#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت141
من آن زن را بخوبی میشناختم ولی برای اینکه او پر از احساسات منفی بود،هیچ وقت به دیدن او نرفتم زیرا فکر میکردم نمیتوانم اثر منفی او را رو احساسم تحمل کنم.ولی اکنون میدیدم که این فرصت و موقعیت برای کمک به او از عالمی بالاتر ترتیب داده شده بود و من دقیقا همان کسی بودم که آن زن در زندگیاش در آن موقع نیاز داشت.اکنون من افسردگی و تنهایی این زن را حس میکردم و میدانستم که من مقصر بودم.من در انجام ماموریتی خاص که به مرور زمان باعث قوی تر شدن و رشد من و او میشد کوتاهی کردم.
من دیدم که حتی هم اکنون نیز این زن در تنهایی و افسردگی زندگی سختی را میگذراند و دیگر برای برگشتن و کمک به او،از دست من هیج کاری ساخته نبود.
من همچنین کار های خوبی را که کرده بودم دوباره تجربه کردم،ولی آن ها کمتر و کوچکتر از آن بودند که من تصور میکردم بیشتر کار هایم که فکر میکردم بزرگ بودند،در حقیقت بیاهمیت بودند.
اگر خدمت یا کمکی به دیگران کرده بودم،انتظار منفعت دنیایی برای خود داشتم،حتی این نفع به سادگی ارضاء غرورم باشد.
ولی برخی دیگر بودند که محبت های کوچک و ساده ی من،مانند یک لبخند یا سخنی کوتاه یا رفتاری گرم،به آن ها کمک کرده بود.من دیدم که چگونه عمل کوچک و ساده ی من آن ها را کمی خوشحال و مهربان تر کرده و باعث تغیر رفتار آن ها شده بود.
دیدم که با بعضی از این کار های بظاهر پیش پا افتاده،موجی از خوبی و مهر و امید را منتشر کردهام. ولی من از اینکه چقدر خوبی هایم کم بودند متاسف بودم.
وقتی مرور زندگی ام به پایان رسید من افسرده بودم.
#بازگشت
#انتشارتشهیدابراهیمهادي
#پارت142
تمام کار هایی که کرده بودم با شفافیت کامل دیدم،بدی ها و تاریکی و ترسناکی شان،و خوبی ها که خوشحالی و پاداش آن ها و رای هر گونه تصور من بود.ولی در پایان،من خود را نالایق یافتم.در آنجا هیچ کس برای قضاوت در مورد من نبود.در حقیقت نیازی همبه حضور کس دیگری نبود.اتش حسرت ندامت در حال سوزاندن من از درون بود.ولی از دستم هیچ کاری برنمیآمد.
**
بتی ایدای در سال ۱۹۷۳ در هنگامي که بر روی او عمل جراحی انجام میشد.موقتا از دنیا رفت.بعد از احیاء،بتی دچار افسردگی شدیدی شد.زیرا جدا شدن از جهانی که دیده بود و برگشت به دنیا برایش غیر قابل تحمل میبود.حدودا بیست سال بعداز مرگ موقتش،بتی شروع به بازگو کردن تجربه ی خود برای اطرافیان کرد.بعد از شنیدن تجربه ی او دیگران او را ترغیب میکنند که در این مورد کتابی بنویسند که افراد بیشتری بتوانند این تجربه را بخوانند.
وی در کتاب خود به نام درآغوش نور که در لیست پرفروش ترین کتاب های جهان قرار گرفت،داستان خود را با جزئیات دقیق بازگو میکند.بتی میگوید:از بدن خود جدا شده و آن را از بالا میدید.در آن موقع با سه موجود که ظاهری شبیه راهبه داشته روبهرو می شود که فرشته های نگهبان او بودند.ان ها به بتی گفتند که برای ابد با او بودهاند و مرگ فعلی او زود تر از موقع بوده.
بتی نگران خانوادهاش شد و به سراغ آنها رفت،ولی فهمید که آن ها نمیتوانند او را ببینند سپس بتی به نزدیک بدنش و نزد آن فرشته ها بازگشت.بتی ادامه ی داستان خود را اینگونه بازگو میکند:
نقطهی نورانی کوچکی را از دور دیدم.تاریکی اطراف من