eitaa logo
🇵🇸🇮🇷•|منتظران مهدی|•🇮🇷🇵🇸
99 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
51 فایل
بسم رب شهدا باخدا باش و پادشاهی کن بیخدا باش و هرچه خواهی کن این کانال برای اعضای بالا درست نشده هدف اصلی ما ظهور آقا امام زمان است ان شاءلله پیام سنجاق شده کانال برای دسترسی بهتر مطالب است یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـــســمــ الــلـــهـ الـرحــمـــانــ الـرحــیـــمــ ږۇزټۊن ڔآ بأ ڹٳم ۈ يإڈ خډٲ،آمإم زمٳن ۈ ۺھډإ ۺۯۏع كڹێڍ ٳميڈۆٳۯم ڒٷز ۉ ۿڣٹه څۊبې ڊأڜتھ بٳشێډ واقعا عذر می خواهم من دیروز پارت از کتاب بازگشت ندادم به جاش امروز چهار پارت میدم که از من راضی باشید
کرده.طوری که پوست و گوشت از بین رفته.دو برادر او هم مفقودالاثر شده اند.او زن و بچه هم دارد.اگر می‌شود کاری برایش انجام دهید.تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمد حسن را راهی اتاق عمل شد.دکتر همین که می‌خواست مشغول کار شود مرا صدا کرد و گفت:باورم نمی نمیشه!این مجروح چطور زنده مانده؟!به قدری کمر او آسیب دیده که از پشت می‌توان حتی محفظه‌ای که ریه ها در آن می‌گیرد.مشاهده کرد!دکتر به من گفت:این غیر ممکنه.معمولا در چنین شرایطی بیمار یکی دوساعت بیشتر دوام نمی‌آورد. بعد گفت:من کار خودم را انجام می‌دهم.اما هیچ امیدی ندارم.مراقبت های بعد عمل بسیار مهم است.مراقب این دوستت باش.عمل تمام شد.یادم هست چهل عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردم و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم.دایره‌ای به قطر حدود ۲۵ سانت روی کمر او متلاشی شده بود. روز بعد دوباره به محمد حسن سر زدم.حالش کمی بهتر بود.خلاصه روز‌به‌روز حالش بهتر شد.یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم.گفتم:فردا روز عید هست و بستگان شما و مردم به بيمارستان و ملاقات مجروحین می‌آیند.بگذار حسابی تر و تمیز بشی.همین‌طور که مشغول بودم.او هم به روی شکم خوابيده بود.به من گفت:می‌خوام به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب و غریب رو برات تعریف کنم.گفتم:بگو می‌شنوم. فکر کردم می خواد از حال و هوای جبهه و رزمندگان تعریف کنه.اما ماجرایی گفت که بعد از سال‌ها،هنوز هم وقتي به آن فکر می‌کنم،حال و هوایم عوض می‌شود. محمد حسن بی‌مقدمه گفت:اثر انفجار رو روی کمر من دیدی؟من با این انفجار شهید شدم.روح به طور کامل از بدنم خارج شد!من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه کردم.... ...
یکدفعه دیدم دو ملک کنار من ایستادند!آنها به من گفتند:از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش.تو در راه خداوند شهید شده‌ای و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد.همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم.در حالی که بدن من همین طور پشت خاکریز افتاده بود. در راه همینطور به من امید می‌دادند و می‌گفتند:نگران هیچ چیزی نباش.خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده‌.در راه برخی رفقایم که شهید شده بودند می‌دیدم.انها هم به آسمان می‌رفتند.کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند.دو ملک دیگر گفتند:اینجا آسمان اول تمام می شود.شما با این دو ملک راهی آسمان دوم می‌شوی.از احترامی که به دو ملک آسمان دوم گذاشتند فهمیدم که ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائک آسمان اول برترند.ان دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند.که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان بخواهی می‌توانی به دیدار اهل‌بیت(علیه‌اسلام)بروی.بعد ما را تحویل ملائک آسمان سوم دادند.همین طور ادامه داشت تا مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند.کاملا مشخص بود ملائک آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند.بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد.نمی‌دانید چقدر زیبا بود.از هر نعمتی بهترینش آنجا بود.یکباره دیدم هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند.فهمیدم که هر دوی آنها شهید شده‌اند.چون قبلا به ما گفتند آنها اسیر شده ‌اند.خواستم وارد بهشت شوم.که ملائک آسمان هفتم گفتند:این شهید را برگردانید.پدرش راضی به شهادت او نیست.در مقام بهشتی او تاثیر دارد او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد.
تا این حرف را زدند ملائک آسمان ششم گفتند:چشم‌و...یکباره روح به جسم من برگشت.تمام بدنم درد می‌کرد.من را در میان شهدا قرار داده‌ بودند،اما یک نفر متوجه زنده بودن من شد مرا به بيمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم و... حالا هم فقط یک کار دارم.من بهشت و جایگاه خودم را دیدم.حتی یک‌لحظه هم نمی‌توانم دنیا را تحمل کنم.فقد آمدم رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم.او می‌گفت و من مات‌و‌متحیر گوش می‌کردم‌.روز بعد پدرش حاج‌عبد‌الخالق به ملاقات او آمد.پیرمردی بسیار نورانی و معنوی.می‌خواستم ببینم ماجرا چه می‌شوند.وقتی پدر و پسر خلوت کردند،شنیدم محمد حسن گفت:پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟ پدر خیلی قاطع گفت:خیر! گفت:مگه من چه فرقی با برادرانم دارم.اونها الان بهشت هستند و من اینجا...پدر گفت:اونها شاید اسیر شده باشند و برگردند.اما مهم اینه که اونها مجرد بودن تو زن و بچه داری.من در این سن نمی‌توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم.از اینجا به بعدش رو متوجه نشدم محمد‌حسن به پدرش چه گفت.اما ساعتی بعد،وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم محمد‌حسن خیلی خوشحال بود گفتم:چی شد؟ گفت: پدرم راضی شد ان‌شاءالله میرم اونجایی که باید برم.یادمه برخی شب ها تو بیمارستان کنارش می‌نشستم.برای من از بهشت می‌گفت.از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود.می‌گفت:با هیچی در دنیا نمی‌توانم آنجا را مقایسه کنم.زخم های او روز به روز بهتر می‌شد.دوسه ماه بعداز بیمارستان مرخص شد.شنیدم بلافاصله راهی جبهه شد.چند روزی از اعزام او نگذشته بود که برای سرزدن به خانواده او راهی شهرضا شدم.
رفقایم گفتند:امروز مراسم تشییع شهید داریم.شهید محمد‌حسن کاظمینی.جا خوردم.گفتم:این که یک هفته نیست راهی جبهه شد.به محل تشییع شهدا رفتم.درب تابوت را باز کردم.محمد‌حسن نورانی‌تر از همیشه،گویی آرام‌ خوابيده یکی از رفقا گفت:بلند شو پدرش داره میاد.دوست من گفت:خدا به داد ما برسه.ممکنه حاجی سر همه مون داد بزنه.دوتا پسرش مفقود...سومی هم شهید شده.من گوشه ای ایستادم.پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد.بعد گفت:پسرم بهشت گوارای وجودت! دوسال بعد جنگ تموم شد.اسرای ایرانی آمدند.اما اثری از برادران محمد‌حسن نشد.با شروع تفحص،پیکر دو برادر محمد‌حسن هم پیدا شد و برگشت و در کنار برادرشان و در جوار حاج همت در گلزار شهدای شهرضا آرام‌ گرفتند¹ ۱_زنگ زد به انتشارات و بابت کتاب سه دقیقه در قیامت تشکر کرد و گفت دوست نزدیک من متخصص بی‌هوشی هست الان بازنشسته شده.او مطالب بسیار زیبایی مشابه‌این جانباز دارد.بعد کمی در مورد شهید کاظمینی توضیح داد.شماره‌اش را فرستاد و این ماجرا یکی از فانوس این کتاب شد.
ببخشید اگه پارت ها کمه تا شب دو تا پارت دیگه میدم
خب خب خب خبر دارم براتون به مناسبت ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام دو تا عیدی می خواهم بدم اولی : دو مولودی دومی : پرداخت 😍😍😍😍 پرداخت را ظهر می زارم البته مارو هم برسونید به 185 نفر ولی مولودی را الان براتون میفرستم حالا خود دانید @nnnnn1221
16194486978614358228132.mp3
6.81M
ماهِ کنعانه حسن جانه💚 "کربلایی سید رضا نریمانی"