eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده باسلام ازدواج از جمله اموری هست که حتما همه چیز اون باید به میل و رغبت خود آدم باشه تا جایی برای ای کاش باقی نمونه ! آدم هیچگاه از سر پرو فایل وچهارتا پیام ویه دوتا عکس نمیتونه شریک زندگیش رو انتخاب کنه ویا به طور کامل بشناسه! خداوند حق انتخاب رو به بنده هاش داده در همه موارد زندگی و فرموده اگه به تنهایی به نتیجه نرسیدی با دیگران مشورت کن ،تحقیق کن ،ودر کل از قوه عاقله خودتون استفاده کنید طرف میبینی شخص مورد نظر رو می شناسه در عین حال از در خونه اش هم اون ور رفته نشسته اند با هم صحبت هم کرده اند بعد خیلی راحت میاد میگه ببخشید ما به کار هم نمیاییم! مثلا از ظاهر طرف خوشم نیومد ویا دیدگاه مشترکی نداشتیم ویا خانواده هامون هم سطح نبودند !تازه خیلی وقتها حتی به طرف نمی گن که خوشمون اومد یا نیومد و راحت بی خبر می ذارن ومیرن و هیچ عذاب وجدانی هم ندارند بعد شما به خاطرفرستادن پیام وجدان درد گرفتی؟تازه اگه طرف بخواد فراموش کنه تو هی با پیام دادنهای بی مورد یه شک دیگه بهش میدی!؟بابا بی خیال !دیگه دست از سر کچلش بردار😉یه اشتباهی شده بعدش هم پی به اشتباهتون بردین و تموم شده رفته !اصلا سوای از ظاهر طرف که به دلت نبوده شما از دو منطقه جغرافیایی متفاوت بودین وهم فرهنگ هم نبودین واین خودش یعنی مشکل پس لزومی نداره که خود خوری کنی هم برای اون همسر زیاده هم برای شما !استاد کریم خودش حواسش به بنده هاش هست ونمیذاره که بدونه یار بمونند و حتما براش یه جفت خوب آفریده! پس بهتره که فکر زندگی خودت باشی وبه کیس پیش نهادی خانواده فکر کنی منم براتون آرزوی خوشبختی دارم لطفا دیگه به پرفایلش هم سر نزنید و اصلا به این اشتباه هم فکر نکنید ظاهر تا یه مدت مهم هست بعدش عادی میشه حتی اگه زشت ترین چهره باشه ویا زیبا ترین چهره مهم اخلاق نیکوی طرف هستش که ماندگار و عامل خوشبختی میشه !یک زشته وفادار ز دوصد حوری به..... آتش به زمستان ز گل سوری به اما در اولین لحظه که آدم طرف رو می بینه باید به دلش بشینه عکس خیلی چیز خوبی برای معارفه نیست مهم دیدن رو در رو هستش در کل ممنون از اعتمادتان موفق باشی @onlinmoshav 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
محکم گونه ام رو بوسید. دستم رو گرفت تو دستش. شیدا- بانداژشو عوض نکردی؟ - چرا تازه عوض کردم ... شیدا- کی بازش می کنی؟ - فردا پس فردا ... شیدا- بسم الله الرحمن الرحیم ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... فوت کرد بهم. خندیدم. - دیوونه شدی؟ شیدا- دارم دعا می خونم خدا دو سه ساعت رگ دیوونگی تو رو بخوابونه ... مثل بز آروم و سربزیر و حرف گوش کن بشی ... - دستت درد نکنه ... بزمونم کردی گذاشتی کنار ... منو کشید تو خونه. کفشامو کندم و وارد شدیم. - حالا چیکارم داشتین؟ سرم رو گرفتم بالا. نفسم برید. محمد و علی؟ اینجا؟ روبروم سرپا ایستاده بودن. محمد بود؟ آره ... خود خود محمدم بود ... زندگیم روبروم ایستاده بود ... نگاهشو ازم گرفت و سرشو زیر انداخت. خشکم زده بود. شیدا و شیده و علی نگاهشون دائما بین من و محمد در نوسان بود. احتمالا الان انتظار داشتن عین وحشیا داد و بیداد کنم. یا با دیدن محمد بذارم برم. ولی واسه چی باید می رفتم؟ بعد اینهمه دلتنگی که روز و شب آزارم می داد حالا شوهرم روبروم ایستاده بود ... کجا می رفتم؟ دوباره سرشو آورد بالا و نگاهم کرد. هنوزم نگاهش مثل روزای اول آتیشم میزد. دلم می رفت واسش. دیگه فکر غرور و اینا نبودم. فقط فکر این دل بی صاحابم بودم که داشت خفه می شد از زور دلتنگی واسه محمد. اومد جلو. خیره بود تو چشمام. آروم دستم رو گرفت تو دستش. به باند دستم یه نگاهی کرد. چشماشو رو هم فشار داد. دلم تیکه تیکه شد. دلم نمیخواست شرمندگیش رو ببینم. تنها همدمم تو این مدت همین دست زخمیم بود. عاشق زخماش بودم چون شیشه ای دستم رو زخمی کرده بود که تو دست محمد بود. دست سالمم رو گرفت راه افتاد سمت در. دنبالش کشیده شدم. نه با اکراه ... با همه وجودم ... کفشامو پام کردم. هیچ کاری نمی کردم. دعای شیدا چه زود گرفت ... دقیقا عین یه بز. بی اراده لبخند اومد رو لبهام. جلو پام زانو زد و بند کفشامو بست. قلبم ریخت. دوباره بلند شد. دستم رو گرفت و راه افتاد. هیچکسم نمی گفت دخترمونو کجا می بری پسر؟ یا ابالفضل علی هم موند خونه شیده اینا سوار ماشین علی شدیم و راه افتاد. کمی بعد جلوی یه هتل ایستاد. پیاده شدیم. بازم دستم رو گرفت. انگار می ترسید فرار کنم. شناسنامه هامونو نشون داد و کلید رو گرفت. رفتیم داخل آسانسور. خیره بود بهم. سرمو انداختم پایین. دستم رو تو دستش فشار داد. آسانسور متوقف شد. محمد رفت بیرون. در یه اتاق رو باز کرد و رفت تو. منم دنبالش. در رو بست. یه اتاق دوتخته بود. من رو نشوند لبه یکی از تختها. جلوی پام نشست روی زمین. پایین تخت. دو تا دستام رو تو دستاش گرفت و خیره شد تو چشمام. چشاش پر شد. ولی من مقاومت می کردم. بالاخره به حرف اومد. محمد- بیست و شش سال زندگیمو خلاصه میگم ... حوصلتو سر نمی برم ... هیجده سالم بود که کنکور دادمو دانشگاه تهران قبول شدم ... از اصفهان اومدم تهران ... هیچی نداشتم ... هیچی ... نمیخواستم از بابام پول بگیرم ... بهش می گفتم هم دارم کار می کنم هم درس می خونم و به پول احتیاجی ندارم ... در حالیکه حتی پول خوابگاه هم نداشتم ... میخواستم رو پای خودم بایستم ... اون موقع وضع بابام زیاد خوب نبود ... غرورم اجازه نمی داد ازش بکنم ... همه سعی و تلاششو واسم کرده بود و منو فرستاده بود کلاسای موسیقی ... رفتم سر کار ... هر جا که بگی من کار کردم ... کار میکردم تا خرجمو دربیارم ... خورد و خوراک هر روزه واسم ممکن نبود پس بیشتر روزا رو روزه می گرفتم ... اونجاهایی که کار می کردم سن کمم رو که می دیدن ... و بی سر پناهیم رو ... تو مغازه اشون جای خواب بهم می دادن ... بعضیاشون حتی از حقوقم واسه جای خواب کم می کردن ... ولی واسم مهم نبود ... مهم سقف بود که بالای سرم باشه هم کار می کردم و هم درس می خوندم و هم به شدت روی موسیقی کار می کردم ... اونقدر شعر و ملودی ساختم و واسه صدا و سیما فرستادم ... که بالاخره با کمک و لطف خدا چند نفر دستمو گرفتن ... همه سعیمو کردم و خودمو کشیدم بالا ... علاوه بر صدا و سیما که پول خوبی در مقابل کارهام بهم میداد تو جاهای دیگه هم کار می کردم ... درس هم می خوندم ... خدا من رو به عزت رسوند ... پولام رو جمع کردم و بعد سال ها بی پناهی و روزها آواره خیابونا بودن یه خونه خریدم ... همون خونه ای که وجب به وجبش پر از خاطرات توئه ... قبل اون یا جام روی نیمکت های پارکها بود یا توی کتابخونه های عمومی ... تا شب بشه و برم تو مغازه ... خیلی سخت گذشت اون پنج سال ... ولی گذشت ... بیست و سه سالم بود که پای یه دختر تو زندگیم باز شد ... برای اولین بار ... ازم خوشش می اومد ... کم کم با رفتاراش جذبم کرد ... بهش علاقه مند شدم ... باز ناهید ... باز ناهید ... دستام به وضوح داشت می لرزید ... نمی خواستم از زبون خودش بشنوم علاقه اش به ناهیدو ... حس آدمی رو داشتم که داره جون می
ده ... دستامو محکم فشار داد ... محمد- دوسالی رو زیر نظر خانواده هامون رفت و آمد داشتیم ... صحبت می کردیم ... علاقه ام بهش زیاد تر می شد ... بغض داشت خفه ام می کرد. دوباره دستامو فشار داد ... محمد- تا اینکه نامزد کردیم ... میدونی ... پوشش واسم مهم بود ... بچه معتقدی بودم و هستم ... ریش تا زانو و یقه کاملا بسته هم ندارم ... چون دین و مذهب به ریش و یقه نیست ... معتقدم و مذهبی ... ولی امروزی زندگی می کنم ... امروزی می پوشم ... نوع پوشش ناهید یکم بد بود ... می گفتم درست میشه که الحمدلله بعد عقدمون درست شد ... کاملا درست شد ... روزها می گشت ... روزهای خوبیو داشتیم ... تا اینکه یه چیزایی رو از ناهید شنیدم یه روزی ... چه جوریش مهم نیست ... فهمیدم تمام اون مدت دوسال رو که من فقط به فکر ناهید بودم صبح تا شب به فکر یه پسر دیگه بود ... اون پسره کی بود؟ شایان ... خون تو رگهام یخ بست. کاملا تو هنگ بودم. محمد- در حالیکه قرار بود با من ازدواج کنه ... دوستش می گفت شایان بود که ناهید رو میخواست ... ولی خب این توجیه جالبی واسه رفتار ناهید نبود ... اگه شایان ناهیدو می خواست چرا ناهید باید باهاش صبح تا شب می گشت ... میتونست بگه یکیو دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم ... بعد ها فهمیدم که ناهید پیش دوستاش تنها چیزی که از من میگفته خواننده بودنم بوده و دانشگاه تهران درس خوندنم ... همین و بس ... حتی ازم اسم نمی برد ... فهمیدم که همه افتخارش به شهرتم بوده و خواننده بودنم ... حتی شنیدم که می گفت ... حتی اگه بعدا آدم بخواد طلاق هم بگیره دهنش رو پر می کنه و میگه از خواننده طلاق گرفتم ... الان ناهید عوض شده ... مولا علی هم میگه اگه شب یه چیزی از کسی دید روز مطرح نکن ... شاید تا صبح توبه کرده باشه ... احساسش بهم واقعی نبود ... الان ناهید واقعا عوض شده ... اینارم اگه دارم به تو میگم به این دلیله که حق داری که حقیقت رو بدونی که چرا ازش جدا شدم ... بدونی که حق داشتم ... میدونم که اینا رو مثل یه راز پیش خودت نگه میداری تا ابد ... داشتم می گفتم ... اینا رو که ازش شنیدم عصبی شدم ... سرش داد زدم و گفتم ... برو دهنتو پر کن و بگو از خواننده طلاق گرفتی ... برو ... اونم رفت و جدا شدیم ... عاطفه ... من سالها دوسش داشتم ... رفتنش ضربه بدی بهم وارد کرد ... بهش عادت کرده بودم ... که خدا تو رو گداشت سر راهم ... اومدی تو خونه ام ... به اسم برگردوندن ناهید اومدی هر چی زمان می گذشت ناهیدم از ذهنم کمرنگ تر میشد و کمرنگتر ... صدای قلبم داشت پرده گوشمو پاره می کرد ... دلم می خواست حدس بزنم چی می خواد بگه ولی می ترسیدم باز دچار توهم شده باشم ... خدایاا ... محمد- یه روز به خودم اومدم و دیدم هیچ ناهیدی تو ذهن و فکر و قلب و زندگی من وجود نداره ... فقط تویی که هستی ... ولی بهت نگفتم دیگه ناهید برام مهم نیست ... تو جریان اون کلاسا باز ناهید و شایان با هم افتاده بودن ... من سر اون قضیه با شایان قطع رابطه نکردم چون هیچی از منو ناهید نمیدونست ... هیچی ... تو ایام عید شایان بهم زنگ زد و با کلی تبریک عید و مقدمه چینی گفت که ناهیدو می خوام ... و ازم خواست کمکش کنم ... گفت خودش نمیتونه خواستگاری کنه ... شب عروسی مازیار بود که بهم حلقه داد شایان ... منم همون شب ناهیدو کشوندم بیرون و باهاش صحبت کردم ... گفتم که فردا بیاد خونمون ... یه ساعتی که تو خونه نباشی ... نمیخواستم ببینی و بفهمی که ناهید دیگه واسم مهم نیست ... ناهید اومد و من حلقه شایان رو بهش دادم و از طرف شایان باز باهاش صحبت کردم ... که تو سر رسیدی ... عاطفه ناهید الان یه ماهه که به عقدشایان دراومده ... روز نامزدیشون هم منوتو قهر بودیم و من تنها رفتم ... اگه قهر نبودیم هم نمی بردمت ... چون نمیخواستم بفهمی که ناهیدی تو زندگیم نیست ... چشمام داشت از حدقه می زد بیرون. اصلا باورم نمیشد. اینهمه مدت بدون اینکه به ناهید فکر کنه من رو تو خونه اش نگه داشته بود ... - چرا نمی خواستی بفهمم؟ محمد- می خوای بدونی چرا؟ فقط نگاهش کردم. محمد- من ... چون ... عاطفه ... من ... سرش رو انداخت پایین. محمد- دوستت دارم ... قلبم چه دیوونه بازی ای در می آورد. همه بدنم رعشه گرفته بود. دستام رو از دستاش کشیدم بیرون. به گوشام اعتماد نداشتم. دیگه سرش رو بالا نمی آورد. محمد- نمی خواستم بفهمی چون می ترسیدم از دستت بدم ... اگه می دونستی ناهیدی نیست دیگه قراری هم بین من و تو وجود نداشت ... می ذاشتی می رفتی ... ولی نمی خواستم بدونی تا بهونه داشته باشم واسه نگه داشتنت ... حتی اونروزی که اومدی و ناهیدو تو خونه دیدی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جملاتی کوچک با مفاهیم بزرگ 👌آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید! 👌اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر می‌برید. 👌یک نكته را هرگز فراموش نكنيد: لطف مکرّر، حقّ مسلّم می‌گردد! پس به اندازه لطف کنيد... 👌قدر لحظه‌ها را بدانيد! زمانی می‌رسد که دیگر شما نمی‌توانید بگوئید جبران می‌کنم. 👌از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعی می‌کند با دروغ‌های پی‌درپی، شما را قانع كند! 👌غصّه‌هایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد! انگار فقط قصّه است و بس... 👌هیچ بوسه‌ای جای زخم‌زبان را خوب نمی‌کند! پس مراقب گفتارتان باشيد... 👌جادّه‌ی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان می‌برد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند... 👌و نکته‌ی آخر : هیچوقت فراموش نكنيد كه : " دنيا تكرار نمی‌شود . . .پس زندگی کنید @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
برایِ حالِ خوب هم دعا کنیم🙏 حالِ خوب یک سری ها در گرو بردنِ اسمشان به وقت الغوث گفتن ماست🙏 برای آرزوهایِ نرسیده یِ هم دعا کنیم لمس کردنی میشود بعید ترین آرزویشان اگر موقع چشم بستن و از ته دل صدا زدن اسمِ بلند مرتبه اش اسمش را زیر لب زمزمه کنیم🙏 برایِ قرارِ دلهایِ بی قرار هم دعا کنیم🙏 آرامش میشود سهم دلهایشان اگر دانه تسبیح چرخاندنی آرامش طلب کنیم🙏 برای تشویش هایشان برایِ بدی هایِ تمام نشده یِ هم دعا کنیم موقع باز شدن لبهایمان به خواندنِ حروفِ العفو🙏 بخشیدگیشان حتمیست در حق هم دعا کنیم🙏 دعا از زبانِ دیگری که باشد دستِ رد به سینه اش نمیخورد 😔 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
امشب آخرین شب قدره میخوام قرآن به سرم بگیرم برا همتون دعا کنم 😊 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خدایا 🙏 در انتهای شب✨🌙✨ به فرشتگانت بسپار😇 در لحظه لحظه ی نیایش هایشان🙏 دوستان مرا از یاد نبرند🙏 یا ربّ...🙏 دعای خسته دلان💔 مستجاب فرما 🙏 گفتم:دعا چیست؟🙏 گفتند:طلب نیاز از بی نیاز... 🙏 گفتم:التماس دعا چیست؟ 🙏 گفتند:خوبان را در درگاه خدا🙏 واسطه قرار دادن🙏 پس با افتخار می گویم: ای خوبان،ای بهترین ها🙏 از همه شما التماس دعا دارم🙏 امیدوارم امشب بهترین سرنوشت برای شما خوبان رقم زده بشه 🙏 طاعات و عبادات شما قبول حق 🙏 التماس دعای ویژه 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸یه روز خوب مملو از 🌿برکت خداوند پیش رو 🌸داشته باشین 🌿با کلی خبرای خوب... 🌸امروز خواهم اندیشید، 🌿تا "خدا" هست، هیچ لحظه‌ای 🌸آنقدرسخت نمیشود 🌿که نشود تحملش کرد... 🌸چهارشنبه تون زیبـا 🌸 طاعات قبول درگاه حق 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡♡♡ ♡♡ ♡♡ ♡ ♡ دل باصلوات محرم رازشود سیمرغ شود بلند پرواز شود فرمود پیامبرکه باهرصلوات درهای اجابت دعاباز شود اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ ♡ ♡ ♡♡ @onlinmoshavereh ♡♡ ♡♡♡
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ وطَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَى القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین. خدایا در این ماه از گناهانم شست و شویم ده واز عیبها پاکم کن ودلم را به پرهیزگاری دلها بیازمای ، ای نادیده گیرنده لغزشها ی اهل گناه @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #بزرگترین_جَنگ_صلح‌آمیز 💠 در مواقعی که رابطه همسرتان با شما بیش از اندازه #سرد شده و از دلخوری یا کینه او، زمان نسبتاً طولانی گذشته است یکی‌از شیوه‌هایی که می‌تواند نقش #ترمیم این رابطه سرد را داشته باشد نوشتن #نامه‌ای متفاوت با ویژگیهای زیر است. 💠 در ابتدای نامه با ابراز محبت، اعلام دلتنگی شدید کرده و سپس‌ با شمردن چند مصداق ریز و درشت از خوبیهای همسرتان، از او #تشکر‌ ویژه کنید. 💠 در مرتبه بعد، تمام مصادیق اشتباه و خطاهایی را که مورد شکایت و گلایه همسرتان بوده را ذکر کرده و بدون کوچکترین #گارد، از او عذرخواهی صادقانه کنید و لو حق با شماست. 💠 در مرحله بعد، دست کمک به سمت همسرتان دراز کرده و از‌ او بخواهید که به شما کمک کند و بنویسید به توجه و کمکت نیاز دارم تا بتوانم نواقص و عیبهای خود را اصلاح کنم. 💠 با نامه‌ای که ذره‌ای #گلایه از طرف شما در آن وجود ندارد، همسرتان شما را فرد منصف، #منطقی و خواهان تغییر، تلقی می‌کند و در نتیجه محبوب او می‌شوید چرا که ثمره بزرگِ جنگ با خود و منیّت، #محبوبیت شدید است. و این بهانه‌ای برای صلح پایدار و شیرین در زندگی می‌شود. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #دعوای_پیامکی_ممنوع 💠 بحث و #مجادله به وسیله #پیام نوشتاری، بدترین نوع بحث کردن است. زیرا طرفین نمی‌توانند لحن و #حالت صحبت کردن یکدیگر را ببینند و این مسئله در اکثر موارد باعث #سوءتفاهم می‌شود! 💠 اگر گاهی مجبور شدید مطلبی را در مواقع دلخوری، با پیامک انتقال دهید حتما منظور خود و یا حالت درونی خود را بیان کنید مثلا بیان کنید که این پیامم #شوخی بود و یا از روی علاقه و یا عصبانیت و ... بود. 💠 اما سعی کنید #حضوری و یا تلفنی مسئله را حل کنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💠﷽💠 💠 تقصیر من است یا ؟ 🔴 : 💠 به راحتی می‌شود آدم‌ها را با حرف‌هایشان شناخت. فرض کنید یک خودکار روی طاقچه است! 👈 به یکی می‌گویی برو بیار. می‌رود می‌گردد. خودکار هست [اما] پیدایش نمی‌کند. می‌گوید: «نمی‌بینم». 👈 به دومی می‌گویی برو. [خودکار] هست [اما] پیدایش نمی‌کند. می‌گوید: «نیست». 💠آن که می‌گوید نمی‌بینم یک دارد؛ آن که می‌گوید نیست، یک شخصیت. 💠آن که می‌گوید نمی‌بینم ... و نقص‌ها را متوجه می‌داند. فردا اگر اتفاق ناخوشی در زندگی‌اش افتاد، پای خدا [را] وسط نمی‌کشد، به حساب خودش می‌گذارد، چون اینجا به حساب خودش گذاشت. گفت ضعف من هست. «من» نمی‌بینم. 💠 اما آن که می‌گوید« نیست» ... فردا هر اتفاقی بیفتد، می‌کند. به دوش خدا، روزگار، ( و...) می‌اندازد. 🔅من و شما از کدام دسته‌ایم؟ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موضوع سروصدای کودک سوال0⃣4⃣9⃣ سلام خسته نباشیددخترمن خیلی پرخاشگروزیادجیغ میزنه بسیارعصبیه خیلی به بچه هاوابسته اس من دخترم تک فرزنده وقتی بچه ها تحویلش نمیگیرن خیلی عصبی میشه وناراحت میشم برام وهرچی سعی میکنم برم سمتش ارومش کنم توجهی به من نمیکنه و درهرصورتی ک هست فقط دوست داره بابچه ها بازی بکنه حتی باهاش صحبت کنم هم متوجه حرفام نمیشه بااینکه ۳سال و نیمشه من اگ برای بچه دوم اقدام کنم به دردش میخوره یانه؟ چکاربکنم من ک ازعصبانیت ش کم کنم بااینکه۳سالش هست ولی فهم وعقل اش خیلی بچگونه تره پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده 👇👇👇👇 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فردای عروسی ... میخواستم بگم که نابودتم ولی ... وقتی داد زدی و گفتی که ام متنفری فهمیدم که نباید هیچوقت بهت بگم این حقیقتو ... احساسمو ... من خیلی وقته دل به باختم ... می ترسیدم از، از دست دادنت ... من عاشقتم عاطفه ... می خوام برای همیشه برای من بمونی ... برای مخمد ... میدونم این مدت خیلی خیلی اذیتت کردم ... اگه اون دیوونه بازیا رو در می آوردم ... اگه هرکسی می اومد طرفت یا باهرکسی حرف می زدی جوش می آوردم ... اگه دستم روت بلند شد ... فقط به خاطر این بود که می ترسیدم ... که از دستم بری ... تو تعهدی به من نداشتی ... علاقه ای نداشتی ... فقط یه قرار بود بینمون ... تو میتونستی و مختار بودی هر کسی که دلت میخواد رو واسه زندگی آینده ات انتخاب کنی ... به خاطر همین بود که دلم نمی خواست احدی باهات بگو و بخند کنه ... می ترسیدم دلتو ببره ... کاری که من نتونستم انجام بدم ... همش از ترس بود و گرنه آدم شکاک و بددلی نبودم و نیستم ... نمی خواستم تو رو ازم بگیرن ... هر کی می اومد طرفت دلم می ریخت ... عاطفه ... من دوستت دارم ... بیا برگرد ... بغض داشت خفه ام می کرد. چقد بی رحمانه قضاوت کرده بودم در موردش. اینهمه مدت من رو دوست داشت و من رفتاراش رو به ناپاکی و خودش رو به عوضی بودن متهم کرده بودم. از دست خودم عصبانی بودم. من لیاقت داشتن همچین فرشته ای نداشتم. محمد من ... محمد سختی کشیده من ... مثل آب چشمه پاک بود. پس این بود رازی که همه میدونستن و نمی خواستن به من بگن. این بود رازی که محمد نمی گذاشت بهم بگن. نگاهم کرد. داشتم آتیش می گرفتم. اینهمه مدت دوتامونم همو دوست داشتیم و اینهمه عذاب کشیدیم؟ محمد- ای جونم ... قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو ... گرمیه خونه ام شو ... ببین پریشونه دلم ... نگاهمون به هم گره خورد. محمد- میخوام عطر تنت ... ببیچه تو خونه ام ... تو که نیستی یه سرگردون دیوونه ام ... بیا جونم ... بیا که داغونم ... چشمام پر شد. محمد- به ناهید علاقه داشتم ... ولی با تو فهمیدم عشق چیه ... همه این خاطرات رو نگه داشته بودم فقط واسه گفتن به تو ... حالا دست توئه ... خواستی بندازشون دور ... دیگه به کار من نمیان ... فقط نگاهش می کردم. نمیدونم چرا هر وقت میدیدمش در مقابل خودم دلم میخواست سجده کنم واسه تشکر از خدا نمیدونم چرا هر وقت می دیدمش حس می کردم باید دو رکعت نماز شکر بخونم ... دست باند پیچی شده ام رو گرفت. پیشونی اش رو گذاشت رو دستم. محمد- شرمندتم به مولا ... شرمندم ... دستمو بوسید. تحمل دیدن نداشتم ... دیگه نداشتم. چقد من احمق و پست بودم که به خودم اجازه دادم در موردش اینطور قضاوت کنم. محمد- خانومم ... برای من بمون ... دستم رو از دستش کشیدم بیرون و بلند شدم. سریع رفتم بیرون. در پشت سرم کوبیده شد. عمدی نبود. همه سعیم این بود که گریه نکنم. با تاکسی رفتم خونه. کلیدو انداختم و در رو باز کردم. بدو بدو رفتم اتاقم. چادرم همراه کیفم پرت کردم رو تخت و ایستادم جلو آئینه. از تو آئینه نگاهم افتاد به دستم. بغضم ترکید. زدم زیر گریه. درست همین لحظه مامان اومد تو اتاق. نگاهش کردم. خودم رو انداختم بغلش و زدم زیر گریه. مادرم- تو جم بخوری من فهمیدم ... حالا بگو چته؟ چی شده؟ برای چی یه هفته اس اینجایی؟ میون گریه همه چی رو تند تند واسش تعریف کردم. بدون اینکه بهش مهلت قضاوت بدم سریع حرفای الان محمد رو هم براش گفتم. گذاشت یه کم آروم شم ولی عصبی بود. کاملا مشخص بود. بعد اینکه کاملا ازش جدا شدم پرسید ... مادرم- واقعا چرا همچین کاری کردی؟ یعنی ما به اندازه یه سر سوزن هم ارزش مشورت نداشتیم؟ مثلا اسممون پدر و مادره ... بهش حق می دادم. از اتاق رفت بیرون. صدای گوشیم بلند شد. شیرجه رفتم سمتش. شاید محمد بود. نگاه انداختم و دیدم از واتس آپ واسم پیام اومده ... یه فایل صوتی از طرف محمد ... پلی اش کردم ... چه ملودی آرمش بخشی داشت قلبم تند تند می زد. میدونستم حرفاش رو می خواد از طریق آهنگ بهم بگه. یاد آهنگ میثم ابراهیمی که با صدای خودش واسم خونده بود افتادم. آخ که اگه مردم می دونستن ... مردم ایران ... محمد نصر ... خواننده محبوبشون ... من رو بغل کرده بود ... بوسیده بود ... دستپختم رو خورده بود ... خواننده محبوبشون من رو تو بغل گرفته بود و خوابیده بود ... باز آهنگ میثم ابراهیمی بود ... فهمیده بود من عاشق این خواننده ام فکر کنم ... تو و این خونه رو با هم میخوام ... تو نباشی دل من می گیره ... اینو از چشمای تو می خونم ... بی من این خونه برات دلگیره من با داشتن تو آروم می شم ... زیر سقف خونه وقتی هستی ... با تو خوشبختیه من تکمیله ... توی این حال خوشم همدستی ... شب این خونه پر از احساسه ... دل من به داشتنت مینازه ... اگه تو باشی کنارم دستام ... دست خالی این خونه رو می سازه ... قلبم از شدت هیجان داشت می اومد تو دهنم
. - تا ته قصه بمون بامن ... بذار این دلخوشی عادت شه ... بیا همخونه من تا عشق ... با تو همرنگ عبادت شه ... تا ته قصه بمون بامن ... بذار این دلخوشی عادت شه ... بیا همخونه من تا عشق با تو همرنگ عبادت شه ... اسمش رو که بالای صفحه گوشیم بود هزار بار بوسیدم. حال اگه هزار بارم نماز شکر می خوندم بازم کم بود. - خدایا عاشقتم ... دمت گرم ... بابام هم قضیه رو فهمید. دو روز تمام باهام سرسنگین بودن و صحبت نمی کردن. مخصوصا پدرم. مامان ولی دلش نمی خواست طلاق بگیرم. میگفت شوهرش اینهمه میخوادش پس واسه چی جدا شه؟ گاهی که فالگوش می ایستادم اینا دستگیرم می شد. محمد دیگه نه زنگ زد نه اس داد نه تو واتس برام پیام گذاشت. هیچی. نمیدونستم اخرش چی میشه. بعد تموم شدن امتحانام یه رمان جدید شروع کرده بودم. داستان زندگی خودم. این چند روز هم کلی نوشته بودم. ولی حالا مونده بودم. از نوشتنش دست کشیده بودم. چون پایانی واسش نداشتم. روز سوم بود. داشتم تلفنی با یکی از دوستام صحبت می کردم. این ده روزی که اینجا بودم شیده و شیدا همه دوستام رو خبر کرده بود. می اومدن و می رفتن و دوباره مثل دوره دبیرستان با هم ارتباط داشتیم. انصافی هم خیلی از افسردگی و گریه دورم کرده بودن. ولی برای دلتنگی ام کاری نمی تونستن بکنن. تماسم که تموم شد قطع کردم صدای پدرم گوشم رو پر کرد. بابا- عاطفه ... بیا یاد اون روزی که می خواست قضیه خواستگاری کردم محمد رو بهم بگه افتادم. - الان میام ... بعد دو روز اولین باری بود که باهام صحبت می کرد. دویدم بیرون و نشستم کنارشون. مامان و بابا و آتنا. بابا- نمی خوام بحث چیزی رو که دیگه گذشته پیش بکشم ... تموم شد ... ولی دیگه نباید سر خود و بدون مشورت کاری کنی ... حالا که الحمدلله خدا پشت و پناهت بوده و مشکلی پیش نیومد و شوهرت اینطور بهت علاقه مند شده ... حالا ... دیگه تصمیم با خودت ... زندگی توئه ... چند ماه باهاش زندگی کردی و حتما خوب شناختیش ... اونم که ازت خواسته برگردی ... ببین میتونی باهاش زندگی کنی؟ یا نه؟ این بار تصمیم با خودته ... من زور و اجباری به طلاق یا ادامه زندگیت ندارم ... احتمالا تا حالا فکر کردی به تصمیم که می خوای بگیری ... سرم پائین بود. محمد که دیگه حرفی نزده بود. نه زنگی. نه اسی. نه اصراری. شاید پشیمون شده باشه. واسه چی خودم رو سبک می کردم؟ اگه مصر بود که منو ببره می رفتم ولی حالا که شنیدم همون روز برگشته تهران مردد شدم. شیده می گفت رفته. این چه جور خواستن و عشقی بود؟ اصلا از کجا معلوم همه میخوای چیکار کنی؟ چشمم افتاد به صفحه تلویزیون. داشت یه برنامه پخش می شد دوستش ندارم ... مجری داشت خداحافظی می کرد. چشماشون گرد شد از تعجب. حاضر نبودم دوباره خودم رو خورد کنم و ... شاید واقعا می خواسته منو جایگزین کنه ... دید من خر نمی شم گذاشت رفت. فردا یکی دیگه رو پیدا می کنه میگه از زنم جدا شدم و فلان و بهمان ... باز حرصم گرفت و عصبی شدم. بلند شدم تا برم تو اتاق. هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدای محمد قلبم رو لرزوند. خشک شدم سرجام و چرخیدم طرف تلوزیون. تیتراژ همون برنامه بود. همون آهنگی بود که من پیانوش رو زدم. آهنگش رو تزئین کردم. همه نگاها سمت تلوزیون بود. چشمام داشت دنبال اسمش می گشت. حتی دیدن اسمش هم برام هیجان آور بود. گروه موسیقی خواننده : محمد نصر پیانو : عاطفه راد مهر گیتار : محمد نصر لبخند بزرگی رو لبهام نشست. اسمش اسمم رو محاصره کرده بود. آتنا پرید هوا. مامان خیلی بامزه تعجب کرده بود. محمد داشت می خوند. آتنا- بابا بابا ... دیدی؟ دیدی؟ اسم آبجی بود ... پیانوش رو آبجی زده ... دیدی؟ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #خانم‌ها_بدانند 💠 مردان از زمزمه همسر در گوششان لذت می‌برند و #تحریک می‌شوند! 💠 هر زمان که دیدید آقای خونه حوصله ندارد آرام لب‌های خود را نزدیک #گوش همسر آورده و یک جمله عاشقانه و #تحریک‌کننده، بگویید و منتظر #معجزه آن بمانید! 💠 و البته حواستان باشد زمانیکه شوهرتان #عصبانی است اینکار ممکن است فایده چندانی نداشته باشد. 💠 اگر‌ این زمزمه به همراه #معطر بودن و ظاهر آراسته‌ی شما باشد همسرتان به وجد می‌آید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #خود_را_سهیم_بدانید 💠 گاهی خود را در ایجاد مشکلات زندگی، سهیم بدانید (ولو مقصر نیستید) و آن را به همسرتان #اعتراف کنید! اینکار #عشق و محبت را بار دیگر در زندگی‌تان شکوفا می‌کند. 💠 زیرا اینکار زمینه‌ای می‌شود تا همسرتان نیز #سهم خود را در مشکلات زندگی بپذیرد و با کمک شما درصدد رفع مشکل بر آید. 💠 سهیم دانستن خود در مشکلات، باعث می‌شود تا نزد همسرتان فردی #منطقی، فداکار و محبوب جلوه کنید و سبب می‌شود همسرتان از سیستم گارد گرفتن و انتقادناپذیری خارج شود. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝 *چگونه حرف‌زدن را از قرآن بیاموزیم؟* *┘◄ دوازدہ ویژگے یڪ"سخن خوب"* *از دیدگاہ قرآن ڪریم؛* ❣ *۱.آگاهانہ باشد.* *"لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"* ❣ *۲.نرم باشد.* *"قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشتہ باشد.* ❣ *۳.حرفے ڪہ مے زنیم خودمان هم عمل ڪنیم.* *"لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"* ❣ *۴.منصفانہ باشد.* *"وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"* ❣ *۵.حرفمان مستند باشد.* *"قَوْلًا سَدِيدًا" منطقی بزنیم.* ❣ *۶.سادہ حرف بزنیم.* *"قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیدہ حرف زدن* *هنر نیست. "روان حرف بزنیم"* ❣ *۷.ڪلام رسا باشد.* *" قَوْلاً بَلِیغًا"* ❣ *۸.زیبا باشد.* *"قولوللناس حسنا"* ❣ *۹.بهترین ڪلمات را انتخاب ڪنیم.* *"یَقُولُ الَّتی هِیَ أحْسَن"* ❣ *۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردی داشتہ باشد.* *"و قولوا لهم قولا معروفا"* ❣ *۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم.* *"قولاً كريماً"* ❣ *۱۲.ڪمڪ ڪنیم تا درجامعہ حرف های پاڪ باب شود.* *"هدوا الی الطّیب من القول"* @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
بابا- آره عاطفه؟ تو پیانوش رو زدی؟ نگاهش کردم. مادرم- مگه تو پیانو بلدی؟ الکی نوشتن؟ چشمام پر شد. دستام رو گرفتم جلو دهنم. نشستم زمین. با گریه ... - من می خوام برگردم ... دلم تنگ شده ... صدای خنده مامان و بابا و آتنا رفت رو هوا. بابا دستاش رو واسم باز کرد. رفتم تو بغلش. موهامو می بوسید. بابا- پس پاشو ... پاشو همین الان برو خونتون ... خندیدم و اشکام رو پاک کردم. اتنا- بابارو ... - همین الان؟ بابا- آره ... بدو زنگ بزن شوهرت بیاد دنبالت ... پا شدم دویدم تو اتاق. مادرم- مثلا دوستش نداشت ها ... گوشیو برداشتم. ولی نه ... نباید به محمد زنگ می زدم ... یکم اذیتش می کردم و سر به سرش میذاشتم بهتر بود ... شماره علی رو گرفتم. علی- سلام. به یه دنیا شیطنت و شادی گفتم. - به ... سلام خان داداش ... خندید. - علیک سلام ... علیک سلام آبجی خاتون ... - خان داداش؟ میگما ... این شوور ما که دور و برتون نیست؟ هس؟ علی- شوهر؟ نه نیس ... خندیدم. علی- جون من ... الان گفتی شوهر؟ یعنی آشتی؟ - یعنی آشتی ... علی- ای خدا جون دمت گرم ... دختر تو که این داداش طفلک ما رو دق دادی آخه ... - حالا نه اینکه خیلی مصر برگشتنمه ... همچین گذاشت رفت موندم تو کف ... علی- نخیرم ... مگه محمد میومد با من؟ بست نشسته بود شهرتون ... توصیه شیده خانوم بود. گفتن ما بریم. یه مدت نه زنگ بزنیم نه اس بدیم بذاریم شما فکراتو کنی ... حالت سرجاش بیاد ... دلتنگ بشی. گفتن اون موقع خودمون میفرستیمش ... شیدا خانوم هم می گفت اگه محمدو ببینی یا زنگ بزنیم ممکنه فقط کارو خرابتر کنیم ... - ای نامردا ... علی- جون من میخوای برگردی؟ - بعله داداشم ... می خوام برگردم تهران ... گفتم فقط به شما بگم ... بهش نگی ها ... می خوام سورپرایزش کنم ... علی- بهترین سورپرایز عمرش میشه ... جزاکم الله خیرا ... دوتایی زدیم زیر خنده. علی- خودم میام دنبالت ... - نه نه نه بابا ... خودم پا میشم میام ... اصلا شما نیایی ها ... علی- الان ساعت چنده؟ بذار ببینم ... ها یازدهه ... من تا دوازده کار دارم ... بعد اون درمیام بعدظهر اونجام ... تو فقط آماده باش ... خدافظ ... اصلا مهلت نداد حرف بزنم. قطع کرد. منم که از خدام بود علی بیاد. خوب شد خودش گفت ها. دویدم و به مامان اینا خبر دادم که علی میاد. وسایلی هم نداشتم که جمع کنم. همه زندگیم اونور بود. زنگ زدم شیدا و شیده اومدن خونمون پیشم. واسه خداحافظی. بعد ظهر ساعت چهار بود که علی رسید. دو ساعت اینا نشست و استراحت کرد و ساعت شش راه افتادیم. تو راه هم افطار کردیم. بعد افطار که دوباره سوار شدیم و راه افتادیم دست بردم و ضبط رو روشن کردم ... آهنگای محمد رو آوردم. علی نگامم کرد و خندید. علی- دستت چطوره؟ - خوبس ... خوبه خوب ... خدا روشکر ... - علی اقا؟ علی- بله؟ - میگم اشکالی نداره اگه بپرسم چرا خانواده ناهید بعد طلاقشونم اینقدر با محمد با احترام برخورد می کردن و باهاش خوب بودن؟ علی- حق برخورد بد رو ندارن ... تقصیر دخترشون بود ... محمد بعد دعواشون چندین بار رفت سراغ ناهید تا برش گردونه ولی ناهید بود که محمد رو نخواست و پسش زد ... مصر بود که الا و بلا طلاق ... دلش جایه دیگه بود آخه ... این احترامی که می بینی هم به خاطر همینه ... طفلکی محمدم. علی- محمدم دید دستش به جایی بند نیست از تو خوشش اومد و ازت کمک خواست ... عجب داستانی شد لبخند زدم. - داداشی؟ خندید علی- جانم خواهری؟ - دو تاسوال بدجور ذهنم رو درگیر کرده ... علی- سه تا بپرس ... - یادته محمد مریض شد؟ قبلش که با اقا مرتضی دعواش شده بود ... بعد اون اقا مرتضی خیلی بامن رسمی صحبت می کنه ... چرا؟ چی شده بود؟ علی- سوال بعدی؟ لب و لوچه ام اویزون شد. - یعنی جواب نمیدی؟ علی- چرا ... دوتاشم بپرس ... بعد جوابتو میدم ... - شما میدونی چرا محمد اون شبی که کارت عروسی ناهیدو دید عصبانی شد؟ مگه خودش کمک نکرده بود که ناهید به اقا شایان بله رو بگه؟ علی- سوال دومتو اول جواب میدم ... ببین ابجی ... اصلا دعوای شما تقصیر ما شد ... من و ناهید خانومو شایان ... ما فهمیده بودیم شما سرچی با هم بحثتون شده ... کلیم با محمد صحبت کردیم که به حرف بیاد ... ولی زیر بار نمیرفت میگفت از دستم میره ... ولی ما که میدونستیم عشقتون دوطرفس ... تصمیم گرفتیم یه کاری کنیم محمد نطقش واشه ... خودش که نمی گفت ... پس مجبور بودیم که مجبورش کنیم ... از طرفی بهش قول داده بودیم که حرفی نزنیم پس باید تو عمل انجام شده قرارش میدادیم ... کارتو اوردیم انداختیم تو خونه که ببینی حتما ... کارته هم الکی و صوری بود ... فقط میخواستیم تو بفهمی که ناهید زن شایانه ... نگو شما قبلش با هم آشتی کرده بودی و ما فقط گند زدیم ... عصبانیتشم به خاطر کار ما بود دیگه ... اخه ازمون قول گرفته بود که چیزی بهت نگیم چون می ترسید از دستت بده ... اونروزم عصب
انی شد واس اینکه ما نامحسوس بهت گفتیم ... محمد می دونست که کارته الکیه و فکر می کرد اینطوری از دستت میده ... عصبانی شد ... نمیدونی چی کشیدیم تو این ده روز ... شرمنده ابجی ... ببخشید ... - نه اتفاقا به نیتتون رسیدین ... نطق دوتامونم وا شد ... پس اون روزی که محمد زنم زنم راه انداخته بود منظورش من بودم؟ روی همه حرفاش با من بود؟ من احمق گذاشتم به حساب ناهید ... خدایا خیلی گلی ... خیلی باهالی ... دمت گرم ... علی- اما سوال اولت ... نمیدونم گفتنش کار درسته یا نه ... ولی میخوام قول بدی که هیچوقت این قضیه رو به روی محمد و مرتضی نیاری ... اصلا انگار که نمیدونی.. چون واسه هردوشون گرون تموم شد ... باشه؟ باشه ... قول ... علی- ختم کلام رو میگم ... مرتضی تو رو می خواست ... اونشب محمد داشت حرفایی که مرتضی به تو میزد رو گوش می داد ... اولوخواست اروم باهاش حرف بزنه ... میگف مرتضی نمیدونه من دوسش دارم ... ولی مرتضی بعد اینکه علاقه محمدو فهمید باز پاشو کرد تو یه کفش که میخوادت و دوستت داره ... محمدم قاطی کرد ... حق هم داشت خب ... داشتن زنش رو ازش خواستگاری می کردن ... فک کن؟ هنگ کردم ... وا ... چه پررو ... ولی حرفی نزدم ... دلم نمیخواست راجع به این قضیه صحبت کنم ... علی- البته هنوزم دیر نشده ها ... میتونی انتخاب کنی ... داد زدم. - علی اقا ... واقعا که ... قهقهه زد. علی- شوخی کردم بابا ... فرداشم محمد اونطور پس افتاد ... کلی با مرتضی حرف زدم و قانعش کردم ... اول که میگف من از اول بهش علاقه مند بودم محمد تازه دل بسته ... کلی باهاش حرف زدم و گفتم که الان تو زن محمدی ... محمدم به هیچوجه طلاقت نمیده ... مهمتر از همه اینکه تو هم عاشق محمدی ... اینو که شنید کوتاه اومد ... از محمد معذرت خواهی کرد و به من قول داد که دیگه بهت فکر نکنه ... به چشم خواهر ببینتت ... مث من لبخند زدم. علی- مرتضی رو که از دور رقابت خارج کردی ... حالا یه نگاهی به دور و برت بنداز و تا برسیم تهران تصمیمتو بگیر ... منم خوشتیپماا ... با چشمای گشاد نگاهش کردم. علیم نگاه کرد و دوتایی پکیدیم از خنده ... این علی هم دیوونه بودا ... عجب شوخیایی می کرد ... علی- مرتضی رو خداوند رحمان بهش رحم کرد و جان سالم به در برد ازین ماجرا ... منو حتی یه درصدم فکرشو نکن که بتونم زنده بمونم ... باز خندیدیم. - من محمدو با دنیاها عوض نمی کنم ... علی- خوش بحال محمد ... براش زبون دراوردم ... علی- بیا ... باز این حرکتو رفت ... من موندم محمد واس چی اینقد براتو خودشو میکشه؟ کوچولو ... زدیم زیر خنده. دیگه روزای تاریک رفته بودن و روزای خنده و خوشی رسیده بودن ... خدایا هزار مرتبه شکرت ... ساعت ده رو گذشته بود که رسیدیم تهران. علی من رو جلو در پیاده @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸ﻣﯿﺪاﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ در ﻣﺮﺩﺍﺏ ﮔﻞ ﻣﯿﺪهد 🌸برای ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺛﺎﺑﺖ کند 🌸در ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻫﻢ ﻣﯿﺸود ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ 🌸میشود زیبا بود ﻣﯿﺸود ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩ 🌸ﻣﯿﺸود ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸود ﺍﻣﯿﺪ ﺩاشت 🌸لحظه هاتون نیلوفری 🌸شب تون قشنگ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸صبح را آغاز می کنیم 🌿با یگانه خدایی 🌸که در دلهای ماست 🌿و در اعماق وجودمان منزل دارد 🌸خدای عاشقی که 🌿هر روز عشق را 🌸ترویج می کند برکل جهان 🌸سلام صبح بخیر 🌸امروزتون سرشار از مهر خدا @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
‌‌ ⭕️ حسابهایتان را تسویه کنید !! لطفا حساب هایتان را در ماه خدا تسویه کنید: 🌹🍃ببخشید هایی که از سر غرورتان نگفته ایدوبدهکارید 🌹🍃شاخه گل هایی را که میتوانستید به عزیزانتان هدیه دهید و نداده اید 🌹🍃دلهایی را که میتوانستید به دست بیاورید و نیاورده اید 🌹🍃ماندن هایی راکه بلد بودید ومیشدماند امارفتن را ترجیح دادید 🌹🍃وقلب هایی که شکسته اید وراهی برای ترمیمش نیافته اید..... 🌹🍃حتما نباید حسابمان مالی باشد 🌹🍃همین ها را گفتم میتواند یک عمر خوشبختی را به تو هدیه دهد ‌ 🌹🍃 حداقل حساب های عاطفی مان را تسویه کنیم ... ‌ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
آخرین پنجشنبه ماه مبارک رمضان 🌙 و ياد درگذشتگان 😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 التماس دعا 🙏 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 🌹آخرین پنجشنبه ماه رمضان🌹 🕊در روایات بـرای امـوات🕊 🌹بسیار مغتنم دانسته شده🌹 برای چشم انتظاران اسیران خاک 😔 با شاخه گلی،ذکر صلوات و فاتحه ای🌹 از آنها یادی کنیم 🌹🙏🌹 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺🌺☘🌺