eitaa logo
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
99 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
51 فایل
بسم رب شهدا باخدا باش و پادشاهی کن بیخدا باش و هرچه خواهی کن این کانال برای اعضای بالا درست نشده هدف اصلی ما ظهور آقا امام زمان است ان شاءلله پیام سنجاق شده کانال برای دسترسی بهتر مطالب است یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
ان باغ و ساختمان امام حسین(علیه‌السلام) است. و این هم باغ من است.ما با همدیگر همسایه هستیم. بعد گفت:خب بیا برویم.دست انداخت گردن من،در حالی که می‌رفتیم.دستش را رراز کرد و یکی از آن میوه ها را از درخت چید و داد به من،گفت:آقا بخور،ببین چقدر خوشمزه است؟! من خم شدم تا با آب زلالی که انجا بود یشورمش،من را بلند کرد و گفت:این ها شستنی نیست،بخور تمیز است. من آن را خوردم عالی بود.تا بحال چنین میوه‌ای نخورده بودم. بعد دیدم که دوتا کلید زرد رنگ کوچک از جیبش بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:یکی برای شماست یکی هم برای مامان. گفتم:بده به من،من کلید مادرت را میدهم.گفت:حالا نه.به موقع‌اش می‌آورم،حالا موقع‌اش نیست،انها را گذاشت داخل جیبش و راه افتادیم، من ایستادم ببینم این قناری ها کجا هستند که اینطور قشنگ می‌خوانند.گفت:آقا!به چی نگاه می‌کنی؟ گفتم:می‌خواهم ببینم که این قناری ها کجا هستند؟ گفت:اینها قناری نیستند،این برگ درختان هستند که می‌خوانند،بیا برویم. ما باهم از داخل باغ جلو رفتیم.رسیدیم به یک ساختمان زیبایی که شش‌هفت پله می‌خورد،بعد می‌رفت داخل ساختمان.همین طور که داشتیم می‌رفتيم بالا،دیدیم دختر بسیار زیبایی از ساختمان بیرون آمد و تکیه داد به دیوار.من همینطور که این دختر خانم جوان را نگاه کردم، دیدم! رسیدیم بالای پله ها که آن دختر خانم به من سلام کرد و من با خجالت جواب سلام را دادم. مثل اینکه تعارف کند،دستش را گذاشت پشت شانه من،تعارف کرد بفرمایید داخل.داخل اتاق را اصلا نمی‌دانم چطور توصیف کنم،از بس زیبا بود! مبل و صندلی هایش را نمی‌توانم بیان کنم چطور بود! ...
گفتم:محمود از شهادت برایم بگو،کجا رفتی؟چه شد؟ مکثی کرد و گفت: زمانی که گلوله به من اصابت کرد و روی زمین افتادم،احساس کردم در کنار پیکرم ایستاده‌ام‌. دو فرشته از سوی خدا آمدند و گفتند: نگران هیچ چیزی نباش،می‌خواهیم به بهشت برویم. من همراه آن ها رفتم. در آسمان شاهد بودم که دیگر شهدا هم مانند من به بالا می‌آیند. ما به جایی رسیدیم که ملائک الهی دسته دسته به استقبال ما آمدند. یکی از ملائک به من گفت: بهشت برزخی شما با قصرها و حوریه‌ها و نعمت های فراوان منتظر شماست. بعد با دست اشاره و جایی را نشان داد. زیبا بود. آنقدر که قابل توصیف نیست. اما به آن ملک گفتم: ما اگر بهشت می‌خواستیم، اگر دنبال قصر و باغ و حوریه بودیم که همان تهران می‌ماندیم. به ما بگویید مولای ما امام حسین(علیه السلام) کجاست،مادر ما حضرت زهرا(علیه‌السلام) کجاست؟بقیه شهدا هم که مانند من، تازه به آسمان آمده بودند همین عبارت من را تکرار کردند. یکی از ملائک گفت: همه‌ی شهدای قبل شما نیز همین را گفتند،شما همه مثل هم هستید. بعد اشاره کرد که از آن سمت بروید. ما وارد جایی شدیم که با هیچ یک از فضا های دنیای قابل مقایسه نیست. شهدا همگی جمع شده بودند. بالا مجلس،چیزی شبیه منبر قرار داشت. آقا‌ ابا‌عبدالله(علیه السلام) بر فراز منبر بود و تمامی شهدا محو جمال مولایشان بودند. در کنار ایشان حضرت علی‌اکبر و حضرت عباس(علیه‌السلام) ایستاده بودند و با ورود هر شهید به استقبالشان می‌رفتند. بعد ادامه داد: یکی از زیباترین صحنه ها، زمانی است که حضرت عباس(علیه السلام) به استقبال شهدا می‌روند و آنها را در آغوش می‌گیرد. آقا و مولای ما حضرت عبا‌عبد‌الله(علیه السلام)سخن می‌گفتند و همه غرق در عظمت و جمال ایشان بودند. ...
چند قاشق سمنو به من دادند،البته احساس کردم سمنو بود،من آن را خوردم و یکباره بدنم تکان خورد. خانم فرمودند:ما تو را شفا دادیم. از جا بلند شدم و با تعجب به اطراف نگاه کردم! حالم خوب بود.پدر و مادرم پرستار را صدا کردند.او هم پزشک را خبر کرد. پزشک بیمارستان پس از معاینات اولیه به مادرم گفت:این شبیه یک معجزه است! این خانم اصلا هوشیاری نداشت.ما آمده بودیم که دستگاه ها را قطع و گواهی فوت صادر کنیم. روز به روز حالم بهتر شد.خیلی در مورد توصیه‌هایی که در آن ساعات شنیدم فکر کردم. تا اینکه شبی آیت‌الله العظمی بهجت را در خواب دیدم که به همراه گروهی بالای سر من آمدند. ایشان مرا نصیحت کردند ضمن تأکید بر عدم آرایش در مقابل نامحرم و دوری از موسیقی حرام،به اهمیت به نماز اول وقت تأکید کردند و به موضوعی اشاره کردند که من خیلی احتیاج داشتم. ایشان فرمودند: ببخش تا خدا نیز تو را ببخشد. اگر کسی خواست در حضور تو غیبت کند بگو قاضی خداوند است. روز های بعد باز هم به من توصیه هایی شد. نظیر اینکه بعد از نماز صبح،بین الطلوعین را بیدار باش و...¹ اما در زمینه توجه به وسوسه های شیطان مطالب بسیاری از بزرگان ما نقل شده است. ما دشمنی داریم که به عزت خداوند قسم یاد کرده که تمام انسان ها را جهنمی می‌کند،مگر آن ها که کار هایشان واقعا خالصانه باشد.پس باید با توجه بیشتری مراقب اعمال و رفتارمان باشیم. 1_از یکی از شهر های مرزی تماس گرفت و گفت: کتاب سه دقیقه در قیامت را خوانده‌ام. من هم ماجرای عجیبی داشتم که با کرامات مادر سادات برگشتم.ایشان اتفاق دو سال قبل خود را بازگو کرد.مطالب ایشان بسیار تاثیرگذار بود،در حالی که کتاب بازگشت در حال چاپ بود،اسناد پزشکی ایشان برسی سد و این مطالب ویرایش و به کتاب اضافه شد.
حضرت می‌دانست در آن جلسه افراد اهل نفاق حضور دارند.افرادی به ظاهر مسلمان و شیعه اما... از آن جمله شخصی به نام ضمره بود که ایمان واقعی نداشت.حضرت فرمود:چه کنیم،اگر ساکت شویم و نگوییم،می‌گویند علمش را آشکار نکرد،اگر هم بگوییم می‌ترسیم مسخره کنند؛ولی می‌گوییم. حضرت حدیثی را اینگونه بیان کردند:جدم خاتم انبیا فرمودند:«هر کس می‌میرد،روحش بالای بدن اوست(در غسالخانه بالای بدن است؛در تابوت بالای تابوت است)رو به خانواده‌اش می‌کند و می‌گوید: ای خانواده‌ی من!شما مثل من گول دنیا را نخورید.دیدید پدر بدبخت شما گول خورد؟این همه جان کند و حالا می‌خواهد در قبر برود.این هوس ها فایده ندارد.از حلال و حرام جمع کردم و آنجا باید من حساب پس بدهم و دیگران کیفش را بکنند.شما حرص نزنید.از حرام فرار کنید¹». وقتی حضرت این حدیث را فرمود،همه مشغول تفکر بودند،ضمره به جای عبرت خندید و از روی تمسخر گفت:اگر مرده حرف می‌زند پس خوب است از روی دوش آن‌هایی که او را می‌برند،پایین پریده و فرار کند! حضرت سجاد سکوت کردند.ضمره بلند شد و رفت.گویی برای خنده و شوخی هایش مطلبی پیدا کرده بود. چند روزی از آن ماجرا گذشت.روزی ابو‌حمزه‌ثمالی از خانه بیرون آمد تا نزد امام سجاد(علیه‌السلام)برود،در وسط راه یکی از دوستانش را دید. 1_احادیث بسیاری با این مضمون از اهل بیت بخصوص حضرت علی(علیه السلام)نقل شده.به وسائل الشیعه جلد ۱۶ صفحه ۱۰۵ مراجعه کنید.
کتاب‌الهی می‌گویند یکی از شفیعان انسان در روز قیامت قرآن است.ان ها که قرآن را با تدبير و توجه قرائت می‌کنند،می‌دانند که در روز قیامت به آنها گفته می‌شود:بخوان و بالا برو.یعنی بسیاری از مقامات عالیه در آن روز در اختیار کسانی است که قرآن را خواندند و فهمیدند و عمل کردند. نقل است که اگر با ایمان و اهل عمل به قرآن باشی،آن وقت پس از مرگ،اگر یک نفر هم با اخلاص برای تو قرآن بخواند،مشکل تو را حل می‌کند و گرنه حکایت احمد بن طولون می شود. حکایتی آموزنده و تلخ!: در حیاة الحیوان آمده که احمد بن طولون سلطان مصر بود.وقتی که از دنیا رفت،از طرف حکومت،یک قاری قرآن با حقوق عالی برایش قرار دادند و او برسر مزار سلطان سرگرم قرائت قرآن شد. روزی خبر آوردند که قاری ناپدید شده! به دنبالش رفتند.شروع به تحقیق کردند تا بلاخره او را پیدا کردند و پرسیدند:چرا فرار کردی؟ جرأت نمی‌کرد بگویید،فقط می‌گفت:استعفا می‌دهم! گفتند:اگر حقوقت کم است دو برابر می‌دهیم. گفت:اگر چند برابر هم بدهید راضی نیستم بپذیرم.بالاخره گفتند:دست از تو بر نمی‌داریم تا علت را بگویی. گفت:چند شب قبل،نفهمیدم خوابم یا بیدار که صاحب قبر به من حمله کرد و دست به یقه شد که چرا بر سر قبر من قرآن می‌خوانی؟ گفتم:مرا اینجا اورده‌اند که قرآن برای تو بخوانم،بلکه ثوابی به تو برسد. ...
استاد دکتر مسعود عالی پس از بیان مطالب فوق‌ ادامه دادند:از مرحوم آیت‌الله اراکی شنیدم که ایشان رفیق عالمی به نام سیدمهدی‌کشفی داشت که از شاگردان حاج میرزا جواد ملکی تبریزی بود؛مرحوم آیت‌الله اراکی تعریف می‌کرد که خود حاج سید مهدی کشفی برایم گفت نیمه های شبی از خواب بیدار شدم که برای نماز شب به حیاط بروم و وضو بگیرم،اما وقتی درب حیاط را باز کردم،دیدم منزل من شکل دیگری دارد! با تعجب دیدم دور‌تادور حیاط مثل صحن های حرم حجره شده! متوجه شدم از یک حجره صدای ناله جان سوزی می‌اید! گشتم و حجره را پیدا کردم.نزدیک شدم اما در قفل بود و باز نمی‌شد.از شکاف در نگاه کردم. دیدم یکی از رفقای خودم است که در بازار تهران فعالیت داشت.من دیدم چاله ای به اندازه قامت یک انسان کنده‌اند و این رفیق ما را تا گردن در آن چاله گذاشته و سنگ ریخته‌اند و فقط گردن آن شخص بیرون است.دیدم دو ملک از حلقوم او چیزی بیرون می‌کشند یا چیزی می‌ریزند! وقتی که این صحنه را دیدم،از ترس پاهایم شل شد!آن شخص هر چه قدر که فریاد می‌زد آن دو ملک بی‌اعتنا کارشان را انجام می‌دادند.من هر چه که داد زدم،اصلا اعتنایی نکردند. دیگر طاقت نداشتم.حال نماز شب هم نداشتم.همان شب رفتم درب منزل استادم حاج میرزا جواد آقا در قم و محکم در زدم. هنگام اذان صبح بود.من در می‌زدم و از آن طرف،میرزا که داشت سوی در می‌آمد،بلند گفت چه خبرت است؟یک چیزی نشانت داده‌اند. مرحوم کشفی تعریف می‌کرد که میرزا جواد ملکی تبریزی به من
گفت:سید مهدی! رفیقت که از بازاریان تهران است اکنون در حال جان دادن است و دارند جان او را می‌گیرند،صحنه‌ای دیدی قبض روحش بود. مرحوم کشفی می‌گفت ساعت و شب و تاریخ را يادداشت کردم.بعد از چند روز که گذشت تلگرافی برایم آمد که در آن خبر فوت نوشته شده بود و دعوت برای حضور در مراسم هفت در تهران بود. مرحوم کشفی می‌گفت وقتی ساعت فوت را پرسیدم همان زمانی بود که من آن واقعه را مشاهده کردم. اما علت این ماجرا را هم فهمیدم.این رفیق ما ربا‌خوار بود¹ ** علمای بسیاری در نتیجه ارتباط خود با عالم برزخ،مطالب سودمندی را برای ما به یادگار گذاشتند.از جمله عالم بزرگ، سید نعمت الله جزایری از علمای برجسته عصر صفوی و شاگرد علامه محمدباقر مجلسی که در محضر علامه،بهره‌های علمی فراوان برد و آنچنان به او نزدیک شد که مانند یکی از اهل خانه او بشمار می‌آمد. علامه مجلسی نظر به اینکه دارای شاگردان و خدمتکاران بود و مورد احترام مقامات دولتی و مردم بود،زندگیش تا حدودی دارای تشکیلات می‌رسید و به نظر بعضی می‌آمد که ایشان برخلاف زهد و پارسایی اسلامی است. حتی برخی روزها که علامه از بازار اصفهان عبور می‌کرد،با گروهی از بزرگان بود و قبل از عبور ایشان کسی جلوتر می‌رفت و با خواندن آیه نور،خبر از عبور علامه مجلسی می‌داد. مرحوم جزایری می‌گوید:روزی با کمال تواضع،به علامه ۱_در آیات و روایات،رباخواری را جنگ با خدا معرفی کرده و برای آنان عذاب سختی معرفی کرده‌اند.متاسفانه این مشکل در جوامع مسلمین زیاد شده.نبی مکرم اسلام در روایتی در بحار ج۷۱ ص۳۶۴ می‌فرماید:هر کس ربا بخورد،خداوند شکمش را به‌اندازه‌ ربایی که خورده از آتش پر می‌کند...و اعمالش را نپذیرد...
آن ها با یکدیگر گلاویز بوده و با تمام توان سعی در نابود کردن یکدیگر داشتند،بدون اینکه امکان آن وجود داشته باشد.ارواح قبلی هر یک به شکلی هنوز به جنبه‌ای از دنیا وابسته بودند،اما این ارواح در دام افکار مخرب و احساسات منفی و خشم خود اسیر بودند.انجا افکار و احساسات هر کسی بلافاصله برای همه هویدا و مشهود بود.به همین خاطر محیط آنجا مملو از صدای فریاد و دشنام و ابراز خشم و تنفر بود. در تمام این مدت وجود نورانی کنار من،هیچ قضاوتی در مورد این افراد نمی‌کرد و تنها دلش برای آن ها می‌سوخت.برای هیچ یک از این ارواح هیچ مانعی برای ترک این مکان وجود نداشت. به نظر می‌رسید که آنها خود می‌خواهند که در آنجا باقی بمانند. روح آنها در دنیا با این شرط رشد کرده بود.به نظر می‌رسید که هر کس به سمت گروه ارواح دیگری که مانند او هستند و مثل او فکر می‌کنند جذب می‌شود.شاید این نور نبود که به آن ها پشت کرده بود،بلکه آن ها خود از نور گریخته بودند. من متوجه شدم که در تمام این صحنه ها یک وجه مشترک وجود دارد و آن ندیدن نور است. نور بود اما بخاطر ارتباط شدید این ارواح با جنبه‌ای از دنیا و یا غرق بودن در حیات مادی،این ارواح،آنقدر در افکار دنیایی خود گرفتار بودند که از دیدن نور عاجز بودند. من افراد دیگری را دیدم که نه به مانند قبلی ها اما آن ها نیز در دام خودشان گرفتار بودند و از نور فاصله داشتند. اما یکباره در زمان کوتاهی خودم را در اتاق بیمارستان و نزدیک بدنم دیدم و در ثانیه‌ای دوباره در بدنم بودم... ریچی در سال ۱۹۵۰ از دانشگاه پزشکی فارغ‌التحصيل شد.او تحصیلات تخصصی خود را در رشته روانشناسی ادامه داد و برای بقیه‌ی عمر یک روانشناس موفق بود.او بیشتر از هر چیز دیگر
تمام کار هایی که کرده بودم با شفافیت کامل دیدم،بدی ها و تاریکی و ترسناکی شان،و خوبی ها که خوشحالی و پاداش آن ها و رای هر گونه تصور من بود.ولی در پایان،من خود را نالایق یافتم.در آنجا هیچ کس برای قضاوت در مورد من نبود.در حقیقت نیازی هم‌به حضور کس دیگری نبود.اتش حسرت ندامت در حال سوزاندن من از درون بود.ولی از دستم هیچ کاری برنمی‌آمد. ** بتی ایدای در سال ۱۹۷۳ در هنگامي که بر روی او عمل جراحی انجام می‌شد.موقتا از دنیا رفت.بعد از احیاء،بتی دچار افسردگی شدیدی شد.زیرا جدا شدن از جهانی که دیده بود و برگشت به دنیا برایش غیر قابل تحمل می‌بود.حدودا بیست سال بعداز مرگ موقت‌ش،بتی شروع به بازگو کردن تجربه ی خود برای اطرافیان کرد.بعد از شنیدن تجربه ی او دیگران او را ترغیب می‌کنند که در این مورد کتابی بنویسند که افراد بیشتری بتوانند این تجربه را بخوانند. وی در کتاب خود به نام درآغوش نور که در لیست پرفروش ترین کتاب های جهان قرار گرفت،داستان خود را با جزئیات دقیق بازگو می‌کند.بتی می‌گوید:از بدن خود جدا شده و آن را از بالا می‌دید.در آن موقع با سه موجود که ظاهری شبیه راهبه داشته روبه‌رو می شود که فرشته های نگهبان او بودند.ان ها به بتی گفتند که برای ابد با او بوده‌اند و مرگ فعلی او زود تر از موقع بوده. بتی نگران خانواده‌اش شد و به سراغ آنها رفت،ولی فهمید که آن ها نمی‌توانند او را ببینند سپس بتی به نزدیک بدنش و نزد آن فرشته ها بازگشت.بتی ادامه ی داستان خود را اینگونه بازگو می‌کند: نقطه‌ی نورانی کوچکی را از دور دیدم.تاریکی اطراف من
شبح روح محمد در گوشه‌ی اتاق ظاهر شد و گفت:امشب کار خوبی کردی که این دعاها،به خصوص لاحول و لاقوة الا بالله را زیاد خواندی.چون امشب با آنکه من کار داشتم ولی به خاطر دعا های تو اجازه دادند که به نزد بیایم و با تو بقیه‌ی قضایا را در میان بگذارم. بعد ادامه داد:من از وقتی که به خدمت حضرات معصومین(عليه‌السلام)مشرف شدم،با آنکه لیاقت محضر آن ها را ندارم،اما مایل نیستم لحظه‌ای از خدمتشان دور شوم. ولی از همان لحظات اول متوجه شدم که روح من از نظر بعضی کمالات ناقص است.هنوز بعضی صفات زشت در من هست.نباید به خودم اجازه دهم با داشتن آن صفات،زیاد در میان آن بزرگواران باشم.مثل کسی که با لباس کثیف و دست و صورت آلوده به مجلس بزرگان وارد شود و بخواهد با آن ها همنشین شود.اما به محض آنکه در خود احساس شرمندگی کردم،یکی از اولیای خدا که اسمش را نقل نمیکنم،نظافت و تزکیه روح مرا به عهده گرفت و از امروز،من مثل شاگردی که به مدرسه میرود مشغول تحصیلات و کمالات روحی شده‌ام.قرار شد که من اول خودم را از بعضی صفات رذیله با راهنمایی آن ولی خدا پاک کنم و سپس معارفم را تکمیل نمایم و خود را به کمالات روحی برسانم تا لیاقت معاشرت با اهل بیت(علیه‌السلام)را پیدا کنم. وای کاش من این کار ها را خودم در دنیا انجام داده بودم که دیگر اینجا معطل نمی‌شوم.زیرا تا انسان لذت همنشینی با این بزرگواران را نچشیده،نمی‌تواند بفهمد که چقدر معاشرت با آن ها ارزش دارد.خیلی سخت است که مدت کوتاهی با آن ها باشی،آن وقت بگویند باید بروی تا خودت را تمیز و اصلاح نمایی،این ناراحتی و دوری،عذابی سخت است.اینجا آقای شوشتری شروع به گریه کرد و گفت:بنابراین به شما توصیه میکنم تا در دنیا هستید هر چه