#اجتماع_بزرگ_دختران_حاج_قاسم
در جشن میلاد حضرت زهرا(س) ♥️
《دعوت از دختران به همراه مادران》🧕🏼
۱۴ دی ماه ساعت ۱۴⏰
مصلای امام خمینی«ره» اصفهان📍
_ با ویژه برنامههای جذاب و به یاد ماندنی ⚡️
همراه با قرعه کشی ۳۱۳ سفر #رایگان
به مقصد شهر کرمان برای زیارت مزار
مطهر شهید سرافراز
#حاج_قاسم_سلیمانی (عزیزِ دلها)
_ منتظر حضور پر شور شما به
همراهِ عزیزانتان هستیم 🌱💚
#اجتماع_دختران_حاج_قاسم ✨
#رویدادی_بزرگ_در_راه_است 🌿
#دختران_غزه_تنها_نیستند
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز چهارشنبه:
🔹 ۱۳ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۲۰ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۳ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 روز جهانی مقاومت
💢 سالروز شهادت سرداد دلها سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی [۱۳۹۸ ش]
💢 ابلاغ پیام تاریخی امام خمینی به گورباچف [۱۳۶۷ ش]
💢 بازداشت سیدمصطفی خمینی و تبعید ایشان به ترکیه [۱۳۴۳ ش]
💢 آغاز کنفرانس گوادلوپ با حضور سران کشورهای غربی [۱۳۵۷ ش]
#تقویم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🟣 مادر همیشه دعایش گیراست؛
🟢 چشم امیدِ ما این روزها، به دعاهای مادرانه توست برای فرزند غریب و غایبت...
🎀امام زمانم، مولای مهربانم، محبوبم،
میلاد مادر مبارکتان باشد🎀
#مهدویت
enc_17041082311801403211757.mp3
4.34M
بهترین مادر دنیا قربونت برم ❤️
روز مادر مبارکِ مادر حاج قاسم
و مادر هایی که امثال حاج قاسم تربیت میکنن...
منتظران گناه نمیکنند
مرحوم مادر آقای خامنه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_سی_و_یک 💕 دختر بسیجی 💕 آرا م بود که با حالت با مزه ا ی براشون حرف می زد و علاوه بر اینکه خ
بی فایده بود.
مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه
بردم تا با قرار گرفتن زیر دوش آب گرم از فکرش در بیام و ازاحساس پشیمونی برا ی
کار ی که کردم خالص بشم.
💕 #ادامه_دارد...
#پارت_سی_و_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم
و بهش اجازه بدم به خونه اش بره.
وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو ر وی دیوار کشیدم.
عجیب بود که نور ی از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نیفتاده بود.
از فضا ی تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو
به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز
گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که توی خواب چهره اش معصوم و آروم بود،
بدون ذره ا ی اخم و غرور!
مدتی بالای سرش وایستاد م و به چهر ه ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه
جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش میسوخت.
برای اینکه بیدار ش کنم و نترسونمش به آرو می صداش زدم.
_خانم محمدی!
چشما ش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست .
سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن رو ی میز قرمز شده بود و در حالی که
مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که آقای رئیس یادشو ن اومد یکی از
کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم می شد که باید شب رو اینجا
بمونم.
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_سی_و_پنج
💕 دختر بسیجی 💕
با این حرفش دیگه اثر ی از دلسوزی چند لحظه قبل تو ی وجودم باقی نگذاشت
و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آور ی و اذیت کردن پر کرد.
چادر ش که رو ی شونه ا ش افتاده بود رو ر وی سرش مرتب کرد و بعد وایستاد ن رو ی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیز ش درست بود و هیچ
مشکلی نداشت.
لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوار م امشب به دردتون بخوره!
پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم
نمیاد و لی خدا رو چه دیدی شاید یه روز به دردم خورد.
چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو
بزارم و برگردم.
به محض اینکه وارد اتاق شدم از تو ی سالن با صدا ی بلند طوری که من بشنوم
گفت :آقای رئیس! من دارم می رم خداحافظ!
از لحن آقا ی رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سر یع از شرکت خارج شده بود خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا
کاری نداشتم از شرکت بیرو ن زدم.
هوا کاملا تاریک شده و بارون پاییزی هم شدید تر از هر زمان در حال باریدن بود
که توی ما شینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت
در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دید م که از شدت بارون زیر
سقف شیروون ی اتاق نگهبانی وایستاده بود.
#ادامه_دارد...
#پارت_سی_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
می دونستم توی اون هوا ما شین گیر ش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار
آژانس بمونه.
ناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش
بگذرم ولی برخلاف خواسته ام بی اراده پام رو رو ی ترمز گذاشتم و جلوش
وایستادم.
شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت!
بدون ذر های مخالفت و از خداخواسته در عقب ما شین رو باز کرد و تو ی ما شین
نشست.
به بی تعار فی و پر رویی ش لبخند زدم و بعد پر سیدن آدرسش به سمت خونه
شون حرکت کردم.
هر دو ساکت بودیم و فضا ی ماشین رو آهنگ غم گینی که همیشه و بدون دلیل
و هر وقت توی ما شینم نشستم گوش می دادم پر کرده بود که با شنید ن
صدای زنگ گو شیش و جواب دادنش به تماس، صدا ی آهنگ رو کم کردم تا صدا ی
شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم.
صورتش رو حتی از تو ی آین هم نم یتونستم ببینم و فقط صداش رو می
شنید م که با صدای آرومی به مخاطبش گفت :سلام مامان! من توی راهم تا یه ربع
دیگه می رسم.
_نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه.
_مامان جان چه حرفیه میزنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم.
_باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعلا خداحافظ.
تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:می دونین مامانم فردا می خواد بیا د شرکت
و شما رو به خاطر ا ینکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟
آینه رو برا ی اینکه بتونم چهرهاش رو ببین م روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به
چهر ه ی خندانش گفتم:
یعنی تو از من به مادرت شکا یت کردی ؟
_نه!
_پس چی؟
_خودش وقتی دید کارم طول کشید ه تا ته ماجرا رو خوند.
منتظران گناه نمیکنند
بی فایده بود. مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه بردم ت
و بر ا ی رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم
که او هم به سمت اتاق پرهام میرد
🍃 #پارت_سی_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
_پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟!
جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگ حرف ی نزدم.
با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند ر وی لبم اومد و در
سکوت به رانندگی م ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ما شین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه.
قبل پیاد ه شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهود ه نگه
داشتنم توی شرکت خیلی ناچیز ه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین.
به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پرید ه گفتم:خیلی پررویی!
در مقابل نگاه متعجب و حر صی من با گفتن شب بخیر از ما شین پیاده شد و به
سمت خونه شون رفت.
نگاهم رو از دختر چادر ی ا ی که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم
و به سرعت به سمت خونه روندم.
اون روزا بدون هدف زندگی می کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم
دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار می شد و جدیدا هم اذیت کردن آرام به
سرگرم ی هام اضافه شده بود.
هر وقت می دیدمش دلم میخواست سر به سرش بزارم و بر خلاف روزا ی اولی که
دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و
شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که تو ی بیابو ن وایستاده و باد چادرش رو توی هوا تکون می ده.
*صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ا ی باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرو ن
زدم .
یعنی صبحانه ا ی در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا
صبحانه آماده م ی کرد و من که ساعت ۹ بیدار می شدم خبر ی از صبحانه نبود و
مامان می گفت ا ین تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ
اعتراضی نداشتم .
با ورودم به شرکت، آقا ی اکبری جلوم سبز شد و در بار ه ی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد.
که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا برر سی کنه ببینه ایرا د از کجاست.
بعد اینکه حرفم با اکبری تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته
پشت کامپیوتر نشستم.
عجیب بود که من نمی خواستم آرام توی شرکت کار کنه ولی به محض ر سیدنم
به اتاقم کامپیوتر رو فقط برا ی دیدن او روشن می کردم.
برای سفارش صبحانه گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و به
ِ
آرام توی مانیتور که بر
خلاف دیرو ز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم.
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_سی_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گو شی رو رو ی تلفن
گذاشتم و خیلی غیر ارا دی و ناخواسته ر وی تصویر آرام که به نظر می ر سید
لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم.
درست دید ه بودم!چوب آ بنبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آ بنبات تو ی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو می مکید و سرش توی کامپیوتر رو ی
میز ش بود.
به پشت ی صندلی تکی ه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتو ر بردارم جواب سلام
مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ا ی شدم که مش باقر رو ی میز گذاشته
بود.
به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق و ایستاده بود وایستاد و با
شیطنتی که تو ی چهر ه اش پیدا بود یه چیزی به مبینا گفت و با خنده ا ی که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد.
مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با
چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش در آورد.
آرام برا ی گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و
من از دید ن موها ی بلند دم اسبی بسته شده اش چشمام چهارتا شد و با دقت
بیشتر ی به او که با تقلا کردن موهاش رو تو ی هوا تکون می داد نگاه کردم.
نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برا ی گرفتن مقنعه اش نکرد و
در عوض رو ی میز کار مبینا نشست و مبینا به بافتن موهاش مشغول شد.
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_سی_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی
که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی توی
گوشم پیچید که گفت آقا ی حمتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور
شدم نیم ساعتی رو با مهندس حمتی در مورد اضافه کار ی و تعطیلی کارگرا برا ی وسط هفته که به مناسبت میلاد امام رضا(ع) تعطیلی بود صحبت کنم.
با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبری از آرام
نبود.
با کلافه ازجام برخاستم
با ر سیدنش به در اتاق بدون توجه به نازی که پر سیده بود چیزی لازم دارم، به
سمتش رفتم و او که متوجه من نبود ضرب های به در زد و در اتاق رو باز کرد و لی
خیلی زود و ناگهانی در رو بست و با چشمای بسته به طرف من که حالا بهش ر سیده بودم چرخید.
با تعجب نگاهش کردم و پر سیدم:چیزی شده؟
او که تازه متوجه من شده بود چشماش رو باز کرد و با د یدن من دستش رو از ر وی
دست گیره ی در برداشت و بدون اینکه جوابم رو بده از در فاصله گرفت و من تا ته ماججرا را فهمیدم…
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_چهل
💕 دختر بسیجی 💕
دستام رو توی جیب شلوارم جا دادم و با پوزخند رو به پرهام با طعنه
گفتم : نمی دونستم مهمون داری؟
پرهام که متوجه کنایه ی توی حرفم شده بود بدون اینکه جواب من رو بده رو
به آرام با عصبانیت پر سید: کار ی داشتی؟
آرام بدون اینکه نگاهش کنه به روبه روش خیره شد و با پوزخندی گوشه ی
لبش گفت : اومده بودم لیستی که برا ی برر سی بهتون داده بودم رو ب گیرم.
پرهام با کلافه گی وارد اتاق شد و با یه پوشه تو ی دستش برگشت و پوشه رو به
سمت آرام گرفت و در همون حال گفت : بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی
نشی؟
آرام پوشه رو از دستش گرفت و با طعنه جوابش رو داد:
_نه!... همونطور که به تو خیلی چیزا رو یاد ندادن!
پرهام عصبی تر خواست چیزی بگه که مانعش شدم و گفتم : کافیه! تمومش
کنین!
رو به من با لحن آروم تری گفت : تو با من کار ی داشتی ؟
من که کاری باهاش نداشتم و همینجور ی و برا ی دیدنش از اتاقم بیرو ن زده بودم
خواستم چیز ی بگم که پرهام دوباره رو به آرام غرید : خب دیگه! کارت رو که انجام
دا دی و فضولیت رو هم کرد ی حالا نمی خو ای بری؟
آرام به من نگاه کرد و گفت : اونش به خودم ربط داره که برم یا بمونم!
بدون توجه به چهر ه ی سرخ شده از عصبانیت پرهام پوش ه ی تو ی دستش رو به
سمت من گرفت و رو به من ادامه داد : من این رو الان لازم دارم می شه لطفا برام
امضاش کنین؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت اتاقم رفتم و در همون حال گفتم: بیا تا برات
امضاش کنم.
جلوتر از او وارد اتاق شدم و در رو برا ی اومدنش باز گذاشتم و او هم به دنبالم وارد
اتاق شد و در رو پشت سرش بست .
پشت میزم نشستم به پشتی صندلی تک یه دادم و به او که سمت چپم و با فاصله
ازم وا یستاده بود چشم دوختم.
حتی به ر وی خودش هم ن میآور …
💕 #ادامه_دارد...
May 11
https://eitaa.com/joinchat/3743940663C969089ecd1
گروه آشپزی منتظران بانوان
https://eitaa.com/joinchat/2248278027C4d92f29e7b
گروه خودسازی برای ظهور بانوان