eitaa logo
کشکول کودک و نوجوان
327 دنبال‌کننده
273 عکس
85 ویدیو
51 فایل
شعر و قصه کودک و نوجوان، چیستان‌های قرآنی و مهدوی، روش‌های انتقال آموزه‌های دینی به کودکان و نوجوانان، نظریه‌پردازی دینی و تربیتی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه بیست‌و‌دوم خدا‌حافظ عمو! صدای عموعباس از جلو خیمه باباحسین آمد. - اجازه هست بروم؟ - کجا؟ عموعباس دستش را بر دسته شمشیر گرفت و گفت: بروم با این‌ها بجنگم. باباحسین به بیابان نگاه کرد. عده‌ای ایستاده بودند.عده‌ای هم روی خاک انگار خوابیده بودند.انگار گل‌های سرخی روی بدن‌ها و پیراهن‌های سفیدشان بود. باباحسین به شمشیرش تکیه داد و چند لحظه به عموعباس نگاه کرد. آسمان چشمش بارانی شد. بابا دوست نداشت عمو برود. دوست داشت بماند. بابا یک بار دیگر به آن طرف بیابان نگاه کرد.دیگر صدای طبل و شیپور نمی‌آمد. از این طرف اما صداهای دیگری می‌آمد، آب آب! این صدا از توی خیمه‌ها می‌آمد. بابا به عمو گفت:عباس من! برو! برو و آب بیاور! بعد هر دو دستش را باز کرد و عمو را در آغوش گرفت. عمو نیزه و شمشیر و مشکش را برداشت، سوار اسب شد، یک بار دیگر به بابا نگاه کرد، با او خداحافظی کرد و رفت. رفت تا مثل همیشه آب بیاورد. سربازان یزید لب رودخانه ایستاده بودند و اجازه نمی‌دادند غیر از خودشان کسی آب بردارد. با دیدن عمو شروع به تیر انداختن کردند.تیرها به طرف عمو می‌آمد، به سپرش می‌خورد و بر زمین می‌ریخت. عمو به رودخانه رسید. آب تا سینه اسب بالا آمد. عمو دستش را زیر آب‌ها برد و خواست آب بخورد اما صدای آب آب انگار هنوز در گوشش بود. آب نخورد، مشک را از دوشش باز کرد، دهانه آن را زیر آب فرو برد. مشک غل‌غل کرد و پر از آب شد.عمو دهانه مشک را بست، مشک را روی شانه انداخت و افسار اسب را به طرف خیمه‌ها کشید.اسب از رودخانه بالا آمد. یزیدی‌ها هنوز تیر می‌انداختند.یکی از آنها دیگر تیر نینداخت.شمشیرش را به دست گرفت و پشت درخت خرمایی پنهان شد. ادامه دارد... (بخشی از کتاب عزیز بابا؛ رقیه) @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم قصه بیست‌و‌سوم صدای عمو توی خیمه‌ها همه منتظر آمدن عمو بودند. باباحسین چشمش به راه بود.گاهی به بیابان نگاه می‌کرد و گاهی به طرف رودخانه فرات.چند قدم به این طرف می‌آمد و چند قدم به آن طرف. حالا صدای شیپورها نمی‌آمد. صدای طبل‌ها هم نمی‌آمد. همه جا ساکت بود، حتی صدای آب آب بچه‌ها هم نمی‌آمد.انگار دیگر کسی آب نمی‌خواست.یکدفعه صدایی از سمت فرات آمد. - برادر جان حسین! مرا دریاب! باباحسین صدا را که شنید با سرعت به طرف صدا رفت. ادامه دارد... @mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه بیست‌و‌چهارم کبوتری در آسمان توی خیمه‌ها همه منتظر آمدن بابا و عمو بودند. کمی طول کشید. بابا نیامد. بیشتر طول کشید. باز هم نیامد.از خیمه‌ها بیرون آمدند و به راهی که بابا رفته بود نگاه کردند. مدتی گذشت. بابا را دیدند که می‌آمد.از همان‌طرف که صدای عمو آمده بود‌ می‌آمد.خوشحال شدند. بابا آهسته می‌آمد. خسته بود و ناراحت. عمو با او نبود. بچه‌ها جلو دویدند و دور بابا را گرفتند. - بابا جان! بابا نگاهشان کرد. - کو عمو؟ اشک چشم بابا را پر کرد. بابا به آسمان سر بلند کرد. کبوتری از دل آسمان می‌گذشت.کبوتر رفت و رفت و رفت. بابا دیگر کبوتر را ندید.سرش را به زمین آورد. دستی به سر بچه‌ها کشید. حالا باید خبری از عمو به آنها می‌داد. ادامه دارد... @mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه بیست‌و‌پنجم خیمه عمو بابا به طرف خیمه عمو رفت.کسی در خیمه نبود. باد می‌آمد و لبه خیمه را بر هم می‌زد. بابا آهی کشید، از خیمه بیرون آمد، خم شد و ستون چوبی خیمه را کشید.لبه‌های خیمه روی زمین افتاد. گرد و غبار بلند شد. همه فهمیدند که چرا باباحسین خیمه عمو را جمع کرد. خانم‌ها از دور نگاه کردند و گریه کردند. بچه‌ها هم گریه کردند. بچه‌های سه‌ساله و چهارساله اما گریه نکردند. مامان‌ها اجازه ندادند از خیمه بیرون بیایند. رقیه توی خیمه مامان‌رباب بود. توی خیمه نشسته بود و به داداش‌اصغر نگاه می‌کرد. داداش‌اصغر در دامن مامان‌رباب بی‌تابی می‌کرد. سرش را می‌چرخاند. مامان‌رباب گاهی می‌نشست و گاهی بر می‌خاست.گاهی می‌ایستاد و گاهی راه می‌رفت و اصغر را تکان می‌داد. دوباره می‌نشست و سینه در دهان اصغر می‌گذاشت. اصغر مک می‌زد. اما مامان‌رباب انگار شیر نداشت. - خدایا چه کنم؟ یک‌دفعه از بیرون خیمه صدایی شنید. - پسر شیرخوارم را بیاورید با او خداحافظی کنم. عمه‌زینب پیش مامان‌رباب آمد، اصغر را از او گرفت و به بابا داد. بابا اصغر را در بغل گرفت. -باباجان علی! سر علی‌اصغر این‌طرف و آن‌طرف خم می‌شد. بابا سرش را خم کرد تا علی را ببوسد. یک‌دفعه سر و صدایی در سپاه یزیدی بلند شد. عمر سعد به حرمله اشاره کرد. - بزن! حرمله تیری تیز و سه‌شاخه را در کمان گذاشت و گفت: پدر را نشانه بگیرم یا پسر را؟ حرمله، سفیدیِ زیر گلوی اصغر را نشانه گرفت. ادامه دارد... @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
نیایش امام‌حسین(ع)صبح عاشورا استاد علی صفائی حائری(ره)
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه بیست‌و‌نهم کاروان در کوفه از دور صدای زنگوله شترها و سُم اسب‌ها می‌آمد. کاروان کربلا به دروازه کوفه رسید.خانم‌ها و بچه‌ها روی شترها نشسته بودند.بعضی از آنها آهسته و سوزناک گریه می‌کردند.رقیه سرش را روی دامن مامان گذاشته بود و به خواب رفته بود. مامان‌رقیه چادرش را جلو آفتاب گرفته بود که به صورت رقیه نخورد. ماموران یزید با اسب‌هایشان اطراف کاروان تاب می‌خوردند.یکی از آنها پیاده بود و طبلی به دوش انداخته بود.مامور پیاده با چوبی که در دست داشت محکم به طبل کوبید. بعد هم شروع کرد به طبل زدن.بچه‌ها یک‌دفعه از خواب پریدند. رقیه بیدار شد.نگاهش به در و دیوار و خانه‌های شهر کوفه افتاد. - اینجا کجاست مامان؟ چرا طبل می‌زنند؟ - شهر کوفه است عزیزم. طبل می‌زنند تا مردم جمع شوند.۱ مردی که طبل می‌زد با صدای بلند گفت: آی مردم کوفه! به هوش باشید! به گوش باشید و به من گوش کنید! کاروان اسیران خارجی۱ به کوفه آمده است. از خانه‌ها بیرون بیایید و با چشم خود آنها را ببینید. ادامه دارد... زيرنويس ۱.طبل: برای گردآوری تماشاگر بوده است. دهل نیز می‌گویند. (جواد محدثی، فرهنگ عاشورا، نشر معروف). ۲.خارجی یعنی فرد یا گروهی که ضد حاکم قیام می‌کند.(دهخدا). @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه سی‌ام آدمک‌ها مردم کوفه مثل آدمک‌هایی توی کوچه و روی پشت بام‌ها آمده بودند و با تعجب به کاروان نگاه می‌کردند.یکی از زنان کوفه از روی پشت بام خانمی را نشان داد. - آن خانم را می‌بینی‌؟! -قیافه‌اش چه‌ قدر آشناست! - او را نمی‌شناسی؟ او بانو زینب است. - کدام زینب؟ -دختر علی! همان که در زمان پدرش علی در کوفه به دختران و زنان کوفه درس قرآن و تفسیر می‌آموخت. -واقعا این، بانو زینب است؟! خواهر حسین؟ پس حسین کو؟ -مگر از کربلا خبر نداری؟ -چه خبر؟ زن صدایش را آهسته کرد و گفت: -خدا لعنت کند پسر زیاد را! پس از آن که مسلم پسرعموی حسین را از بالای قصر به زمین انداخت، سپاهی فراوان از مردم کوفه و بادیه‌نشین‌ها۲را به جنگ حسین فرستاد.می‌گویند‌: خولی شب گذشته سر حسین را توی کوفه به خانه‌اش آورده تا پیش عبیدالله ببرد و جایزه بگیرد.شاید خولی همین الآن بین ما باشد. بین همین جمعیتی که به تماشا آمده‌اند. ادامه دارد... (س) (س) زیرنویس ۱.جهاز: روپوش شتر. ۲. بادیه‌نشین: مردم چادرنشین صحراگرد(دهخدا). ۳.بحارالانوار، علامه مجلسی ره، ج ۴۵، ص۶. @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه سی و یکم فقط یک صدا یک‌دفعه همه سرها به طرف سر بابا برگشت و همه انگشت‌ها به آن اشاره کرد.انگار ماه از آسمان طلوع کرده بود و به زمین نگاه می‌کرد. کاروان به سمت مرکز کوفه پیش می‌رفت.مردم به دنبال سر می‌رفتند.ماموران می‌خواستند سر را پیش عبیدالله ببرند. یک‌دفعه دست عمه‌زینب بالا رفت همان‌طور که دست بابا حسین بالا می‌رفت.همه ایستادند.سر هم ایستاد. صدای زنگوله شترها خاموش شد. همه ساکت شدند طوری که انگار کسی دیگر نفس نمی‌کشید. حالا فقط یک صدا در کوفه می‌آمد، فقط یک صدا؛ صدای عمه‌زینب. ادامه دارد... (س) @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه سی و دوم پیرزن پشم‌باف ای مردم کوفه! ای اهل دروغ و دو‌رویی! وای بر شما! می‌دانید چه کردید؟ می‌دانید شما شبیه چه کسی هستید؟ شبیه پیرزن پشم‌باف. او که هر روز از اول صبح پشم‌هایش را می‌بافت و تبدیل به ریسمان می‌کرد تا با آن لباسی درست کند.شب که می‌شد بافته‌هایش را از هم باز می‌کرد و زحمت‌هایش را به هدر می‌داد. عمه یک لحظه به سر اشاره کرد، بعد هم به مردم. آیا شما به برادرم نامه ننوشتید که به سوی ما بیا! به سوی شما آمد تا کمک‌تان کند. همان‌طور که همیشه در مشکلات زندگی کمک‌تان می‌کرد. اما شما بگویید با او چه کردید؟ مردان‌تان را به جنگ با او فرستادید...کودکانش را اسیر دشت و بیابان کردید... مردم با صدای بلند گریه کردند.خانم‌های کاروان گریه کردند. مامان‌رقیه اما آهسته گریه می‌کرد. چادرش را بر سر رقیه کشیده بود تا آفتاب بر او نتابد و سر را نبیند. یک‌لحظه گوشه چادر کنار رفت و نگاه رقیه به بابا افتاد. - مامان‌جان! بابا! مامان‌جان! بابا‌حسین! سر خیلی زود از مقابل رقیه گذشت. ادامه دارد... (س) @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم الله الرحمن الرحیم تقدیم به خبرنگار به امید روزی که همه خبرنگارها، خبر زیر را مخابره کنند؛ "او آمد" ۱۷ مرداد، روز خبرنگار بر همه خبرنگاران‌راستین فرخنده باد. مرتضی دانشمند 🌻 🌻 🌺 🌺 🍀 🌺 🌺 🌺 🌺 @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زندگینامه حضرت رقیه(س) قصه سی‌و‌سوم ماهِ شبِ اول رقیه می‌خواست یک بار دیگر بابا را ببیند.فقط یک ذره بابا را دیده بود.سرش را از گوشه چادر مادر بیرون آورد و به جایی که بابا را دیده بود نگاه کرد و چند بار سر گرداند. - کو بابا؟ انگار دست‌بردار نبود.دنبال جواب بود.پس بابا سفر نرفته بود؟ مامان دست به سرش کشید و او را بوسید.رقیه گرمیِ نفس مادر را حس کرد.پرسید: - بابایی رفت؟ ام‌اسحاق درمانده شد.خواست گریه کند.به خودش حق می‌داد.حس کرد کسی در گوشش می‌گوید:ام‌اسحاق گریه کن! هر چه دلت می‌خواهد گریه کن! با صدای بلند گریه کن! اصلا فریاد بزن! اما نه جلو سه ساله!. ام‌اسحاق یک لحظه به یاد چند‌شب‌پیش در کربلا افتاد.شوهرش؛حسین را دید. با خواهر حرف می‌زد. -نکند شیطان صبرت را از تو بگیرد.خواهرم صبور۱ باش! از آن‌لحظه زینب آرام شده بود و مثل کوه ایستاده بود و بعد از‌آن، همه به او نگاه کرده بودند و ایستاده بودند. ام‌اسحاق یک‌لحظه به رو‌به‌رو نگاه کرد. نگاهش به عمه‌زینب افتاد. به سر نگاه می‌کرد و با برادر حرف می‌زد. با صدای بلند حرف می‌زد. ای ماه من! چه زود غروب کردی و رفتی برادر! مَردم را ببین با انگشت تو را به هم نشان می‌دهند همان‌طور که ماه شب اول را... عزیزم‌! من خواهرت هستم؛ زینبِ تو و این فاطمه کوچکت؛ دختر تو! با من حرف نمی‌زنی نزن! با فاطمه کوچکت سخن بگو!...۲ ادامه دارد... بخشی از کتاب :عزیز بابا رقیه" (س) (س) @Mortezadaneshmand Mortezadaneshmand.blogfa.com زیرنویس ۱.صبور:صبر کننده، بردبار(فرهنگ عمید). ۲.بحارالانوار، علامه مجلسی ره با ترجمه فارسی، ج ۴۵، ص ۱۱۵.