کنید
از این مـدل جملـات استـفاده کنـید :
•• میدونـم بعضـیا میخـوان امروز
برن بـیرون، مواظب خودشـون باشـن
••یا چه غذایے درست کرده یه بنـده خدایے
دستش درد نکنه حیف که قهریم
اونوقت تاثیر محبت و دلجویے
رو توی زندگے خودتون میبینید.
•| #اینجورےباهاله
•| #جدیبگیریدهمچیو
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
••🖇📕••
~ #قائمانه ~
🔻استـاد رائفـے پـور ;
←اصلـا براے امـام حسیـن [ع]
اشـک میریـزے که بفهـمے...
مـردم امام زمانشـان را
تنـها گذاشـتند یـاد بگـیرے...
امـام زمـان [عـج] خودتـو تنها نگذارے...
یعنے تو ؛
•• دختـر خانـم
•• آقــا پـسر
در هیئت بـاید
تربیت بشے براے ظــهور...
•| #شعورحسینے
•| #فهمحسینے
•| #مرامحسینے
~ @MONTAZERZOHOR313313 ~
••🖇📕••
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻پدر شهـید حـاج حسیـن خرازے :
ده ماه بود ازش خبر نداشتیم
مادرش میگفت:
خرازی!پاشو برو ببین چیشد این بچه
میگفتم:کجا برم؟
جبهه یه وجب دو وجب نیست که...
رفته بودیم نماز جمعه.
حاج آقا آخر خطبه گفت:
حسین خرازی را دعا کنید!
آمدم خانه.
به مادرش گفتم:
حسین مارو میگفت؟
چیشده که امام جمعه هم میشناسدش؟
نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #حـاجحسیـنخرازے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس #علی_نوشت ق
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
#علی_نوشت
سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را دیدم٬لبخندی به لب داشت سریع ایستادم و منتظر نگاهش کردم
-شادوماد مژدگونی بده
-واقعااااا؟؟
-چی واقعا؟
-بهوش..
-ای کلک بدون شیرینی؟
قلبم روی هزار رفت همانجا سجده کردم و خدارا هزاران بار شکر کردم .
-کی میتونم ببینمش؟
-هول نکن شادوماد باید وایسی تا از ریکاوری دربیاد.
-خدایا شکرررت٬ممنونم دکتر ممنونم
-مبارکت باشه گل پسر
نگاهی قدردان به اقای مرادی انداختم و سریع به شیرینی فروشی کنار بیمارستان رفتم و کل بیمارستان را شیرینی دادم٬مادرم نذر زبح گوسفندی برای حسینیه داشت و زینب هم خودش را در نمازخانه حبس کرده بود و نماز شکر میخواند ٬باباحسین هم نذری کرده بود که به کسی نگفت همه عاشقانه فاطمه را دوست داشتند ومن برایش دلم هرلحظه میرفت.به سمت اتاقش حرکت کردم خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود.
در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم سرش را به سمتم ارام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند...
-فاطمه خانوم؟
-شما کی هستید؟جلو نیاید
-فاطمه...
-جلو نیااااااا
-باشه اروم باش٬من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که..
-نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون
فاطمه ام مرا نمیشناخت٬دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد٬از من از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬خدایااا فاطمه ام را به من برگردان٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر اخرین ضربه بود که مرا به راند اخر کشیده بود.فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ...
به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند و اضافه کرد که بروم و خداراشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت.نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به شاه عبدالعظیم بروم تا کمی ارام شوم.
در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.دلم برای دیدنش پر میکشید ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا... بغض گلویم را گرفت به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من #عاشقش_هستم اری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم #هست آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به انریکا برود مرا میسوزاند.....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
❥💗❥
~^ #صبحونه ^~
اینقدر
درگــیر
خوشبختے بـاش
که حـال بد فرصـت
نکـنه سـراغـت بــیاد!
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازمیدانحسنآبادتهران
•| #حالخوب
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
❥💗❥
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدینبدانند
كودک بايـد بتـواند
در ٧ سالگے شكست و باختن را تحمل كند
وگرنه در زندگے
با هر شكستـے از پا مےافتاد.
او را داور كنيـد و شما و همسرتان بازے كنيد
هر كسے باخت خوشحالے كند
و بازنـده دو جايزه
و برنـده يـك جايزه بگيرد.
نگران از بين رفتن رقابت
و برنده شدن در كودك نباشيد
رقابت در وجود كودك از تولد وجود دارد
هدف پدر و مادر بايد كم كردن اين رقابت
و جايگزين كردن همكارے در كودك است.
•| #یادشبدید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
♥️⃟•🌿
~• #سکینه •~
| یٰا مـنْ تُحَلــٌّ
بهٖ عُقــد المکٰاره.. |
| اے آنکه گرههاے امور رنـجآور
به وسیلهی او گشوده میشـود.. |
•| #صحیفهےسجادیه
•| #یااللهـ
•| #بااوباشیم
••✨•• @Montazerzohor313313
♥️⃟•🌿