eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
204 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 🔥خواستگارے خواهر من!!😂😂😂 اومدہ بود مرخصے بگیرہ ، یہ نگاهے بهش ڪرد ، گفت : ” میخواے برے ازدواج ڪنے ؟ ” گفت :☺ ” بلہ میخوام برم خواستگارے ” – خب بیا خواهر منو بگیر !😮 گفت : ” جدے میگے آقا مهدے ” – بہ خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصے بگیر برو !🙋 اون بندہ خدا هم خوشحال دویدہ بود مخابرات تماس گرفتہ بود ! بہ خانوادش گفتہ بود : ” فرماندہ ے لشڪرمون گفتہ بیا خواهر🙍 منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو بہ من بدید ! بچہ هاے مخابرات مردہ بودن از خندہ!😜😜😜 پرسیدہ بود :😓😓😓 ” چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگارے خواهر من ! ” گفتہ بودن :😄 ” بندہ خدا آقا مهدے سہ تا خواهر دارہ، دوتاشون ازدواج ڪردن ، یڪیشونم یڪے دوماهشہ !! ”😂😂😂😂😂😂 📚شهید مهدے زین الدین 🌿↷ •••➜『@sirehshahidan
😂🤣 بچـه‌ها رو با شوخی بیـدار می‌کرد تا نمـازشب بخونن مثلا یکـی رو بیـدار می‌کرد و می‌گفت: «بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچ‌کس نیست نگام‌کنه!» یا می‌گفت: پاشو جون‌من، اسم سه چهـار تا مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم کم آوردم!» 🌸🍃 @sirehshahidan
··|🗣😂|·· ✨😄 توے سنگر هر ڪس مسئول ڪارے بود. یڪ بار خمپاره اے آمد و خورد ڪنار سنگر ... به خودمان ڪه آمدیم ، دیدیم رسول پاے راستش را با چفیه بسته است. نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد ڪارهاے رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ڪم ڪم بچه ها به رسول شک ڪردند ، یڪ شب چفیه را از پاے راستش باز ڪردند و بستند به پای چپش . صبح بݪند شد ، راه افتاد ، پاے چپش لنگید ! سنگر از خنده بچه ها رفت روے هوا !! تا میخورد زدنش و مجبورش ڪردن تا یه هفته ڪارای سنگر رو انجام بده . 😂😂 خیلے شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت ╔════ ೋ  ــبیــ͜͡ᬼٞـ۪۪ٞٞٞ͜͡ـۅטּًَُُّღمًَّـོــذهًـོـ̭ـ @sirehshahidan
😂🍃😂 🍃 😂 ------------- | | از بچه هاے خط نگهدار گردان صاحب زمان الزمانـ(عج)بود😎 .ميگفتند شبـے به كمين رفته بود كه صداے مشكوڪـے شنيد😯. با عجله 🏃 به سنگر فرماندهـے برگشت و گفت: بجنبيد كه عراقـے‌ اند😰 گفتند: شايد نيروهاے خودےِ باشند؟🤔 گفته بود: نه بابا 🙁 با گوش‌هاي خودم شنيدم😬👂🏻 ڪ عربـے سرفه مـے ڪردند🤧😂 @sirehshahidan
🍃🍂🍃 😂 🌈یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊 ما هم اهل شوخی بودیم😎 یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء😁 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فکر میکرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅 بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭 رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباکرم بخون 😂😂😂😂 ۰🌹شادی روح شهدا صلوات مثل فرشتــــــــــ🌷ـــــــــه @mslfrsht
•|😅🌿|• ماموریت‌ما‌تمام‌شد، همہ‌آمده‌بودند‌جز«بخشے». بچہ‌خیلے‌شوخے‌بود☺️ همہ‌پڪر‌بودیم😢 اگر‌بود‌همہ‌مان‌راالان‌مےخنداند.🙂 یہو‌دیدیم‌👀دونفر‌ یہ‌برانڪارد‌دست‌گرفتہ‌ودارن میان .یڪ‌غواص‌روے‌برانڪارد‌آه‌و‌نالہ مےڪرد😫. شڪ‌نڪردیم ‌ڪہ‌خودش‌است. تا بہ‌ما‌رسیدند‌بخشے‌سر امدادگر داد زد🗣:«نگہ‌دار!»✋ بعد‌جلوے‌چشمان بہت زده‌ے دو‌امدادگر پرید‌پایین‌😅و‌گفت: «قربون‌دستتون!‌چقدر میشہ؟!!» 😆😁 و‌زد زیر‌خنده‌و‌دوید‌بین‌بچہ‌ها‌گم‌شد😂 بہ‌زحمت،امدادگرها‌رو‌راضےڪردیم‌ڪہ بروند!! 😉 @sarbazane_velayatt
~🕊 😁 😄 😂 خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ... 😃 😀 👤 بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد ! عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: - وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم 😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند. 😂 عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: - یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂 😂 رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا. 😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ... 😂 😂 😂 📚کتاب: " رفاقت به سبک تانک"
شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک بچه ها همه کُپ کرده بودند به سینه خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم😄 که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣 الایرانی! الایرانی! و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون💥 نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند:😱 القم! القم، بپر بالا صالح گفت: ایرانیند!🧐 بازی درآوردند! عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو! الید بالا!😰 نفس تو گلوهامون گیر کرد🤢 شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😱 خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: رُوح! رُوح!👻 دیگری گفت: اقتلوا کلهم جمیعا🤭 خلیلیان گفت: بچه ها میخوان شهیدمون کنن🥀 و بعد شهادتین رو خوند🕊 دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!🤨 هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا کلاشو🧢 برداشت رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم😧 حاجی گفت: اونجا چیکار میکنین؟😑 گفت:چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم زدن زیر خنده و پا به فرار گزاشتن😂 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ (○•°🌱 @montzraan
••😂🧔🏻•• یه‌روزسردزمستانی‌فرمانده‌گردانمون‌به بهانه‌دادن‌پتوهمه‌بچه‌هاراجمع‌كرد👥 وباصدای‌بلندگفت: 🗣 +كی‌خسته‌است؟☺ گفتیم:👇🏻 _دشمن.😄 صدا زد:👇🏻 + كی‌ناراضیه؟😉 بلند گفتیم:👇🏻 _دشمن 😎 دوباره‌باصدای‌بلندصدازد:🗣 + كی‌سردشه؟🤨😜 ما هم با صدای بلندتر گفتیم:👇🏻 _ دشمن 👊🏻 بعدش‌فرماندمون‌گفت:👤 خوب‌دمتون‌گرم😁 حالاكه‌سردتون‌نیست‌می‌خواستم‌بگم‌كه پتوبه‌گردان‌مانرسیده !!!😐😂 🌱شادی‌روح‌شهداصلوات... 🧔🏻
اصطلاحات جبهه خمپاره ۶۰ ............................... عزرائیل👻 بسیجی .................................... آهنربا😶 دوشکا ................................... بلبل خط😹 کلاشینکف ....................... کلاغ کیش کن😕 قاطر .................................... ترابری ویژه😑😂 مین ضد نفر گوجه ای ..................... پابوس🤷🏻‍♀😁 نماز شب ................................ پا لگد کن🤣😐 آفتابه ......................................... تک لول😐 مواد شیمیایی ........... شمر بن ذی الجوشن😂 😂 😂@montzraannnn😂
😂 در‌دوران‌اسارت‌تقريبا‌همہ‌سعے‌مے‌ڪردند نامہ‌اے‌💌بنويسند‌✍و براے‌خانواده‌شان‌بفرستند . بين‌بچہ‌هاے اسير‌هم‌عده‌اے‌ڪم‌سواد‌ و‌بے‌سواد‌بودند ڪہ‌مےگفتند‌نامه‌شان‌را‌يڪے‌ديگہ‌بنويسہ‌. اون‌روز‌ها‌هم‌براے‌ما‌چند‌تاڪتاب‌📚آورده بودند‌در‌زندان‌از‌جملہ‌نہج‌البلاغہ . يہ‌روز‌ديديم‌يڪے‌از‌بچہ‌هاے‌ڪم‌سواد اومد‌گفت 🗣: من‌يڪ‌نامہ‌از‌نامہ‌هاے حضرت‌علے‌رو‌❤️از‌نہج‌البلاغہ‌ڪہ‌خيلے‌هم بلند‌نبود‌نوشتم‌رو‌اين‌ڪاغذ‌📄براےبابام 👨🏻‍🦳؛ ببينيد‌خوبہ؟ گرفتيم‌ديديم‌نامہ‌امير المومنين‌بہ‌معاويہ‌است‌ڪہ‌اين‌رفيقمون برداشتہ‌براے‌پدرش‌نوشتہ😐😅😂 😉 🌱🤲 @montzraannnn {@sh_danesgar}
🌸حوری عزیزم!!! گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟" گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم". گفتم:" خب! گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام. خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد. تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم. خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!. بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم. صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد. چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت. گفت:" چرا می خندی؟". دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاشکردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!😂😂 ╭━━━━⊰⚜️⚜️⊱━━━━╮ @FershteganeBeheshti ╰━━━━⊰⚜️⚜️⊱━━━━╯
| | 😂🍃😂 ---------------------------------- وارد مسجد شدیم 🕌 سر و صدای زیادی بود.🗣 همه نشسته بودند. 🧔یک بسیجی گوشه ای نشسته، دستش را ستون کرده و به آن تکیه داده بود....🙂 مجید بدون آنکه متوجه باشه ، پای مصنوعیش رو روی دست بسیجی گذاشته بود و سعی می کرد انتهای صف رو ببینه.🤦‍♂🙄 بسیجی ابتدا طاقت آورد، اما بعد سروصدایش بلند شد و گفت: برااادر، مگه این پا مال شما نیست که نمی دونی کجا گذاشتی؟ 😐🤔دستم رو له کردی. 😶😑 مجید نگاهی به بسیجی کرد وگفت: نه برادر این پا مالِ ! 😂😂
شلمچه بودیم! آتش دشمن☄ سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌚 بچه ها همه کُپ کرده بودند😳 به سینه خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم😄 که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣 الایرانی! الایرانی!🇮🇷 و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون💥 نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند:😱 القم! القم، بپر بالا صالح گفت: ایرانیند!🧐 بازی درآوردند!🤔 عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو! الید بالا!😰 نفس تو گلوهامون گیر کرد🤢 شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😱 خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: رُوح! رُوح!👻 دیگری گفت: اقتلوا کلهم جمیعا🤭 خلیلیان گفت: بچه ها میخوان شهیدمون کنن🥀 و بعد شهادتین رو خوند🕊 دستامون بالا بود🙌 که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا🚶‍♂ همه گیج و منگ بودیم😇 و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!🤨 هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا کلاشو🧢 برداشت رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم😧 حاجی گفت: اونجا چیکار میکنین؟😑 گفت:چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن! •-• °•°•°•°•°•°•°•°•°• |•°ʝ๑ïท°•|♥↯ https://eitaa.com/montzraannnn
😂😂 یہ جا هسٺ:•°✨°• شہید ابراهــیم هادے•°🧡°• پُست نگہبانےرو •°💥°• زودتر ترڪ میڪنه•°👀°• بعد فرمانده میگهـ •°🤨°• ۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°• یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°• برادرا بلند صلوات•°🔊°• همه صلوات میفرستن•°😁°• برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😂°• 💚☘ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌[🌙@montzraannnn
*😂* یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بووم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂😂 『 🌻💛 』
『°•.≼😂≽.•°』 به شوخ طبعی شهره بود …!! یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد : « کی می خواد واکس بزنه !» همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜 خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود. بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه . یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت : « من» ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت : « پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂 بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁 ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° --------------------------------------------------- •••|🌹 @montzraannn
🌱 بچـہ‌ها رو با شوخے بیـدار مےڪرد تا بخونن . .😄🌱 مثلا یڪی‌ رو بیـدار مےڪرد و مے‌گفت: « بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچ‌ڪس نیس نگام‌ڪنہ! »😂😅👀 یا مے‌گفت : پاشو جون‌من، اسم سہ چھار تا مؤمن‌و بگو ،تو قنوت نمازشـبم ڪم آوردم! »😅:)) 🌿 |‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻 ↝⸽ @Mahda0🌿
عراقی سرپران اولین عملیاتی بود كه شركت می‌كردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.😱😰 ساكت و بی صدا در یك ستون طولانی كه مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یك موقع دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهمیدم كه همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.😨 لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست كدام شیر پاك خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان كوبیده كه همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده🏥.» از ترس صدایش را در نیاوردم كه آن شیر پاك خورده من بوده ام.😅
😃 صدا به صدا نمی‌رسید.😲 همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود.😒 راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید.😁بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند،📿برای :سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.😕 بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی.😐 اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»😁 سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده!🙂 گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😅
😂 🙄 پُست نگهبانۍ رو زودتر تَرک ڪرد! فرمانده گفت : ۳۰۰تا صلوات جریمته! چند لحظه فکر ڪرد. وگفت: برادرا بلند صلوات! همه‌ صلوات فرستادن گفت: بفرما از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿
•|😅🌿|• ماموریت‌ما‌تمام‌شد، همہ‌آمده‌بودند‌جز«بخشے». بچہ‌خیلے‌شوخے‌بود☺️ همہ‌پڪر‌بودیم😢 اگر‌بود‌همہ‌مان‌راالان‌مےخنداند.🙂 یہو‌دیدیم‌👀دونفر‌ یہ‌برانڪارد‌دست‌گرفتہ‌ودارن میان .یڪ‌غواص‌روے‌برانڪارد‌آه‌و‌نالہ مےڪرد😫. شڪ‌نڪردیم ‌ڪہ‌خودش‌است. تا بہ‌ما‌رسیدند‌بخشے‌سر امدادگر داد زد🗣:«نگہ‌دار!»✋ بعد‌جلوے‌چشمان بہت زده‌ے دو‌امدادگر پرید‌پایین‌😅و‌گفت: «قربون‌دستتون!‌چقدر میشہ؟!!» 😆😁 و‌زد زیر‌خنده‌و‌دوید‌بین‌بچہ‌ها‌گم‌شد😂 بہ‌زحمت،امدادگرها‌رو‌راضےڪردیم‌ڪہ بروند!! 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌸کمپوت 🌿...داشتند تو خط مقدم مصاحبه می گرفتند و دوربین کنار ما آمده بود😄 فریبرز هم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره امد و بوممم 🌟 نگاه کردم دیدم یه ترکش اندازه عدس😄 خورد به فریبرز و افتاده زمین😵خبرنگار خوشحال از این که سوژه اش جور شده😇 دوربین را برداشت ورفت سراغ فریبرز 😬 به فریبرز گفت 👈شما در این لحظات حساس و غرورآفرین و عرفانی👌 زندگیت چه حرفی و چه پیامی دارید!؟😍 بفرمائید تا در تاریخ ثبت شود😋هر چی می خواهی به امت حزب الله بفرمائید😇 امشب تلویزیون نشان میدهد😍 🌿...فریبرز در حالی که خیلی شلوغش😵کرده بود و داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد😁 گفت: من از امت شهید پرور ایران یک خواهش دارم!؟ 😄اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا کاغذ رویش را نکنید!😇 به او گفتم :بابا این چه جمله ایه! 😵 قراره از تلویزیون پخش بشه😁یک جمله بهتر بگو برادر ...🙏با همون لهجه شیرین و موذیانه اش گفت:👈اخوی آخه شما نمی دونی تا حالا به جای کمپوت گیلاس, سه دفعه به من رب گوجه فرنگی افتاده!...😥 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
😂 موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین؛ آماده بخوابین🖐🏻 همه به هول و وَلا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم 😎👌 تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود؛ آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود... 🌜نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد.💥با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم. بچه ها مثل قرقی از پریدن بیرون و به صف شدیم خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده 😎 اما یهو چشممون افتاد به پاهای بی پوتینمون 😐😨 و تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود 🤨 از تعجب داشتیم شاخ در می اوردیم😳 آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین‼️ به بچه ها که نگاه کردم دیدم از تعجب نزدیک بود کُپ کنن فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتین هاتونو دمِ در چادر بذارین؟😡 این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعهٔ دیگه حواستون جمع باشه زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین..   صبح روز بعد همه داشتیم پاهامونو از درد می مالیدیم 🤕 مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده!؟🤔 یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟😁😅 همه با حیرت نگاهش کردیم و گفتیم: آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما باید آماده می خوابیدیم؟ حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم، نشنیدم😢 بچه ها که شاکی شده بودن گفتن: راستی چرا دیشب همهٔ ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟ 🤨🧐 حسین که عقب عقب راه می رفت ، گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم، خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن، گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتونو در بیارین☺️ واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم، بد کاری کردم؟ 😊😄 آه از نهاد بچه ها دراومد😫 حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم😂🙃😅😂😂 https://eitaa.com/sangaradel