هدایت شده از کانال حسین دارابی
تصويرى از شهيده مکرمه حسينى، امدادگر شهيد هلال احمر در حادثه گلزار شهداى كرمان
@hosein_darabi
السلام علیک یا رسول الله...
بارالها تو گفتهای اگر آن ها گاهی که بر خود ستم میکردند، نزد تو میآمدند و از خدا طلب آمرزش میخواستند و رسول هم آمرزش آن ها را میخواست، خدا را بسیار توبه پذیر و مهربان مییافتند. اینک ای معبود من در این روز شنبه به نزد پیامبرت آمدهایم تا برایمان آمرزش بخواهد...
پس بر او و اهل بیت پاکش رحمت و درود بفرست و ما را بیامرز...
مادرانه های من و تو
سلام و درود بر بانوهای حاضر در گروه ، به پاس میلاد برترین بانوی دو عالم به بهترین متن جایزهای به ر
سلام به همه عزیزان حاضر در کانال، ظاهراً کسی مایل نبود در #مسابقه شرکت کند! 🤔 حالا چه کنیم ؟ شما دوستان چه پیشنهادی دارید ؟ ممنون میشم نظرتون رو برام بفرستید.
#بی_مقدمه_
از دو سه ماه قبل برای مچ پای دردمندم وقت گرفته بودم. از دکتری حاذق که می گفتند تخصص او برای همین مچ پاست. درست سر اذان مغرب توی مطب بودم. قبل از هر چیز باید پذیرش میشدم. آدرس دقیق را از توی «دکتر تو» پیدا کردم. پزشکان شیراز، متخصص ارتوپدی فلوشیپ جراحی پا و مچ پا دکتر امیر رضا وثوقی. آدرسش را پیدا کردم و به آقای همسر دادم. مرا جلوی مجتمع پزشکان پیاده کرد و رفت تا خودش به مسجدی در همان نزدیکی برود و نمازش را سر وقت.
مجتمع بسیار شیک با معماری نسبتاً منحصر به فردی بود. اما من چندان توجهی به آن نکردم چون کمی دلشوره داشتم نمیدانم چرا ؟
از میان اسامی پزشکان نام دکتر وثوقی را پیدا کردم که مطبش در کدام طبقه هست.
داخل آسانسور شده و رفتم.
مطب پر از بیمار بود، تعدادی روی صندلی های چرمی نشسته بودند و دو سه نفر ایستاده بودند. به دو خانم منشی مطب مراجعه کردم و گفتم که ساعت پنج و نیم وقت داشتم. گفت اول باید پذیرش شوید و به همکارش اشاره کرد. نام و مشخصات خودم را همراه با کد ملی دادم. مبلغ ویزیت را هم پرداخت کردم. بعد پرسیدم چقدر طول می کشد تا نوبتم بشود؟ گفت حالا بفرمایید بنشینید تا صدای تان کنم. جایی بین مراجعین پیدا کردم و نشستم. اما همچنان دلنگرانی رهایم نمیکرد. چشمم به عقربه های ساعت دیواری بود که به کندی در حرکت بود. و دو نوشته آبی رنگ که به دیوار زده بودند و هشدار داده بود که اگر بیماری پایش را جای دیگری عمل کرده باشد دکتر از پذیرش او معذور است. و اینکه ممکن است مدت انتظار چند ساعت طول بکشد. آه خدای من یعنی چند ساعت باید اینجا بنشینم ؟ یعنی ساعت چند نوبتم میشود؟ نمازم چه میشود ؟ ساعت ۸ شب قرار است به دفتر ازدواج برادر شوهرم برویم چون عقدکنان دختر خواهر شوهرم هست. نکند کارم طول بکشد؟
احساس می کردم ضربان قلبم کمی تند شده ، اما کاری از دستم بر نمیآمد. نمیتوانستم بیرون رفته و به نمازم برسم ، چون ممکن بود منشی هر آن نام مرا صدا بزند. پس هر از چند دقیقه هی منشی و بیماران و ساعت دیواری را میپاییدم. از خونسردی منشی خیلی حرص خوردم . میتوانست بگوید مثلاً برو یک ساعت دیگر بیا، اما نگفت ، خیلی ریلکس مشغول پذیرش بیماران و دستورات لازم بود. بعد از ساعتی طاقت نیاورده بلند شده و به سمت میز پذیرش رفتم. گفتم ببخشید چند نفر جلوی من هستند؟ با همان خونسردی گفت بفرمایید بنشینید حالا صدای تان میکنم. اما صدا نکرد و به دختر خانم بی حجابی که گفته بود ساعت ۸ نوبتت میشود ساعت شش و نیم او را به داخل فرستاد. خون خونم را میخورد که چگونه این بیحجاب ها قرب و منزلت پیدا کرده اند. در همین بین همسرم تماس گرفت و پرسید چکار کردی ؟ گفتم : هیچی هنوز نوبتم نشده. گفت: پس من بیام اونجا ؟ گفتم: خب معلومه. و خداحافظی کردم.
ربع ساعتی طول کشید تا همسرم آمد. صندلی کنار من خالی شده بود آمد و نشست. دوباره پرسید: چی شد ؟ نمیدونی چند نفر جلوت هستن؟ گفتم : پرسیدم اما منشی چیزی نگفت. از سر جایش بلند شد و خودش به سراغ منشی رفت. اما جواب درستی نگرفت و مجبور شد برگردد. زیر لب غر غر میکرد که کار اینها درست نیست این حقالناس است، این همه معطلی! خب به مردم بگویید که دقیقا کی نوبتشان میشود !
کم مانده بود از ملاقات با آقای دکتر منصرف بشوم ، عقربه های ساعت داشت هفت و نیم را نشان می داد، بلند شدم و دوباره به سراغ منشی رفتم. گفتم ببینید من جای دیگری هم باید بروم. لبش را به بالا داد و با بی تفاوتی گفت : که اینجا همه سه چهار ساعت مینشینند تا نوبتشان بشود! کم مانده بود سر او فریاد بکشم آخه یعنی چه ؟ چرا برای وقت مردم ارزش قائل نیستید؟ سه چهار ساعت ؟ که از پشت همان عینکش متوجه ناراحتی من شد، ابروهایش را بالا برد و گفت دو نفر دیگر جلوی شما هستند الان صدای تان میزنم. دوباره آمدم نشستم ، بعد از چند دقیقه گفت: صدای زنگ که آمد شما بروید داخل. و ساعت نزدیک ۸ بود که صدایم کرد و از در شیشهای دوربین دار رد شدم و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر با موهای جو گندمی آرام و خونسرد پشت میز بسیار بزرگش نشسته بود. سیدیهای ام آر آی را و نامه سفارش دکتر متخصص دیگری به دست همسرم دادم تا به آقای دکتر بدهد. رویش را به من کرد و گفت: شما بیمار هستید ؟ گفتم: بله. گفت پس روی این صندلی بنشینید. صندلی که تقریباً نزدیک در بود تا بیاید و پای مرا معاینه کند. و همسرم در کنار میز دکتر نشست و شروع کرد به توضیح دادن. آقای دکتر گفت: جورابت را در بیاور تا بیایم معاینه کنم. و سیدی را درون رایانه خود گذاشت تا از وضعیت مچ پایم مطلع شود.
۱
۲
دکتر بعد از مشاهده سیدیها از پشت میزش بلند شد و دستکش یک بار مصرف پوشید و به سراغ من آمد. مچ پایم را به طرف انگشتان فشار داد و گفت: هر کجا که درد گرفت بگو. و متوجه ورم قوزک پایم شد و گفت: تاندون این قسمت از بین رفته. بعد هم بلند شد و دوباره پشت میزش قرار گرفت. شروع کرد به نوشتن نسخه ، هم دارو، هم فیزیوتراپی هم کفی طبی برای داخل کفش. و اضافه کرد که عمل جراحی چندان جواب نمیدهد پس بهتر است که از همین راهی که گفتم با این مشکل مدارا کنی تا استخوان ساق پا به داخل پا بیشتر پیشرفت نکند. بعد از پوشیدن جوراب و کفش تشکر کردیم و آمدیم بیرون. برگ نوشت دکتر را به منشی دادم تا در سیستم ثبت شود. بعد از پرینت و ثبت دستورات دکتر تشکر کردیم و از مطب آمدیم بیرون.
توی ماشین یکدفعه همسرم گفت: گویا امروز در کرمان یک واقعه تروریستی انجام شده و تعداد زیادی شهید شدهاند. ناگهان احساس کردم قلبم دارد از جا کنده میشود. در بین آن همه شلوغی و ترافیک انگار صدای کوفتنش را به دیواره های قفسه سینه میشنیدم. بغض همسرم را در میان صدای خفه حنجره اش به سختی لمس میکردم که گفت: مثل اینکه یکی دو کاروان هم از مسجدالرسول بودهاند.
قرار بود امشب اینجا جشن میلاد باشد که همه برنامه ها را کنسل کردهاند.
دل توی دلم نبود. خدای من یعنی چند خانواده داغدار شدهاند؟
حالا علت دلشوره ام را فهمیدم. نمیدانم همسرم چطور رانندگی میکرد. از ناراحتی نزدیک بود یکی دو بار تصادف کنیم که بخیر گذشت. به خانه که رسیدیم اول از همه به دستشویی رفتم که سنگینی و فشار مثانه را بکاهم. از وقتی کلیهام سنگ ساز شده باید خیلی مراقبش باشم که کار دستم ندهد. اما همسرم به سراغ تلویزیون رفت و پیگیر اخبار حادثه شد. صحنههایی جانسوز و رقتانگیز از مردمان نجیب کشورم که هر کدام به گوشهای افتاده و پرپر شده بودند. طاقت نگاه کردن بیشتر نداشتم. وضو گرفتم و مشغول نماز شدم. سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم اما نمیشد. افکار پریشانم مثل گنجشکی از این سو به آن سو میرفت. گاهی تا کرمان و گاهی به دفتر ازدواج برادر شوهرم. خدایا مرا ببخش با این بیتوجهی!
مراسم حاج قاسم سردار دلها همه را از پیر و جوان دور هم جمع کرده بود و برای نشان دادن همبستگی به دشمنان لازم بود که همه پای کار باشند.
و حالا دشمنان بعد از آزمون و خطاهای فراوان نمیتوانستند نفرت و کینه خود را پنهان کنند، خصوصا که ضرب شصت حسابی از سردار شهید سلیمانی خورده بودند.
نمازم تمام شد، آه خدای من چه نمازی!
خدایا خودت به خانواده های داغدار صبر عنایت فرما!
✍ #سیده_معصومه_عمرانی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
السلام علیک یا امیرالمؤمنین و آیتالله الکبری والنّبأ العظیم
سلام و درود خداوند بر تو ای وارث آدم و نوح و ابراهیم خلیل و موسای کلیم و عیسی روح خدا، و سلام و درود خداوند بر تو ای وارث محمد سیّد رسولان...
در یکشنبهای دیگر که مهمان شما و مهربانوی خانهتان هستیم به پناه شما آمدهایم تا دستمان را بگیرید و از ما پذیرایی کنید...