رون زدم و همراه با گذاشتن هندزفریم تو ی گوشم و پلی کردن آهنگی که این روزا مرهمم شده بود بی هدف توی پیاده رو
قدم زدم.
بدون تو دارم قدم میزنم
تو این شهر که از خاطراتت پر ه
تو این کوچه هایی که از اسمشون
بدون تو حالم به همم یخور ه
نفس می کشم بی تو تو ی این هوا
خدایا نفسهام رو از من بگیر
(به چشمهام نگاه کرد و گفت:آراد بدون تو نفس کشیدن برام غیر ممکنه!
_من قرار نیست نباشم.
_ من از نبودنت میترسم! نمی تونم! من نمی تونم نبودنت رو....
_هیسسس!)
از اون روز که تو رفتی هی به خودم
می گم لعنتی بسه دیگه بمیر.
زیبا ترین کابوس رویاهای من!
معشوقه ی عاشق کش زیبا ی من!
این زندگی بدون تو شب یه مردنه
تنها دلیل زندگیم دنیای من
دیرو ز من! امروز من! فرد ای من!
انگیزه ی تموم این حرفا ی من
بعد از تو دردم، درد بی درمون شده
ای و ای من، ا ی و ای من، ا ی وای من
بدون تو یه عاشقم که فقط
داره درد معشوق اش رو میکشه
همه میگن این عاشق بینو ا
نمی تونه دیگه سر پا بشه
(آهنگ از :امین حبیبی)
آرام نبود و من بدون او خودم هم نبودم و دلم یه لحظه د یدنش رو می خواست.
باورم نمی شد که تونستم دوماه بدون آرام و فقط با خاطره هاش نفس بکشم و
زندگی کنم.
با صدای رانند ه که گفت : آقا رسیدیم کجا باید برم.
به خودم اومدم و به خیابونی که خونه ی آرام توش قرار داشت نگاه کردم و تراو لی رو
روی داشبورد گذاشتم و از ما شین پیاد ه شدم که راننده گفت :آقا اگه پول خورد دار
ی بده.
_بقیه ا ش رو نمی خوام.
در ما شین رو بستم و بی توجه به مخالفت راننده پا توی کوچه گذاشتم و به
سمت خونه شون رفتم و دور تر از در خونه و اونطرف خیابون وایستاد م و به در
خیره شدم.
به برق خاموش خونه ی امیر حسین نگاه کردم و چهر ه ی آرام بعد برداشتن چادر
عروس مقابلم نقش بست که به روم لبخند زد و من محو تماشاش شدم.
با یاد آوریش دستم رو رو ی قلبم گذاشتم و رو ی ز مین زانو زدم و لبم رو به دندون
گرفتم.
یک ساعت بود که به امید دیدنش روبه ر وی د ر نشسته بودم و عجیب قلبم بی قراری می کرد و بهم میگفت بیخود
اینجا نیومدم و حتما میبینمش.
با نزدیک شدن ما شینی به در خونه و متوقف شدنش همانطور که نشسته بودم
شمشادهایی که مانع دیدن می شدن رو کنار زدم و تونستم ببینمش که با کمک
آرزو از ما شین پیاد ه شد و بیرمق به سمت در خونه که امیرحسین بازش کرده بود
رفت ولی قبل ورودش به خونه وایستاد و به پشت سرش نگاه کرد و قلبم رو با دیدن صورت لاغر و ناراحتش آتیش زد که هما خانم گفت:آرام جان! چیزی شده چرا نمیری تو!
آرام بار دیگه به پشت سرش نگاه کرد و همانطور که آرزو زیر بغلش رو گرفته بود
وارد خونه شد و تازه من فهمید م چه کردم با آرامم که حتی نمیتونست روی پاش
راه بره.
امیرحسین که تا اون لحظه منتظر جلوی در وایستاد ه بود رو به محمدحسین که ما شین رو پارک کرده بود و میخواست وارد خونه بشه پر سید: دکترش چی گفت.
محمدحسین :چی میخواستی بگه یه مشت قرص قوی تر براش نوشت و گفت
باید از جاهایی که او رو یاد اون به همه چیز میندازه دورش کنیم.
محمدحسین و به دنبالش امیرحسین وارد حیاط خونه شدن و من نشنیدم دیگه
چی میگن.
از جام برخاستم و با قدمای سنگین و داغون تر از هر زمان قدم برداشتم و خودم رو
به خیابون اصلی رسوندم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم که جلوی پام
ترمز زد و من تو ی ما شین نشستم و آدرس خونه ی آیدا رو بهش دادم.
زنگ در واحد رو زدم که سعی د در رو برام باز کرد و گفت :سلام خوش اومدی.
_سلام! من که اینجا خونه ام شده دیگه چه خو ش آمدی؟! همین روزاست که
دمم رو ب گیری و بندازیم بیرون.
سعید خندید و گفت : اگه به من باشه حتما این کار رو میکنم و لی کیه که با
وجود خواهرت جرأت کنه!
به حرفش لبخند بی جونی زدم و جلوتر از او وارد حال شدم که آیدا از توی
آشپزخونه بهم سلام کرد و من جوابش رو دادم وخواستم بشینم که گفت:دیگه اونجا
نشین، پاشو یه آب به دست و صورتت بزن و بیا شام بخور
🍃 #پارت_دویست_ونه_ودویست_وده
💕 دختر بسیجی 💕
با این حرفش سعید با لبخند شونه ا ی بالا انداخت و من بر ای شستن دستام به
سرویس داخل راهرو رفتم.
دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم.
مامان راست می گفت چقدر الاغر شده بودم!
دیگه آراد غم زده ی توی آینه رو نمی شناختم!
ریشی ر وی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی
که بودم نشون می داد.
(آرام سرش رو ر وی بالشم گذاشت و دست ی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار
ریشت همیشه همینجور بمونه!
_چرا؟
_آخه اینجور ی جذاب تری!)
ما شین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آ ینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم
و رو ی صورتم کشیدم.
حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم!
حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم.
با تموم شدن کارم صورتم رو شستم و رو ی روشور رو هم آب گرفتم و از سرویس
خارج و وارد آشپزخونه شدم.
آیدا که مشغول کشید ن غذا توی دیس بود با دیدنم به روم لبخند زد و گفت :چه
خوب کرد ی داداش! دیگه داشتم ازت می تر سیدم.
سعید که به غذا ناخنک زده بود با دهن پر گفت : چی چی رو خوب کرده! یه
ساعت رفته اون تو و ما رو از شام خوردن انداخته.
_نه که نخور دی! حالا بزار دهنت خالی بشه بعد غپی بیا.
آیدا دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش پشت میز و وسط من و سعید
نشست و برای من که به میز رنگا با رنگش خیر ه بودم توی بشقابم غذا کشید که
سعی د رو به من گفت : چیه؟ چرا ماتت برده؟
بشقاب رو از دست آیدا گرفتم و گفتم :این غذا رو از بیرون گرفتی ؟
_نه خیر! خانم خونه زحمتش رو کشیده!
با تعجب به آیدا نگاه کردم که بی اراده آه کشید و گفت :انگار آرام اومده بود تا
فقط بهمون بگه دار یم اشتباه زندگی می کنیم و بره!
قاشق تو ی دستم و ر وی بشقاب برنج ثابت موند که آیدا که تازه فهمیده بود چی
گفته و ناخواسته من رو به یا د آرام انداخته با خنده ی تصنعی گفت : اِداداش! این
تر شی رو خودم ر یختم البته هنوز جا ن یفتاده بخور ببین خوشت میاد ؟
با این حرفش باز هم یاد آور تر شی خوردن آرام شد و من لبخند تلخی زدم و یه
قاشق کوچیک از تر شی رو توی دهنم گذاشتم که از تندی بیش از حدش به
سرفه افتادم.
سعید خیلی ریلکس لیوا ن آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم :
آخه خواهر من چیزی که بلد نیستی چرا درست می کنی؟
آیدا با تعجب نگاهم کرد و سعید رو بهش گفت :خانم! یادته بهت گفتم یه کوچولو
تند شدن؟ منظورم از کوچولو این بود!
آیدا با حرص نگاهش کرد و یه مقدار از تر شی رو توی دهنش گذاشت و گفت :
وا ی این چقدر تنده!... اشکال نداره یه مقدار دیگ ه که کلم و اینجو ر چیزا بریز
م توش درست می شه.
من سعید با تعجب به هم نگاه کردیم و توی سکوت مشغول خوردن شام شدیم.
*برای اولین بار توی یک عصر گرم تابستونی، کنار سایه و توی مرکز خرید
قدم می زدم و بی هدف به مغازه ها نگاه میکردم و بدون هیچ دلخوشی ا ی برا ی
هر چیز ی که سایه میخرید کارت می کشید م بدون اینکه برام مهم باشه
بدونم چی خریده!
مقابل مغاز ه ی کفش فرو شی وایستادم تا سایه کفشی که میخواد ر و انتخاب
کنه.
او که دید ه بود من کلافه ام و حوصله ی خرید ندارم دست از دید زدن کفشا
برداشت و گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست میخوای بریم خونه و یه روز
دیگه بیایم برا ی خرید.
_نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من د یگه نمی تونم بیام.
_حالا چرا عصبی میشی؟ اصلا من دیگه چیز ی نمی خوام .
_خیلی خب! پس میریم خونه.
جلوتر از او راه افتادم و صدا ی تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره.
بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ما شین نشستم و
منتظر شدم تا سوار شه!
با عصبانیت توی ما شین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم می ر یخت بهش توپیدم :هوی چته؟!
_تو هنوز یا د نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی؟!
_خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم.
با حرص نفسش رو بیرو ن داد و من با روشن کردن ما شین آهنگ غم گین همیشگیم رو پلی کردم.
مدتی که گذشت دستش رو رو ی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که
گفتم : هیچ معلومه چیکا ر میکنی؟
🍃 #پارت_دویست_ویازده_ودویست_ودوازده
💕 دختر بسیجی 💕
_تو از این به بعد حق نداری این آهنگ رو گوش کنی!
_تو برا ی من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم!
_خیلی خوب هم میگیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد
تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاد ه ی عهد بوق ..
با نشستن دستم تو ی دهنش حرفش رو خورد و من سرش داد زدم : وقتی میخوای در موردش حرف بزنی دهنت رو آب بکش!
دفعه ی آخری باشه که شنیدم بهش توهین کر دی.
با گریه گفت:تو به خاطر اون زد ی توی دهن من؟!
دوبار ه آهنگ رو پلی کردم و بدون هیچ حرفی و خوشحال از اینکه سایه قهر کرده و دیگه صداش ر وی مخم نیست به رانندگی م ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ما شین رو نگه داشتم و قبل اینکه پیاده بشه دستمالی رو به طرفش گرفتم و گفتم :گوشه ی لبت رو پاک کن.
دستمال رو از دستم گرفت و با ناراحتی از ما شین پیاده شد .
با رفتنش سرم رو رو ی فرمون گذاشتم و گفتم :قسم میخورم به محض پاس شدن چکایی که دست باباته بر ای همیشه شرت رو از سرم کم کنم! فقط دعا کن اوضاع همین جور بمونه!
ما شین رو روشن کردم و به سمت خونه ی خودم روندم.
در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و با کشید ن نفس عمیق هوای گرم خونه رو وارد ریه ام کردم.
دکمه های لباسم رو باز کردم و با دیدن دو جعب های که وسط حال و ر وی هم
گذاشته شده بودن به سمتشون رفتم و با تلخند ی نگاهشون کردم و خواستم
ازشون رد بشم که بی اراده برگشتم و کنارشون ر وی زانوم نشستم و در جعبه ی بالایی رو باز کردم.
تو ش پر بود از جعبهای کو چیک و در رأس هم هشون جعبه ی کادویی عطر ی
بود که من شب تولدش بهش هدیه داده بودم.
جعبه ی عطر رو برداشتم که جعبه ی کوچیک حلقه ها از کنارش توی جا ی
خالیش افتاد.
جعبه ی توی دستم رو رو ی زمین گذاشتم و جعبه ی حلقه رو برداشتم و درش رو باز کردم.
حلقه ی ساده رو بین انگشت شست و اشارهام و دور از خودم نگه داشتم و بهش خیره شدم و غرق شدم توی خاطراتم:
فروشنده جعبه ای حاو ی ست حلقه ی ازدواج ساده رو جلومون باز کرد و حلقه ی طلا رو به سمت آرام گرفت و ازش خواست امتحانش کنه.
آرام حلقه رو توی دستش کرد و دستش رو دور از خودش گرفت و بهش خیره شد.
مامان رو بهش گفت:این حلقه خیلی ساده نیست؟
آرام با درماندگی به من نگاه کرد و من گفتم :مامان جان اگه اجازه بدین حلقه
هامون رو ساده و ست برداریم
مامان با مهربو نی گفت: هر جور که خود تون دوست دارین شما باید دوستشون
داشته با شین.
ست حلقه ی تو ی انگشت آرام رو دستم کردم و دستامون رو بدون اینکه به هم
بخوره کنار هم و دور از خودمون گرفتیم و به دستامون نگاه کردیم.
باز هم از تکرار خاطرات آه کشیدم و حلقه ی تو ی دستم رو در آوردم و تو ی جاش و کنار حلقه ی آرام و تو ی جعبه گذاشتمش .
در جعبه رو بستم هر دو جعبه رو سر جاشون برگردوندم و به سراغ کارتون پایینی رفتم که توش لباس شب نامزد ی و لبا سی که براش براش خریده بودم جا خوش کرده بودن.
لبا سی که خودم براش خرید ه بودم رو ا ز توی جعبه در آوردم و عمیق بوش
کشیدم.
بوی عطر تن آرام رو میدا د و من چقدر درمانده و در به در این بو بودم!
چقدر دور شده بودم از یه لحظه داشتنش کنارم و بویید ن عطر تنش!
همون وسط حال دراز کشیدم و لباس رو بغل کردم ولی ا ین چیزی از دلتنگیم کم
نمیکرد و بر عکس بیقرار ترم میکرد. دلم گرفته بود و بیقرار تر از هر زمان
با عجله لباس رو توی جعبه مچاله کردم و جعبه ها رو برداشتم و توی اتاقی که
هیچ استفاد ه ای ازش نمی کردم انداختم و به حال برگشتم که با دیدن دوشک کنار شومینه و گیتار روی صند لی با عصبانیت به سمتشون رفتم و هر تکه ای رو یه گوشه پرت کردم و داد زدم : دیگه آرامی نیست که بخوام سرم رو روی پاش بزارم و سرم نوازش کنه....!
دیگه آرامی نیست که بخوام براش تار بزنم و بخونم!
دیگه نیست که من براش تار بزنم و او با هر سازم برام برقصه!
دیگه نیست! من نذاشتم که باشه!
لعنت به من!..... لعنت به من!
لعنت به این دنیا ی بی رحم! لعنت به تو روزگار نامرد!
با پخش و پلا شدن وسایل کنار شومینه و در حالی که نفس نفس میزدم رو ی
لبه ی شومینه نشستم و از جعبه ی سیگاری که این روزا همیشه همراهم بود
سیگاری رو در آوردم و ر وی لبم گذاشتم و روشنش کردم و با یک پک محکم ریه
ام رو پر از دودش کردم.
انقدر این کار رو تکرا کردم که رو ی لب هی شومینه پر از ته سیگار و پاکت خالی
سیگار شد و من همون جلو ی شومینه دمر دراز کشیدم و د یوانه وار و با خنده
گفتم :دیگه آرام ی نیست که بخوام به خاطرش سالم بمونم!
مدتی رو تو ی همون حالت موندم و وقتی از خونه بیرو ن زدم که هوا کاملا تاریک شده بود.
ما شین رو تو ی حیاط خونه پارک کردم و بی رمق از ما شین پیاده و وارد خونه
شدم.
🍃 #پارت_دویست_و_سیزده_ودویست_وچهارده
💕 دختر بسیجی 💕
تو ی راهرو مشغول در آوردن کفشام بودم که صدا ی حرف زدن مامان و آوا توجهم رو جلب کرد و باعث شد مدتی رو بی سر و صدا همونجا بایستم و به حرفاشون گوش کنم.
مامان با دلخو ری گفت : آوا جان، دخترم! اینجور ی که نمیشه! یعنی تو میخوای
برادرت رو توی شب نامزدی
کر دیم و
وقتی آوردیمش سر میز بابا و آراد فکر کردن فسنجونه؟!
مامان رو به آوا با سر به من اشاره کرد که آوا بقیه ی حرفش رو خورد و من یاد روز ی افتادم که آرام ظرف خورشت رو وسط میز گذاشت و بابا با تعجب ازش پرسید:
مگه شما نگفتین امروز ناهار کوفته دار یم؟!
آرام دستاش رو پشت کمرش قایم کرد و گفت : خب کوفته داریم دیگه!
بابا دوباره نگاهی به ظرف انداخت و گفت : ولی این که شبیه فسنجنونه؟
آرام خندید و جواب داد:خب!.... کوفته هاش شل بودن و چند باری هم من و آوا
خورشت رو همش زد یم اینجور ی شد دیگه!
با این حرفش من و بابا ز دیم زیر خنده و با صدای بلند خندیدیم.
با صدای آوا که گفت: وا! آراد به چی میخند ی؟
به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که باز هم گم شدم تو ی خاطراتم و لبخند رو ی
لبمه!
مامان مشکوکانه نگاهم کرد و ظرف خورشت رو مقابلم گرفت که ظرف رو از دستش
گرفتم و گفتم :ولی خوشمزه بود!
_چی!
_کوفته قلقلی ا ی که شبیه فسنجون شده بود!
آوا لقمه ی تو ی دهنش رو قورت داد و گفت : خوشمزه بود چون دلت خوش بود!
مامان دوباره با اخم نگاهش کرد ولی آوا با دلخو ری گفت :مگه دروغ می گم؟!
یادت نیست موقع درست کردنش آرام از غذاهای سوخته اش و جریمه شدنشون
برامون گفت وخندیدیم تازه موقع خوردن شام هم انقدر گفتیم و خندیدیم
که یادمون رفت خورشته چقدر بیریخت شده.... آراد که ته ظرف رو در آورد و
بهش گفت دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟!
(یه قاشق از خورشت با قی مونده توی ظرف رو برداشتم و رو به آرام گفتم :دیگه از
این کوفته فسنجون ندارین؟!
آرام با لبخند و تعجب نگاهم کرد و گفت :تو هنوز هم میخوای؟!
_اگه باشه که آره!
آوا خندید و گفت :نگران نباش آراد! تو هر چقدر که بخو ری باز بر ای فردا شبت
هم با قی میمونه! )
مامان رو به آوا توپید : گفتم بسه آوا!
برای اینکه خیال مامان رو راحت کرده باشم که خیال ندارم با حرفای آوا ناراحت
بشم و بدون خوردن شام از اونجا برم قاشق پر از برنج رو توی دهنم گذاشتم و
مشغول خوردن غذا شدم.
من دیگه عادت کرده بودم که با هر حرفی به یا د خاطر ه ای از آرام بیافتم و باید
به خودم یادآو ری می کردم که آرامی نیست و من باید بدون او به زندگی ادامه
بدم.
پشت میز کارم و ر وی صند لیم لم داده بودم و به ساعت روی دیوا ر که عجیب
عقرب ه هاش از هم سبقت گرفته بودن و حسابی صدای تیک تاکشون ر وی مخم
بود نگاه میکردم.
من باید تا یک ساعت دیگه توی محضر آماده میبودم تا بین من و سایه
صیغه خونده بشه.
بهرامی اینجو ری برنامه رو چیده بود که ما ساعت یازد ه صبح تو ی محضر به
هم محرم بشیم و من از دفتر محضر، سایه رو به آرایشگاه ببرم و بعد از ظهر برای رفتن به آتلیه و گرفتن عکس هم به دنبالش به آرایشگاه برم و از اونجا با هم به
سالن برگزار ی جشن بریم و من هم بدون چون و چرا هر چه را که گفته بود قبول
کرده بودم!
چون فقط می خواستم این بازی مسخره زوتر تموم و با زی من شروع بشه!تا بتونم
انتقامم رو از همه شون بگیرم!
با خودم شرط کرده بودم که سخت و بی رحم باشم و بی رحمانه انتقامم رو از این زمونه ی بی رحم بگیرم.
با کلافگی از جام برخاستم و با قدمهایی محکم به سمت مبل جلوی میز رفتم
و کتم رو از رو ی پشتیش برداشتم و تنم کردم.
سوئیچ رو از رو ی میز برداشتم و آماد ه ی رفتن شدم که با شنیدن صدای زنگ گو شیم یادم اومد گوشیم رو برنداشتم و برای برداشتنش و جواب دادن به کسی که
پشت خط بود برگشتم و جواب بابا رو دادم:
تنها بزاری؟
آوا : تنها نیست! تو و بابا و آ یدا و بقیه ی فامیل هم هستین!
مامان: آوا تو رو خدا تو دیگه انقدر با اعصاب من باز ی نکن!
آوا : مامان جان! من نمی تونم ببینم کس دیگه ای به جای آرام دست آراد رو
گرفته و باهاش می رقصه!
من نمیتونم اون دختره ی چندش آور که با وقاحت خودش رو به آراد غالب کرده رو ببینم، شما رو به خدا انقدر گیر نده نمی تونم مامان! ن.... می...... تونم!
مامان که حالا به گریه افتاده بود با ناله و زار ی گفت:ای خدا چرا من رو نمی بر ی
و راحتم نمی کنی!
آوا دوباره غر زد : من نمی دونم حالا چه اصراریه که جشن بگیرن، اون هم تو ی
سالن پ ذیرایی به اون بزرگی؟ یه محضر می رفتن و محرم می شدن! دیگه چه
کاریه آخه؟
مامان : خیر سرشون می خوان کلاس بزارن و دارایی شون رو به رخ مردم بکشن!
آوا: مامان جان! همین الان بهت گفته باشم از من نخواه باهاش خوب باشم! من اگه جواب سلامش رو هم بدم به خاطر آراده!
دیگه بی خیال شنید ن ادامه ی حرفاشون شدم و برا ی رفتن به طبق هی بالا وارد
سالن شدم که آوا من رو دید و رو بهم گفت:
داداش؟ تو کی اومدی؟!
_خیلی وقت نیست! نمی دو نی بابا کجا رفته ؟
_فکر کنم رفته باشه مسجد! اصلا این روزا کی بابا رو می بینه؟
دیگه چیزی نگفتم و پله ها رو بالا رفتم و به این فکر کردم که بابا این روزا چقدر
کم پیدا و کم حرف شده!
به این که چرا چیزی ازم نمی پرسه و روز به روز به تعداد چین و چروکهای
صورتش چین اضافه میشه!
با ر سیدنم به طبق هی بالا چشمم روی در حموم کنار اتاقم ثابت موند و لحظه ای بعد بدون در آوردن لباسم زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید سرد ی آب کمی از
داغی تنم رو کم کنه و برا ی چند لحظه هم که شده یادم بره چقدر سخت باختم!
نمیدونم چه مدت تو ی حموم بودم ولی وقت ی لباس پو شیدم و به طبقه ی
پایین رفتم از مامان و آوا خبری نبود و بابا به تنهایی روی مبل وسط حال نشسته و به تلوزیو ن خیر ه بود .
سلام کردم که جوابم رو داد و من با کم ی فاصله کنارش نشستم .
مدتی رو در سکوت هر دو به صفحه ی تلوزیون نگاه کردیم تا اینکه بابا گفت : بر ای شرکت مشتر ی پیدا شده.
با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد:تا قبل مراسم نامز دی تمام چکا پاس میشه.
من خیلی قبلتر به فروش شرکت فکر کرده بودم ولی پیدا کردن مشتری کار
راحتی نبود و بد حالی بابا هم باعث شده بود تا به تنها راه ممکن روی بیارم.
برای پاس کردن دوتا از چک ها ماشین خودم و بابا رو فروخته بودم و این روزا با ماشین مامان اینور و اونور میرفتم و خونه رو هم برای فروش گذاشته بودم و لی خب
بدهی انقدر زیاد بود که با این چیزا جاش پر نمی شد.
ولی حالا دیگه چرا باید سهام شرکت رو واگذار می کرد یم و زحمت چندین
ساله مون رو به باد می دادیم ؟ حالا که دیگه من کار خودم رو کرده بودم و آرام رو
کنارم نداشتم؟!
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :ولی من با این کار مخالفم.
بابا بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پس با چی موافقی؟ازدواج با دختر ی که چشم
دیدنش رو نداری؟!
_این فقط یه ازدواج سور یه! نگران من نباش.... فقط کافیه این جنسای مونده روی دستمون به فروش برسن حتی یک ثانیه هم باهاش نمی مونم.
_مگه میشه؟ مطمئن باش ا ین بهرامی بیکار ننشسته و بر ای نگه داشتن تو بعد
عقد هم نقشه کشیده!
جاش برخاست که رقیه خانم بهمون نز دیک شد و گفت :آقا شام حاضره!
به رقیه خانم که از زمان زندا نی شدن بابا دیگه به طور دائم و همه وقت توی خون
همون بود و کار میکرد نگاه کردم و گفتم :پس مامان و آوا کجان ؟
_خانم که توی آشپزخونه ان، آوا خانم رو هم الان صدا می زنم.
نگاهی به بابا که برا ی شستن دستاش به سمت سرویس بهداشتی می رفت
انداختم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم.
مامان در حالی که یک دستش رو زیر چونه اش زده بود، پشت میز شام نشسته
بود و کاملا مشخص بود که تو ی افکار خودشه و فقط جسمشه که اینجا نشسته
🍃 #پارت_دویست_و_پانزده_ودویست_وشانزده
💕 دختر بسیجی 💕
صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن
صندلی رو ی زمین از فکر در اومد و نگاهم کرد و همراه با لبخند گفت : اومد ی؟
پس بابات و آوا کجان!؟
_الان میان.
مامان نگاهی عاقل اندر سفیهه بهم انداخت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :آراد! تو
نمیخوای کت و شلوار بخری ؟
_کت و شلوار بر ای چی؟!
_برای مراسم نامزد ی دیگه!
_می خرم دیر نمیشه!
_دو روز دیگه نامزدیته اونوقت تو....
_مامان جان شما رو به خدا الان در مورد این چیزا حرف نزن و بزار شامم رو بخورم.
مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت!
آوا که تازه وارد آشپزخونه شده بود کنارم نشست و غذا رو عمیق بو کشید و گفت :
هوممممممم کوفته قلقلی!... مامان! یادته با آرام کوفته قلقلی درست
🍃 #پارت_دویست_و_هفده
💕 دختر بسیجی 💕
_سلام بابا.
_آراد یه خبر خوب برات دارم!
از بی مقدمه حرف زدن بابا متعجب شدم و با خودم گفتم مگه دیگه تو ی این دنیا
خبر خوبی هم میتونه وجود داشته باشه!
چیزی نگفتم که بابا خودش ادامه داد : آراد دیگ ه لازم نیست بر ی محضر!
با عصبانیت گفتم : بابا شما که نمی خوا ی بگی سهام شرکت رو فروختی؟!
_نه! میدو نی الان کیو دیدم ؟
نفسم رو کلافه بیرو ن دادم که باز هم خودش ادامه داد: من همین الان زند رو دید م
که به دیدنم اومده بود.
_زند؟!
_آره! زند! توی این مدت که جوابمون رو نمی داده خارج از کشور بوده و از کارا ی
پسرش خبر نداشته!
امروز اومد اینجا و گفت تازه بعد رسیدنش و دیدن اوضاع خراب شرکتشون فهمیده
که پسرش چیکار کرده و قرار ه ده درصد از هفتاد درصد سهام شرکتشو ن ر و به
بهرام ی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته!
_یعنی این پسره انقدر دیوونه است؟!
_قبلا شنید ه بودم پسره نرمال نیست و یه مقدار خُله
که کلا تعطیله!
_خب پس .....
_من الان دارم میرم پیش نارفیق م تا تف کنم توی صورتش! تو هم همون
شرکت بمون و به سعیدی بگو جنسا رو بار بزنه!
بابا زودتر از من تماس رو قطع کرد و من که دیگه خون به مغزم نمی رسید با
عصبانیت و با کشیدن دستم رو ی میز همه ی وسایل رو ی میز رو روی زمین
ریختم و دادم زدم:آخه چرا؟!... چرا؟
رو ی زمین و وسط وسایل پخش شده زانو زدم و جسم توی دستم رو محکم فشار
دادم و از سوز شی که کف دستم احساس کردم لذت بردم و بیشتر توی دستم
فشارش دادم که در همین حال مش باقر با نگران ی وارد اتاق شد و به سمتم اومد و
با دیدن حال خراب و دست خونیم گفت :آقا شما حالتون خوبه؟!
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم!
نمی دونم تو ی نگاهم چی دید که نگاهش مضطرب شد و با ترس نگاهم کرد.
شیء تو ی دستم رو به زمین کوبیدم و گفتم : خدا چی رو میخواست بهم ثابت کنه
مش باقر؟!
اینکه به راحتی میتونه من رو زمین بزنه؟
بی توجه به دست خونی و سوزش شدید ش شیء رو یه طرف پرت کردم و داد
زدم: آره من زمین خوردم! زمین خوردم خدااااا!
دستام رو ر وی زمین تکیه گاهم کردم و سعی کردم با نفسهای تند و عمیق خودم رو
کمی آروم کنم که مش باقر دستم رو گرفت و گفت :آقا چیکار می کنین؟ دستتون
داغون شد.
دستم رو محکم مشت کردم که قطر ه های خون بیشتری روی زمین چکید و مش
باقر با عجله از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد خانم رفاهی و به دنبالش مش باقر با
بتادین و باند و پنبه وارد اتاق شدن و خانم رفا هی با نگرانی گفت :اینجا چه اتفاقی
افتاده؟ دستتون چی شده؟
مش باقر روبه روم نشست و گفت : شیشه دستشون رو بر یده!
همونجور که نشسته بودم به میز کار تک یه دادم و ساق دست ساالمم رو ر وی زانوم
گذاشتم و مش باقر مشغول شست وشو ی دست زخمیم و پانسمانش شد .
از شدت سوزش دستم ، چشمام رو محکم بستم ولی این
سوزش بیش از حد رو
دوست داشتم و برام لذت بخش بود چون باعث می شد برا ی لحظه ا ی هم که شده
سوزش قلبم یاد م بره .
با تموم شدن کار مش باقر و باند پیچی شدن دستم رو ی صندلیم نشستم و رو به
خانم رفاهی که روبه روم وایستاده بود و با دلسوز ی نگاهم می کرد گفتم : خانم
رفاهی شما می تونی تا یه مدت که بتونم برا ی پرهام جایگزین پیدا کنم کار او رو
هم انجام بدی؟!
🍃 #پارت_دویست_و_هجده
💕 دختر بسیجی 💕
_فعلا که کارا ی حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم!
_ولی از امروز دیگه روزها ی پر کاری رو در پیش داریم!
_چقدر خوب! خوشحالم که ا ین رو می شنوم! و لی آخه چطوری؟!
_زند خودش از مسافرت برگشته و قراره همه ی جنسا رو یک جا بخره!
_مگه پسرش با وکالت از او و با اطلاعش قرار داد و فسخ نکرده بود؟
_نه! سر خود این کار رو کرده!
_پسره ی سادیسمی دیوونه! آرام گفته بود که د یوونه است و هیچی بارش
نیست.
با شنیدن اسم آرام اخمام ناخوداگاه توی هم رفت و گفتم : چطور؟!
_چیزه.... هیچی! فقط قبلا درموردش یه چیزایی از آرام شنیدم! اینکه از لحاظ
روانی مشکل داره و باباش سعی داره ا ین مشکل رو از بقیه پنهون نگه داره!
_او از کجا می دونست؟!
_اون اوایل که آرام به شرکت اومده بود این پسره ازش خاستگاری کرد و وقتی
جواب رد شنید ر وی دنده ی لج افتاد و چند بار ی مزاحم آرام شد!
آرام می گفت از توهین کردن به دیگرا ن لذت می بره و کارایی می کنه که یه آدم عادی و نرمال انجامشون نمی ده.
_فعلا که همین د یوونه ی سادیسمی اوضاع ما رو بهم ریخته!
_من شنیدم اوضاع شرکت خودشون خیلی بدتره و این کار فقط از اون بر میاد!
_امروز اصلا حالم خوب نیست ولی فردا با زند ملاقات می کنم و تو ی جلسه ی
ساعت یازد ه در
May 11
منتظران گناه نمیکنند
#انسان_شناسی ۶۱ #استاد_شجاعی #استاد_عالی #استاد_پناهیان ▪️شغل اولِ همهی ما، "مهندسی" است! - مه
انسان شناسی ۶۲.mp3
11.85M
#انسان_شناسی ۶۲
#استاد_شجاعی
💥یه جای کار ایراد داره!
اگر اینجوری پیش بری، قطعاً یه جایی ارزشها و اعتقادات انسانیات رو از دست میدی!
ولی اگر همین یه خرابی رو، تعمیر کنی، با سطح تلاش کمتر، به رشد سریعتر و بالاتری میرسی!
#نمازهای_شب_سیزدهم_رجب👇
#بدلیل_ایام_البیض دو گونه نماز دارد:
1️⃣نمازهای مخصوص ایام البیض در ماههای رجب و شعبان و رمضان
☀️امام صاد ق(علیه السلام) فرمود: خداوند به این امّت سه ماه ارزشمند عطا کرد، که به امّت هاى قبل نداده بود و آن ماهها، رجب، شعبان و ماه رمضان است و سه شب نیز به این امّت عنایت کرد که به امّت هاى پیشین نداده بود و آن شب هاى سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم ماه است و همچنین سه سوره (بافضیلت و پرمحتوا) به این امّت عطا کرد که به امّت هاى سابق نداده بود و آن سوره هاى «یس»، «مُلک» و «توحید» است، از این رو هر کس که میان این سه فضیلت جمع کند، میان بهترین عطاهاى این امّت جمع کرده است
❓از امام(علیه السلام) سؤال شد: چگونه مى توان میان آنها جمع کرد؟
✍️فرمود: در لیالى بیض (سه شب مزبور) در این سه ماه نماز بخواند. یعنی به این نحو: مستحبّ است در ماه رجب و شعبان و رمضان
3️⃣1️⃣در شب سيزدهم دو ركعت نماز بگذارند؛ در هر ركعت يك مرتبه حمد و يس و تَبارَكَ المُلْكُ وتوحيد بخواند4️⃣1️⃣ در شب چهاردهم چهار ركعت به دو سلام به همين كيفيّت 5️⃣1️⃣ و درشب پانزدهم شش ركعت به سه سلام به همين كيفيّت.
🌟حضرت صادق عليه السلام فرمود: هر كه چنين كند جميع فضيلت اين سه ماه را دريابد و جميع گناهانش غير از شرك آمرزيده شود
📿🕋📿🕋📿
2️⃣- نمازشب 3️⃣1️⃣سیزدهم رجب: هر کس در این شب دو رکعت نماز کند و در رکعت اول بعد از حمد ، سوره ی عادیات و در رکعت دوم بعد از حمد سوره ی تکاثر را بخواند ، خداوند همه گناهان او را بیامرزد اگر چه عاق والدین باشد و از وی راضی شود و همانند آذرخش سریع و درخشان از پل صراط می گذرد به او در فردوس ، هزار شهر عطا نماید (ترجمه اقبال الاعمال، ج2، ص 789)
📚منبع: مهمترین دانستنیهای یک مسلمان بارویکرد روزشماررویدادهای مهم تاریخ اسلام، تألیف زهراپاشنگ، جلد 2، ص 536
📿🕋📿🕋📿
#روزهای_ایام_البیض🌖🌕🌹
سیزدهم اول روز از ایام البیض است و ثواب بسیارى براى روزه این روز و دو روز بعد وارد شده و اگر كسى قصد انجام اعمال اُمّ داوُد را دارد باید این روز را روزه بگیرد و در این روز بنا بر قول مشهور بعد از سى سال از عام الفیل ولادت با سعادت حضرت امیرالمؤ منین علی علیه السلام در میان كعبه مُعَظَّمه واقع شده است.
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
⭕️ العبد محمدتقی بهجت:
💚 «خیلی دیده شده و گفتهاند که حضرت حجت(عجل الله تعالی فرجه) را در مجالس توسل یا حدیث کساء حاضر دیدهاند».
☀️ ایشان هر روز بر خواندن حدیث کسا مداومت داشتند و برای برطرف شدن گرفتاریها و شفای بیماران، قرائت مکرر این حدیث را توصیه میکردند.گاهی نیز افراد خانواده را دور هم جمع میکردند و به همراهشان حدیث کسا میخواندند.
📚 بهجتالدعاء، ص٢١٩
#مهدویت
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_دویست_و_هفده 💕 دختر بسیجی 💕 _سلام بابا. _آراد یه خبر خوب برات دارم! از بی مقدمه حرف
مورد کارایی که باید انجام بدیم حرف میزنیم.
_پس فعلا با اجازتون من از حضورتون مرخص میشم.
سری تکون دادم و خانم رفا هی از اتاق خارج شد و من خسته تر از همیشه سرم رو روی میز گذاشتم که صدای زنگ گو شیم بلند شد.
با دیدن شمار ه ی سایه لبخند بد جنسانه ای زدم و جوابش رو دادم که با گریه
سرم داد زد : تو به چه حقی این کار رو با من کرد ی؟!
_من کار ی با تو نکردم اون بابای احمقت کرد که به خیا ل خودش می خواست آبرو ی رفته ات رو با نقشه ی احمقانه اش بهت برگردونه!
_خفه شو! آراد تو یه عوضی ای که فقط بلدی با احساس آدما باز ی کن ی!
_تو هم یه دختر عوضی و احمقی! تو فکر کر دی اگه من باهات ازدواج می کردم
به پات می موندم؟ نه خیر من قصد داشتم خیلی زود از شرت خلاص بشم
🍃 #پارت_دویست_و_نوزده
💕 دختر بسیجی 💕
_لیاقت تو همون دختره ی ا
_ببند اون دهنت رو دختره ی..... تو حتی نمی تونی یه تار موی گن دیده ی او
بشی.
با گفتن این حرف تماس رو قطع کردم و مستانه و دیوانه وار خندیدم.
*سه هفته از زمان برگشت آقای زند و بستن قرارداد جدید و برگشتن اوضاع شرکت
به روال عا دی سابق گذشته بود، با این تفاوت که دیگه آرام و پرهام تو ی شرکت
نبودن و جای خالیشو ن حسابی به چشم میومد.
خانم رفاهی رو بر ای همیشه به جای پرهام گذاشته بودم و چون تازه کار بود و از خیلی چیزا سر در نمی آور د مجبور بودم خیلی از کارها رو خودم انجام و در مورد هر کار ی هم توضیحا تی رو بدم.
تو ی اتاقی که قبلا به پرهام تعلق داشت و حالا متعلق به خانم رفاهی بود و پشت
میز کارش نشسته بودم و بی حوصله کارهایی که او با کامپیوتر انجام می داد رو
تایید می کردم و وقتی کارش تموم شد گفتم:خوبه! دیگه فکر کنم لازم به
توضیحات من باشه.
خانم رفاهی که ر وی صندل ی و با کمی فاصله کنار من نشسته بود از جاش
برخاست و درحالی که مشغول ریختن چای از فلاسک رو ی میز کنار دیوار، توی لیوان می شد گفت: یاد ش بخیر وقتی آرام اینجا بود رو یه نوبت چایی می ریختیم و با شکلاتایی که همیشه همراهش داشت دور هم چایی می خوردیم و میگفتیم و میخندیدیم!
جا ش خیلی خالیه از وقتی که رفته شرکت سوت و کور شده!
بدون هیچ حرفی به حرفاش گوش می دادم که چایی رو جلوم و رو ی میز گذاشت
و ادامه داد: روزایی که نوبت او بود برامون چایی بیاره حسابی حرصمون رو در میآورد آخه وقتی میرفت به آبدارخونه یک ساعتی طول میکشید تا برگرده و
حسابی سر به سر مش باقر میذاشت!
این روند همینجور ی ادامه داشت تا اینکه فهمیدیم به تر شی علاقه داره و من
بهش گفتم اگه چایی آوردنش از یک ربع بیشتر طول نکشه بهش لواشک خونه ای که خودم درست کردم رو می دم.
دیگه از اون به بعد رفت و برگشت آرام به ده دقیقه هم نمی ر سید.
خانم رفاهی که فهمیده بود اصلا حواسم بهش نبوده گفت: گفتم چاییتون سرد میشه!
لیوان چا ی رو به دست گرفتم و یه مقدار از چاییش رو خوردم که خانم رفاهی روبه
روم نشست و گفت: شما نمیخواین به این جدایی پایان بدین؟!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شما سه ماهه که از هم جدا شدین و لی شما
با کوچکترین حرفی توی فکر م ی رین و به یاد ش میافتین!
آه کشیدم و گفتم : دیگه محاله ما به هم بر سیم.
_چرا محال؟!
_چرا آرام باید به کسی جواب بده که یک بار دلش رو شکسته و تنهاش گذاشته؟!
_چون هنوز هم دوستش داره! چون خانومه! چون میدونه شما برای چی اینکار رو
کرد ین!
🍃 #پارت_دویست_و_بیست
💕 دختر بسیجی 💕
_حیف نیست حالا که همه چی به خوبی و خو شی حل شده شما از دو ری هم
رنج بکشین و دور از هم با شین؟!
_نمی دونم باید چیکار کنم و چجوری تو ی روش نگاه کنم دی ه ر وی نگاه کردن
به چهر ه ی خانواده اش رو هم ندارم!
_شما خودتون بهتر از من میدونید که خانواده ی آرام خیلی فهمیده و با درک
هستن!
من مطمئنم که شما رو درک میکنن!
چیزی نگفتم و تو ی فکر فرو رفتم که خانم رفاهی ادامه داد: راستش من توی این
مدت با آرام در ارتباط بو دم و دیدم که حال و روز او هم بهتر از حال شما نیست!
من نمی خواستم در ا ین مورد دخالتی بکنم و مطمئن بودم خودتون اقدام میکنین و لی دیدم شما هیچ کاری نم یکنین و با اومدن خواستگار بر ای آرام حال
آرام داره بدتر میشه!
با ترس و تعجب نگاهش کردم و گفتم :از چی حرف میز نین؟!
_از اینکه این روزا یه پسر حاجی آرام رو از برادرش خاستگاری کرده و برادره هم که
اوایل موافق نبود حالا با وجود پرهام و ابراز علاقه اش به آرام موافقه و سعی داره آرام
رو راضی به ازدواج کنه.!
دستم رو باعصبانیت و محکم مشت کردم که ادامه داد: آرام چیزی به من نگفته ولی من مطمئنم که م
نتظر شماست!
_آخه چجو ری؟! چجور ی بهش بگم برگرده!
_این دیگه بستگی به خلاقیت خودتون داره که چطور نازش رو بخرین ولی به
نظر من بهتر اینه که اول با باباش حرف بزنین و ازش اجازه بگیرین و دوم اینکه
سع ی کنین در این ز مینه از آرزو کمک بگیرین تا مثل این مبینا که این روزا از
نبود آرام آه و ناله داره نقش جاسوس رو براتو ن بازی کنه!
با این حرف خانم رفاهی روزنه ی امید ی تو ی قلبم روشن شد و لبخندی رو ی لبم
نشست .
از ر وی صندلی برخاستم و به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن به
سمتش برگشتم و گفتم :خانم رفاهی! خیلی ممنون!
او که دست به سینه وایستاد ه بود لبخندی به روم زد و گفت : یه یا علی بگین
و تا تهش رو برین!
*ما شین رو توی حیا ط خونه پارک کردم و با دید ن بابا جلوی در خونه که به نظر
میر سید قصد بیرون رفتن رو داره، سر یع از ما شین پیاده و بهش نزدیک شدم
و بعد سلام کردن گفتم : بابا اگه دیرتون نمی شه و عجله ندارین می خواستم
باهاتون حرف بزنم.
با مهربونی بهم لبخند زد و در حالی که ر وی صند لی و پشت میز داخل بالکن می
نشست گفت :نه! عجله ندارم.
روبه روش نشستم و گفتم :راستش می خواستم در مورد آرام باهاتون حرف بزنم.
🍃 #پارت_دویست_وبیست_ویک_وبیست_ودو
💕 دختر بسیجی💕
لبخند رو ی لب بابا عمیق تر شد و گفت :کاری کن که برگرده!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد : من خیلی قبل تر از اینا منتظر بودم که
بیای و بگی قصد دار ی آرام رو برگردو نی!
_من هیچ امید ی به برگشتنش نداشتم و لی امروز یه نفر باهام حرف زد و یه
جورایی ا میدوارم کرد!
_من الان به اصرار مادرت داشتم میرفتم پیش آقا ی محمدی و مردد بودم که برم
یا نه ولی حالا که میبینم تو حتی با فکر برگشتن آرام انقدر روحیه ات عوض
شده با اطمینا ن بیشتری میرم و بهش میگم که من به پسرم افتخارمیکنم
نه برای اینکه دل آرام رو شکسته برا ی اینکه مثلی ک کوه پشت پدرش وایستاد و به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت!
_می خواین ب گین شما در تمام طول این مد ت میدونستین که. ...
_روزی که لباس عروس رو توی اتاقت دیدیم مامانت خودش رو نفرین کرد و
خودش رو مقصر جداییتون دونست اونجا بود که فهمیدم چرا آرام به من گفته که تو رو نمی خواد و دیگه حاضر نیست زندگی کنه! او می خواست من نفهمم که شما
به خاطر من از هم جدا شدین.
به چشمای اشکی بابا نگاه کردم که از جاش برخاست و همراه با گذاشتن دستش ر وی شونه ام گفت :شما به خاطر من ازهم جدا شدین پس این منم که باید پیش قدم بشم.
بابا با گفتن این حرف پله ها رو پایین رفت و ازم دور شد و من ازته دل خدا رو بر ای وجودش و بودنش کنارم شکر کردم.
یک ساعت بود که روبر وی مغازه ی آقای محمدی که اونطرف خیابو ن بود وایستاده
بودم و پاهام برا ی قدم برداشتن یاریم نمی کردن.
با یاد آور ی حرفا ی بابا که گفته بود آقا ی محمد ی ر وی خوش بهش نشون داده
عزمم رو جزم کردم و با خارج شدن دوتا مشتر ی و خلوت شدن مغازه دستم رو
محکم مشت کردم و با قدمای بلند و محکم خودم رو به مغازه رسوندم و برا ی اینکه از هدفم منصرف نشم سر یع وارد مغازه شدم.
شاگرد ش مغازه که در نبود آقای محمد ی کار مشتریا رو راه میانداخت رو به من
گفت :آقا شما چیزی می خواستین؟
_با آقای محمدی کار دارم.
شاگرده به طرف انتها ی مغازه با صدای بلند گفت : اوستا! یه نفر اینجا با شما کار
داره!
پسر نوجوان با گفتن این حرف مشغول مرتب کردن وسا یل توی قفسه ها شد و
لحظه ای بعدآقای محمد ی بهمون نزدیک شد و بدون اینکه متوجه ی من باشه
رو به شاگردش گفت : احسان اینجا رو مرتب کرد ی برو و یه دستی هم به سر و
گوش قفسه های آخری بکش من خودم اینجا می ایستم و کار مشتریا رو راه
میندازم.
احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم.
آقای محمدی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاد ه بودم اومد و در سکوت
بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم.
با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد
از چند دقیق ه سکوت زبون باز کردم و گفتم:
من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین!
آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی
آخری.
احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیا ه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟!
آقای محمدی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری.
احسان با تعجب به سمت انتهای مغازه رفت و آقا ی محمدی رو به من گفت : میشه بگی چرا باید ببخشمت؟!
با تعجب به صورت ناراحت و جدیش نگاه کردم و گفتم :اینکه....
ناگهان حرفم رو رها کردم! چی باید می گفتم؟
اینکه دخترت رو رها کردم و دلش رو شکستم یا اینکه انگشت نمای خاص و
عامتون کردم!
چه سوال سختی رو ازم پر سیده بود و من هیچ جوابی براش نداشتم جز سکوت
ولی او خیال کوتاه اومدن نداشت و دوباره پر سید :
اینکه چی؟!
با اعتماد به نفسی که یهو توی وجودم به وجود اومده بود جواب دادم: اینکه
مجبور شدم بین زنده موندن پدرم و زندگی با کسی که تمام دنیام شده زنده موندن
و نفس کشید ن پدرم رو انتخاب کنم.
_ فکر می کنی تصمیم درس ی رو گرفتی؟!
_هنوز در این مورد با خودم کنار نیومد م و لی هر بار که به گذشته و شرایط اون
زمانم فکر می کنم باز هم همین تصمیم رو می گیرم.
_پس چرا می خوای ببخشمت وقتی خودت به کارت ایمان دا ری؟
_یعنی شما هیچ دلخو ری و گله ای از من ندارین؟!
جوابی نداد و من بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم :من اومدم اینجا تا علاوه بر
عذر خواهی ازتون بخوام بهم اجازه ب ین تا ی ک بار دیگه آرام رو ازتون
خاستگاری کنم.
چهره ا ش عصبی شد و بهم توپید : تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کر دی دختر
من عروسک دست توئه که هر وقت نخواستی بندازیش دور و هر وقت خواستی بر ی
و ورش دا ری؟!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش با ناراحتی ادامه داد : برو و بزار جای
زخمی که رو ی دلش گذاشتی خوب بشه..
ت_و_بیست_و_سه_وبیست_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
_خودتون هم خوب می دونین که جای این زخم فقط یه راه برا ی خوب شدن
داره و اون راه هم وجود منه!
می دونم خواسته ی زیاد یه و لی ازتون می خوام اجازه بدین برای دومین و
آخرین بار آرام رو ازتون خاستگاری کنم.
آقای محمدی با کلافگی ر و ی صندلی نشست و من توی سکوت مغازه توی
ذهنم دنبا ل کلمات تاثیر گذا ری می گشتم تا به زبون بیارم که آقای محمدی
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اونی که باید بهت اجازه بده آرامه!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :اگه آرام موافق باشه من مخالفتی ندارم، من
فقط می خوام که او رو همون آرام شاد و سر حال سابق ببینم.
با خوشحالی ا ی که نمی تونستم هیچ جوره پنهونش کنم گفتم :خیلی ممنون آقا جون قول میدم کار ی کنم که آرام رو حتی سرحال تر از هر زمان ببینین!
لبخند بی جونی ر وی لبش نشست و گفت : برا ی دید ن اون لحظه، لحظه
شماری می کنم.
با بیقرا ری و خوشحا لی و بعد خداحافظی کردن، عقب عقب رفتم و از مغازه خارج
شدم.
*جلو ی آموزشگاه زبان منتظر آرزو موندم تا از مدرسه خارج بشه.
با خارج شدنش از آموزشگاه همانطور که تو ی ما شین نشسته
بود م به دنبالش خیلی آهسته حرکت کردم تا اینکه از آموزشگاه و شلوغی دور
شد.
بهش نزدیک شدم و براش بوق زدم که توجهی نکرد و در عوض به قدمهاش سرعت بخشید.
شیشه رو پایین کشید م و صداش زدم : آرزو وایستا کارت دارم.
با شنیدن صدام وایستا د و من هم ما شین رو همون کنار خیابون نگه داشتم که به سمتم اومد و گفت : سلام شمایین! فکر کردم مزاحمه!
به روش لبخند زدم و گفتم :سلام! میشه امروز من برسونمت خونه میخوام
باهات حرف بزنم!
_در مورد آرامه؟!
اره
_پس من به دوستم بگم که با شما میام!
آرزو به سمت دوستش که منتظرش وایستاده بود برگشت و بعد کمی حرف زدن باهاش توی ما شین نشست و من ما شین رو روشن کردم و کمی از مسیر رو
رفتم و گفتم : موافقی بر ای حرف زدن به کافی شاپ بریم ؟
_من باید زود به خونه برگردم پس هر حرفی دارین همین جا بزنین!
تا خونه شون راه زیا دی نمونده بود پس به ناچار ما شین رو کنار خیابو ن خلوت
پارک کردم.
نمی دونستم باید چیبگم و از کجا شروع کنم!
کلافه نفسم رو بیرو ن دادم و سکوت کردم و چند دقیق ها ی در سکوت گذشت تا اینکه آرزو که فهمیده بود حرف زدن برام سخته به حرف اومد و بدون اینکه
نگاهش رو از روبه روش بگیر ه گفت:
_چند روز بود که آرام کلافه و عصبی بود و به کوچکترین چیز گیر میداد و زود
اشکش در میومد!
ما همه فکر می کرد یم این رفتارش به خاطر وضعیتیه که برای شما پیش اومده، تا اینکه یه شب با حال خراب از بیرون به خونه برگشت و گفت دیگه تو رو نمی خواد و حاضر نیست باهات ادامه بده! گفت حتی به شما هم گفته که نمیخواد باهاتون باشه!
اونشب کسی حرفش رو جدی نگرفت و لی بعد یه مدت وقتی دیدیم از شما
خبری نیست بابا آرام رو صدا زد و ازش خواست بگه دقیقا چه اتفاقی افتاده!
ولی آرام جلو ی بابا وایستاد و فقط یک کلمه گفت اینکه شما رو دوست نداره و
طلاق می خواد.
بابا که از همه جا بی خبر و مثل ما تو ی شوک بود برا ی او لین بار به صورت آرام
سیلی زد و دعواش کرد ولی آرام بدون اینکه از جاش تکون بخوره چند بار گفت
ازدواج با شما یک اشتباه بوده!
روزها گذشت و آرام بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه یه گوشه می نشست و به یه
نقطه خیره می شد و بیشتر وقتا هم فقط اشک می ر یخت.
مامان مدام سرش غر می زد که حالا چجور ی توی چشم مادر شما نگاه کنه و از آرام می خواست براش توضیح بده که چرا شما رو نمیخواد و لی آرام بدون اینکه چیزی بگه در جواب مامان با لبخند اشک می ریخت!
بابا هم که اصلا باهاش حرف نمیزد و باهاش سرسنگین بود! جو ری رفتار می کرد که انگار اصلا آرا م وجود نداره!
می دیدم که آرام روز به روز ضعیف تر میشه و من بدون اینکه بتونم کار ی براش انجام بدم شاهد اشک ر یختنش بودم و بدون اینکه بدونم دردش چیه سعی داشتم دلداریش بدم.
تا اینکه یه روز مادرتون به خونمون اومد و تازه اونجا بود که دلیل رفتارهای آرام رو فهمیدیم.
مادرتو ن گفت که شما به خاطر پدرتون از آرام گذشتین.....
آرزو که حالا اشکش ر وی گونه اش ریخته بود بی توجه به حال من که به خاطر حرفاش عصبی و ناراحت شده بودم با گریه ادامه داد: خیلی روزا ی سختی بود!
آرام بدون اینکه با کسی حرف بزنه درداش رو توی خودش می ریخت و در سکوت به سر میبرد تا اینکه یه روز از حال رفت و ما تازه فهمیدی م به جای تنها گذاشتنش باید بیشتر کنارش میبودیم تا کارش به بیمارستان و خوردن قرصای آرامبخش نکشه!
آرزو به من نگاه کرد و گفت : امیدوار م درست حدس زده باشم و شما اومده با شین تا در مورد ازدواج دوباره تون با آرام حرف بزنین؟!
💕 #ادامه_دارد..
May 11
بسمالله الرحمن الرحیم
#علی #علی #علی #علی
#علی #علی #علی
#علی #علی
#علی
🌺 #علی 🌺 #علی 🌺
گفتم که #علی گفت بگو سرالله
گفتم که #علی گفتا که عین الله
گفتم که به وصفش چه بگویم
گفتا لا حول و لا قوه الا بالله
🌺 #علی 🌺 #علی 🌺
نثار روح مطهر و منور #امیرالمومنین_حضرت_علی
جان ( علیهالسلام )
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
2_144200951407520410.mp3
1.66M
🌺شعرخوانی مرحوم محمد رضا آقاسی در مدح امیرالمؤمنین علی علیه السلام