eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.6هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
340 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 وتبلیغات 👇👇 @appear تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵۵ 🔺اصلاً 🔺به هیچ وجه در عالم، موجود مُرده‌ای وجود ندارد ❗️ همه‌ی موجودات در عالَم، صاحب شعورند! و بر اساس همین شعور، به چهار دسته مختلف تقسیم می‌شوند! 💢 ما هم بسته به سطح ادراکمان از حقایق انسانی، در یکی از این چهار دسته جای می‌گیریم! ☜ بعد از شنیدن این چند دقیقه، می‌توانیم از خودمان، تصور دقیق‌تر و شفاف‌تری بدست بیاوریم.
. ❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۹) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ➖آقـایــی مـی‎گفــت: محضــر حضــرت عجــل‌الــله‌تعـالـی‌فـرجـه‌الشــریف مشــرّف شــدم، ولــی نمـی‎دانستــم اصــلاً محضــر چــه کســی هستــم! کمــی صحبـت کردیــم و بــا هــم حــرف زدیــم. بعــد از ایــن‎کــه دیــدارمـان تمـام شــد، یـک‎دفعـه بــه خــود آمـدم کـه ای وای کجـا بــودم؟! محضــر چـه کسـی بــودم؟! ایـن آقـا چــه کسـی بودنــد؟! امـا دیـدم دیــگر گــذشتــه اســت. ➖ایــن آقـا مـی‎گفــت کــه مــن ضمــن صحبــت‎هــایــم بــه ایشــان عــرض کــردم: ✨خیلــی میــل دارم یــک کــاری انجــام دهــم؛ یــک عملـی را انجــام دهــم کــه بدانـم مــورد توجـه حضــرت عجــل‌اللــه‌تعالــی‌فرجــه‌الشــریف اســت و بدانــم اگــر مــن آن کــار را انجــام دهــم، مــورد توجــه حضــرت مـی‎شــوم. کــار خوبــی باشــد و مــورد پسنـد حضــرت باشــد.مــدام ایـن‎ها را تکــرار کــردم. ➕حضــرت فرمــود: یکــی از آن کارهـایـی کــه خیلــی مــورد توجـه واقــع مــی‎شـود، 👌 ایــن اســت کــه بــه محــض ایــن‎کـه صــدای اذان بلنــد شـد، دعــای «اللَّـهُمَّ کُــن لِوَلِیَّــكَ...» را بخوانــی! [ایـن نقـل] خیلــی موافــق اعتبــار اســت! ▫منبع: 📚حضرت حجت علیه‌السلام، مجموعه بیانات آیت‌الله‌ بهجت رحمة‌الله‌علیه
۲۱ 🌺 آدم وقتی میره توی یه خونه ای که یه سفره انداختن و هر غذایی روی حساب و کتاب هست و غذاها با مصلحشون خورده میشه چقدر قشنگه. ⭕️ آقا مثلا شما میدونید که ماهی رو نباید با ماست خورد. هر دوتاش سرد هست و مزاج آدم رو بهم میریزه. توی برخی کشورهای اسلامی همسایه هم وقتی آدم میره میبینه که چقدر دقیق اینا رو رعایت میکنن. 💢 اما توی رستوران های کشور ما میبینیم که همزمان هر چی غذای سرد هست رو به آدم میدن!
یعنی چی؟ یعنی دوست داشتنی های خودت رو فهرست کنی. 👈🏼 بعد ببینی کدوم یک از دوست داشتنی هات برات بیشتر مهم هستن و هر کدوم رو دقیقا چقدر براش باید وقت بذاری! ✅ بعد که یه مدت خودت رو مدیریت کنی میبینی که مدیریت کار خیلی جذابی هست! 😊 خود عادت کردن به برنامه ریزی یه جاذبه ای داره که ادم میخواد هی سطح دقت خودش رو افزایش بده. خودش شیرینی و جذابیت داره 🚫 اما ما فرهنگی داریم وحشتناک! انگار اصلا از دور تا مدیریت رو میشنویم میخوایم فرار کنیم!😐
☢️ توی خانواده هم همینطوره. هر کسی توی جایگاه خودش قرار بگیره. 💕 مرد باید با مدیریت خونه خودش لذت ببره و زن هم باید با مدیریت همسر و فرزندانش لذت ببره. 🚫 خصوصا زن و مرد باید زباااااانشون رو کنن! قرار نیست که تو هر حرفی به دهانت اومد بزنی! ببین "چه حرفی رو در چه جایی" باید بزنی مثلا اگه ناراحت شدی "دقیقا چقدر باید ابراز ناراحتی" کنی؟ ⭕️ نکنه بیش از حد داری ابراز ناراحتی میکنی؟!😒
💢 علامه طباطبایی میفرماید ما سر جلساتی که با "علامه قاضی" داشتیم گاهی که نگاه میکردیم میدیدیم یه قسمتی از زبان ایشون یه مقدار قرمز تره! بعد از مدتی ازشون پرسیدیم که آقا این قضیه ش چیه؟! 🔹 آقای قاضی فرمود: من در اوایل جوانی خودم به مدت 20 سال یه خورده سنگی رو گذاشته بودم زیر زبانم که هر موقع خواستم حرف بزنم این سنگه منو یاد این بندازه که چی میخوای بگی!!! دقت کردید؟ 20 سااااااااال!🙄 ....میخوام "حساب شده" حرف بزنم..... 🔶 از چه عاملی برای تربیت خودش استفاده کرده.... اونوقت ماها....
✅ مدیریت چیز عجیب و غریبی نیست. "مدیریت از یه نقطه ای شروع میکنه که اگه نسبت بهش متقاعد شدی دینداری برات راحت میشه تا آخر... " کی سختشه که دینداری کنه؟ ⭕️ در درجه اول کسی که عادت کرده بی برنامه زندگی کنه..... 🔖 پایان بخش بیست و یکم
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 شیرینی توی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیزی نگفتم که پرهام ادامه داد: فکر کر د ی چجور ی بهش بگی ؟ _چی بگم؟ _اینکه عاشقش شدی. _فعلا که مطمعن نیستم این حسه اسمش عشق باشه، تا بعد هم یه فکری برای چجور گفتنش می کنم. کاغذ تو ی دستم رو بالا گرفتم و گفتم: پرهام من چیز ی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده. پوزخندی زد و گفت : بایدم سر در نیاری آخه سرت به جای دیگه گرمه! جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم. پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می گفت و تیکه می انداخت و من این متلک ها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام می دونستم. روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم. با شنیدن تقه ای که به در خورد مغرورانه به پشت ی صند لی تک یه دادم و با گفتن بفرمایید به در خیر ه شدم. وارد اتاق شد و بعد سلام کردن در رو پشت سرش بست و به سمت میز کارم اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه و در مقابل نگاه خیره ی من کاغذای تو ی دستش رو ر وی میز گذاشت و منتظر امضای من موند. مدتی رو منتظر به زمین چشم دوخت و وقتی دید من هیچ حرکتی نمی کنم متعجب نگاهم کرد و گفت: نمیخواین امضاش کنین؟ لبخندی گوشه ی لبم نشست و همانطور که به چشماش زل زده بودم گفتم: چرا انقدر عجله داری ؟ _من عجله ندارم! _ولی به نظر میاد خیلی دوست نداری اینجا بمونی! _نه اینجور نیست! _پس دوست دار ی بمونی!؟ با گیجی و کلافگی گفت: ببخشید! من متوجه نمی شم، چه ربطی داره که من بخوام برم یا بمونم؟ _برام مهمه؟ _چی براتون مهمه 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خودم رو مشغول برر سی ارقام ر وی کاغذ نشون دادم و گفتم: اینکه بدونم چه حسی نسبت بهم داری! با اینکه سرم پایین و چشمم به کاغذ رو ی میز بود ولی میدونستم با چشمای گرد شده نگاهم می کنه. سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم که بهم پشت کرد و گفت: من بیرون منتظر میمونم تا کارتون تموم بشه. یه قدم به سمت در برداشت که گفتم:من فقط ازت پر سیدم چه احسا سی نسبت به من داری و تو اگه سختته میتونی جواب ندی! دیگه چرا فرار میکنی؟ به طرفم برگشت و گفت:من فرار نکردم! اصلا چرا شما با ید یه هم چین سوالی رو بپر سین؟ _چون می خوام بدونم تو هم احساسی که من نسبت به تو دارم رو نسبت به من دار ی یا نه؟ چهرها ش اخمو شد و پر سید: می تونم بپرسم احساس شما نسبت به من چیه ؟ _حس دوست داشتن. پوزخندی زد و گفت: شوخی جالبی بود! با جدیت گفتم: من شوخی نکردم. همانطور که بهم خیر ه بود آروم عقب عقب رفت و ناگهان به سمت در پا تند کرد و از اتاق خارج شد. با رفتنش نفس راحتی کشیدم و روی صند لی لم دادم. بالاخره بعد یک ماه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن گوشه و کنا یه های پرهام و بابا که به رفتارم شک کرده بود، حرف دلم رو بهش زده و خودم رو راحت کرده بودم. آرام هم بر خلاف انتظارم که فکر می کردم به خاطر رفتارم باهام بد برخورد می کنه آروم بود و من این رو شروع خوبی می دونستم. آخر وقت کا ری بود و من آماده ی رفتن به خونه بودم که پرهام به اتاقم اومد و بدون مقدمه گفت: چی شد بلاخره بهش گفتی یا باز هم دست و پات رو گم کردی و خودت رو واسش گرفتی. مشغول پو شیدن کتم شدم و جواب دادم: بهش گفتم. _خب چی شد؟ چی جواب داد؟ _چیزی نگفت و از اتاق خارج شد . _پس یعنی نسبت بهت بی حس نیست! _تو اینجور فکر میکنی؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _تو از نظر قیافه و تیپ خوبی و این طبیعیه که ازت خوشش بیاد فقط این وسط اخلاق گندته که ممکنه به خاطرش بهت جواب نده! خودت که می دو نی آرام دختری نیست که تیپ و قیافه براش مهم باشه وگرنه به پسر زند جواب می داد. حرفای پرهام درست و منطقی بودن و من جوابی نداشتم که بخوام بدم پس سوئیچم رو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم که گفت: امشب دورهمی خونه ی بهزاده میای؟ _نه حوصله اش رو ندارم! فعلا خداحافظ . چند هفته ای می شد که دیگه به مهمو نی دورهمی نمی رفتم و تنها دلیلش هم عهدی بود که به خاطر آرام با خودم بسته بودم. تو ی خونه و کنار شومینه نشسته بودم و به بابا که با مرسانا بازی می کرد نگاه م ی کردم. باز هم آیدا با سعید دعواش شده و به خونه ی ما اومده بود. بابا همانطور که به شیرین زبونی مرس
تعجب شد که خودش ادامه داد: آرام رو می گم. _راضی به چی؟ _ازدواج! گیج نگاهش کردم که کنارم نشست و گفت: فقط یه زن می تونه یه مرد رو خونه نشین کنه و گاه و بیگاه او رو به فکر بندازه. سرم رو پایین انداختم که خودش ادامه داد:روز ی که تو ی شرکت با آرام در مورد پسر زند حرف می زدم، حواسم بهت بود که چجور گوشات رو تیز کردی تا بفهمی قضیه از چه قراره و یه حدسایی هم زدم و اونرو زی هم که به خاطر انتقال پول و بیرون کردنش عصبی بو دی دیگه مطمعن شدم یه خبرایی هست. آراد! تو خودت بهتر می دونی آرام به چیز ی بیشتر از پول و قیافه توجه می کنه. به بابا نگاه کردم و گفتم : یعنی شما موافقین؟ _من چیز ی بیشتر از موافق، موافقم. لبخند پت و پهنی رو ی لبم نشست و به مرسانا که سعی داشت از پام بالا بیاد و رو ی زانوم بشینه نگاه کردم و با پام بالا کشیدمش و بغلش کردم. بابا به پشتی مبل تکیه داد و در حالی که به مرسانا نگاه می کرد گفت: دلم به حال این بچه می سوزه که همیشه با ید شاهد دعوای پدر و مادرش باشه. مادرت و آیدا فکر می کنن من باور می کنم که سعید دم به دقیقه برا ی کارش به شهرستان می ره! بی اختیار به آیدا که در حال چیدن میز شام بود نگاه کردم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 او خشکل بود و بیشتر وقتا هم آرایش داشت و همیشه گرون ترین لباس ها رو م ی پو شید، تحصیل کرده بود ولی هیچ وقت سر کار نرفت و بیشتر وقتش با دوستاش می گذشت . سعید هم از نظر تیپ و شخصیت آدم خوبی بود ولی نمی دونم چرا همیشه با هم دعوا داشتن و آیدا توی ماه چند بار قهر می کرد و از خونه شون بیرو ن میزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم :به نظرتون این درسته که ما کنار بایستیم و کار ی نکنیم. _من با سعید حرف زدم یعنی یه جورایی دعواش کردم و لی هر چی که من گفتم او سرش پایین بود و حرفی نزد. _به نظر من سعید آد می نیست که بی خود دعوا راه بندازه. _منم فکر می کنم بیشتر خواهرت مقصر باشه! من نمی خوام روش بهم باز بشه و لی تو از مادرت بخواه باهاش حرف بزنه و اگه او جواب درست و حسابی بهش نداد از سعید بپرسه مشکلشون چیه. _من یه بار به مامان گفتم که همه تقصیرها رو نندازه گردن سعید و از آیدا توضیح بخواد ولی او بهش برخورد و گفت دختر من همه چی تمومه! ولی بازم چَشم دوباره بهش میگم. بابا دیگه حر فی نزد و من مشغول باز ی کردن با مرسانا شدم که در تمام مدت از سر و کول من بالا رفته و حالا رو ی شونه ام نشسته بود و گوشم رو می کشید. صبح روز شنبه بود و من در سکوت اتاق به تماشای بارون، پشت دیوا ر شیشه ای وایستاده بودم و قهوه ام رو مزه مزه م ی کردم که با صدای زنگ تلفن از پنجره فاصله گرفتم و پشت میز کارم نشستم و گو شی رو ر وی گوشم گذاشتم. صدای نازی تو ی گوشم پیچید که گفت: آقا یه آقایی پشت خطه و میگه با شما کار داره ولی خودش رو معرفی نمی کنه. در موردش کنجکاو شدم و گفتم به تلفن اتاقم وصلش کنه و ثانیه ای بعد صدایی که عجیب برام آشنا بود تو ی تلفن گفت: سلام! آقای مهندس جاوید! حالتون خوبه؟ _سلام! شما؟ _من و شما یه بار همو دیدی م و با هم گرم احوالپر سی کردیم یادتونه ؟ جلو ی شرکت! _یادمه خب که چی ؟ _هیچی من فقط زنگ زدم بگم اگه آرام قرار نیست مال من بشه پس مال دیگر ی هم نمی شه. _اونوقت کی می خواد نذاره که بشه 🍃 دختر بسیجی _من! _هه! اولا که تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی! ثانیا او یه بار به تو جواب رد داده و حتی توی بدترین شرایط هم حاضر نشد بهت جواب بده پس بیخود تلاش نکن . _اون مال من شده بود که تو پیدات شد و همه چی رو خراب کر دی ولی منم نمیزارم مال تو بشه و برای اینکه بدو نی می تونم اینکار رو بکنم بهت می گم که او امشب بعد مهمونی به خونه شون بر نمی گرده. با عصبانیت غریدم: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ولی صدای بوقی که تو ی گوشم میپیچید نشون میداد او بعد گفتن حرفش تماس رو قطع کرده و حرفم رو نشنیده. دستم رو عصبی تو ی موهام کشیدم و با خودم گفتم:محاله آرام اهل مهمونی باشه. با این حرف بی خیا ل گو شی رو رو ی تلفن گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم ولی فکر آرام و تهدید مرده آرامم نمی ذاشت و دلشوره رو به دلم به انداخته بود. تکیه ام رو از صندلی گرفتم و گوشی رو برداشتم تا از ناز ی بخوام مبینا رو صدا بزنه ولی خیلی زود پشیمون شدم و گو شی رو سر جاش برگردوندم. شماره ی مبینا رو از لیست
ی به اتاق من بیاد. از زمان قطع کردن تماس تا اومدن مبینا چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که به اتاقم اومد و بعد سلام کردن با لبخند گفت : من در خدمتم. برای اولین بار بود که خجالت می کشیدم از زیر دستم چیزی بخوام ولی مثل همیشه ژست آدما ی ریلکس رو به خودم گرفتم و گفتم: می خوام از خانم محمدی در مورد رفتنش به مهمونی بپر سی! لبخند زد و با تعجب گفت :شما از کجا می دونین که آرام قراره به مهمونی بره!؟ _مگه میخواد بره؟ _آره! کی؟ _ امشب، مهمونی برا ی تولد دوستشه. پس رفتنش به مهمونی حقیقت داشت و باید یه جو ری مانعش میشدم ولی چجوری ؟ من که نمی تونستم بهش بگم به مهمونی نره پس باید چیکا ر میکردم. با صدای مبینا از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که گفت: می دونم فضو لیه و لی می تونم بپرسم چرا این رو پرسیدین؟
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _چیز مهمی نیست، اگه بخوام آدرس مهمونی رو برام گیر بیاری اینکا ر رو میکنی؟ _آدرس مهمونی ؟ نمی دونم شاید بتونم یه جو ری از خودش بپرسم. _پس اگه چیزی فهمیدی به همون شمار ه ای که بهت زنگ زدم پیام بده. _چشم حتما . _ممنون، می تونی بری. از موقع رفتن مبینا چند ساعتی طول کشید که بهم پیا م داد و علاوه بر آدرس مهمونی، ساعت رفتن و برگشتنش رو هم بهم اطلاع داد. با خوندن پیامش که همه چی رو دقیق نوشته بود، براش پیام فرستادم: یاد م باشه تو رو به وزارت اطلاعات معرفی کنم، بر ای جاسو سی عالی هستی. پیام داد : الان این پیامتو ن طعنه بود دیگه ؟ منو باش با چه جون کندنی از زیر زبون آرام اطلاعات بیرون کشیدم و شما به جا ی خسته نبا شی این جور ی جوابم رو میدی. برا ش نوشتم:مگه کوه کندی ؟ جواب داد: از کوه کندن هم سخت تر بود! نم یدو نین چقدر سوال پیچم کرد و با چه بدبختی از دستش خلاص شدم دیگه جوا بی بهش ندادم و راضی از عملکردش گو شی رو رو ی میز انداختم. ساعت ۱۱ شب بود و من منتظر آرام جلوی در خونه ای که آدرسش رو مبینا بهم داده بود تو ی ما شین نشسته بودم. از صبح خیلی فکر کرده بودم و به نظرم این بهترین راه بود که آرام رو تا ر سید ن به خونه اش تعقیب کنم و مطمعن بشم سالم به خونه ر سیده. دو ساعت و نیم توی ما شین نشسته بودم تا اینک ه بلاخره از در آپارتمان خارج شد و توی آژانسی که راننده اش یه خانم بود نشست . با حرکت کردن ما شین آژانس که آرام توش نشسته بود من هم ماشین رو روشن کردم و جو ری که جلب توجه نکنم به دنبالشون حرکت کردم. یه مقدار که دنبال ما شین رفتم متوجه شدم داره مسیر رو اشتباهی میره ولی به خیا ل اینکه میخواد از مسیر دیگه ای بره کاری نکردم و به تعقیب کردنم ادامه دادم که بر خلاف انتظارم ما شین وارد خیابون خلوت و کنار خیابون پارک شد. همانطور که به آرو می رانند گی میکردم و بهش نز دیک می شدم، همون پسر مزاحم رو دیدم که در عقب ما شین و سمت آرام رو باز کرد و با گرفتن دست آرام او رو به زور از ما شین بیرو ن کشید و به سمت ما شین خودش بردش. آرام برا ی بیرو ن کشیدن دستش از دست پسره تقلا می کرد که بی فایده بود 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خیلی سریع ما شین رو کنارشون نگه داشتم و پیاد ه شدم و رو به پسره گفتم: تو دار ی چه غلطی می کنی ؟ قیافه ی پسره و آرام با دیدن من متعجب شد و پسره با تعجب گفت :تو اینجا چیکار میکنی؟ آرام که فرصت رو مناسب د یده بود از غفلت پسره استفاده کرد و خودش رو از بیرون کشید ولی دستش هنوز توی دست پسره بود و نمی تونست آزادش کنه. بهشون نزدیک شدم و رو به پسره گفتم :دستش رو ول کن. _و اگه نکنم؟ یقه اش رو گرفتم و غریدم: خودم می کشمت عوضی! مرد دیگه ای که نمی دونم یهو از کجا پیدا ش شد من رو ازش جدا کرد و رو به پسره گفت :آقا شما حالتون خوبه ؟ پسره جوابی نداد و به سمت آرام که از ما فاصله گرفته بود رفت که آرام خیلی سریع ازش دور شد و پشت من وایستاد. به طرف آرام برگشتم و گفتم:برو بشین توی ما شین. مرد ی که یهویی پیدا ش شده بود خیلی ناگهانی یقه ام رو گرفت و من رو محکم به ما شین کوبوند که آرام جیغ کشید و به طرفمون اومد که سرش داد زدم: بهت می گم بشین تو ی ما شین. آرام که از داد من جا خورده بود سر جاش وایستاد و با نگرانی نگاهم کرد. با زانو ضرب های به شکم مرده زدم و از خودم دورش کردم و با دید ن پسره که به لبخند به طرف آرام می رفت دوباره رو به آرام داد زدم: مگه با تو نیستم ؟ مگه کری که نمی شنوی می گم برو تو ی ما شین؟ آرام بدون اینکه از من چشم برداره چند قدم به عقب برداشت و ناگهان به سمت ما شین دوید و با ر سیدنش به ماشین رو ی صندلی جلو نشست. من که حالا خیالم از بابت آرام راحت شده بود کاپشنم رو تو ی تنم مرتب کردم و رو به پسره گفتم: اگه یه بار دیگه دور و برش ببینمت خونت رو می ریزم. پسره با لبخندی گوشه ی لبش بهم نزدیک شد و گفت : امشب کار ی باهات ندارم چون دلم نمی خواد پای پلیس به این ماجرا باز بشه و گرنه خودت خوب میدونی حریف دوتامون نمی شی ولی این رو بدون من از آرام دست نمی کشم. به حرفش پوزخند ی زدم که عصبی شد و با عصبانیت تو ی ما شینش نشست و خیلی سر یع از اونجا دور شد. به سمت ما شینم رفتم که مرده خودش رو بهم رسوند و در حالی که وسایلی رو به دستم می داد گفت : اینا مال دختره است. مرد ه بعد دادن کیف و وسایل آرام به سمت ما شین آژانسی که راننده اش خانم بود رفت
و پشت فرمون نشست. با تعجب بهش نزدیک شدم و به شیشه ی ما شین زدم که شیشه رو پایین داد و سوال
ی نگاهم کرد و من پر سیدم: مگه یه خانم راننده نبود؟ چادری رو از ر وی صندل ی کنارش توی دست گرفت و در حالی که بهم نشونش می داد گفت: انقدر گیج بود که متوجه نشد من مََردم آخه دوا به خوردش دادن تو هم هر کار دلت خواست بکن تا صبح بیدار نمی شه. مرد ه این حرف رو گفت و قهقهه ای به حرف خودش سر داد و با سرعت از جلوی چشمای متعجبم دور شد . تو ی ما شین نشستم و بر ای گذاشتن وسایل تو ی دستم رو روی صندلی عقب به طرف آرام چرخیدم که باهاش چشم تو ی چشم شدم که بی رمق نگاهم می کرد. به چشماش خیر ه شده بودم و پلک نمی زدم که نگاهش رو ازم گرفت و به روبه روش خیره شد. نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و وسایل رو ر وی صندل ی عقب انداختم و به سمت خونه شون حرکت کردم. چیزی از راه افتادنمون نگذشت که با صدا ی ضعیفی گفت: می شه نریم خونه؟ با تعجب نگاهش کردم که قطره ی اشکی ر وی گونه اش سر خورد ر وی چونه اش تموم شد 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 بی رمق نگاهم کرد و گفت : حالم خیلی بده، سرم گیج میره لطفا دیر تر بریم تا شاید بهتر بشم. ما شین رو کنار خیابو ن پارک کردم و گفتم : می خو ای بر یم بیمارستان؟ سر ش رو به شیشه ی کنارش تکیه داد و گفت: نه! فقط خوابم میا د می خوام بخوابم. _باشه! الان میریم خونه بخواب. با صدای ضعیفی نالید: دیگه نمی تونم بیدار بمونم! با گفتن این حرف خیلی زود سرش آویزون و چشماش بسته شد و بی خیال از همه چیز راحت خوابید. صندلیش رو خوابوندم و خیلی با احتیاط رو ی صندلی خوابوندمش و گفتم :آرام لطفا بیدار بمون الان میر سیم خونه. ولی او که خیلی راحت خوابیده بود و جوابی نداد. برای اینکه سرما نخوره درجه ی بخا ری ما شین رو بیشتر و به سمت خونه شون حرکت کردم. با ر سیدن به خونه تکونش دادم و همراه با تکون دادن صداش زدم ولی او عمیق خوابیده بود و کوچکترین واکنشی مبنی بر بیدار بودن انجام نداد. با کلافگی دستم رو به صورتم کشیدم و سرم رو رو ی فرمون گذاشتم. مونده بودم چیکار کنم که با صدای زنگ گو شیش، درست سر جام نشستم و کیفش رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و گو شیش رو از داخلش بیرو ن کشید م ولی به محض اینکه گو شی رو برداشتم تماس قطع شد و ثا نیه ای بعد پیامی از طرف آرزو ر وی صفحه ی گو شی خودنمایی کرد. دست آرام رو گرفتم و انگشتش روبر ای باز شدن قفل گو شی ر وی محل اثر انگشت گذاشتم و پیا م آرزو رو خوندم که نوشته بود: آرام چی شد آخر؟ بر می گردی یا خونه ی سمیرا می خوا بی؟ تو رو خدا جواب بده. با خوندن این پیا م جرقه ای توی ذهنم زده شد و براش نوشتم: جشن تا دیر وقت طول می کشه، من همینجا می خوابم. پیام رو ارسال کردم که لحظهدای بعد جواب داد: نمی تونستی این و زودتر بگی و منو تا ا ین موقع بیدا ر نگه ندا ری! در ضمن مامان حسابی نگرانت بود و من به دروغ با تو تلفنی حرف زدم تا اینکه کمی خیالش راحت شد و خوابید سوتی ندی لطفا برا ش نوشتم "باشه حواسم هست فعال شب بخیر". بعد ارسال پیام گو شی رو به کیف ش برگردوندم و دوباره آرام رو صدا زدم و تکونش دادم و وقتی دیدم خیا ل بیدار شدن نداره بی خیال بیدار کردنش شدم و ما شین رو به سمت خونه ی خودم روندم. ما شین رو تو ی پارکینگ آپارتمان پارک کردم و بعد پیاده شدنم در سمت آرام رو بازکردم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 برای چندمین بار آرام رو صدا زدم و بعد از چند بار صدا زدن چشمان خمارش را باز کرد معلوم.بود که گیج خواب است پس کمکش کردم تا از ماشین پیاده شود. سوار آسانسور شدیم و وقتی به طبقه مورد نظر رسیدیم در را باز کردم و آرام را به سمت اتاق همراهی کردم تا به اتاق رسید روی تخت دراز کشید و چشمانش روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت. خیلی سریع از اتاق خارج شدم و کلافه و عصبی رو ی مبل وسط سالن دراز کشیدم. به ساعت توی دستم که دو و نیم نصفه شب رو نشون می داد نگاه کردم و ِ چشمام رو بستم و لی باز هم چهره ی آروم آرام جلو ی چشمم نقش می بست و نمی ذاشت بخوابم. مدتی رو عصبی تو ی حال بزرگ خونه قدم زدم و وقتی دیدم نمی تونم بی خیالش بشم بدون برداشتن کلید از خونه بیرون زدم و خودم رو ر وی صندلی خوابیده ی ما شین پارک شده تو ی پارکینگ انداختم. مدتی رو تو ی ما شین نشستم تا اینکه با احساس سرما چادر آرام رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و روم کشیدمش و کم کم خوابم برد. با صدای زنگ گو شی آرام که داشت رو ی داشبو
رد زنگ می خورد چشمام رو باز کردم و به تن کوفته ام کش و قوس دادم. به ساعت توی دستم که ساعت ۹ رو نشون می داد نگاه کردم و با برداشتن گو شی و چادرش از ما شین پیاده شدم و به طرف آسانسور رفتم. زنگ در خونه رو زدم و چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه در رو باز کرد. در نیمه باز رو هول دادم و وارد خونه شدم و آرام رو در حالی دیدم که دست به سینه وسط حال وایستاد ه بود و طلبکارانه به من نگاه میکرد. بهش نزدیک شدم و پر سیدم: خوبی ؟ به جا ی جواب دادن با جدیت پرسید: میشه بگین من اینجا چیکار میکنم؟ _دیشب خواب که نه! بیهو ش بودی من هم آوردمت اینجا. با عصبیانت غر زد:شما با اجازه ی کی منو آورد ی؟ _با اجازه ی خودم. _واقعا که! شما با خودت چی فکر کردی ؟ که منم یکی مثل دخترا ی دور و برتونم؟ _منظورت چیه؟! _شما با صحنه سازی و به اصطلاح نجات من میخواین به چی برسین؟ من نمی فهمم چه ظلمی بهتون کردم که انقدر آزارم می دین! این حرفش خیلی بهم بر خورد! اگه من اون لحظه سر نمی ر سیدم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد ولی او حالا به جای تشکر سرم غر می زد و منو متهم میکرد. روبه روش وایستاد م و گفتم:من! تو رو آزار می دم؟ _آره شما! با رفتار ضد و نقیضتون! یه وقتای ی جور ی باهام رفتار میکنین که احساس می کنم بدتر از شما آدم تو ی دنیا وجود نداره و یه وقتایی ازم در مورد احساسم نسبت به خودتون میپرسین و حالا هم که سر در نمیارم چرا باید بیهوش شب رو اینجا مونده باشم بدون اینکه..... با اینکه حرفش رو ناتمام رها کرده بود ولی من منظورش رو فهمید ه بودم، او من رو متهم به بیهو ش کردنش میدونست و متعجب بود ازاینکه چرا با وجود بیهو ش بودنش بهش دست نزدم. رو بهش غریدم: اولا اینکه من تو رو بیهو ش نکردم و دوما دخترایی هستن که برا ی یه ثانیه بودن با من سر و دست می شکنن و اون هم چه دخترایی! خود ش رو رو ی مبل رها کرد و همراه با پوزخند گفت:هه! خوش به حالت، ولی من از اون دخترا نیست م و برای ثانیه ای با شما بودن هم سر و دست نمیشکنم.
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 دستم رو عصبی تو ی موهام کشیدم و در حا لی که به چهر ه ی جدی و عصبیش نگاه می کردم گفتم : با اینکه از توضیح دادن کارم به دیگری متنفرم! و لی بر ای تو توضیح میدم تا بی خود خیالات ورت نداره و فکرا ی بیخو د نکنی. رو ی مبل روبه روش نشستم و ادامه دادم: دیرو ز این پسره بهم زنگ زد و گفت که من باعث شدم تو بهش جواب منفی دادی و تهدید کرد که تو از مهمونی سالم به خونه نمی ری. من اولش فکر کردم همینجوری یه چیزی پرونده ولی وقتی فهمیدم واقعا می خو ای به مهمونی بری نگران شدم و جلوی خونه ی دوستت منتظرت موندم و تعقیبت کردم تا مطمئن بشم به خونه ر سیدی که متوجه شدم آژانس مسیر و عوضی میره و بقیه ی ماجرا . نگاهم رو ر یز بین کردم و ادامه دادم:در ضمن رانند ه ی آژانس هم خانم نبود. نگاهش متعجب شد و پر سید: خانم نبود؟ مگه می شه ؟ _فعلا که شده! راننده ی ه مرد بود که برا ی گول زدن تو چادر سرش کرده بود و تو به خاطر گیج بودنت نفهمیدی. مقابلم گارد گرفت و گفت :من اصلنم گیج نیستم. به موضع گیری ش لبخند زدم و گفتم : مثل اینکه تو ی مهمونی دارویی چیز ی به خورد خانم باهوش دادن که دیشب رو تا صبح بی هوش بوده! بدون اینکه چیزی بگه توی فکر فرو رفت و بعد گذشت چند دقیقه ا ی گفت: من دیشب حالم خوب نبود و از لحظه ی نشستنم تو ی آژانس حتی حال حرف زدنم نداشتم چه برسه به برر سی چهر ه ی راننده. به چشمام خیره شد و ادامه داد:پس مبینا برا ی شما اطلاعات می گرفت؟ جوابی ندادم و خودش بعد مکثی گفت: همه ی دخترا ی توی مهمونی دوستامون بودن و من با هیچ کدومشون دشمنی نداشتم یعنی کی ممکنه به من..... ناگهان حرفش رو نیمه تموم رها کرد و ساکت شد که من کنجکاوانه پر سیدم: چیزی یادت اومد؟ _قبل اینکه از خونه بیام بیرون ترمه به زور یه لیوا ن شربت به خوردم داد و به شو خی گفت تا شربت رو نخورم نمی زاره بیا م بیرون! یعنی ممکنه کار او بوده باشه؟ _من که ترمه خانم شما رو نه دید م و نه می شناسم و لی ا ین خواهرت تا حالا صد با ری به گو شیت زنگ زده. با گفتن این حرف گو شی رو بهش دادم و برا ی رفتن به سرویس و پایان دادن به فشار و دل دردم از جام برخاستم. از سرویس بیرو ن اومدم و بعد خشک کردن دست و صورتم، پشت مبل و روبه روش وا یستادم و در حالی که دستام رو رو ی پشتی مبل تک یه گاهم کرده بودم به چهر ه ی در هم و تو ی فکرش نگاه کردم و پر سیدم:چیزی شده؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 نفسش رو بیرو ن داد و گفت : مامانم نگرانم شده و وقتی د یده من جواب گو شیم رو نمیدم به دوستم زنگ زده و او هم بهش گفته که من دیشب خونه شون نبودم فقط خدا رو شکر د یر بهش زنگ زده و تازه متوجه شده بود که بهش زنگ زدم و از نگرانی درش آوردم حالا تا شب باید براش ریز جزئیات رو توضیح بدم و بگم کجا بودم. _یعنی تو همهدی اتفاقا رو بر ای مادرت تعریف می کنی ؟ _هم برای مامانم و هم برا ی آرزو! _اونوقت اونا حرفت رو باور می کنن؟ _چرا نباید بکنن؟ _از کجا معلوم که با خودشون فکر نکنن تو به خواست خودت اومده با شی اینجا. _اولا من تا حالا بهشون دروغ نگفتم و بهم اعتماد دارن! ثا نیا من هر کجا می رفتم ممکن بود فکر کنن به میل خودم رفتم ولی اینجا رو محاله! اخمام رو تو ی هم کشیدم و گفتم:مگه اینجا چشه!؟ از جواب دادن طفره رفت و در عوض گفت: شما همیشه عادت دارین مهمونتون رو گرسنه نگه دارین و بهش صبحانه ندین؟ به پر روییش لبخند زدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در همون حال گفتم: مهمونمون اگه صبحونه م ی خواد باید به آشپز خونه بیاد. دکمه ی کتر ی بر قی رو زدم و مشغول چیدن بیسکویت توی ظرف شدم. با تموم شدن کارم ظرف بیسکوئیت رو ر وی میز گذاشتم و چایی رو دم کردم و وقتی دیدم آرام هنوز به آشپزخونه نیومده صداش زدم: _خانم مهمون نمی خواد صبحونه بخوره؟! با تموم شدن حرفم توی دوتا لیوا ن چایی ر یختم و لیوا ن ها رو رو ی میز گذاشتم و رو ی صندلی نشستم که آرام وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحانه گفت :همه اش همینه؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کمه؟ پشت میز نشست و گفت :همچین گفتین خانم مهمون بیاد صبحونه بخوره که من گفتم الان چند نوع مربا و پنیر گردو و... در انتظارمه! آخه بیسکوئیت هم شد صبحانه؟ از بی تعارفیش لبخند ی گوشه ی لبم نشست و گفتم:می دونستی خیلی پررویی ؟ لیوان چایی ش رو به دست گرفت و گفت:من پرورو نیستم فقط گرسنه امه و با این چیزا هم سیر نمیشم! ولی خب چه میشه کرد دیگه!
《حاج قاسم سلیمانی» فرمانده سپاه قدس ایران پس از خواندن کتاب «من زنده ام» دو یادداشت برای معصومه آباد نویسنده این کتاب نوشته است. یادداشت اول که حرف ِغیرت حاج قاسم است رو با خط خود حاج قاسم بخون 💔 بسمه تعالی خواهرم، مثل همان برادرهای اسیرت همه جا با تعصب مراقبت می کردم کسی عکس روی جلد کتابت را نبیند. و در تمام کتاب با ناراحتی و استرس بدنبال این بودم که آیا کسی به شما جسارت کرد؟ آخر مجبور شدم روی عکست را با کاغذ بچسبانم تا نامحرمی او را نبیند. برادرت بغداد «سلیمانی» https://virasty.com/Harimeyar/1704484077034700082 کسانی که عکس خودشون رو پروفایل شون قرار میدن یا در فضای مجازی منتشر میکنن خوبه نامه رو بخونن اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند درصد از کودکان ما را می شناسند؟ و چند درصد... ✍وقتی این کلیپ رو می‌بینیم باید متاثر بشیم 🥺 چون تک تک ما مسئولیم به عنوان یک مادر ؛ برای شناساندن ابرمردهای ایرانی به بچه هامون 🇮🇷✌️ تک تک ما وظیفه داشتیم و خواهیم داشت که غیور مردان مملکت مون رو به فرزندان مون بشناسونیم 😔 چه جوری⁉️ دیگه این هنر شماست ☺️ با هر ابزاری که در اختیار داریم 📝📗🎞📀📲 با تعریف کردن قصه ی زندگی شون خریدن کتاب هاو.... خلاصه هرجور که در توان مون هست البته منکر اینم نباید شد که ساخت فیلم‌ها و پویانمایی ها و... در این زمینه خیلی کمه 😐که اونم وظیفه مسئولین رسانه و....است خب خب الانم دیر نشده عجله کن 💪 یه یاعلی بگو و ببین به عنوان یک مادر ؛ چکار کنی میتونی انجام بدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌درسته که یه جماعتی تو ماجرای سفر رونالدو رفتن... ولی دهه نودی‌های اصفهانی (شهر سین) خوب فهمیدن قهرمان واقعی کیه..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلب شهیده انفجار کرمان در بدن نوجوان ۱۴ ساله تپیدن گرفت 🔹منابع پزشکی تایید کردند که عمل پیوند قلب برداشت شده از بدن شهیده فاطمه دهقان از شهدای انفجارهای تروریستی کرمان، با موفقیت در تهران انجام شده، دریافت کننده عضو نیز دیشب (یکشنبه‌شب) به هوش آمده و وضعیت عمومی وی خوب است. 🔸شهیده فاطمه دهقان، برادرزاده معاون حقوقی رییس جمهور و اهل خراسان رضوی، در جریان انفجارهای تروریستی کرمان (عصر چهارشنبه ۱۳ دی) به همراه مادرش به شهادت رسید؛ خانم دهقان دچار مرگ مغزی شده بود که با رضایت و اصرار خانواده و براساس قراری که خود شهیده قبلا با همسرش گذاشته بود، این عمل پیوند انجام شد؛ کبد وی به شیراز برای عمل پیوند ارسال، کلیه‌ها نیز در کرمان به نیازمندان اهدا و عمل پیوند قلب وی نیز در تهران ظهر دیروز انجام شد. روحش شاد، راهش پررهرو🌹 🇮🇷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️مسئله حجاب بعدازظهور امام عصر عجل الله چگونه میباشد ؟ ⭕️ پاسخ:
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
او می‌آید ... ظلم به سر می‌رسد ای یار از او خبر می‌رسد ای یار 💔
🔴تاثیردرتذکردادن یعنی چه❓❓❓