eitaa logo
مریدان الشهدا دعای کمیل امامه تاسیس۱۳۷۵
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
804 ویدیو
5 فایل
جهت ارسال عکس،مطلب وهرگونه نظر وپیشنهاد با مادر ارتباط باشید مدیریت @Alamdar83_313 ⚘کپی مطالب باذکر "صلوات" بلامانع است⚘ تاسیس کانال ۳ مرداد ۱۳۹۸ شبهای جمعه فصل تابستان،مزار شهدای گرانقدر روستای امامه بالا،ساعت ۲۲
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 بہ روایت غاده جابر قسمت:2⃣ 🍃ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای می خواهد شما را ببیند.من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را .اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای چنین و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و می خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و "هرچند به اکراه" یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن ، ایشان از من استقبال زیبایی کرد .از نوشته هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "که عاشقش هستم " نوشته ام. 🍃 بعد پرسید: الان کجا مشغولید ؟ دانشگاهها که تعطیل است .گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم .گفت: اینها را رها کنید ، بیایید با ما کار کنید .پرسیدم ( چه کاری ؟) گفت: شما قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها بگویید ، خوب بیایید و بنویسید .گفتم: دبیرستان را نمی توانم ول کنم ، یعنی نمی خواهم. گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم ، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم .گفتم: من برای پول کار نمی کنم ، من مردم را دوست دارم . 🍃 اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی کردم ، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود .من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم .و با عصبانیت آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی مقدمه پرسید را می شناسم یا نه .گفتم: اسمش را شنیده ام .گفت: شما حتماً باید اورا ببینید . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه 🍃 @moridanoshohada🇮🇷❤️
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 بہ روایت غاده جابر قسمت:3⃣ 🍃تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از این خون و هیاهو ، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم . امام موسی اطمینان داد که اینطور نیست .ایشان دنبال شما می گشت . ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم .فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد .من می خواهم شما بیایید آنجا و با آشنا شوید .ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم . 🍃شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه .در این مدت سید غروی هر جا من را می دید می گفت: چرا نرفته اید ؟آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم ، هنوز اسم برایم با جنگ همراه بود.فکر میکردم نمی توانم بروم او را ببینم. 🍃از طرف دیگرپدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود. و من خیلی ناراحت بودم .سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من دادگفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم ،اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می نوشتم ، چشمم رفت روی این تقویم .دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند ، اما اسم و امضایی پای آنها نبود . 🍃یکی از نقاشیها زمینه ای کاملاًسیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود . زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ،ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود .کسیکه بدنبال نور است ، کسی مثل من .آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم . انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود .اما نمی دانستم چه کسی این را کشیده. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه 🍃 @moridanoshohada❤️🇮🇷
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 بہ روایت غاده جابر قسمت:4⃣ 🍃بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم .فکر می کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم خشنی باشد ، حتی می ترسیدم ، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد . 🍃دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید ؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم . مثل آدمی که مرا از مدتها قبل می شناخته حرف می زد . عجیب بود .به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر این است؟ مطمئن بود . مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سیدغروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید ؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد ؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد .توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گریه کردم ، اشکم ریخت . گفتم: نمی دانم . این شمع ، این نور ، انگار دروجود من هست ، 🍃 من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد .مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.پرسیدم: این را کی کشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم مصطفی گفت: من بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم شما ! شما کشیده اید ؟مصطفی گفت: بله ، من کشیده‌ام.گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می کنید ، مگر می شود ؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید . بعد اتفاق عجیب تری افتاد . 🍃مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من .گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز کرده‌ام . و اشکهایش سرازیر شد .این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا🍃 @moridanoshohada🇮🇷❤️
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 بہ روایت غاده جابر قسمت:6⃣3⃣ 🍃از همه سخت تر روزهای جمعه بود .هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم .احساس می کردم دل شکسته ام ، دردم زیاد ، و به می گفتم: تو به من ظلم کردی . از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه .در ایران هم که هیچ چیز .بعد یک دفعه رفت و من ماندم کجا بروم ؟شش ماه این طور بود ، تا امام این جریان رافهمیدند .خدمت امام که رفتیم به من گفتند: برای دولت هم کار نکرد.هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسئول شما هستم.بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت ."جاهد" یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک ،چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند .به خاطر این چیزها احساس می کردم به من ظلم کرد . البته نفسانی بود این حرفم .بعد که فکر می کردم ، می دیدم چیزی از دنیا نداشت ، اما آنچه به من داد یک دنیا است . در همه عالم هست ، در قلب انسان ها . 🍃یادم هست یک بار که از ایران می آمدم ، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام"غاده چمران" بود دید ،پرسید: نسبتی با داری ؟گفتم: خانمش هستم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفت ، گفت: او دشمن ما بود ، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم .گفت: ماشین نیامده برای شما ؟ گفتم: مهم نیست.خندید و گفت: درست است ،تو زن هستی ! 🍃غاده گاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه ،از او حساب می کشد ،چون او با زندگی کرد ، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام .همیشه به می گفت: تو(ع) نیستی .کسی نمی تواند او باشد.فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد.و هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار ،می گفت: نه ، درست نیست ! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می بندید .راه باز است .پیامبر می گوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه سعه اش . 🍃همه جا سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد ، چه لبنان ، چه کردستان ، چه اهواز . لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم .در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشینند روی زمین.وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل ، رویم نمی شد بگویم کفش در بیاورید .به می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد ،ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند ، بدبختند. به شدت مخالف بود،می گفت: چرا ما این هم عقده داریم ؟چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم ؟این آداب و رسوم ما است ،نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است ، مرتب و قشنگ !این طوری زحمت شما هم کم می شود ،گرد و خاک کفش نمی آید روی فرش .از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه 🍃 @moridanoshohada❤️🇮🇷
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 بہ روایت غاده جابر قسمت:8⃣3⃣ (اخر) 🍃این که خواب مجسمه را دیدم این است که،گاهی فکر می کنم اگر تمام ایران را به اسم می کردند این دلم را خنک می کند؟آیا این ، یک لحظه از لبخند ، از دست دادن محبت را جبران می کند؟ هرگز !اما وقتی دانشگاه مثل چمران را بپروراند، چرا . کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذرند .این یک چیز مرده است و زنده است . در فطرت آدم ها و در قلب آن ها است . آدم ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد ، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. 🍃در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد .من کجا ؟ ایران کجا؟ من دختر "جبل عامل"و جنوب ؟ من همیشه می گفتم اگر مرا از "جبل عامل" بیرون ببرند می‌میرم ، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب . زندگی خارج جنوب لبنان وشهر "صور" در تصور من نمی آمد.به می گفتم: اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک "جبل عامل" است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه . اما آمدم و حتی شناسنامه ام را به نام "غاده چمران" گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من ،مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت ، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید . 🍃پــــــــــایـــــان🍃 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه 🍃 @moridanoshohada❤️🇮🇷
مریدان الشهدا دعای کمیل امامه تاسیس۱۳۷۵
🌷 31خرداد1360 در سحرگاه 31/3/1360ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به رسید و به شدت از این حادثه ناراحت بود، یکی از فرماندهانش را احضار کرد و او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی کند . همه رزمندگان را در کانالی پشت دهلاویه جمع کرد، فرمانده شان، ایرج رستمی را به آنها تبریک و تسلیت گفت وافزود: "خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، می برد." (خداوند ثابت کرد که او را دوست می دارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند). سخنش تمام شد، با همه رزمندگان خداحافظی و دیده بوسی کرد، به همه سنگرها سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیک ترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود، چون دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده می شد و مطمئناً دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره که از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر ،قربانی های دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دکتر دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگیرند.یارانش از او فاصله گرفتند و خمپاره ها در اطراف او به زمین خورد و با اصابت یکی از خمپاره ها ی دشمن ترکش به پشت سر اصابت کرد و ترکش های دیگر صورت و سینه دو یارش را که در کنارش ایستاده بودند، شکافت و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست. خون از سرش جاری بود او را به سرعت به آمبولانس رساندند ودر بیمارستان سوسنگرد که بعداً به نام دکترچمران نامیده شد، کمک های اولیه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولی افسوس که فقط جسم بی جانش به اهواز رسید و روح او سبکبال و با کفنی خونین که لباس رزم او بود، به دیار ملکوتیان و به نزد خدای خویش پرواز کرد و ندای پروردگار را لبیک گفت (ارجعی الی ربک راضیه مرضیه) از سردار پرافتخار اسلام، این فرزند هجرت و جهاد و و اسوه حرکت و مقاومت. امت مسلمان و شیعیان محروم لبنان غرق در حسرت و ماتم گردیدند. روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌸 @moridanoshohada🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🗓 ۳۱ خرداد ماه ۱۳۶۰ سالروز شهادت دانشمند ، سردار پر افتخار اسلام و مجاهد بيدار و متعهد، شهید صدیق، عارف بالله و روز بسیج اساتید گرامی باد. 🥀 💐 هدیه به روح مطهر امام شهیدان و ارواح طیبه جمیع ، به ویژه مجاهد عارف، دکتر @moridanoshohada🖤💚
: ،بال پرواز   به معشوق من! به ! کسی که او را مظهر می‌دانم! او را وارث می‌خوانم! کسی که رمز طایفه شیعه، و افتخار آن، و نماینده هزار و چهار صد سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالأخره شهادت است! آری به امام موسی وصیت می‌کنم … تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بی‌نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزش های الهی را به همگان عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهای مادی آزاد شوم… -"-"-"-"-🌿❤️🌿-"-"-"-"- @moridanoshohada -"-"-"-"-🌿❤️🌿-"-"-"-"-
🔹 ❤️ سلام از این نسل غیور جامانده! 🔹اما جامانده از کجا؟ نه تنها دهه نودی ها،بلکه هشتادی ها و هفتادی ها و شصتی ها هم جا مانده اند، ما جاماندگان بزرگ تاریخ ایم. اما جامانده از کجا؟ جامانده از ،از همرزمی با ملائک جامانده از ،از حفاظت شخصیت که چگونه با جان خود ،جان رسول خدا را حفظ کرد، جامانده از از جا مانده از جنگیدن در رکاب انبیاء جا مانده از ، جا مانده از ،جامانده از از فرمانبرداری مالک، جامانده از جامانده از شنیدن صوت عرشی ، لا فرار آنجا که می‌گفت : "اگر كوهها متزلزل شوند، تو پايدار بمان. دندانها را به هم بفشر و سرت را به عاريت به خداوند بسپار و پايها، چونان ميخ در زمين استوار كن و تا دورترين كرانه هاى ميدان نبرد را زير نظر گير و صحنه هاى وحشت خيز را ناديده بگير و بدان كه پيروزى از آن خداست." و جامانده از ، آه مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریدند که در مسلخ عشق راحت تر بریده شود کجا بودیم وقتی آن سلاله زهرا در آن غروب تاریخی تک به سی هزار می جنگید! ما جامانده آیم 🔹جامانده از قیام خمینی‌ از شکستن حکومت نظامی از جنگ تن به تن با گارد ویژه در ۲۱ بهمن از جنگ تن با تانک در کربلای پنج جامانده از والفجر جامانده از فتح المبین، از مرصاد جامانده از از از جامانده از کربلای چهار آنجا که غواص هایمان در آن سرمای استخوان سوز،انگونه به اروند زندند جامانده از بیت المقدس جامانده از فتح خرمشهر جامانده از شنیدن صدای پشت بی سیم که می‌گفت: "ما داخل شهریم،ما داخل شهریم ما جا ماندیم" 🔹جامانده از بوسنی از یمن از جنگ ۳۳ روزه از سوریه،جامانده از دفاع از حرم، جامانده از کربلای خانطومان جامانده از جنگ تاکتیک ، جامانده از آموزش جامانده از از کجای تاریخ کجای دنیا کسانی را دیده آید که اینگونه از همه چیز جامانده باشند و جامانده از سربازی در رکاب آه سلیما__نی آه حا__ج قا--سم⚘ آه 😭😭 🔹 ❤️ سلام از این نسل غیور جامانده! ما از همه چیز جا ماندیم اما به یک امید زنده ایم آخر و الیس الصبح بقریب؟ @moridanoshohada🍂
✏️✏️✏️✏️✏️ دکتر در دوره ای که در لبنان بودند (تقریبا از 1350 تا 57) یک بار از مسیر زمینی از لبنان به عراق میروند. این دست نوشته مربوط به زمانیست که ایشان برای اولین بار به زیارت (ع) رفتند. میگوید نتوانستم داخل شوم... 🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 آری چنین بود پانزده سال پیش که به زیارتش رفتم؛ اما از کوچکی خود آن‌قدر خجل شدم که نتوانستم به او نزدیک شوم. می‌سوختم، اشک می‌ریختم. بر دیوار صحن تکیه داده بودم و در عالمی دیگر سیر می‌کردم؛ ولی نمی‌خواستم و نمی‌توانستم که از آن به او نزدیک‌تر شوم. به ضریحش وارد نشدم، به قبرش دست نساییدم، در حالی که او در قلبم بود. در وجودم بود، و عشق او با تار و پود وجودم، سرشته شده بود، ولی احساس می‌کردم که نمی‌خواهم به محضرش حاضر شوم. گویا فکر می‌کردم آن‌جا نشسته است، مثل خورشید می‌درخشد و نور وجودش فیضان می‌کند؛ ولی نمی‌توانستم نزدیکش بروم و از وجودش استفاضه کنم... کسی که در اوج ادب و سخنوری، با سکوت خود سخن می‌‌گوید. کسی که در ذروه‌ی علم ـ انا مدینه العلم و علی بابها ـ است، ولی با قلب می‌فهمد و اشراق می‌کند. قهرمانی که نظیرش را عالم ندیده است، رهبری که در مظلومیت‌اش می‌توان حقانیت‌اش را شناخت. چشمه‌ی جوشان عشق و محبت و عرفان که در ناله‌های صبحگاهش، در فریادهای نیمه شبش، در میان نخلستان‌های خلوت می‌توان از او مستفیض شد. آری این است! من در گذشته به قلب خود مغرور بودم، بزرگ‌ترین پناهگاه خود را در عالم قلبم می‌دانستم، و فکر می‌کردم که اگر در مقابل در صحرای محشر مورد عتاب قرار بگیرم، فقط قلب❤️ خود را عرضه می‌کنم و زمین و آسمان و فرشتگان مرا سجده می‌کنند؛ اما وای بر من، چه ورشکسته‌ام، چه ناچیز و ناتوانم، پر کاهی در عالم وجود که به این قلب خود این قدر بنازد؟! هیهات .... هیهات ... ای به تو پناه می‌آورم، قلب خود را به تو می‌دهم، تو مرا در مقابل خدای بزرگ شفاعت کن. 🌿🌼🌿*❤️*🌿🌼🌿 @moridanoshohada