eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدویکم بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن.و
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدودوم یک هفته گذشت. علی و فاطمه خیلی کار داشتن.فقط چند روز به مراسم شون مونده بود.علی هم خونه حاج محمود بود. زهره خانوم با خانم سجادی تماس گرفت،تا نتیجه رو بپرسه.همه چشم شون به زهره خانوم بود. بالاخره لبخند زد و گفت: -ان شاءالله خیره.خوشبخت باشن. امیررضا نفسش بند اومده بود. هنوز زهره خانوم داشت صحبت میکرد، فاطمه اشاره کرد آره؟ زهره خانوم با لبخند سرشو تکان داد که بله. فاطمه و علی،دوتایی،امیررضا رو با مشت میزدن.امیررضا به سختی جلوی خودشو میگرفت،داد نزنه که خانم سجادی صداشو نشنوه. حاج محمود هم به سختی جلوی خنده شو میگرفت.زهره خانوم هم به سختی میتونست صحبت کنه.وقتی تلفن رو قطع کردن،یه دفعه خونه منفجر شد. امیررضا بلند شد، و دنبال علی و فاطمه میدوید.سراغ هرکدوم میرفت،اون یکی از پشت میزدش.رفت فاطمه رو بگیره،علی از پشت گرفتش.فاطمه هم به شکم امیررضا مشت میزد.امیررضا داد میزد و تلاش میکرد خودشو از دست علی خلاص کنه.حاج محمود و زهره خانوم فقط میخندیدن. فاطمه عقب رفت.علی،امیررضا رو بغل کرد و گفت: _مبارک باشه داداش.خوشبخت باشین. امیررضا که تازه فرصت کرده بود به جواب مثبت محدثه فکر کنه،نفس راحتی کشید، لبخند زد و علی رو بغل کرد. فاطمه نزدیک رفت و گفت: _دختر مردمو بدبخت کردی،رفت. امیررضا از علی جدا شد که یه چیزی بهش بگه،فاطمه گفت: _داداش گلم،مبارک باشه.به پای هم پیر بشین. زهره خانوم و حاج محمود هم بغلش کردن و تبریک گفتن.فاطمه گفت: _اتاقت اونجاست ها. همه خندیدن. چون نزدیک مراسم فاطمه بود، تصمیم گرفتن بین امیررضا و محدثه صیغه محرمیت خونده بشه تا بعد مراسم،عقد کنن و شش ماه بعد مجلس عروسی بگیرن. بالاخره روز مراسم رسید. خانم ها داخل خونه بودن و برای آقایون تو حیاط میز و صندلی گذاشته بودن.یه قسمت هال سفره عقد انداخته بودن. وقتی علی با فاطمه زیر یک سقف زندگی کرد،تازه فهمید اصلا فاطمه رو نشناخته بود.تا اون موقع جنبه و و فاطمه رو ندیده بود.نمازها و راز و نیازهای فاطمه عاشقانه بود.همیشه بود.کارهای خونه رو به نیت عبادت انجام میداد..به انجام مستحبات هم حتی مقید بود.همیشه با احترام و عاشقانه با علی رفتار میکرد. علی از اینکه تو گذشته،فاطمه ی به این خوبی رو اونقدر اذیت کرده بود،شرمنده تر میشد. فاطمه گفت: _امروز مراقب سه تا نوزاد بودم...علی خیلی ناز بودن....پدر و مادر بودن حس خیلی قشنگیه.خدا بهت میگه من روت حساب میکنم و یکی از بنده هام رو بهت امانت میدم تا ببینم چقدر میتونی شبیه من باشی و چطوری منو بهش معرفی میکنی. علی هیچ وقت به پدر شدن فکر نکرده بود. -تو فکر میکنی من اونقدر بزرگ شدم که خدا،بنده شو بهم امانت بده؟!! -منکه مطمئنم....ولی شاید هم خواست خدا چیز دیگه ای باشه. علی شرمنده تر شد. کتش رو برداشت و از خونه بیرون رفت. فاطمه چندبار صداش کرد ولی علی حتی... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز 🌿قسمت صدوسوم فاطمه چندبار صداش کرد، ولی علی حتی صداش هم نشنید.اون شب علی خونه نرفت.فاطمه میدونست مدتیه که بیشتر از قبل شرمنده ست ولی نمیدونست چکار کنه که حالش بهتر بشه. چندبار باهاش تماس گرفت، ولی علی جواب نمیداد.شب بعد هم خونه نرفت.روز دوم با پویان تماس گرفت.ولی پویان هم ازش خبری نداشت. شب سوم شد، بازهم علی خونه نرفت.فاطمه نگران بود. روز سوم به تمام بیمارستان ها و درمانگاه ها رفت ولی خبری از علی نبود. کمی خیالش راحت شد، که حداقل سالمه.به هرجایی که فکر میکرد ممکنه رفته باشه و هرجایی که قبلا باهم رفته بودن،سر زد.ولی خبری از علی نبود. خسته و نگران به خونه برگشت. سر سجاده نشسته بود و برای علی دعا میکرد.تلفن همراهش زنگ خورد.زهره خانوم بود.سعی کرد سرحال صحبت کنه. -سلام مامان گلم. -سلام دخترم،کجایی؟ -خونه. -مهمان نمیخواین؟ فاطمه موند چی بگه.با مکث گفت: -بفرمایید. -شام درست کردم.با بابات و امیررضا و محدثه میایم،باهم بخوریم. -زحمت کشیدی مامان جونم.من یه چیزی درست میکردم. -زحمت نیست.یه ساعت دیگه میرسیم. چندبار دیگه هم با علی تماس گرفت ولی جواب نداد.پیام داد که *مامان و بابا دارن میان خونه مون.جان فاطمه بیا.نمیخوام متوجه بشن. ولی علی جواب نداد. مطمئن شد اصلا پیام شو ندیده.وگرنه وقتی فاطمه جان خودشو قسم داد،حتما علی جواب میداد. پدر و مادرش و امیررضا و محدثه رسیدن. فاطمه سعی میکرد مثل همیشه سرحال و پرانرژی باشه.چندبار سراغ علی رو گرفتن ولی هربار،یا بحث رو عوض میکرد یا یه چیزی میگفت که هم دروغ نشه،هم متوجه قضیه نشن. حاج محمود گفت: _فاطمه،علی کی میاد؟ گرسنه مونه. -علی شاید دیر بیاد.غذارو میارم،براش نگه میدارم. بلند شد بره تو آشپزخونه،حاج محمود گفت: _مگه علی کجاست؟! -رفت بیرون. -کجا رفت؟ رفت بیرون چکار کنه؟ فاطمه نمیدونست چی بگه.همه فهمیدن مشکلی هست.زهره خانوم گفت: _دعواتون شده؟! -نه مامان جان،چه دعوایی! حاج محمود گفت: -پس چی شده؟ فاطمه با مکث گفت: _چند وقته..علی..بیشتر از قبل از.. گذشته، شرمنده ست. -تو چی گفتی بهش؟ -هیچی. حاج محمود عصبانی شد.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهارم حاج محمود عصبانی شد. -سر هیچی اونقدر شرمنده تر شد که از خونه رفت بیرون؟! -من هیچی از گذشته نگفتم. رفت تو آشپزخونه و روی صندلی نشست.حاج محمود بلند شد و جلوی اپن آشپزخونه ایستاد. -کی رفته؟ فاطمه نمیخواست بگه. -بابا جونم،خودمون حلش میکنیم. حاج محمود فهمید خیلی وقته.دوباره گفت: -از کی؟ به اجبار گفت: -چهار شب پیش. حاج محمود تعجب کرد. -تو الان چهار شبه اینجا تنهایی؟!!! -بابا،اجازه بدید خودمون حلش میکنیم. -میدونی کجاست؟ -نه. -پس چجوری میخوای حلش کنی؟ -زمان درستش میکنه.علی ففط یه کم وقت میخواد تا با خودش کنار بیاد.فقط همین. امیررضا هم بلند شد و عصبانی گفت: _اگه زیاد طول بکشه چی؟ یک ماه،دو ماه،یک سال،دو سال؟ -من منتظرش میمونم. -تو به آدم بی مسئولیتی که چهار روزه ولت کرده،رفته... فاطمه پرید وسط حرفش و گفت: _امیر،علی برمیگرده.اینکه شرمنده ست یعنی بی مسئولیت و بیخیال نیست. مدتی همه سکوت کردن. زهره خانوم پیش فاطمه رفت و گفت: _درست نیست اینجا تنها بمونی.برو وسایل ضروری تو بردار،بریم خونه ما. -نه مامان جون،میخوام همینجا منتظرش بمونم. -دخترم،وقتی بیاد ببینه نیستی میفهمه خونه ما هستی،میاد اونجا دنبالت. -میخوام وقتی میاد،خونه باشم. حاج محمود گفت: _مادرت درست میگه.پاشو بریم..یه یادداشت براش بذار که نگرانت نشه. -بابا،خواهش میکنم... حاج محمود جدی گفت: -پاشو. -حداقل شام بخوریم،بعد. زهره خانوم گفت: -میریم خونه ما میخوریم. مجبور شد آماده بشه. چیزهایی که برای دو روز آینده لازم داشت، برداشت.یه ظرف غذا برای علی جدا کرد و تو یخچال گذاشت.کاغذ و خودکار برداشت و نوشت: *سلام علی جانم.من خونه بابا هستم. نگران من نباش.خیلی دوست دارم. مراقب خودت باش.فاطمه قاب عکس علی هم برداشت، یه کم نگاهش کرد و تو ساکش گذاشت. همه به رفتارهای فاطمه نگاه میکردن. همه میدونستن علی و فاطمه چقدر به هم علاقه دارن ولی گذشته،دست از سر علی برنمیداشت. یک هفته دیگه هم گذشت.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوپنجم و فاطمه خونه پدرش بود. چندبار به خونه خودشون رفت.به گل ها آب میداد و گردگیری میکرد. از لباس های کثیف علی که تو لباسشویی بود و از ظرف های شسته شده روی ظرفشویی،فهمید که علی خونه میره. خیالش راحت شد، که حداقل جای خواب خوبی داره.ولی به تنهایی نیاز داره.برای همین وقتی کارهای خونه رو انجام میداد،غذا درست میکرد و میرفت خونه پدرش. از وقتی برای علی یادداشت گذاشته بود، احساس کرد نوشتن کمی آرومش میکنه. یه دفتر زیبا خرید تا حرف های دلش که علی نبود بهش بگه،براش بنویسه. هرروز چند نامه می نوشت. نامه های عاشقانه که حرف دلش بود.اما بازهم دلش برای علی تنگ شده بود. حاج محمود گفت: _از ازدواج با علی پشیمانی؟ -نه. -پس چرا ناراحتی؟ -ناراحت نیستم.فقط.. با بغض گفت: -فقط دلم براش تنگ شده،فقط همین... ببخشید. بلند شد و به اتاقش رفت. زهره خانوم گفت: _حاجی یه کاری بکن.فاطمه از اینور داره آب میشه،علی از اونور. حاج محمود کمی فکر کرد و گفت: _علی باید تنهایی با خودش کنار بیاد. چند روز دیگه هم گذشت. فاطمه تو اتاقش بود.بقیه تو هال بودن. زنگ آیفون زده شد.امیررضا بلند شد در رو باز کنه.تصویر رو که دید به حاج محمود گفت: _علیه! -خب باز کن دیگه. در رو باز کرد و به محدثه گفت: _چادر بپوش. فاطمه هم صدا کرد. فاطمه بدون اینکه از اتاق بیرون بره، گفت: -بله؟ -بیا اینجا. علی با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی وارد شد.حاج محمود به استقبالش رفت و بغلش کرد.بعد زهره خانوم و امیررضا. فاطمه رفت تو هال. وقتی علی رو دید همونجا ایستاد و به علی خیره شد. چشمش به علی بود. گفت: _مامان،این..علی منه یا...باز هم دارم خواب میبینم؟! زهره خانوم گفت: -خودشه،علی آقا ست. فاطمه سرشو انداخت پایین، بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا و دوباره به علی نگاه کرد.گفت: _به خدا گفتم بذار یه کتک مفصلی بزنمش... ولی حیف که خدا خیلی دوست داره،اجازه نداد که. همه لبخند زدن. امیررضا مثلا آستین هاشو بالا میداد، گفت: _میخوای من بزنمش؟خدا به من اجازه میده. همونجوری که به علی نگاه میکرد،گفت: _نه داداش جان،علی زورش بیشتره.یه چیزیت میشه،من نمیتونم جواب زن تو بدم. بقیه خندیدن. ولی علی به فاطمه نگاه میکرد.امیررضا گفت: _خب بیا تو دیگه،خسته شدیم. معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوششم فاطمه جلو رفت.جعبه شیرینی رو از علی گرفت و گفت: _ممنون علی جان،زحمت کشیدی. جعبه رو به مامانش داد و گل رو گرفت. -خیلی قشنگه. به علی نگاه کرد و گفت: -مثل همیشه. دست علی رو گرفت و به بقیه گفت: _ببخشید،ما الان میایم. باهم به اتاق رفتن. جلوی علی ایستاد و نگاهش میکرد.علی هم با شرمندگی نگاهش میکرد. -علی جانم،دلم خیلی برات تنگ شده بود.آخه من خیلی دوست دارم. -فاطمه... من..خیلی شرمنده م...شرمنده ی خوبی های تو...شرمنده ی بدی های خودم...ولی...بدون تو نمیتونم زندگی کنم...میشه منو ببخشی؟ -علی،تو از وقتی توبه کردی بدی ای به من نکردی... با لبخند گفت: -برای همینه که منو دیوونه‌ی خودت کردی دیگه. علی هم لبخند زد. _حالا شام آشتی کنان رو میخوای کجا بهم بدی؟من یه شام درست و حسابی،تو یه جای درست و حسابی میخوام ها. -با این تفاسیر قهر کردن هم به صرفه نیست. -پس قهر کردی که خرجت کمتر بشه؟ دوتایی خندیدن. علی گفت: _برو آماده شو بریم. چشمش به قاب عکس خودش روی میز فاطمه افتاد.فاطمه متوجه نگاه علی شد.گفت: _فکر کردی میتونی از دست من راحت بشی؟ با بقیه خداحافظی کردن و رفتن. بعد از خوردن شام تو یه رستوران،به خونه شون رفتن.علی گفت: _این دو هفته سخت ترین روزهای زندگیم بود.حتی از انتظاری که برای کنار تو بودن کشیدم هم سخت تر بود. مخصوصا وقتی غذاهایی که برای من درست میکردی،میخوردم.همه اون غذاها رو با بغض خوردم. _علی جانم،مهم الان من و توئه.اینقدر به گذشته فکر نکن.فکر کردن به گذشته در حدی خوبه که کارهای اشتباه مون رو تکرار نکنیم...بخاطر گذشته،روزهای الان مون رو از دست ندیم. با لبخند گفت: _چشم ها تو ببند. علی چشم هاشو بست.فاطمه دفتر نامه هایی که براش نوشته بود رو آورد و گفت: _حالا باز کن. چشم ها شو باز کرد.دفتر رو گرفت و گفت: -این چیه؟ نامه ی اعماله؟ فاطمه خندید و گفت: _نه،نامه احساسه. علی بازش کرد. بی هیچ عکس العملی میخوند.اولین نامه رو خوند.دومیش رو خوند،سومیش هم خوند.فاطمه گفت: _همه شو میخوای همین الان بخونی؟ علی نگاهش کرد.هنوز شرمندگی تو چشم هاش بود. -حالا تو چشم ها تو ببند. لبخند زد و گفت: _چرا؟باز میخوای غیب بشی؟ علی لبخند زد. -نه.ببند چشم ها تو. فاطمه چشم ها شو بست.علی دو تا پاکت جلوی صورت فاطمه گرفت و گفت: _حالا باز کن. چشم هاشو باز کرد.پاکت هارو گرفت و گفت: -این چیه؟ -بازش کن. وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوهفتم وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند. حتی پلک هم نمیزد. -فاطمه،یه چیزی بگو..علائم حیاتی نشان بده. به علی نگاه کرد.اشک هاش سرازیر شد. -مهریه مه؟ -بله. -...ممنونم علی. با اشک به هم خیره شدن؛همسفر کربلا میشدن. چهار ماه بعد، یه خونه خوب اجاره کردن.حاج محمود جهیزیه فاطمه رو فرستاد. و علی و فاطمه وسایل خونه شون رو چیدن.فاطمه منتظر بود علی از سر کار برگرده.علی در اصلی خونه رو با کلید باز میکرد. کسی صداش کرد. -افشین نگاهش کرد.مادرش بود. تعجب کرد.معمولا یکبار در هفته به پدر و مادرش سر میزد،ولی تنها.نمیخواست به فاطمه بی احترامی بشه. -سلام مامان! چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟! -نه. -پس..شما؟! اینجا؟! -اومدم خونه پسرم مهمانی،نمیشه؟ مطمئن بود مادرش برای کنجکاوی از زندگیش اومده.گفت: -بفرمایید. میخواست زنگ آیفون رو بزنه که به فاطمه بگه مهمان دارن ولی مادرش مانع شد. -میخوام زن تو غافلگیر کنم. علی که منظور مادرشو فهمید بالبخند گفت: _باشه،بفرمایید. در آپارتمان هم با کلید باز کرد. فاطمه تو آشپزخونه بود.وقتی صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنید،سریع سمت در رفت.مادر علی گفت: _اول تو برو. علی لبخند زد و داخل رفت.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
30اذر شب یلدا هست
2دی ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هست 13دی ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام هست اول ماه رجب شروع می شود
25دی ولادت حضرت امام علی علیه السلام هست واغاز ایام البیض(اعتکاف)
دهه فاطمیه تمام شد😭
شهید_‌سیدعبداله_بیژنی🌹 «شیعه بودن», ساده نیست! هر کسی خود را شیعه نخواند, که این عظمت, نصیب هرکس نمی‌شود. باید خود را فروخت، به یک جمله امام؛ به یک اشار‌ه‌ی امام...! آری مردم! ... اینکه امام صادق علیه السلام و امام حسن مجتبی علیه السلام قیام نکرد‌ند، چون به دنبال چنین پیروانی می‌گشتند. مردم! روزی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خواهد آمد که همه شما شیعه باشید و یاریش کنید.." هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات.🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. 💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تسلیت!😭 یا اباعبدالله🖤🏴 صلی الله علیک یا اباعبدالله🤚🏴 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَين... وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ... وَعَلى أولاد الحُسَینِ... و علی اصحاب الحسین.. و عَلی أخیکَ الحُسَین حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و علی اُختِ الحُسَین حضرت زینب الکبری سلام الله علیها و علی بنت الحسین حضرت رقیه سلام الله علیها سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به جمیع اهل بیت علیهم السلام به ویژه آقا امام حسین علیه السلام، شهدا و یاران کربلا علیهم السلام ۵ گل صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم بحق خانم حضرت زینب الکبری سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
📌 شهر غزه، صف نان و شکوه واقعا اینها سقوط کرده اند؟! یا ما که از سر سیری و شهوت و رفاه، هر روز برهنه تر می‌شویم؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب؛ لحظاتی از نوحه‌سرایی سیدمجید بنی‎فاطمه در مراسم عزاداری شب شهادت حضرت فاطمه‌ی زهرا(س) در حضور مقام معظم رهبری ┄┅═✧☫✧═┅┄
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
🔰 أميرالمؤمنين هنگام خاکسپاری حضرت زهرا فرمود: ⚫️ سلام خدا بر شما ای رسول خدا، امانتی که به‌دستم سپرده بودید، بازگشت. از جدایی دردانه دخترت صبرم لبریز است و تاب و توان از کفم رفته! بعد از این اندوهم ابدی است و شب‌هایم به بیداری خواهد گذشت. 📚نهج‌البلاغه، خطبه ۲۰۲
🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوهفتم وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند. حتی پلک هم نمیزد. -
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوهشتم علی لبخند زد و داخل رفت. فاطمه خیلی گرم و بامحبت سلام کرد. علی جوابشو داد و گفت: _مهمان داریم..خانوم هست. مادرعلی وارد شد. وقتی فاطمه رو دید خیلی جاخورد. فاطمه بالبخند به سمتش رفت؛با احترام سلام کرد و گفت: _بفرمایید،خیلی خوش آمدید. با مهربانی کیف و مانتو شو ازش گرفت و راهنمایی ش کرد روی مبل بشینه.علی همونجوری ایستاده بود و به رفتارهای فاطمه و مادرش نگاه میکرد.وقتی مادر علی نشست،وسایلشو آویزان کرد و کنارش نشست. به علی گفت: -بفرمایید. با دست سمت دیگه مادرش رو نشان داد.علی هم کنار مادرش نشست. -خیلی دوست داشتم زودتر باهاتون آشنا بشم.خیلی خوشحال شدم تشریف آوردید. مادر علی گفت: _منو شناختی؟! -بله شما مادر ع...افشین هستین. -الان افشین بهت گفت؟ -خیر،قبلا عکس تون رو دیده بودم....چی میل دارید بیارم خدمت تون.چای،شربت، قهوه،نسکافه یا شکلات داغ؟ مادر علی از این همه مورد برای انتخاب تعجب کرد.علی گفت: -فاطمه جان،قهوه لطفا. -شما چی میل داری؟ -منم قهوه میخورم،ممنون. فاطمه به آشپزخانه رفت.مادرش نگاهش کرد و گفت: _تو که گفتی چادریه؟! علی خندید و گفت: _وقتی نامحرمی نیست که چادر نمیپوشه!! -ولی به وضع الانش نمیاد،بیرون هم چادر بپوشه! فاطمه با سه تا فنجان قهوه،شیر و شکر و بیسکویت و کیک خانگی وارد پذیرایی شد.علی بلند شد،سینی رو گرفت و از مادرش پذیرایی کرد.مادر علی قهوه برداشت که امتحان کنه.فاطمه گفت: -شیر و شکر؟ -نه. علی گفت: _مامان تلخ میخوره. وقتی قهوه شو امتحان کرد،کمی مکث کرد.علی گفت: _چطوره؟ به فاطمه خیره شد و گفت: _خوبه. علی بلند خندید و به فاطمه گفت: _وقتی مامان میگه خوبه،یعنی عالیه. فاطمه گفت: _نوش جان. مادر علی گفت: _شاغلی؟ -بله. -کجا کار میکنی؟ -بیمارستان،پرستار هستم....بهتون نمیاد پسری به این سن داشته باشین. -بهم میاد چند سال از افشین بزرگتر باشم؟ -زیر بیست سال.حدود هفده سال. علی بلند خندید.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدونهم علی بلند خندید. -قبلا بهش گفتی؟ -نه،اصلا. فاطمه گفت: _چطور؟ درست گفتم؟ علی گفت: -دقیقا،مثل همیشه زدی تو خال. بعد مدتی فاطمه به آشپزخونه رفت تا شام آماده کنه.علی به مادرش گفت: _خب نظرت چیه؟ -تو واقعا الان فقط با اون هستی؟ علی از یادآوری گذشته ناراحت شد. -آره. -میدونه قبلا با خیلی ها بودی؟ -میدونه. -پس چرا حاضر شده با تو ازدواج کنه؟ اونقدر زیبا و خوش اخلاق هست که نمیشه گفت چون خواستگار نداشته با تو ازدواج کرده یا عاشق چشم و ابروی تو شده.از مال و اموال هم که دیگه هیچی نداری..واقعا چرا با تو ازدواج کرده؟! -خودتون گفتین من تغییر کردم. -ولی بالاخره یه کارهایی تو گذشته ت انجام دادی که اینا با اون کارها موافق نیستن. فاطمه گفت: _بفرمایید،غذا آماده ست. علی و مادرش به آشپزخونه رفتن. فاطمه میز زیبایی چیده بود.خورشت قیمه درست کرده بود و خیلی با سلیقه تزیینش کرده بود.سالاد هم مثل تابلو نقاشی بود.حتی ماست هم تزیین شده بود.با احترام برای مادر علی غذا کشید و خورشت تعارف کرد.وقتی اولین لقمه رو خورد،علی گفت: _چطور بود؟ مادرش گفت: _خوبه،خوش مزه ست. به فاطمه خیره شد.گفت: _چرا با افشین ازدواج کردی؟ -چون خیلی خوبه. -اون موقعی که با تو ازدواج کرد،خوب بود؟ -بله. -قبلش چی؟ فاطمه متوجه منظورش شد. -قبلش هم خوب بود. -قبل ترش؟ -همه آدم ها ممکنه اشتباه کنن.کسی که متوجه اشتباهش میشه و سعی میکنه درستش کنه،معلومه آدم قوی و عاقل و باجرأتی هست.آدمی که عاقل و قوی و باجرأت باشه،قابل اعتماده. -یعنی نگران نیستی بازهم بره سراغ یکی دیگه؟ فاطمه لبخند زد و گفت:.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدودهم فاطمه لبخند زد و گفت: _وقتی یه فرشته ی خوشگل و خوش اخلاق مثل من داره،چرا بره سراغ یکی دیگه؟ علی و مادرش بلند خندیدن. -افشین،زنت خیلی هم پرروئه. دوباره هر سه تاشون خندیدن. با شوخی های فاطمه و علی با خنده شام خوردن.بعد از شام همونطوری که صحبت میکردن،فاطمه میوه ها رو پوست میگرفت. و زیبا تزیین میکرد.با چنگال جلوی مادر علی گذاشت و گفت: _نوش جان کنید. مادر علی از این همه مهربانی و مهمان نوازی و خوش سلیقه گی فاطمه،هم تعجب میکرد،هم خوشش اومد.فاطمه با علی،هم با احترام و محبت رفتار میکرد، هم خیلی باهاش شوخی میکرد که هرسه تاشون بلند میخندیدن. مادر علی چشمش به ساعت دیواری افتاد. به ساعت مچی ش هم نگاه کرد. تعجب کرد که اصلا متوجه گذر زمان نشده بود.فاطمه گفت: _پیش ما بمونید. -نه.باید برم.دیر وقته. وقتی داشت میرفت،فاطمه گفت: _بازهم تشریف بیارید.از دیدن تون خیلی خوشحال میشم. مادرعلی با اینکه از مهربانی های فاطمه خوشش اومده بود،فقط لبخند کوتاهی زد و رفت.فاطمه کت علی رو بهش داد و گفت: _تا پایین برو باهاشون. علی لبخند زد،کتش رو گرفت و رفت. -لازم نبود بیای پایین -دستور خانومم بود. -دستور هم میده بهت؟ خندید و گفت: -نه. علی جلوی در ایستاده بود و مادرش سوار ماشین شد.شیشه رو پایین داد و صداش کرد: _افشین. علی جلو رفت و گفت: _جانم -قدر زندگی تو بدون. و رفت... فاطمه همراه دکتر مستان برای ویزیت بچه ها وارد اتاق شد.تلفن همراه دکتر شروع به لرزیدن کرد.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدویازدهم تلفن همراه دکتر شروع به لرزیدن کرد. جواب داد.همزمان که با تلفن صحبت میکرد،از شرح حال بچه دو ساله میپرسید. فاطمه صبر کرد،تماس دکتر تموم بشه. ولی دکتر مستان میخواست زودتر بره. کمی بچه رو معاینه کرد، دستورات لازم رو نوشت و رفت.هنوز هم با تلفن صحبت میکرد.فاطمه برگه شرح حال بیمار رو روی میز پرستاری گذاشت و به سرپرستار گفت: _خانم پناهی،لطفا یه نگاه به این بندازین. سرپرستار نگاهی به برگه ها و مهر دکتر مستان کرد و گفت: _من هرچی تلاش میکنم مریض های دکتر مستان به تو نیفته،نمیشه. -مشکل همکاری من و دکتر مستان نیست.مشکل بی مسئولیتی و بی دقتی جناب دکتره که باعث میشه تشخیص اشتباه بده و نسخه اشتباه تجویز کنه. -حواست به حرف زدنت باشه.زبان سرخت،سر سبزت رو به باد میده ها.این هزار بار. به پرونده بیمار اشاره کرد و گفت: _من الان با این چکار کنم؟!! -طبق دستور دکتر مستان عمل کن.... پرید وسط حرفش و گفت: _که اون بچه بیشتر از این اذیت بشه!!! -تو برو.به یه پرستار دیگه میسپارمش. فاطمه پرونده رو برداشت و گفت: _نیازی نیست.یه درس درست و حسابی به جناب دکتر میدم. -فاطمه،با دکتر مستان درنیفت.اون عضو هیئت رئیسه بیمارستانه.دنبال دردسر میگردی.؟! -من دنبال دردسر نیستم ولی جلوی حرف زور و اشتباه می ایستم،هرکسی که باشه. -از کار بیکار میشی ها..منکه میدونم تو تازه ازدواج کردی و به این حقوق نیاز داری.. -فوقش یه خونه کوچکتر،چندتا خیابان پایین تر میگیریم.بهتر از اینه که قبر تنگ و تاریک داشته باشم. به اتاق همون بچه دو ساله رفت.به پدر بچه گفت: _آقای رستمی،وقتی شیفت من تمام شد، لطفا تشریف بیارید لابی بیمارستان.باید باهاتون صحبت کنم. آقای رستمی روی صندلی نشسته بود. نزدیک رفت و سلام کرد.بلند شد و جواب سلام شو داد و گفت: _مهتا از وقتی به دنیا اومده مریضه و هرچند وقت یه بار بیمارستان بستری شده.تو این مدت شما بهترین پرستاری هستین که ما دیدیم...خانم نادری،خدا وکیلی این دکتر مستان،دکتر خوبی هست؟..آخه چند روزه اینجاییم حتی یک بار هم درست و حسابی مهتا رو معاینه نکرده. -ازتون خواستم بیاید اینجا تا درمورد همین موضوع باهاتون صحبت کنم...این بیمارستان،بیمارستان خوبیه.پزشک خوب هم کم نداره اما دکتر مستان پزشک خوبی نیست.بهتون پیشنهاد میدم دخترتون رو با رضایت شخصی مرخص کنید و ببریدش یه جای دیگه. -یعنی چی؟!!.... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»