eitaa logo
متوسطه دوم سما ( دهم _ یازدهم _ دوازدهم ) نمونه سؤالات نهایی، انجمن علمی
14.8هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
15هزار فایل
"دبیرستانی عزیز با مدرسه‌ مجازی‌ سما همیشه‌ "20" شو🧠🌱" هرچیزی‌ که‌ از‌ دوم‌ متوسطه‌‌ نیاز داری👇🏻 ✅کلیپ‌ آموزشی ✅جزوه ✅تست ✅رفع‌ اشکال‌ و.. 🌐 تبلیغات‌ نور: https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843 🚫کپی‌ غیرمجاز انتشار(با لینک) بلامانع
مشاهده در ایتا
دانلود
خرداد 1400 (1).pdf
1.79M
فایل های امتحان نهایی ۱۴۰۰ خرداد ، شهریور و دی ماه با کیفیت بالا سوال و پاسخ 🌨 📚برای دوستت هم بفرست❤️ ❄️ ✍📗📕📋 @motevasetedovom ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843 😍فوروارد یادت نره 😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرکت فیل: فیل درقطرها حرکت می کند شبیه علامت × در ریاضی ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون را از اینجا https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843
✨📕✨ 📖خاطرات: «اُمِّ وَهَب» 🦋همسرِ نوشتهٔ: ✅قسمت: پنجم برخلاف تصور ما که فکر می‌کردیم ابوحاتم باید رانندگی کند، حسین پُشت فرمان نشست و حرکت کردیم. در طول مسیر به خاطر حضور جوان سوری جز چند کلمه‌ای معمولی، صحبتی بین‌مان ردوبدل نشد و بیشتر مشغول نگاه کردن فضای دمشق بودیم. به هر طرف که نگاه می‌کردیم، ویرانه بود. همه‌جا از روی دیوار ساختمان‌ها گرفته تا بدنهٔ ماشین‌ها و حتی آمبولانس‌ها نقشی از جنگ نشسته بود. زهرا و سارا کنجکاوانه، اطراف را ورانداز می‌کردند. این‌همه ویرانی و خرابی برای‌شان تازگی داشت اما برای من نه! چرا که من ویرانیِ جنگ را سال‌های سال توی اهواز، دزفول، کرمانشاه و سرپل‌ذهاب، با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم و دیدن صحنه‌هایی این‌چنین برایم عادی بود. هرچه به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، ویرانه‌ها بیشتر می‌شد. دمشق به خرمشهرِ اولین روزهای آزادی از دست بعثی‌ها شبیه‌تر بود تا به اهواز و دزفول و کرمانشاه. طبقات ساختمان‌های بلند بتونی مثل کاغذهای یک کتاب قدیمی و نم کشیده، خوابیده بودند روی هم، کج و معوج و چشم آزار. یاد غربت و ماتم آن روزها افتادم، زیر لب شروع کردم به خواندن آیةالکرسی. دخترها اما هیجان‌زده از موقعیت مُسلّحین پرسیدند و پدرشان که می‌دانست دخترانش مثل خود او با ترس بیگانه‌اند، حرف آخر را همان اول زد: «تقریباً همه‌جا دست اوناست، تا پُشتِ کاخ ریاست جمهوری بشار اسد هم اومدن!» به دخترها نگاه کردم تا ببینم تصور همیشگی‌ام در مورد آن‌ها درست بوده است یا اینکه اشتباه می‌کردم و شرایط امن ایران بوده که باعث می‌شده هیچ‌گاه ترس را در چهرهٔ آن‌ها نبینم. اما بازهم مثل همیشه واهمه‌ای در وجودشان نبود. برعکس گویی شوقی برای ورود به صحنه‌های خطرناک‌تر در چهره‌شان نمایان بود. وارد شهر شدیم. شهر اگرچه خالی از سکنه نبود اما شکل و شمایل یک شهر کاملاً جنگ‌زده را داشت؛ تیرهای برق خمیده، سیم‌ها و کابل‌ها آویزان و بُریده، کرکرهٔ مغازه‌ها پایین یا مچاله، درختان اُکالیپتوس خیابان‌ها هم با چترهای شکسته‌شان گویی که صاعقه خورده بودند. کمتر کسی در پیاده‌روها تردد می‌کرد و اغلب خودروهایی هم که توی خیابان‌ها حرکت می‌کردند یا ماشین‌های نظامی بودند یا آمبولانس‌ها. وقتی ماشین ما از کنار خیابانی اصلی که نزدیک کاخِ بشّار بود گذشت، صدای تیراندازی‌هایی مُمتد از دور به گوشمان خورد. حسین پایش را روی پدال گاز فشار داد تا سریع‌تر از آن منطقه دور شویم و گفت: «بچه‌ها! می‌دونید این سروصداها به خاطر چیه؟!» زهرا و سارا سکوت کردند، منتظر بودند تا پدرشان خبری از درگیری‌های اطراف کاخ بدهد اما او با خنده‌ای که پنهانش می‌کرد خیلی جدی گفت: «مسلّحین خبردار شدند که شما اومدید، می‌خوان بهتون خیرمَقدم بگن، البته به زبون خودشون.» دخترها که انتظار چنین جوابی نداشتند، از بودنِ جوان سوری توی ماشین غافل شدند و زدند زیر خنده! همان روحیهٔ شجاعت و نترسیِ حسین مثل خون توی رگ و ریشه‌شان جاری بود. آن‌ها بدون اینکه جنگ و سختی‌هایش را تجربه کرده باشند، خودشان را برای هر شرایطی آماده کرده بودند و حالا فارغ از همه خطرات اطراف، غرق در شادی بودند.
❣️سلام_امام_زمانم❣️ سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم سلام ای که به نامت،سرشته آب وگلم سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم.. امام خوب زمانم هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام 🌤🌤
دهم تجربی سنجش 96-97.pdf
15.13M
📚برای دوستت هم بفرست❤️ ✍📗📕📋 @motevasetedovom ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843 😍فوروارد یادت نره 😘
حل سوال قطعی اول مبحث 🌨 📚برای دوستت هم بفرست❤️ ❄️ ✍📗📕📋 @motevasetedovom ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843 😍فوروارد یادت نره 😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دوتا جاری پشت سر مادرشوهر حرف میزنن و میخندن😂😂 زنگ تفریح ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون را از اینجا https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843
سوال عمومی انسانی 23 خرداد.pdf
3.26M
آزمون گاج - ۲۳ خرداد ۹۸ سؤالات عمومی 🌨 📚برای دوستت هم بفرست❤️ ❄️ ✍📗📕📋 @motevasetedovom ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843 😍فوروارد یادت نره 😘
دهم ریاضی گزینه دو 96-97.pdf
7.21M
📚برای دوستت هم بفرست❤️ ✍📗📕📋 @motevasetedovom ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843 😍فوروارد یادت نره 😘
سوال قطعی 3⃣ حسابان امتحان نهایی یازدهم 🌨 📚برای دوستت هم بفرست❤️ ❄️ ✍📗📕📋 @motevasetedovom ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843 😍فوروارد یادت نره 😘
@mnvkonkor.pdf
2.28M
📚 ۱۰ سری نمونه سوال فلسفه 🔥پایه دوازدهم انسانی نوبت دوم +پاسخنامه 🌨 📚برای دوستت هم بفرست❤️ ❄️ ✍📗📕📋 @motevasetedovom ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843 😍فوروارد یادت نره 😘
✨📕✨ 📖خاطرات: «اُمِّ وَهَب» 🦋همسرِ نوشتهٔ: ✅قسمت: ششم رسیدیم سر کوچه‌ای که آن هم از خرابی‌ها در امان نمانده بود، حسین ماشین را نگه داشت و به ساختمانی سه طبقه در همان کوچه اشاره کرد و گفت: «خب رسیدیم، اینجا محل اسکان شماست. بهتره سریع بریم وسایلو توی خونه جاگیر کنیم که من حدود نیم ساعت دیگه یک جلسۀ مهمی دارم و باید برم. البته سعی می‌کنم بعدش زود برگردم پیش شما، ان‌شاءالله!» وقتی رسیدیم جلوی دَرِ خانه، حسین زنگ زد. سرایدارِ ساختمان که نگاه چندان مهربانانه‌ای به ما نداشت، دَر را باز کرد. ابوحاتم چند کلمه‌ای با او صحبت کرد، انگار داشت ما را به او معرفی می‌کرد. حرف‌های ابوحاتم که تمام شد، سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینه‌ای پنهانی نسبت به ما در آن آشکار بود و می‌شد عمق آن را در ابروهای درهم رفته و گِره زمخت چهره‌اش خواند! آن‌قدر این نفرت آشکار و ناگهانی بود که سؤال بزرگی را در ذهنم ایجاد کرد: «علت این همه تنفر در دیدار اول چی می‌تونه باشه؟!» چمدان‌ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پُشت ماشین به زحمت تا طبقهٔ سومِ ساختمان بالا بُردیم. آمدم بپرسم که این آقا چرا این‌قدر اخم کرده بود که حسین گفت: «حاج خانم! با این همه وسایل اومدید پیک نیک؟!» راستش قبل از آمدن، خودم هم باور نمی‌کردم که در شرایطی این‌قدر بحرانی پا به دمشق بگذاریم. تصورم این بود که لااقل پایتخت سوریه باید کمی در امان مانده باشد. حسین همان‌طور که وسایل را برمی‌داشت به ابوحاتم گفت: «بگو اینجا کجاست!» جوان نگاهی همراه با اکراه به حسین انداخت تا بلکه معافش کند اما با اشارهٔ حسین که اصرار می‌کرد تا بگوید مجبور شد صحبت کند: «اسم این منطقه، كَفَر سُوسِه س. یه منطقهٔ پولدارنشین که با شیعه‌ها میونهٔ خوبی ندارن، على‌الخصوص با ایرانی‌ها!» من که حسین را بعد از سال‌ها زندگی، خوب می‌شناختم، فهمیدم او می‌خواست ما را متوجه کند که محل اسکانمان چندان هم امن نیست و باید مواظب باشیم، اما نمی‌خواست این مطلب را در همین لحظات اول دیدارمان، خودش بگوید. به همین خاطر شرایط را طوری تنظیم کرد تا ما آن توضیحات ضروری را از زبان ابوحاتم بشنویم. خودش رفت کنج حیاط و با کسی تماس گرفت و بعد سرگرم مرتب کردن وسایل خانه شد. در این فاصله ابوحاتم اطلاعات بیشتری از کَفَر سُوسِه در اختیارمان گذاشت: «از اینجا تا سفارت ایران چندان راه نیست اما همه جا ناامنه، حتی خودِ سفارت! چند روز پیش مُسلحین تا پُشتِ دیوار کاخ ریاست جمهوری هم آمدند.» ابوحاتم هم مثل حسین از واژهٔ مُسلّحین استفاده کرد، با وجود اینکه سر پدرش را همین‌ها بُریده بودند. خواستم بپرسم: «چرا میگی مُسلّحين؟! مگه کسی که سر می‌بُره، تکفیری و وهابی نیس؟!» این سؤالی بود که می‌توانستم در فرصتی مناسب از حسین بپرسم. برای من وضعیت حرم حضرت زینب از هر سؤالی مهم‌تر بود. با لحنی که بوی نگرانی داشت، پرسیدم: «حرم خانم چطور؟ امنه؟» ابوحاتم اما آه سردی کشید، سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.