eitaa logo
مشاعره
460 دنبال‌کننده
330 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بعــد از این نام تو را خط زده‌ام از قلبــم شهر هرت است مگر هی بروی، برگردی؟
شرمیست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه! چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت درخواست می‌کنم نروی، التماس نه! از بی‌ستارگیست دلم آسمانی است من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ِ ما با هم موازی است ولیکن مماس نه پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است ا از عشق خسته می شوی اما خلاص نه...!
از غُنچگی درآمد و با خنده گُفت گُل : شادی عبادت است گره وا کُن از جبین
سرگذشتِ روزگارِ خوش‌دلی از من مپرس صفحهٔ خاطر از این خوابِ فراموشم تهی است
کوتاه می‌شود همه شمعی زِ سوختن شمعی که سر به عرش رسانیده،آهِ ماست
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می‌زیستم
خواب دیدم «نیستی»، تعبیر آمد «می رسی» هر چه من دیوانه بودم، ابن‌سیرین بیش‌تر!
شب که نم در جگر دیدۀ بی‌خواب نبود اشک را نیز فشردیم در او آب نبود
دوباره صبح و زندگی دوباره عاشقانه‌ها بیا بخوان در این هوا، سرودها ترانه‌ها
بار دگر آن صبح بخندید و بتابید تا خفته صدساله هم از خواب درآمد
‌گفتی که سلام...صبح زیبات بخیر! امروز به طرز محشری زیبا شد
صُبح می آید به آغوشی پُر از احساس و عِشق خالقی کز مهربانی ، از هَمہ عاشِق تَر است
ما نمی‌گوئیم سائل در مزن چون زدی این در،درِدیگر مزن
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
آنکه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت به همه عالمش از من نتوانند خرید
تفاوتِ من و تو هر چه بود ثابت کرد که فرقِ عاشق و معشوق در وفاداری‌ست
چون پرسم از پناهی، پشتی و تکیه‌گاهی آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش‌تر
به خود محتاج خواهد پست‌فطرت دردمندان را طبیب از صحّت بیمار خود رنجور می‌گردد
از آتش قلبم شبی آهی برآمد از سوز آهم ماه هرشب آب‌تر شد
چون پرسم از پناهی، پشتی و تکیه‌گاهی آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش‌تر
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
وقتی شدی دلمرده از گفتار ناخوش دیوان صائب را بخوان تا جان بگیری!
من داستانِ آن گلِ سرخم که عاقبت دل سوزیِ نسیم سرش را به باد داد
تو سر به دارتر از من دگر نخواهی یافت کسی به غیر تو شایسته‌ی قیامم نیست
شبیه نامه بی مقصدی شده است دلم به هر که می‌رسد انگار صاحب آن نیست
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی
خود بگو جز من دلسوخته‌ی مهرپرست آتش عشق تو را کیست که روشن دارد؟!
مریضِ شوق، کِی اندیشه‌ی دوا دارد؟ شهیدِ عشق ، کجا فکرِ خونبها دارد؟
به خلوتی که سخن می‌شود حجاب آنجا حدیث دل به زبانِ نگاه می‌گویم
خوشا روزی که می‌گفتی که بی عشق تو میمیرم گذشت عمری و فهمیدم کسی بی من نمی میرد
‌بکش دستی به روی زخم‌های بی شمارِ من که اعجازی که دستت می‌کند، مرهم نخواهد کرد