eitaa logo
🌷مثبت اندیشی🌷
793 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
10 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 #اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج 🌹کپی با ذکر صلوات و دعا برای خادمین آزاد است🌷🌼 @kamali220 🔝🌹ارتباط با مدیر تبادلات🔽 @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️ کدام را نمیخواهم! نه آغوش های باز خیابانی... و نه هایی که مفت میبرد ارزشم را...😄 تازه تو را پیدا کرده ام! در هیاهوی این شهر هستند مردهای پرادعا... دوست های به ظاهر خیر خواه...😏 و همیشه حاضر در صحنه! من از تمام این خوشی های پر زرق و برق ، تنها سیاهی را دوست دارم ☺️ @mosbat_andishi
💕 که بودیم ثانیه به ثانیه لحظه ها را می کردیم لذت هایمان را با تغییر فصل ها منطبق می کردیم تنها غصه‌مان صبح و مشقهای تلنبار شده بود که شدیم، لحظه‌ها و ثانیه‌ها و ساعت‌ها بی‌ارزش زندگی کردن یادمان رفت آغوش مادر یادمان رفت رفت روزی میرسد که دستهایمان بهانه ی دستهای بسته مردی را می‌گیرند که را سختی ها دزدیدند یادمان رفت خیس شدن زیر باران همان لذت بچگی را دارد یادمان رفت چیز و هیچ کس روزهای رفته را برایمان نمی آورد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110 <====🔷🌷🔷====>
💕از پرسیدند: از این همه و توجه، بخدا چه بدست آورده‌ای؟ جواب داد: ! امابعضی چیزها را از دست داده‌ام! " ، نگرانی، اضطراب افسردگی، احساس عدم و ترس از پیری و مرگ " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🦋🔷🦋 @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
💕زندگی به" اگر "و " اما " های تو پاسخ نمی دهد.. زندگی نمیگوید؛ نشانت میدهد.. پس ؛ "سلطان" باید ها باش نه "بنده" ها.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋🔷🦋  🇮🇷 🇮🇷 @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
🍀 💠حکایتی بسیار زیبا و خواندنی خانه‌ی غوغایی بود. باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود. همه در ناباوری عمیقشان می‌‌کردند و به سر و صورت خودشان می‌زدند اما هیچ‌کس کاری نمی‌کرد. می‌دانید... ، خاکسپاری، پذیرایی... طبیعی هم هست. هیچ‌کس تصورش را نمی‌کند که این شتر روزی در خانه‌ی خودش خواهد خوابید، و در چنین روزی باید به چه چیز‌هایی‌ فکر کند. ناگهان آقای همسایه شد. خیلی‌ آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون  به من وصیت کرده و من از خواسته‌های ایشان اطلاع دارم. و آقای همسایه کارها را گرفت. همسر و فرزندانِ خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی‌ مسئولیتی داد. و خلاصه تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد. یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادتِ باباجانت که دوست و رفیقی این‌چنین و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست. دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجانِ من اهل و رفیق بازی نبود. خانه‌ای بود. ولی‌ یکی‌ دو بار در پارک روبه‌روی خانه آقای همسایه را دیده بودم کنارِ باباجان روی نیمکتی نشسته‌اند و گپ می‌‌زدند. ... اینها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم. یکی‌ که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند‌، بگوید نگران چیزی نباش. بگوید همه‌چیز را بگذار به عهده‌ی من. یک آقای همسایه که بعد از یک پیاده‌روی نیم‌ساعته داشته باشد. چه در زندگی‌، چه در مرگ... آن هم بی‌ هیچ منتی. آخرین سطر: قدر آدم‌های و بی‌‌شیله‌پیله‌ی زندگی‌‌تان را بدانید. همان‌ها که قادرند روی نیمکتِ یک پارک، از آخرین خود صحبت کنند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🏴🏴🏴🏴