eitaa logo
مُسْوَدِّه
37 دنبال‌کننده
16 عکس
3 ویدیو
0 فایل
«هنر» یعنی رهیدن تا رسیدن! رهیدن از تمامِ بی‌کسی‌ها! رسیدن تا مقامِ روشنایی! و این شد افتخارم: آمدم در دنیا، تا «هنرجو» باشم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«نسبت هنر با آلهه هنرمند» در افق نهاییِ هنر، هنرمند سعی می‌کند با اثر هنری خود، اِله خود را جلوه دهد و آلهه دیگر را نقض کند. اگر عمق نگاه او محدود به دنیا باشد سعی می‌کند دنیا را جلوه دهد و پرستش خدای متعال و عبودیت و بندگی را نقد و تحقیر نماید. رسالتِ هنر، تحقیر، تجلیل، تصرف در زیبایی شناسی و تغییر ارزش‌هاست؛ از آنجا که نهایت ارزش‌ها نیز به اِله می‌رسد، هنر یا توحید را بسط می‌دهد، یا شرک را. "گفتارهایی در مبانی هنر" سیدمحمدمهدی میرباقری @mosvadde
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کودک، همان‌جا کنار کوچه خوابش برده بود. پدر، روی کُنده‌های زانو، خودش را کشید کنار کودک. می‌خواست آرزوی کودک را بعد از یک هفته، برآورده کند! از لای پارچه متقال، دستِ کودک را بیرون آورد و بیسکویت را داخل انگشتانِ کبود‌شده، جا داد. دستِ کودک و بیسکویت، هرکدام به‌ یک سمت افتادند. پدر دوباره و دوباره بیسکویت را داخل دست کودک گذاشت. می‌خواست هرطور شده، پدربودنش را به کودک ثابت کند؛ اما کودک... خیلی خوابش عمیق شده بود! @mosvadde
اگر می‌خواهید یک نویسنده باشید، اولین کار مهم این است که فقط بنویسید. برای پیدا کردن موضوع، صبر نکنید. چیزی بنویسید. موضوعات، خودشان می‌آیند. شما باید قبل از اینکه آب جریان پیدا کند، شیر آب را باز کنید. لوئیس لامور [ 1908 _ 1988 ] از کتاب «۱۰۱ عادت فیلمنامه‌نویسان موفق»، صفحه ۱۷۹. @mosvadde
انسان به دلیل اینکه معایب دنیا را کشف می‌کند و می‌فهمد، وقتی به عمق چیزهایی از دنیا می‌نگرد که مردم به آنها شیفته شده‌اند و می‌بیند که محتوا ندارد، از دنیا سیر می‌شود. صادق هدایت در کتاب «بوف کور» و «سه قطره خون» و سایر کتابها می‌خواهد معين كند ایـن چیزی که مردم به آنها وابسته شده‌اند، چیزی بی‌محتوا و بی‌ارزش است. از این نظر روشن می‌کند که دل به دنیا بستن و سربه دنیا سپردن، چیزی بی‌محتواست. از این نظر سرباز می‌زند؛ ولی او نمی‌تواند به خدا هم رو بکند. چرا؟ چون از آن طرف هرچه از خدا می‌بیند بد تعبیر می‌کند ... در این حالت است که به خدا بدبین است، به دنیا هم بدبین است و این دوره بدبینی کامل انسان است؛ دوره‌ای است که فرد دست به خودکشی می‌زند؛ دوره یأس انسان است. محمدصادق (محی‌الدین) حائری شیرازی کتاب «تعلّق» ، صفحه ۳۹ و ۴۰ @mosvadde
● به بهانه خوانش رمان «ثریا در اغما» ● «حسین پاینده» در تحلیل و بررسیِ این رمان نوشته است: تعبیر «در کُما بودن» (حالت اغما) _ که ضمناً، هم در عنوان رمان آمده و هم از طریق شخصیت ثریا، به منزله‌ی نماد ایران در وضعیت جنگی، پیاپی در رمان تکرار می شود _ وصف حال هنرمندان و ادیبانِ مهاجر است. هنرمند با هنر آفرینی‌اش زنده است؛ هنرمندی که حیات جسمانی داشته باشد، اما هنر نیافریند مانند کسی است که به کُما رفته: چنین بیماری هنوز نمرده، اما به معنای واقعیِ کلمه زنده نیست. ... ... پیشتر گفتیم که اپیزود «کاخ ورسای» نمودی از «کُمای» روشنفکران و ادیبانی است که موضوع مشاهدات انتقادآمیزِ راوی این رمان قرار می‌گیرند. کُما به حالتی اطلاق می‌شود که بدن بیمار کاملاً راکد است و وضعیتش تغییر نمی‌کند. گنجانده‌شدن این اپیزود در رمانی که عنوانش ثریا در اغما است، خواننده را به صرافت اندیشیدن به کُمایی می‌اندازد که صاحبان کذاییِ اندیشه و هنر در کشور ما از دیرباز به آن مبتلا بوده‌اند و گویا هرگز قرار نیست تمام شود. برنتابیدن انتقاد، کینه‌ورزی با منتقد و انتقام‌جویی و رویارویی‌طلبی، وضعیت بیمارگونه‌ای است که حتی تا به امروز در فضای روشنفکری و هنری و ادبی ما ادامه دارد. اما توجه به این نکته هم ضرورت دارد که یکی از علائم کُما، فقدان هوشیاری است. بیمارِ به‌اغمارفته از رویدادها بی‌خبر است، گویی که در برهه‌ای از زمان متوقف شده است. این دقیقاً همان حالتی است که جماعت ایرانیان مهاجر، از روشنفکر و هنرمند تا وابستگان فراریِ رژیم سابق، به آن گرفتار آمده‌اند. آنان از آنچه در ایران می‌گذرد (جَنگ) به کلی غافل و حتی نامطلع‌اند و در عوض در دنیایی منقضی‌شده و ایستا روزگار می‌گذرانند. نماد تمام عیار این اغما، خود کافه «دو لا سانکسیون»، پاتوق این مهاجرانِ در کُمارفته، است. توصیف آریان (راوی و شخصیت اول رمان) از این مکان، وقتی اولین بار به آن‌جا می‌رود، به گونه‌ای است که گویی خودِ این کافه به اغما رفته، و البته این توصیف بار دیگر اهمیت و کارکرد «عنصر مکان» به منزله‌ی شاخصی از شخصیت را در رمان برجسته می‌کند: «کافه‌ی دو لا سانکسیون بر خلاف اسم پُرطمطراقش پناهگاه مقدسی نیست. در حقیقت آشغالدانی کهنه و درب‌وداغونی است که انگار سقف و کفپوش و دیوارها و پرده‌هایش را از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا حالا نه تنها مرمت نکرده‌اند، بلکه شسته هم نشده». منبع: کتاب «گشودن رمان»، صفحه ۱۳۸ و ۱۴۴ و ۱۴۵. @mosvadde
« پپسی » دستم را به سمت بطری پپسی می‌گیرم و به مسعود می‌گویم: «اون مواد سمّی رو رد کن بیاد.» نیشخندی می‌زند و نگاه تمسخرآمیزی تحویلم می‌دهد. به روی خودم نمی‌آورم. انگار که اصلا قیافه‌ مضحکش را ندیده‌ام. نه اینکه بخواهم خودم را بگیرم‌ها! نه! نه! اصلا از اول صبح که تصویر آن زن و آن گربه‌های در حالِ خوردن را دیده‌ام، حالم یک‌طوری شده! دائم یک چیزی مثل کک یا شپش یا نمی‌دانم چی...، در حال جویدن مغزم است. «اصلا مگه گوشت انسان چه طعمی داره؟! شاید تلخ! شاید گس! شاید هم مثل همین پپسی، شیرینه!» معده‌ام پشت حلقم چنبره می‌زند و بی‌امان به ته حلقم فشار می‌آورد. مسعود بطری پپسی را می‌آورد توی قاب چشمم و با لب‌های یک‌وری‌اش غرولند می‌کند که «اگه سمّیه پس چرا اینقد کوفت می‌کنی؟ یه کمم به اون معده وامونده‌ت رحم کن». پپسی را از لای دستش می‌قاپم و می‌ریزم توی لیوان کاغذی. تصویر قاپیدنِ گوشت‌ها توسط گربه‌ها جلوی چشمم رژه می‌رود. «گربه‌ها حسابی پروار و گوشتی شده‌اند از بسکه این مدت گوشتِ آدمیزاد خورده‌اند.» این را فقط ذهنِ کثیفِ من نمی‌سازد! زنِ غزّه‌ای هم، توی آن کلیپِ حال‌به‌هم‌زن، همین را می‌گفت. می‌گفت: «صدای غذاخوردنِ سگ‌ها و گربه‌ها را از بقایای خانواده‌ام، در خیابان می‌شنیدم.» و باز می‌گفت: «همین امروز وقتی خیابان را تمیز می‌کردیم، هنوز بقایای آن‌ها روی زمین مانده بود و گربه‌ها مشغولِ خوردن بودند و ما به دنبال آن‌ها می‌دویدیم تا بقایای عزیزانمان را از چنگشان در بیاوریم و با احترام دفنشان کنیم.» فکر خوردنِ گوشتِ بدنِ غزّه‌ای‌ها، تمام دل و روده‌ام را زیر و رو کرده. نصف لیوان پپسی را یک نفس می‌دهم بالا بلکه بشورد و ببرد و راحتم بکند. تا عمق شکمم می‌سوزد و بعد از چند ثانیه، صدای قارتِ آروغم، حالِ مسعود را هم، به‌هم می‌زند. @mosvadde
خداحافظ مرد خاکیِ آسمانی @mosvadde
مُسْوَدِّه
بسم رب الشّهداء تا حالا شده ضامنِ کسی بشوی و به‌خاطر بدحسابیِ او، به تو دست‌بند بزنند و محاکمه‌ات کنند و وقتی به او بگویی چرا بدحسابی کردی و آبروی مرا بردی، صاف‌صاف توی صورتت بایستد و گردن دراز بکند و داد بزند که: می‌خواستی ضامن نشوی! تا حالا شده برای نجات کسی تمام بدنت پر از زخم بشود و بعد، طرف بدون هیچ تشکر و دل‌جویی، تف توی صورتت بیاندازد و مشتِ نمک روی زخم‌های تنت بپاشد؟! چه حالی پیدا می‌کنی؟! چقدر بیشتر از جای زخم‌هات، دلت می‌سوزد؟! چقدر جِلِزّووِلِز می‌کنی؟! چقدر بغض می‌ترکانی و خُرد می‌شوی؟! راستش را بخواهی این روزها خودمان هم مبتلا به این نوع رفتار شده‌ایم. اتفاقاً با افتخار انجام می‌دهیم. فریاد می‌زنیم و انجام می‌دهیم. با گردنِ کشیده و قیافه‌ای حق‌به‌جانب انجام می‌دهیم. می‌گویی نه؟! باوَرَت نمی‌شود؟! فکرش را بکن دختری که دو سه روز مانده به اولین جشن تولّدش؛ برای همیشه پدرش را از دست داده است! اگر تو آنجا باشی چقدر نوازشش می‌کنی؟ چقدر تسکینش می‌دهی؟ چقدر با او بازی می‌کنی و سرش را گرم می‌کنی تا جای خالیِ پدر فراموشش شود؟ که هیچ‌وقت نمی‌شود! حالا اگر بفهمی پدرش جانش را فدای زن و بچه‌ و ملّت و مملکتِ تو کرده، چه؟! حالا چقدر حاضری برای این دختر وقت و انرژی بگذاری تا جای خالیِ پدرش را برایش جبران کنی؟ که هیچ‌وقت نمی‌توانی جبران کنی! لابد می‌گویی: تا حدّ مایه‌گذاشتن از جان تلاش می‌کنم! می‌گویم: جان پیشکش؛ ما آدم‌ها حتی به اندازه یک قطره از آن خون‌ها که روی زمین ریخته، حاضر نیستیم قدمی برداریم! باور نداری؟! نگاه کن ما آدم‌ها را که حاضر نیستیم حتی به اندازه یک رأی‌دادن، از خودمان مایه بگذاریم! بعد می‌خواهیم از جان مایه بگذاریم؟! خنده‌دار نیست؟! راستش ما آدم‌ها فقط بلدیم به فکر جیبمان باشیم و نگرانِ اینکه نان و آبمان آب‌رفته یا نرفته! ده‌تومان و صنّارمان شده یک ریال و ده‌شاهی یا نشده! بعضی از ما حتی حاضر نیستیم برای آینده خودمان و نسلمان هم که شده، یک قدم برداریم. چه رسد به اینکه بخواهیم چیزی را جبران بکنیم یا دلی را به‌دست آوریم! به خدا قسم ما آدم‌ها فقط و فقط ادعا داریم؛ وقتش که برسد، صاف‌صاف به عکس‌های قاب‌شده نگاه می‌کنیم و بدون هیچ خجالتی می‌گوییم: می‌خواستند شهید نشوند! پی‌نوشت: به یاد شهیدی که در آستانه یک‌سالگیِ تنها دخترش، جانش را فدای ملّتش کرد. @mosvadde
"سرمایه‌دار" وسط جمعیت داشتم خودم را می‌کشاندم سمت ضریح که از پشت‌سر، کسی روی شانه‌ام زد و گفت: «حاج‌آقا! سلام.» سرم را چرخاندم و بین جمعیت با پیرمردی چشم‌توچشم شدم که مثل صدایش برایم ناآشنا بود. جواب سلامش را دادم و منتظر ماندم ببینم چه کار دارد! پیرمردِ محاسن‌سفیدِ خوش‌پوش، فقط لبخند زد؛ از آن مدل لبخندهایی که پدربزرگ‌ها خرج نوه‌هاشان می‌کنند و بعد تنها یک کلمه گفت: «خوبی؟» توی دلم گفتم: فقط همین؟! و شروع کردم رفتار پیرمرد را آنالیزکردن که احتمالا پولی، چیزی می‌خواهد ولی رویش نمی‌شود بگوید! یا شاید غرورش اجازه نمی‌دهد به جوانی هم‌سن نوه‌اش رو بزند! و هزارتا توجیه دیگر... که دوباره پرسید: «خوبی حاج‌آقا؟» پیرمرد قیافه‌اش جا افتاده بود و تروتمیز! می‌ترسیدم پولی کف دستش بگذارم و این‌کاره نباشد و حسابی از این رفتارم ناراحت شود. توی دلم، دادم درآمده بود که خب اگر ندار هستی صاف‌وپوست‌کنده بگو تا کمکت کنم، اگر هم آشنایی دو کلام بیشتر صحبت کن بلکه بفهمم کی هستی! سعی کردم با یک خوش‌وبشِ کوتاه، سر و ته کار را جمع کنم، اما نشد! نگاهش را ازم بر نمی‌داشت! نمی‌دانم چرا ترکیب نگاه و لبخندش مثل چماق شده بود توی سرم! دیدم این‌طوری فایده ندارد! اسکناس تاخورده‌ را از توی جیب قبایم برداشتم و گذاشتم توی دستش و با ترس و لرز منتظر بازخوردش شدم. پیرمرد پول را گرفت، به آن نگاهی انداخت و دوباره لبخند زد؛ ولی چیزی به من نگفت! نه تشکر کرد و نه محل گذاشت. فقط رفت سمت ضریح. دستش را بالا گرفت و رو به ضریح ایستاد و گفت: «ممنون آقا! ممنون...!» و بعد سرش را زیر انداخت و رفت. @mosvadde