eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2هزار ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
شهید محمد حسن طاهری در سال 1326 در روستای ساروق اراک متولد شد.از علاقمندان به ائمه اطهار (ع) و روحانیت بود .در سال 1354 به استخدام شرکت هپکو درآمد در زمان طاغوت رفتار و فعالیتهای مذهبی و سیاسی او در بین دوستان و همکاران خود مشهور بود. پس از پیروزی انقلاب مدتها با کمیته انقلاب اسلامی همکاری شبانه روزی داشت و دو بار به کردستان برای سرکوبی منافقین و ضد انقلاب اعزام شدبا شروع جنگ تحمیلی از اولین گروه داوطلب اعزام به جبهه بودو سرانجام در مورخه 59/7/22 در مقابله با عراقیهای متجاوز در پشت کارخانه نورد اهواز داخل جنگلها به فیض شهادت نائل آمد . زندگینامه شهید محمد حسن طاهری شهید محمد حسن طاهری در سال 1326 در روستای ساروق اراک متولد شد و در سن سه سالگی مادرش را از دست داد و به سرپرستی پدر تربیت شد او در خانواده بسیار مذهبی و پایبند به اسلام پرورش یافت در سن 7 سالگی قدم به سنگر مدرسه گذاشت و تا کلاس ششم ابتدایی به درس ادامه داد، با توجه به مشکلات زندگی و عدم امکانات تحصیل جهت کار به تهران رفت حدود 9 سال در تهران به خشکشویی اشتغال داشت و در 19 سالگی به سربازی رفت در مدتی که تهران بود در مجالس و منابر شرکت می کرد و اکثراً در مهدیه تهران از منبر آقای کافی استفاده می نمود. از علاقمندان به ائمه اطهار (ع) و روحانیت بود .شهید طاهری پس از سربازی به روستای ساروق بازگشت و با دختر یکی از بستگان خود ازدواج نمود که ثمره این ازدواج دو پسر به نام های علی و مهدی طاهری می باشد. در سال 1354 به استخدام شرکت هپکو درآمد در زمان طاغوت رفتار و فعالیتهای مذهبی و سیاسی او در بین دوستان و همکاران خود مشهور بود در هیئتها و جلسات قرآن و عزاداری شرکت می نمود .او از عاشقان حضرت مهدی(عج)بود دائم زیر لب زمزمه یا مهدی می کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری زعیم عالیقدر اسلام حضرت امام خمینی(ره) شروع شد و در راهپیماییها از گروه انتظامی بود که نظم راهپیمایی را عهده دار می شد و نقش بسیار ارزنده ای در براندازی رژیم منحوس پهلوی داشت و در تکثیر و پخش نوارها و اعلامیه های حضرت امام از قم به اراک اقدام می کرد. پس از پیروزی انقلاب مدتها با کمیته انقلاب اسلامی همکاری شبانه روزی داشت و دو بار به کردستان برای سرکوبی منافقین و ضد انقلاب اعزام شد و سپس به کار و تولید در کارخانه ادامه داد .روزها در فعالیت تولید کوشش می کرد و شبها از دستاوردهای انقلاب در محل های شهر پاسداری و حراست می کرد او در درگیری با ضدانقلاب چه در محل کار و چه در سطح شهر فعالیت چشمگیری داشت .در محیط کار بسیار فعال و خوش برخورد بود شهید طاهری از مداحان اهلبیت بود و در تشکیل انجمن اسلامی کارخانه نقش اساسی داشت و انجمن اسلامی را در منزل خود تشکیل داد . با شروع جنگ تحمیلی از اولین گروه داوطلب اعزام به جبهه بود در تاریخ 1359/7/10 عازم جبهه حق علیه کفر گردید در ایامی که در جبهه بود هرچند کوتاه مدت ولی توصیه به نماز جماعت و دعا و حفظ آیات قرآن می نمود و در این مدت بسیار جدی و دلسوز بود و سرانجام در مورخه 59/7/22 در مقابله با عراقیهای متجاوز در پشت کارخانه نورد اهواز داخل جنگلها به فیض شهادت نائل آمد . روحش شاد و یادش گرامی باد. @mostagansahadat
آموزشی ها رو برده بود روی یه ساختمان بلند، گفته بود: بپرید پایین! اول خودش پریده بود. چند نفر پشت سرش با اکراه پریده بودند که پاهاشون ناقص شده بود. بقیه هم نپریده بودند. آمدم دیدم ازش شاکی اند. کشیدمش یه گوشه و گفتم: اینا رو بهت ندادیم که بکشی، دادیم آموزش بدی! خیلی جدی گفت: جبهه آدم جسور می خواد. اگه توی آموزش بمونه؛ توی عملیات کم می آره. شما بسپارشون به من. دفعه بعد که آمدم سر کشی، دیدم با همه شون رفیق شده. اونا هم دارن سبقت می گیرند. برای پریدن.   سرداررشید و شجاع شهید علی چیتسازیان🌹 @mostagansahadat
خیلی گشته بودیم، نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه به تنش بود . چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم ، دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جمله ای حک شده. خاک و گل ها رو پاک کردم …. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم … روی عقیق نوشته بود : “به یاد شهدای گمنام” @mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قدم زدی میدون مینو که من هر جا قدم می‌زارم امنه چجوری خاکتو دیوار بستی که حتی خونه بی دیوارم امنه خواننده: حمید عسکری شهید حسین خرازی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 چهار پنج روز بیشتر در مشهد نبودیم که فرمان دادند سریع برگردید. باز دوباره با یک هواپیمای سی ۱۳۰ به دزفول برگشتیم. از دزفول مستقیم به سایت چهار و پنج رفتیم. آقای غزالی که آن زمان فرمانده سپاه خراسان شده بودند به منطقه آمد و تغییراتی در فرماندهی لشکر و نیروهای تحت امر آن ایجاد کرد. 🔘 مرتضی قربانی را به عنوان فرمانده لشکر ۵ نصر منصوب کردند. کادر تیپ امام جواد(ع) هم به کلی تغییر کرد. شاملو و مهدیان پور را به مشهد فرستادند. غلامرضا احمدی به عنوان فرمانده تیپ شهید برونسی جانشین اول و شوشتری جانشین دوم شده بودند. تیپ امام صادق(ع) را هم که ما تحویل گرفتیم. مرتضی قربانی برای کل کادر لشکر سخنرانی کرد. او گفت که این بلوزی که تن من است به خون شهدا آغشته شده است. ابوالفضل رفیعی از این جمله خیلی ناراحت شد. برخاست و گفت: روی بلوز ما، ماست که نمالیده اند. 🔘 قربانی توضیح داد که منظور او بی قدر کردن حضور نیروهای خراسان در جنگ نبوده و گفت: می‌خواستم حضور خودم را به بچه های لشکر بگویم! در ثانی ما دست همکاری به سمت برادران خراسان دراز می‌کنیم. 🔘 فصل هفتم دستور شناسایی عملیات والفجر یک صادر شد. من با سید مجید مصباحی که در واحد عملیات تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بود، رفتیم و منطقه را تا محل رودخانه بازدید کردیم. نیروهای اطلاعات تیپهای امام صادق (ع) امام جواد (ع) و امام رضا(ع) به آنجا رفتند. از پل یازینب و پیچ انگیزه به سمت ارتفاعات مجاور در شرق شهر زبیدات، کل منطقه ای بود که ما زیر نظر گرفتیم. طرح به این صورت بود که از سمت چپ زبیدات اول لشکر ۳۱ عاشورا وارد عمل می شد، سپس لشکر ۵ نصر حرکت می‌کرد. لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بعد از آنها می‌رفت. لشکرهای دیگر نیز به تدریج می‌رفتند تا به ارتفاعات حمرین می‌رسیدند. 🔘 شناسایی ها که آغاز شد ما در ابوغریب، قرارگاه تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را زدیم. فاصله چادرها از هم حدود پنجاه قدم بود. بهار سال ١٣٦٢ منطقه بسیار سرسبز و زیبا بود. گردانهای ما از روستایی که اسمش را شهید آهنی گذاشتیم، گسترش پیدا کردند و تا ارتفاعات ابوغریب می‌رسیدند. در آنجا نیز دو گردان از ارتش با گردانهای ما ادغام شدند. در اغلب موقعیت‌ها وقتی با نیروهای ارتشی ادغام می‌شدیم یکی از بچه های سپاه فرمانده بود. 🔘 حاج رمضانعلی عامل که از جمله نیروهای شناخته شده بود، در قرارگاه نزد ما بود البته کار ستادی را دوست نداشت. بیشتر مایل بود در کارهای عملیاتی شرکت کند. به اتفاق او سوار موتور شدیم و رفتیم تا منطقه را دور بزنیم. نقاط خوبی را برای استقرار و حرکت تیپ امام صادق(ع) پیدا کردیم. محل استقرار گردانها مشخص شد. برای هماهنگ کردن با تیپ ۲۳ ذوالفقار ارتش به مقر آنها رفتیم. ناهار را آنجا بودیم. بحثی در افتاد که به نتیجه هم نرسید! قرار شد که مسؤولین تیپ‌ها و لشکرهای دیگر نیز بیایند تا بلکه بحث به نتیجه برسد. قرار بــر این شد فرماندهی هر دو تیپ به عهده آقای قاآنی باشد. طبق معمول دو افسر ارتش نیز به عنوان معاونین او در رأس تیپ‌ها معین شدند. علی موحدی چاله ای کنده بود تا خمره آبی را در آن بگذارد. می گفت که خمره را پیدا کرده است. همیشه هم آن را پر از آب می کرد. ظرفی گذاشته که بچه ها با آن از خمره آب برمی داشتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 یک روز صبح از چادر که بیرون آمدم، عده ای از بچه ها را دیدم. یادم می آید که آصف مجیدی مهدی قرص زر ، حاج باقر قالیباف، قاآنی، رفیعی، هادی سعادتی، مصباح روان پور و خانی نشسته بودند. حدس زدم که برای من نقشه‌ای کشیده‌اند. قبل از آنکه به طرفشان بروم، پاچه های شلوارم را بالا زدم و پیراهنم را درآوردم. ابوالفضل رفیعی پرسید: چرا لخت شدی؟ گفتم: فکر کرده اید که نفهمیدم شما امروز می‌خواهید مرا بزنید؟! یک دفعه دیدم ابوالفضل رفیعی به مهدی قرص زر اشاره کرد. بعد به آصف مجیدی و روان پور گفت: بگیریدش. آنها هم حمله کردند. روان پور جرأت نمی‌کرد جلو بیاید. آن دو تای دیگر آمدند. هر دو نفرشان را بلند کردم و به زمین زدم. پایم را روی سینه شان گذاشتم که فرار نکنند. دستم را دراز کردم تا قرص زر را بگیرم اما نتوانستم. هادی سعادتی هم مرتب عکس می گرفت. حاج باقر قالیباف گفت: من قصد داشتم با حاجی نظر نژاد کشتی بگیرم ولی حالا به هیچ وجه کشتی نمی‌گیرم. 🔘 برای شناسایی نهایی کار آماده شدیم. به اتفاق ابوالفضل رفیعی حاجی عامل، مهدی قرص زر و آصف مجیدی سوار جیپ شدیم و به سمت پیچ انگیزه حرکت کردیم. فکر کنم روز پانزدهم فروردین بود که منطقه رفتیم. یادم می‌آید یکی از این خودکارهای ساعت دار داشتم. یادگار یکی از بچه ها بود. خیلی به آن علاقه داشتم. از شناسایی که برگشتیم هادی سعادتی پشت فرمان بود و من جلو نشسته بودم. ابوالفضل رفیعی، آصف مجیدی و عامل هم عقب نشسته بودند. آنها از پشت صندلی پاهایشان را فشار می‌دادند. آن وسط گیر کرده بودم و آنها از مشت و لگد دریغ نمی کردند. هر چه زار می‌زدم که این کار را نکنید، به خرج آنها نمی‌رفت. از رودخانه رد شده بودیم. به سعادتی گفتم ماشین را نگه دارد. او هم نگه داشت. ابوالفضل رفیعی گفت: من‌اصلاً کاری نداشتم. گفتم: آتش زیر سر توست. 🔘 بلوزم را درآوردم و تاب دادم مثل طناب و آنقدر آنها را زدم که آصف مجیدی افتاد. بقیه هم فرار کردند. یک موقع متوجه شدم که خودکار ساعتی نیست. خیلی عصبانی شدم. ابوالفضل گفت: بچه ها کی خودکار را برداشته است؟ خودکار را بدهید که این نظرنژاد خیلی ناراحت می‌شود. به این خودکار خیلی علاقه دارد. عامل به داخل ماشین اشاره کرد و گفت: خودکار حاج آقا اینجا افتاده. دوباره راه افتادیم. یک مقدار از راه را که رفتیم کمپوت های گیلاس را باز کردند. عامل گفت: من گیلاس نمی خورم. فقط آب کمپوت را می خورم. 🔘 بالاخره شب عملیات فرا رسید. قرار بر این شد که شب اول لشکرهای ۳۱ و ۲۷ عمل کنند و شب دوم لشکر ٥ وارد عمل بشود. ما دو گردان را به قرارگاه تاکتیکی منتقل کردیم و شب بعد برگشتیم. همراه عامل و مجیدی وسایل را داخل ماشین گذاشتیم و به سمت خط حرکت کردیم. یک دفعه فکر کردم مثل این که ماشین روی زمین نیست! عامل پشت فرمان بود. نرسیده به پل گفتم ترمز بزن. گفت: من خیلی وقت است ترمز زده ام ولی ترمز نمی گیرد! ماشین از پل سقوط کرد و چپ شد. من و آصف مجیدی روی عامل افتادیم. آصف پایش را گذاشت روی شانه من و از دریچه سمت من بیرون رفت. رمضان علی عامل ضعیف بود. جثه ریز و کوچکی داشت. گفت: حاج آقا نظر نژاد این ماشین چپ شد، من طوری نشدم. ولی تو مرا کشتی! همگی سالم بیرون آمدیم. بچه های دژبانی روی پل می گفتند: مــا دیدیم شما از آن طرف با چراغ خاموش می‌رفتید. گفتیم الان است که از روی پل بیفتند و افتادید. هفت هشت نفری ماشین را از گودال بیرون کشیدیم و دوباره سوار شدیم. این بار آصف مجیدی پشت فرمان نشست و بالاخره قرارگاه را پیدا کردیم و سمت خط راه افتادیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂