4_435750524105523510.mp3
5.16M
به رسم عاشقے
💠دوباره سه شنبه
🔰و دلتنگ جمکران😭
دعای توسل میخوانیم
از خانهی کوچک محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) امشب...
خورشید زمین و آسمان سر زده است...
امام صادق علیهالسلام:
... وَ هِيَ أُمُّ الْمُؤْمِنِين
و فاطمه (سلام الله علیها) مادر مومنان است... ❤️
کسی نشانی بهشت را نداشت
و خداوند
" #مآدر " را آفرید... ♥️
ولادت با سعادت مادر همه ی مومنان خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز مادر بر همه مبارک 🌿
#اجتماع_بزرگ_دختران_حاج_قاسم
در جشن میلاد حضرت زهرا(س) ♥️
《دعوت از دختران به همراه مادران》🧕🏼
۱۴ دی ماه ساعت ۱۴⏰
مصلای امام خمینی«ره» اصفهان📍
_ با ویژه برنامههای جذاب و به یاد ماندنی ⚡️
همراه با قرعه کشی ۳۱۳ سفر #رایگان
به مقصد شهر کرمان برای زیارت مزار
مطهر شهید سرافراز
#حاج_قاسم_سلیمانی (عزیزِ دلها)
_ منتظر حضور پر شور شما به
همراهِ عزیزانتان هستیم 🌱💚
#اجتماع_دختران_حاج_قاسم ✨
#رویدادی_بزرگ_در_راه_است 🌿
#دختران_غزه_تنها_نیستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بدرقه عروس و داماد فردامون چندین روز قبل توسط سردار حاجی زاده
❤️#فردا دعوتید به جشنِ عروسی خواهر شهید مدافع حرم #مجید_قربانخانی
💐همزمان با میلاد حضرت زهرا(س)
🌟زمان:فردا #چهارشنبه ۱۳ دی ساعت۱۵
🌟مکان:مترو شهدای هفده شهریور، بلوار قیام، چهار راه زیبا، حسینیه دستجردیها
📌با حضور #خانواده_شهدا بر سر #سفره_عقد
#ازدواج_شهدایی
#هیات_دختران_انقلاب
#اجتماع_بزرگ_دختران_حاج_قاسم
در جشن میلاد حضرت زهرا(س) ♥️
《دعوت از دختران به همراه مادران》🧕🏼
۱۴ دی ماه ساعت ۱۴⏰
مصلای امام خمینی«ره» اصفهان📍
_ با ویژه برنامههای جذاب و به یاد ماندنی ⚡️
همراه با قرعه کشی ۳۱۳ سفر #رایگان
به مقصد شهر کرمان برای زیارت مزار
مطهر شهید سرافراز
#حاج_قاسم_سلیمانی (عزیزِ دلها)
_ منتظر حضور پر شور شما به
همراهِ عزیزانتان هستیم 🌱💚
#اجتماع_دختران_حاج_قاسم ✨
#رویدادی_بزرگ_در_راه_است 🌿
#دختران_غزه_تنها_نیستند
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز چهارشنبه:
🔹 ۱۳ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۲۰ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۳ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 روز جهانی مقاومت
💢 سالروز شهادت سرداد دلها سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی [۱۳۹۸ ش]
💢 ابلاغ پیام تاریخی امام خمینی به گورباچف [۱۳۶۷ ش]
💢 بازداشت سیدمصطفی خمینی و تبعید ایشان به ترکیه [۱۳۴۳ ش]
💢 آغاز کنفرانس گوادلوپ با حضور سران کشورهای غربی [۱۳۵۷ ش]
#تقویم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🟣 مادر همیشه دعایش گیراست؛
🟢 چشم امیدِ ما این روزها، به دعاهای مادرانه توست برای فرزند غریب و غایبت...
🎀امام زمانم، مولای مهربانم، محبوبم،
میلاد مادر مبارکتان باشد🎀
#مهدویت
enc_17041082311801403211757.mp3
4.34M
بهترین مادر دنیا قربونت برم ❤️
روز مادر مبارکِ مادر حاج قاسم
و مادر هایی که امثال حاج قاسم تربیت میکنن...
منتظران گناه نمیکنند
مرحوم مادر آقای خامنه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_سی_و_یک 💕 دختر بسیجی 💕 آرا م بود که با حالت با مزه ا ی براشون حرف می زد و علاوه بر اینکه خ
بی فایده بود.
مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه
بردم تا با قرار گرفتن زیر دوش آب گرم از فکرش در بیام و ازاحساس پشیمونی برا ی
کار ی که کردم خالص بشم.
💕 #ادامه_دارد...
#پارت_سی_و_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم
و بهش اجازه بدم به خونه اش بره.
وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو ر وی دیوار کشیدم.
عجیب بود که نور ی از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نیفتاده بود.
از فضا ی تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو
به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز
گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که توی خواب چهره اش معصوم و آروم بود،
بدون ذره ا ی اخم و غرور!
مدتی بالای سرش وایستاد م و به چهر ه ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه
جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش میسوخت.
برای اینکه بیدار ش کنم و نترسونمش به آرو می صداش زدم.
_خانم محمدی!
چشما ش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست .
سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن رو ی میز قرمز شده بود و در حالی که
مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که آقای رئیس یادشو ن اومد یکی از
کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم می شد که باید شب رو اینجا
بمونم.
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_سی_و_پنج
💕 دختر بسیجی 💕
با این حرفش دیگه اثر ی از دلسوزی چند لحظه قبل تو ی وجودم باقی نگذاشت
و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آور ی و اذیت کردن پر کرد.
چادر ش که رو ی شونه ا ش افتاده بود رو ر وی سرش مرتب کرد و بعد وایستاد ن رو ی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیز ش درست بود و هیچ
مشکلی نداشت.
لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوار م امشب به دردتون بخوره!
پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم
نمیاد و لی خدا رو چه دیدی شاید یه روز به دردم خورد.
چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو
بزارم و برگردم.
به محض اینکه وارد اتاق شدم از تو ی سالن با صدا ی بلند طوری که من بشنوم
گفت :آقای رئیس! من دارم می رم خداحافظ!
از لحن آقا ی رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سر یع از شرکت خارج شده بود خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا
کاری نداشتم از شرکت بیرو ن زدم.
هوا کاملا تاریک شده و بارون پاییزی هم شدید تر از هر زمان در حال باریدن بود
که توی ما شینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت
در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دید م که از شدت بارون زیر
سقف شیروون ی اتاق نگهبانی وایستاده بود.
#ادامه_دارد...
#پارت_سی_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
می دونستم توی اون هوا ما شین گیر ش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار
آژانس بمونه.
ناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش
بگذرم ولی برخلاف خواسته ام بی اراده پام رو رو ی ترمز گذاشتم و جلوش
وایستادم.
شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت!
بدون ذر های مخالفت و از خداخواسته در عقب ما شین رو باز کرد و تو ی ما شین
نشست.
به بی تعار فی و پر رویی ش لبخند زدم و بعد پر سیدن آدرسش به سمت خونه
شون حرکت کردم.
هر دو ساکت بودیم و فضا ی ماشین رو آهنگ غم گینی که همیشه و بدون دلیل
و هر وقت توی ما شینم نشستم گوش می دادم پر کرده بود که با شنید ن
صدای زنگ گو شیش و جواب دادنش به تماس، صدا ی آهنگ رو کم کردم تا صدا ی
شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم.
صورتش رو حتی از تو ی آین هم نم یتونستم ببینم و فقط صداش رو می
شنید م که با صدای آرومی به مخاطبش گفت :سلام مامان! من توی راهم تا یه ربع
دیگه می رسم.
_نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه.
_مامان جان چه حرفیه میزنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم.
_باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعلا خداحافظ.
تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:می دونین مامانم فردا می خواد بیا د شرکت
و شما رو به خاطر ا ینکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟
آینه رو برا ی اینکه بتونم چهرهاش رو ببین م روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به
چهر ه ی خندانش گفتم:
یعنی تو از من به مادرت شکا یت کردی ؟
_نه!
_پس چی؟
_خودش وقتی دید کارم طول کشید ه تا ته ماجرا رو خوند.
منتظران گناه نمیکنند
بی فایده بود. مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه بردم ت
و بر ا ی رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم
که او هم به سمت اتاق پرهام میرد