eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
5هزار ویدیو
346 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear ورز کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
ی به اتاق من بیاد. از زمان قطع کردن تماس تا اومدن مبینا چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که به اتاقم اومد و بعد سلام کردن با لبخند گفت : من در خدمتم. برای اولین بار بود که خجالت می کشیدم از زیر دستم چیزی بخوام ولی مثل همیشه ژست آدما ی ریلکس رو به خودم گرفتم و گفتم: می خوام از خانم محمدی در مورد رفتنش به مهمونی بپر سی! لبخند زد و با تعجب گفت :شما از کجا می دونین که آرام قراره به مهمونی بره!؟ _مگه میخواد بره؟ _آره! کی؟ _ امشب، مهمونی برا ی تولد دوستشه. پس رفتنش به مهمونی حقیقت داشت و باید یه جو ری مانعش میشدم ولی چجوری ؟ من که نمی تونستم بهش بگم به مهمونی نره پس باید چیکا ر میکردم. با صدای مبینا از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که گفت: می دونم فضو لیه و لی می تونم بپرسم چرا این رو پرسیدین؟
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _چیز مهمی نیست، اگه بخوام آدرس مهمونی رو برام گیر بیاری اینکا ر رو میکنی؟ _آدرس مهمونی ؟ نمی دونم شاید بتونم یه جو ری از خودش بپرسم. _پس اگه چیزی فهمیدی به همون شمار ه ای که بهت زنگ زدم پیام بده. _چشم حتما . _ممنون، می تونی بری. از موقع رفتن مبینا چند ساعتی طول کشید که بهم پیا م داد و علاوه بر آدرس مهمونی، ساعت رفتن و برگشتنش رو هم بهم اطلاع داد. با خوندن پیامش که همه چی رو دقیق نوشته بود، براش پیام فرستادم: یاد م باشه تو رو به وزارت اطلاعات معرفی کنم، بر ای جاسو سی عالی هستی. پیام داد : الان این پیامتو ن طعنه بود دیگه ؟ منو باش با چه جون کندنی از زیر زبون آرام اطلاعات بیرون کشیدم و شما به جا ی خسته نبا شی این جور ی جوابم رو میدی. برا ش نوشتم:مگه کوه کندی ؟ جواب داد: از کوه کندن هم سخت تر بود! نم یدو نین چقدر سوال پیچم کرد و با چه بدبختی از دستش خلاص شدم دیگه جوا بی بهش ندادم و راضی از عملکردش گو شی رو رو ی میز انداختم. ساعت ۱۱ شب بود و من منتظر آرام جلوی در خونه ای که آدرسش رو مبینا بهم داده بود تو ی ما شین نشسته بودم. از صبح خیلی فکر کرده بودم و به نظرم این بهترین راه بود که آرام رو تا ر سید ن به خونه اش تعقیب کنم و مطمعن بشم سالم به خونه ر سیده. دو ساعت و نیم توی ما شین نشسته بودم تا اینک ه بلاخره از در آپارتمان خارج شد و توی آژانسی که راننده اش یه خانم بود نشست . با حرکت کردن ما شین آژانس که آرام توش نشسته بود من هم ماشین رو روشن کردم و جو ری که جلب توجه نکنم به دنبالشون حرکت کردم. یه مقدار که دنبال ما شین رفتم متوجه شدم داره مسیر رو اشتباهی میره ولی به خیا ل اینکه میخواد از مسیر دیگه ای بره کاری نکردم و به تعقیب کردنم ادامه دادم که بر خلاف انتظارم ما شین وارد خیابون خلوت و کنار خیابون پارک شد. همانطور که به آرو می رانند گی میکردم و بهش نز دیک می شدم، همون پسر مزاحم رو دیدم که در عقب ما شین و سمت آرام رو باز کرد و با گرفتن دست آرام او رو به زور از ما شین بیرو ن کشید و به سمت ما شین خودش بردش. آرام برا ی بیرو ن کشیدن دستش از دست پسره تقلا می کرد که بی فایده بود 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خیلی سریع ما شین رو کنارشون نگه داشتم و پیاد ه شدم و رو به پسره گفتم: تو دار ی چه غلطی می کنی ؟ قیافه ی پسره و آرام با دیدن من متعجب شد و پسره با تعجب گفت :تو اینجا چیکار میکنی؟ آرام که فرصت رو مناسب د یده بود از غفلت پسره استفاده کرد و خودش رو از بیرون کشید ولی دستش هنوز توی دست پسره بود و نمی تونست آزادش کنه. بهشون نزدیک شدم و رو به پسره گفتم :دستش رو ول کن. _و اگه نکنم؟ یقه اش رو گرفتم و غریدم: خودم می کشمت عوضی! مرد دیگه ای که نمی دونم یهو از کجا پیدا ش شد من رو ازش جدا کرد و رو به پسره گفت :آقا شما حالتون خوبه ؟ پسره جوابی نداد و به سمت آرام که از ما فاصله گرفته بود رفت که آرام خیلی سریع ازش دور شد و پشت من وایستاد. به طرف آرام برگشتم و گفتم:برو بشین توی ما شین. مرد ی که یهویی پیدا ش شده بود خیلی ناگهانی یقه ام رو گرفت و من رو محکم به ما شین کوبوند که آرام جیغ کشید و به طرفمون اومد که سرش داد زدم: بهت می گم بشین تو ی ما شین. آرام که از داد من جا خورده بود سر جاش وایستاد و با نگرانی نگاهم کرد. با زانو ضرب های به شکم مرده زدم و از خودم دورش کردم و با دید ن پسره که به لبخند به طرف آرام می رفت دوباره رو به آرام داد زدم: مگه با تو نیستم ؟ مگه کری که نمی شنوی می گم برو تو ی ما شین؟ آرام بدون اینکه از من چشم برداره چند قدم به عقب برداشت و ناگهان به سمت ما شین دوید و با ر سیدنش به ماشین رو ی صندلی جلو نشست. من که حالا خیالم از بابت آرام راحت شده بود کاپشنم رو تو ی تنم مرتب کردم و رو به پسره گفتم: اگه یه بار دیگه دور و برش ببینمت خونت رو می ریزم. پسره با لبخندی گوشه ی لبش بهم نزدیک شد و گفت : امشب کار ی باهات ندارم چون دلم نمی خواد پای پلیس به این ماجرا باز بشه و گرنه خودت خوب میدونی حریف دوتامون نمی شی ولی این رو بدون من از آرام دست نمی کشم. به حرفش پوزخند ی زدم که عصبی شد و با عصبانیت تو ی ما شینش نشست و خیلی سر یع از اونجا دور شد. به سمت ما شینم رفتم که مرده خودش رو بهم رسوند و در حالی که وسایلی رو به دستم می داد گفت : اینا مال دختره است. مرد ه بعد دادن کیف و وسایل آرام به سمت ما شین آژانسی که راننده اش خانم بود رفت
و پشت فرمون نشست. با تعجب بهش نزدیک شدم و به شیشه ی ما شین زدم که شیشه رو پایین داد و سوال
ی نگاهم کرد و من پر سیدم: مگه یه خانم راننده نبود؟ چادری رو از ر وی صندل ی کنارش توی دست گرفت و در حالی که بهم نشونش می داد گفت: انقدر گیج بود که متوجه نشد من مََردم آخه دوا به خوردش دادن تو هم هر کار دلت خواست بکن تا صبح بیدار نمی شه. مرد ه این حرف رو گفت و قهقهه ای به حرف خودش سر داد و با سرعت از جلوی چشمای متعجبم دور شد . تو ی ما شین نشستم و بر ای گذاشتن وسایل تو ی دستم رو روی صندلی عقب به طرف آرام چرخیدم که باهاش چشم تو ی چشم شدم که بی رمق نگاهم می کرد. به چشماش خیر ه شده بودم و پلک نمی زدم که نگاهش رو ازم گرفت و به روبه روش خیره شد. نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و وسایل رو ر وی صندل ی عقب انداختم و به سمت خونه شون حرکت کردم. چیزی از راه افتادنمون نگذشت که با صدا ی ضعیفی گفت: می شه نریم خونه؟ با تعجب نگاهش کردم که قطره ی اشکی ر وی گونه اش سر خورد ر وی چونه اش تموم شد 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 بی رمق نگاهم کرد و گفت : حالم خیلی بده، سرم گیج میره لطفا دیر تر بریم تا شاید بهتر بشم. ما شین رو کنار خیابو ن پارک کردم و گفتم : می خو ای بر یم بیمارستان؟ سر ش رو به شیشه ی کنارش تکیه داد و گفت: نه! فقط خوابم میا د می خوام بخوابم. _باشه! الان میریم خونه بخواب. با صدای ضعیفی نالید: دیگه نمی تونم بیدار بمونم! با گفتن این حرف خیلی زود سرش آویزون و چشماش بسته شد و بی خیال از همه چیز راحت خوابید. صندلیش رو خوابوندم و خیلی با احتیاط رو ی صندلی خوابوندمش و گفتم :آرام لطفا بیدار بمون الان میر سیم خونه. ولی او که خیلی راحت خوابیده بود و جوابی نداد. برای اینکه سرما نخوره درجه ی بخا ری ما شین رو بیشتر و به سمت خونه شون حرکت کردم. با ر سیدن به خونه تکونش دادم و همراه با تکون دادن صداش زدم ولی او عمیق خوابیده بود و کوچکترین واکنشی مبنی بر بیدار بودن انجام نداد. با کلافگی دستم رو به صورتم کشیدم و سرم رو رو ی فرمون گذاشتم. مونده بودم چیکار کنم که با صدای زنگ گو شیش، درست سر جام نشستم و کیفش رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و گو شیش رو از داخلش بیرو ن کشید م ولی به محض اینکه گو شی رو برداشتم تماس قطع شد و ثا نیه ای بعد پیامی از طرف آرزو ر وی صفحه ی گو شی خودنمایی کرد. دست آرام رو گرفتم و انگشتش روبر ای باز شدن قفل گو شی ر وی محل اثر انگشت گذاشتم و پیا م آرزو رو خوندم که نوشته بود: آرام چی شد آخر؟ بر می گردی یا خونه ی سمیرا می خوا بی؟ تو رو خدا جواب بده. با خوندن این پیا م جرقه ای توی ذهنم زده شد و براش نوشتم: جشن تا دیر وقت طول می کشه، من همینجا می خوابم. پیام رو ارسال کردم که لحظهدای بعد جواب داد: نمی تونستی این و زودتر بگی و منو تا ا ین موقع بیدا ر نگه ندا ری! در ضمن مامان حسابی نگرانت بود و من به دروغ با تو تلفنی حرف زدم تا اینکه کمی خیالش راحت شد و خوابید سوتی ندی لطفا برا ش نوشتم "باشه حواسم هست فعال شب بخیر". بعد ارسال پیام گو شی رو به کیف ش برگردوندم و دوباره آرام رو صدا زدم و تکونش دادم و وقتی دیدم خیا ل بیدار شدن نداره بی خیال بیدار کردنش شدم و ما شین رو به سمت خونه ی خودم روندم. ما شین رو تو ی پارکینگ آپارتمان پارک کردم و بعد پیاده شدنم در سمت آرام رو بازکردم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 برای چندمین بار آرام رو صدا زدم و بعد از چند بار صدا زدن چشمان خمارش را باز کرد معلوم.بود که گیج خواب است پس کمکش کردم تا از ماشین پیاده شود. سوار آسانسور شدیم و وقتی به طبقه مورد نظر رسیدیم در را باز کردم و آرام را به سمت اتاق همراهی کردم تا به اتاق رسید روی تخت دراز کشید و چشمانش روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت. خیلی سریع از اتاق خارج شدم و کلافه و عصبی رو ی مبل وسط سالن دراز کشیدم. به ساعت توی دستم که دو و نیم نصفه شب رو نشون می داد نگاه کردم و ِ چشمام رو بستم و لی باز هم چهره ی آروم آرام جلو ی چشمم نقش می بست و نمی ذاشت بخوابم. مدتی رو عصبی تو ی حال بزرگ خونه قدم زدم و وقتی دیدم نمی تونم بی خیالش بشم بدون برداشتن کلید از خونه بیرون زدم و خودم رو ر وی صندلی خوابیده ی ما شین پارک شده تو ی پارکینگ انداختم. مدتی رو تو ی ما شین نشستم تا اینکه با احساس سرما چادر آرام رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و روم کشیدمش و کم کم خوابم برد. با صدای زنگ گو شی آرام که داشت رو ی داشبو
رد زنگ می خورد چشمام رو باز کردم و به تن کوفته ام کش و قوس دادم. به ساعت توی دستم که ساعت ۹ رو نشون می داد نگاه کردم و با برداشتن گو شی و چادرش از ما شین پیاده شدم و به طرف آسانسور رفتم. زنگ در خونه رو زدم و چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه در رو باز کرد. در نیمه باز رو هول دادم و وارد خونه شدم و آرام رو در حالی دیدم که دست به سینه وسط حال وایستاد ه بود و طلبکارانه به من نگاه میکرد. بهش نزدیک شدم و پر سیدم: خوبی ؟ به جا ی جواب دادن با جدیت پرسید: میشه بگین من اینجا چیکار میکنم؟ _دیشب خواب که نه! بیهو ش بودی من هم آوردمت اینجا. با عصبیانت غر زد:شما با اجازه ی کی منو آورد ی؟ _با اجازه ی خودم. _واقعا که! شما با خودت چی فکر کردی ؟ که منم یکی مثل دخترا ی دور و برتونم؟ _منظورت چیه؟! _شما با صحنه سازی و به اصطلاح نجات من میخواین به چی برسین؟ من نمی فهمم چه ظلمی بهتون کردم که انقدر آزارم می دین! این حرفش خیلی بهم بر خورد! اگه من اون لحظه سر نمی ر سیدم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد ولی او حالا به جای تشکر سرم غر می زد و منو متهم میکرد. روبه روش وایستاد م و گفتم:من! تو رو آزار می دم؟ _آره شما! با رفتار ضد و نقیضتون! یه وقتای ی جور ی باهام رفتار میکنین که احساس می کنم بدتر از شما آدم تو ی دنیا وجود نداره و یه وقتایی ازم در مورد احساسم نسبت به خودتون میپرسین و حالا هم که سر در نمیارم چرا باید بیهوش شب رو اینجا مونده باشم بدون اینکه..... با اینکه حرفش رو ناتمام رها کرده بود ولی من منظورش رو فهمید ه بودم، او من رو متهم به بیهو ش کردنش میدونست و متعجب بود ازاینکه چرا با وجود بیهو ش بودنش بهش دست نزدم. رو بهش غریدم: اولا اینکه من تو رو بیهو ش نکردم و دوما دخترایی هستن که برا ی یه ثانیه بودن با من سر و دست می شکنن و اون هم چه دخترایی! خود ش رو رو ی مبل رها کرد و همراه با پوزخند گفت:هه! خوش به حالت، ولی من از اون دخترا نیست م و برای ثانیه ای با شما بودن هم سر و دست نمیشکنم.
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 دستم رو عصبی تو ی موهام کشیدم و در حا لی که به چهر ه ی جدی و عصبیش نگاه می کردم گفتم : با اینکه از توضیح دادن کارم به دیگری متنفرم! و لی بر ای تو توضیح میدم تا بی خود خیالات ورت نداره و فکرا ی بیخو د نکنی. رو ی مبل روبه روش نشستم و ادامه دادم: دیرو ز این پسره بهم زنگ زد و گفت که من باعث شدم تو بهش جواب منفی دادی و تهدید کرد که تو از مهمونی سالم به خونه نمی ری. من اولش فکر کردم همینجوری یه چیزی پرونده ولی وقتی فهمیدم واقعا می خو ای به مهمونی بری نگران شدم و جلوی خونه ی دوستت منتظرت موندم و تعقیبت کردم تا مطمئن بشم به خونه ر سیدی که متوجه شدم آژانس مسیر و عوضی میره و بقیه ی ماجرا . نگاهم رو ر یز بین کردم و ادامه دادم:در ضمن رانند ه ی آژانس هم خانم نبود. نگاهش متعجب شد و پر سید: خانم نبود؟ مگه می شه ؟ _فعلا که شده! راننده ی ه مرد بود که برا ی گول زدن تو چادر سرش کرده بود و تو به خاطر گیج بودنت نفهمیدی. مقابلم گارد گرفت و گفت :من اصلنم گیج نیستم. به موضع گیری ش لبخند زدم و گفتم : مثل اینکه تو ی مهمونی دارویی چیز ی به خورد خانم باهوش دادن که دیشب رو تا صبح بی هوش بوده! بدون اینکه چیزی بگه توی فکر فرو رفت و بعد گذشت چند دقیقه ا ی گفت: من دیشب حالم خوب نبود و از لحظه ی نشستنم تو ی آژانس حتی حال حرف زدنم نداشتم چه برسه به برر سی چهر ه ی راننده. به چشمام خیره شد و ادامه داد:پس مبینا برا ی شما اطلاعات می گرفت؟ جوابی ندادم و خودش بعد مکثی گفت: همه ی دخترا ی توی مهمونی دوستامون بودن و من با هیچ کدومشون دشمنی نداشتم یعنی کی ممکنه به من..... ناگهان حرفش رو نیمه تموم رها کرد و ساکت شد که من کنجکاوانه پر سیدم: چیزی یادت اومد؟ _قبل اینکه از خونه بیام بیرون ترمه به زور یه لیوا ن شربت به خوردم داد و به شو خی گفت تا شربت رو نخورم نمی زاره بیا م بیرون! یعنی ممکنه کار او بوده باشه؟ _من که ترمه خانم شما رو نه دید م و نه می شناسم و لی ا ین خواهرت تا حالا صد با ری به گو شیت زنگ زده. با گفتن این حرف گو شی رو بهش دادم و برا ی رفتن به سرویس و پایان دادن به فشار و دل دردم از جام برخاستم. از سرویس بیرو ن اومدم و بعد خشک کردن دست و صورتم، پشت مبل و روبه روش وا یستادم و در حالی که دستام رو رو ی پشتی مبل تک یه گاهم کرده بودم به چهر ه ی در هم و تو ی فکرش نگاه کردم و پر سیدم:چیزی شده؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 نفسش رو بیرو ن داد و گفت : مامانم نگرانم شده و وقتی د یده من جواب گو شیم رو نمیدم به دوستم زنگ زده و او هم بهش گفته که من دیشب خونه شون نبودم فقط خدا رو شکر د یر بهش زنگ زده و تازه متوجه شده بود که بهش زنگ زدم و از نگرانی درش آوردم حالا تا شب باید براش ریز جزئیات رو توضیح بدم و بگم کجا بودم. _یعنی تو همهدی اتفاقا رو بر ای مادرت تعریف می کنی ؟ _هم برای مامانم و هم برا ی آرزو! _اونوقت اونا حرفت رو باور می کنن؟ _چرا نباید بکنن؟ _از کجا معلوم که با خودشون فکر نکنن تو به خواست خودت اومده با شی اینجا. _اولا من تا حالا بهشون دروغ نگفتم و بهم اعتماد دارن! ثا نیا من هر کجا می رفتم ممکن بود فکر کنن به میل خودم رفتم ولی اینجا رو محاله! اخمام رو تو ی هم کشیدم و گفتم:مگه اینجا چشه!؟ از جواب دادن طفره رفت و در عوض گفت: شما همیشه عادت دارین مهمونتون رو گرسنه نگه دارین و بهش صبحانه ندین؟ به پر روییش لبخند زدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در همون حال گفتم: مهمونمون اگه صبحونه م ی خواد باید به آشپز خونه بیاد. دکمه ی کتر ی بر قی رو زدم و مشغول چیدن بیسکویت توی ظرف شدم. با تموم شدن کارم ظرف بیسکوئیت رو ر وی میز گذاشتم و چایی رو دم کردم و وقتی دیدم آرام هنوز به آشپزخونه نیومده صداش زدم: _خانم مهمون نمی خواد صبحونه بخوره؟! با تموم شدن حرفم توی دوتا لیوا ن چایی ر یختم و لیوا ن ها رو رو ی میز گذاشتم و رو ی صندلی نشستم که آرام وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحانه گفت :همه اش همینه؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کمه؟ پشت میز نشست و گفت :همچین گفتین خانم مهمون بیاد صبحونه بخوره که من گفتم الان چند نوع مربا و پنیر گردو و... در انتظارمه! آخه بیسکوئیت هم شد صبحانه؟ از بی تعارفیش لبخند ی گوشه ی لبم نشست و گفتم:می دونستی خیلی پررویی ؟ لیوان چایی ش رو به دست گرفت و گفت:من پرورو نیستم فقط گرسنه امه و با این چیزا هم سیر نمیشم! ولی خب چه میشه کرد دیگه!
《حاج قاسم سلیمانی» فرمانده سپاه قدس ایران پس از خواندن کتاب «من زنده ام» دو یادداشت برای معصومه آباد نویسنده این کتاب نوشته است. یادداشت اول که حرف ِغیرت حاج قاسم است رو با خط خود حاج قاسم بخون 💔 بسمه تعالی خواهرم، مثل همان برادرهای اسیرت همه جا با تعصب مراقبت می کردم کسی عکس روی جلد کتابت را نبیند. و در تمام کتاب با ناراحتی و استرس بدنبال این بودم که آیا کسی به شما جسارت کرد؟ آخر مجبور شدم روی عکست را با کاغذ بچسبانم تا نامحرمی او را نبیند. برادرت بغداد «سلیمانی» https://virasty.com/Harimeyar/1704484077034700082 کسانی که عکس خودشون رو پروفایل شون قرار میدن یا در فضای مجازی منتشر میکنن خوبه نامه رو بخونن اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند درصد از کودکان ما را می شناسند؟ و چند درصد... ✍وقتی این کلیپ رو می‌بینیم باید متاثر بشیم 🥺 چون تک تک ما مسئولیم به عنوان یک مادر ؛ برای شناساندن ابرمردهای ایرانی به بچه هامون 🇮🇷✌️ تک تک ما وظیفه داشتیم و خواهیم داشت که غیور مردان مملکت مون رو به فرزندان مون بشناسونیم 😔 چه جوری⁉️ دیگه این هنر شماست ☺️ با هر ابزاری که در اختیار داریم 📝📗🎞📀📲 با تعریف کردن قصه ی زندگی شون خریدن کتاب هاو.... خلاصه هرجور که در توان مون هست البته منکر اینم نباید شد که ساخت فیلم‌ها و پویانمایی ها و... در این زمینه خیلی کمه 😐که اونم وظیفه مسئولین رسانه و....است خب خب الانم دیر نشده عجله کن 💪 یه یاعلی بگو و ببین به عنوان یک مادر ؛ چکار کنی میتونی انجام بدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌درسته که یه جماعتی تو ماجرای سفر رونالدو رفتن... ولی دهه نودی‌های اصفهانی (شهر سین) خوب فهمیدن قهرمان واقعی کیه..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلب شهیده انفجار کرمان در بدن نوجوان ۱۴ ساله تپیدن گرفت 🔹منابع پزشکی تایید کردند که عمل پیوند قلب برداشت شده از بدن شهیده فاطمه دهقان از شهدای انفجارهای تروریستی کرمان، با موفقیت در تهران انجام شده، دریافت کننده عضو نیز دیشب (یکشنبه‌شب) به هوش آمده و وضعیت عمومی وی خوب است. 🔸شهیده فاطمه دهقان، برادرزاده معاون حقوقی رییس جمهور و اهل خراسان رضوی، در جریان انفجارهای تروریستی کرمان (عصر چهارشنبه ۱۳ دی) به همراه مادرش به شهادت رسید؛ خانم دهقان دچار مرگ مغزی شده بود که با رضایت و اصرار خانواده و براساس قراری که خود شهیده قبلا با همسرش گذاشته بود، این عمل پیوند انجام شد؛ کبد وی به شیراز برای عمل پیوند ارسال، کلیه‌ها نیز در کرمان به نیازمندان اهدا و عمل پیوند قلب وی نیز در تهران ظهر دیروز انجام شد. روحش شاد، راهش پررهرو🌹 🇮🇷
1_8695245063-AudioConverter.mp3
1.27M
⁉️مسئله حجاب بعدازظهور امام عصر عجل الله چگونه میباشد ؟ ⭕️ پاسخ:
مداحی آنلاین - او می‌آید - پویانفر.mp3
2.98M
او می‌آید ... ظلم به سر می‌رسد ای یار از او خبر می‌رسد ای یار 💔
🔴تاثیردرتذکردادن یعنی چه❓❓❓
دقت کنید در پی  حادثه تروریستی کرمان این عکس ظاهراً منسوب به حضرت زهرا(س) است درحال پخش است اگر روی انگشتان این خانم زوم کنید متوجه غیر عادی بودن حالت ناخنها وانگشتان طرح می شوید که بیشتر شبیه موجودات شیطانی می باشد همچنین دور پرچم ایران به جای کلمه الله اکبر حروف عبری نقش بسته واین عکس در  فضای مجازی تحت عنوان حضرت زهرا(س) پخش  شده است. کمی دقت کنیم وازهرعکسی استفاده نکنیم. ⛔⛔⛔
🔰امام محمد باقر علیه السلام: ✍الآخِرَةُ دارُ قَرارٍ وَالدُّنيا دارُ فَناءٍ وزَوالٍ ، ولكِنَّ أهلَ الدُّنيا أهلُ غَفلَةٍ. 🔴آخرت ، سراى ماندن است و دنيا سراى رفتن و نيست شدن ؛ امّا اهل دنيا اهل غفلت اند . 📚الكافي، ج ، ص 13، ح 16
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز سه شنبه: 🔹 ۱۹ دی ۱۴۰۲ 🔹 🔹 ۲۶ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۹ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 قیام خونین مردم قم [۱۳۵۶ ش]
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 نوزدهم دی سرآغازی برای انقلاب 🔹 ما تكليف داريم آقا! اين‏طور نيست كه حالا كه ما منتظر ظهور امام زمان- سلام اللَّه عليه- هستيم پس ديگر بنشينيم تو خانه هايمان، تسبيح را دست بگيريم و بگوييم «عَجّلْ عَلى‏ فَرَجِهِ» عجّل، با كار شما بايد تعجيل بشود، شما بايد زمينه را فراهم كنيد براى آمدن او. 📚 امام خمینی ؛ صحيفه امام، ج‏ ۱۸ ص ۲۷۰ 🔺 هر انقلابی نیازمند زمینه‎سازی‌های خاص خود است که باید متناسب با ماهیت آن انقلاب باشد. مردم مجاهد ایران اسلامی به پشتوانه فرهنگ شیعی توانستند زمینه های انقلاب اسلامی را فراهم کنند. 🔺19 دی ماه یکی از روزهای سرشار از حماسه ای بود که با حماسه آفرینی مردم قم ، نقش پررنگی در شکل گیری انقلاب اسلامی در این منطقه را فراهم نمود. 🔺اما نباید فراموش کرد که افق نگاه انقلاب اسلامی، رسیدن و رساندن جوامع بشری به ساحل زیبای ظهور امام عصر عجل الله تعالی فرجه است. 🔺همان طور که مردم ایران در فراهم نمودن زمینه‌های انقلاب اسلامی نقشی محوری داشتند؛ در فراهم نمودن زمینه های انقلاب جهانی امام عصر نیز باید نقشی محوری داشته باشند.
🔰امام صادق علیه السلام: ✍إنَّ الْعَبْدَ إِذَا كَثُرَتْ ذُنُوبُهُ وَ لَمْ يَكُنْ عِنْدَهُ مِنَ الْعَمَلِ مَا يُكَفِّرُهَا اِبْتَلاَهُ بِالْحُزْنِ لِيُكَفِّرَهَا. 🔴به راستى كه چون گناه بنده بسيار گردد و عمل نیکی نداشته باشد كه آنها را جبران كند، خداوند او را به غمی گرفتار سازد تا كفاره گناهانش بشود. 📚 اصول کافی،ج۲،ص ۴۴۴.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 چیزی نگفتم و در سکوت بهش چشم دوختم که با ولع و بدون توجه به نگاه خیره ی من بیسکوئیت و چایی می خورد. ته مونده ی چایی دومش رو هم خورد و خیلی جدی گفت :جور ی به آدم نگاه میکنین که آدم نمی تونه هیچ چیز بخوره. با ابروهای بالا پرید ه به ظرف خالی از بیسکوئیت نگاه کردم و با لبخند گوشه ی لبم و با اشاره به ظرف خا لی گفتم: حالا خوبه که نتونستی بخور ی و تهش رو در آوردی ؟ _اولا اینکه من به تنهایی همه اش رو نخوردم و شما هم یه چندتایی ازش برداشتی، ثانیا! این نصف صبحانه ای که من هر روز می خورم هم نشده. _ اگه می خوا ی یه چندتایی تو ی جعبه اش مونده، برات بیارم. _نه دیگه راضی به زحمت نیستم تا برسم خونه مامانم ناهار رو آماده کرده. آرام با گفتن این حرف از جاش برخاست و ادامه داد : تا من برای رفتن آماده میشم، شما اگه خجالت کشیدین جلوی من چیزی بخورین اون چند تا دونه بیسکوئیت باقی مونده رو بخورین و یه دستی هم به سر و ر وی میز بکشین. به جا ی اینکه ازش عصبی بشم با تعجب به خارج شدنش از آشپزخونه نگاه کردم و لبخند رو ی لبم جا خوش کرد. باورم نمی شد این آرام باشه که اینجو ری رفتار می کنه، او باز هم من رو با رفتارش شوکه کرده بود. دخترای دور و بر من همیشه با ناز و ادا و اطوار چیزی می خوردن و اونقدر ی هم نمی خوردن که به معده شون برسه ولی آرام خودش بود بدون ذر ه ای ناز و ادا و متفاوت از همیشه! لیوان ها ی کثیف رو تو ی سینک ظرفشوی ی گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم و دست به سینه به آرام که جلوی آینه ی قدی چادرش رو ر وی سرش مرتب می کرد نگاه کردم. کیفش رو ر وی دوشش انداخت با برگشتنش و دید ن من گفت: شما هم دیشب چادر پوشیدین؟ از حرفش جا خوردم و با اخم پر سیدم: چطور؟! _آخه چادرم بوی عطر شما رو میده! باز هم نگاهم متعجب شد و لبخند به لب در حالی که به سمت در می رفتم گفتم : د یشب داخل ما شین سرد بود و من هم بهت افتخار دادم و چادرت رو روم انداختم . _یادمه قبلا یه جور ی در مورد چادرم حرف می زدین که انگار نجس ترین چیز تو ی دنیاست! _آدم وقتی سردش بشه بد تر از چادر رو هم روش میندازه! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پوزخندی گوشه ی لبش نشست و جلوتر از من از خونه خارج شد. لحظه ا ی رو منتظر بالا اومدن آسانسور وایستادیم و قبل اینکه آسانسور برسه رو به او که روبه روم وایستاد ه بود گفتم : آدم با مانتو هم پو شیده است! من دلیل پو شیدن چادر دست و پا گیرت رو نمی فهمم! آسانسور که حالا ر سیده بود و من درش رو باز کرده بودم وایستاد و بعد قرار گرفتن من روبه روش و داخل آسانسور در جواب حرفم گفت : چادرم دست و پا گیر است!...... دست و پای بی بند و باری ام را می بندد! از جواب زیبا و شاعرانه اش ابروهام بالا پرید و با لبخند به او که سرش رو پایین انداخته و نزدیکم وایستاده بود نگاه کردم. این نزدیکی برام خوشایند بود و دلم نمی خواست لحظه ای ازش چشم بردارم ولی او کلافه سرش رو بالا گرفت و گفت: می گم! بد نیست یه مقدار به چشماتون استراحت بدین و به یه نقطه زل نزنین ها! به چشماش خیر ه شدم و گفتم: چشمای من با زل زدن به چشمای تو استراحت می کنن!. _چه بد! پس وقتی من نباشم استراحت نمی کنن! _تو قرار نیست نبا شی! تو همیشه هستی و چشمای من هم برای همیشه در حال استراحت به سر میبرن! با متوقف شدن آسانسور تو ی پارکینگ و باز شدن درش جوابی نداد و زودتر از من از آسانسور خارج شد و من باز با خودم فکر کردم داره ازم فرار می کنه! در ما شین رو که نز دیک آسانسور پارک شده بود با ریمو ت باز کردم و توی ما شین نشستیم. به محض نشستنم پشت رل هندزفری ر و توی گوشم گذاشتم و شماره ی شرکت رو گرفتم و به نا زی گفتم که دیرتر به شرکت می رم و ازش خواستم قرار ملاقاتم با مهند س بخش فنی رو برای فردا بزاره. بعد قطع کردن تماس هندزفری رو از گوشم در آوردم و باز هم همون آهنگ غمگین همیشگی رو پلی کردم. آرام ساکت بود و از شیشه ی کنارش به بیرون نگاه می کرد. صدای آهنگ رو کم کردم و پر سیدم : هنوز هم نمی خو ا ی بگی این پسره کیه ؟ بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیر ه جواب داد:پسر آقای زند! از چیز ی که می شنید م متعجب شدم و با تعجب گفتم : همین آقای زند خودمون؟ _آره. _بهش نمیاد همچین پسر ی داشته باشه. _اتفاقا خیلی هم بهش میاد! _چطور؟ مگه چیزی ازش دیدی. _نه!