eitaa logo
مشاعره
461 دنبال‌کننده
326 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق را پس زدى اى دوست ولى پيش خدا هر كه از عشق مبرّا بشود "متهم" است
اگر که عشق نمی‌بود، داستانِ حیات چگونه قابلِ توجیه و شرح و تبیین بود؟
من از خزان به بهار، از عطش به آب رسیدم من از سیاه‌ترین شب به آفتاب رسیدم
در غمت، گر جان به دشواری دهم، معذور دار زآنکه دل تنگ است و آسان بر نمی‌آید نفس
به دنبالِ خودم چون گِردبادی خسته می‌گردم ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی‌بینم
من مست خواهم شد درون استکانت حتی اگر سم هم به خوردم داده باشی
تو از زمان تولد درون من بودى وگرنه عشق که اینقدر اتفاقى نیست
حُسن گویَند که چُون دیده شَوَد ؛ دِل بِرُبایَد تو بِدین حُسن ، دِل اَز دیده و نادیده رُبایی
با خواندن بعضی غزل ها تازه میفهمی هر شاعری در سینه اش پیغمبری دارد
‌اناری همچو اسمت، عشق میریزی به پاییزم تو را ای نوبرِ یاقوتِ دوستت دارم:» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام
چه دردی میکشم از سردی رفتار چشمانی که عاشق می کند دل را ولی گردن نمی گیرد
اینجا غمِ محبت، آنجا سزای عصیان آسایش دو گیتی، بر ما حرام کردند!
در مصافِ دلبری های مدامت دیده ام آنکه هر دفعه سپر انداخت ایمانِ من است
نخواه چشم ببندم به روی رفتن تو که وقت رفتن جان، چشم باز می‌ماند!
چشمی که بر من بسته‌ای بر غیر واکردی ممنونم از چشمت که آسان کرد مردن را
زخمم بزن كه زخم مرا مرد‌ می‌كند اصلاً برای عشق سرم د‌رد‌ می‌كــند
ماندنی را ول کنی پیش تو میماند ولی رفتنی با وصله و زنجیر آخر میرود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تا دل از کـف ندهد هـر که تو را می بیند  روز و شب نذر نگاهت «وَ جَعَلنا» خواندم
برگ خشکیده هر آنقدر مصمم باشد ساقه اش را غم پاییز جدا خواهد کرد !
عاشق که شدی ، شعر شود خنجر تیزی گاهی بدَرد گاه  شکافد جگرت  را
قاصدک را فوت کردم آرزو کردم تو را دور میشد گرچه دانستم برایش سخت بود
‏ز خواهشِ دلِ خود دادمش خبر، گفتا: چه سود خواستنِ تو؟ چو من نمی‌خواهم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
حرفِ ناگفته زیادست... ولی میگذریم آمد و بُرد و زَد و خورد... حلالش باشد!
بین هر کوپه تو تکرار شدی، محو شدی مرگ بر پنجره هایی که تو را دزدیدند
نقش بندی می کند هر دم خیالش در نظر هیچ نقاشی نمی بندد چنین نقشی دگر
دل به هر کَس که سپردیم پریشان تر ساخت این قیامتکده را هیچکَس آباد نکرد
نَتِکان جان مرا خاطره بر می‌خیزد حال آرام دلم باز به هم می‌ریزد
دل می‌بری و فکر اسیران نمی‌کنی بیچاره آن کسی که شود مبتلای تو!