eitaa logo
محمدصادق
152 دنبال‌کننده
665 عکس
124 ویدیو
23 فایل
کانالی برای انتشار نوشته های آقای محمدصادق حیدری و البته، گاهی مطالب مناسبتی نویسندگان دیگر ارتباط با ادمین: @mbalochi ادرس کانال ما در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
مشاهده در ایتا
دانلود
جعفر بن شریف گرگانی می‌گوید: «عزم حج کردم و قبل از آن به سرّمَن‌رأی رفتم و به محضر مشرف شدم... و گفتم: شیعیانت در گرگان به شما سلام می‌رسانند... فرمود: صدوهفتاد روز دیگر به گرگان خواهی رسید؛ یعنی صبح روز جمعه، سوم ربیع‌الثانی. هنگامی که رسیدی به شیعیانم بگو همان روز ظهر به دیدارشان خواهم آمد... پس از به جا آوردن مناسک حج، به سوی دیارم حرکت کردم و همان روزی که ابامحمد فرموده بود به گرگان رسیدم و شیعیان برای خوش‌آمدگویی پیش من آمدند. پس به آنها گفتم امام، ظهر امروز به دیدارتان خواهد آمد، پرسش‌ها و حوائج خود را آماده کنید. بعد از نماز ظهر و عصر بود که همه شیعیان در خانه من جمع شدند. به خدا قسم چیزی نگذشت که وارد شد و قبل از همه سلام کرد و ما از او استقبال کردیم و دستش را بوسیدیم. پس فرمود: من به جعفر بن شریف وعده داده بودم که امروز ظهر نزد شما بیایم. نماز ظهر و عصر را در سرّمَن رأی خواندم و حالا آمده‌ام تا با شما عهدی تازه کنم؛ پرسش‌ها و حوائج‌تان را بگویید.... پس نفر به نفر جلو رفتند و درخواست‌های‌شان را گفتند... حوائج همه را برآورده کرد و برای‌شان دعای خیر فرمود و همان روز بازگشت.» ــــــــــــــــــــ چه می‌شد ما هم در زمان شما از اهالی گرگان بودیم و بعد از آن مجلس، مثل جعفر بن شریف گرگانی هی برای خودمان صفا می‌کردیم و هی برای دیگران تعریف می‌کردیم: «دستش را بوسیدیم»... اما تقدیرِ ما امام‌ندیده‌ها این بوده که حتی تصوّر صحنه‌ی بوسیدنِ دست شما هم برای‌مان سخت باشد. کسی چه می‌داند؟ شاید هم آن موقع حال‌مان مثل حال شهید پیچک در این عکس بشود وقتی داشت دست نائب عامِّ شما را می‌بوسید. نگاهش کنید؛ انگار هر چه لذت و سکونت و آرامش توی دنیا بوده، توی چهره‌ی او آرام گرفته. البته کار نشد ندارد. خودتان یادمان داده‌اید که توی همین دنیا و همین زمین هم می‌شود به شما رسید؛ اگر اهل عالَمِ رجعت شویم. گفته‌اید هر کسی که «مؤمن محض» باشد، در آن دوران برمی‌گردد و در رکاب شما شمشیر می‌زند. تا آنجا که من می‌فهمم «ایمان» در مقابل «کفر» و «نفاق» است و مؤمن محض کسی است که رنگی از کفار یا منافقین نگرفته باشد. البته کفر و نفاق، دائماً شکل عوض می‌کند و. به قول خدا «ما لها مِن قرار» و بخاطر همین تشخیصش راحت نیست. پس امشب که شب ولادت شماست و به همه بار عام داده‌اید و صدای‌تان توی دنیا پیچیده که «پرسش‌ها و حوائج‌تان را بگویید»، دعا می‌کنیم که تشخیص «کفر مدرن» و جرأت درگیری با آن را به ما هدیه بدهید تا «محض ایمان» در درون و بیرون‌مان بجوشد و از اهالی رجعت شویم. آن موقع و در آن چند هزار سالی که قرار است بشریت زیر سایه‌ی مدیریت شما به اوج لذت و بهجت برسد، حتما هر از چند گاهی لطف می‌کنید و مثل همان قبل‌ها جایی را برای دیدار معین می‌کنید؛ چه خانه جعفر بن شریف در گرگان باشد چه مسجد خودتان در قم و چه خانه‌تان در سرّمَن‌رأی کنار همسرتان حضرت نرجس‌خاتون. بعد لابدّ مؤمنینی که به محض ایمان نرسیده‌اند و توی عالَم برزخ جا مانده‌اند، ما را موقع دست‌بوسیِ شما به همدیگر نشان می‌دهند و با حسرت به هم می‌گویند: «نگاه‌‌شان کنید؛ انگار هرچه لذت و سکونت و آرامش توی دنیا بوده، توی چهره‌شان آرام گرفته.» @msnote
برای این قدر دلهای مردم پشت سرت نباشد و این قدر دلشان غنج برود برای یک زندگی از جنس کاخ سبز و این قدر بی یاور شوی که حتی کینه قومیتی ِ عراقی‌ها از شامی‌ها هم، کمکی نشود برایت و از روی ناچاری حکومت را در مقابل چشم همه، بدهی دست دشمن خونی ات و میراثی که جدت تمام وجودش را برایش گذاشت، تحویل بدهی به عنودترین حیله گرها  بعد او بیاید در مرکز حکومتت و بالا برود از منبر و یک پله تو را پایین تر قرار دهد و بگوید: آی مردم! این پسر علی است که ما را برای خلافت، شایسته دیده و خودش را نه! و تو در همچین وضعیتی و در اوج ضعف ظاهری بلند شوی و در خطبه ات   تمام آیات قران را به پدر و مادرت تطبیق بدهی و از سقیفه آغاز کنی و چنان همه‌ی دم و دستگاه معاویه و سابقینش را به در مقابل تاریخ به افتضاح بکشانی که معاویه بگوید:   وَ اللَّهِ مَا نَزَلَ الْحَسَنُ حَتَّى أَظْلَمَتْ عَلَيَّ الْأَرْضُ، وَ هَمَمْتُ أَنْ أَبْطِشَ بِهِ، ثُمَّ عَلِمْتُ أَنَّ الْإِغْضَاءَ أَقْرَبُ إِلَى الْعَافِيَةِ. بخدا قسم از منبر پایین نیامد مگر اینکه دنیا برایم تاریک شد و تصمیم به قتلش گرفتم اما دیدم که «چشم پوشی»، به «دوری از خطر» نزدیکتر است! تو چنین مقتدر ِ مظلومی بودی، مولای من! پی‌نوشت: خدا توفیق بدهد که بخوانیم این خطبه عجیب را در کنار خطبه غدیر و خطبه فدک ...! @msnote
ادرک دین جدک یا ابامحمد! فرقی نمی‌کند که «بیست و چند سال» بعد از هجرت پیامبر و در «مدینه» باشد یا سال «دویست و پنجاه و چند قمری» و در «سامرّاء». فرقی نمی‌کند که آن صدای خشن، نرم شود و هی بگوید «لولا علیٌ لهلک ...» یا آن گردنِ کلفت، کج شود و ناله کند: «أدرک دین جدّک ...». فرقی نمی‌کند چون نطفه‌ی نفاق را با افتضاح و رسوایی بسته‌اند: وقتی امّت به نزدیکی پرتگاه برسد و حاکمیت در چند قدمی سقوط قرار بگیرد، فقط امام و مؤمنین به او هستند که می‌دانند چطور باید از این مهلکه‌ها عبور کنند. در همچین وضعیتی حتی ائمّه‌ی نفاق هم ناچار می‌شوند تمام فریب‌های خود را کنار بگذارند و از بزرگترین دشمن خود کمک بخواهند و با نمایش استیصال و انفعال خودشان، پرده را از روی خورشیدی کنار بزنند که همیشه می‌خواستند پشت ابرِ انکار و عناد بماند. خلیفه‌ی عباسی هم چاره‌ای جز این نداشت. وسط آن خشکسالی وحشتناک که حتی گردش اموال دربار و سودهای کلان خزانه را تهدید می‌کرد، تمامیت قدرت و هویت حکومتش هم به رعشه افتاده بود. مساله این نبود که مسلمین سه روز برای نماز باران به بیرون شهر رفته بودند و دریغ از یک چکّه از آسمان که به زمین آبرو بدهد. اوضاع وقتی به هم ریخت که در روز چهارم، اسقف نصاری پیروانش را جمع کرد و به بیرون شهر رفت و دعای باران خواند و هنوز از جایش تکان نخورده بود که سامرّا خیس خیس شد. باورها به شدت و سرعت همان باران وا رفت و ریسمان‌های ایمان طوری ول شد که ولوله به پایتخت امپراطوری مسلمین افتاد. بدتر این‌که روز پنجم مسلمان‌ها دوباره از شهر خارج شدند و نماز استسقاء خواندند و امید داشتند که «خدا امّت محمّد را در برابر منکرین پیامبرش بی‌آبرو نمی‌کند» اما باز هم بی‌آبرو شدند. بعد هم خبر رسید که روز ششم نصاری دوباره خواهند آمد تا کار را تمام کنند. همان جا بود که خلیفه‌ی عباسی دستور داد زندانی بزرگ سامرّاء از زندان بیرون آورده شود. گزارشی از حال خلیفه در وقت دیدار با حضرت نرسیده؛ اما وقتی پایه‌های قدرت یک دنیاپرست ـ که از قضا بر نبوّت محمّد تکیه کرده و مردم را با ادعای خلافت او فریب داده ـ به لزره بیفتد، حتماً بدنش هم به رعشه افتاده و زبانش لکنت گرفته و گردن کج کرده تا تنها نواده‌ی محمدّ، یوسف‌وار به میدان بیاید و امپراطوری فرعونی‌ش را از خشکسالیِ تردید و شکّ و کفر نجات دهد. حالت خلیفه شاید حدسی و تخمینی باشد اما جمله‌ای را که برای این التماس انتخاب کرده، به دقّت برای‌مان ثبت کرده‌اند: *أدرک دین جدّک یا ابامحمّد* روز ششم وقتی نصاری پشت سر کشیش‌شان آمدند تا کار امّت پیامبر را تمام کنند، همان موقعی که اسقف دستش را به سمت آسمان بلند کرد تا دعا بخواند و با آمدن باران، ایمان مردم را بشورد و ببرد، بود که به یکی از غلامانش گفت: «برو و آنچه در دست راست اوست، از او بگیر.» هنوز آن استخوان سیاه‌رنگ در دست غلام آرام نگرفته بود که ابامحمد رو به اسقف کرد: «حالا باران بخواه» اما هرچقدر اسقف دعاهایش را تکرار کرد، ابرها بیشتر پراکنده شدند. مردم صدای گرم حضرت عسکری را شنیدند که: «باید استخوان پیامبری باشد. خاک از روی استخوان هیچ پیامبری کنار نمی‌رود مگر این‌که باران ببارد.» حالا دیگر آسمان صاف شده بود. ـــــــــــــ کفّار به سطحی از کارآمدیِ عینی رسیده‌اند که انبوه مسلمین از تردید گذشته‌اند و یقین کرده‌اند که زندگی همانی است که اغیار برای‌شان تعریف کرده‌اند و تدارک دیده‌اند. می‌خواستم نه از زبان خلیفه‌ی عباسی، که با لحن صادقانه‌ی دوستداران‌تان بگویم «دین جدّت را دریاب یا ابامحمد» اما راستش را بخواهید شما و پدران‌تان و پسرتان خیلی خوب هوای ما را داشته‌اید و اگر چیزی از دین ما باقی مانده، صدقه‌سر مهربانی و رأفت و رسیدگی شماست. اگر دیروز خمینی گُرده‌ی کفّار را در همان «جزیره‌ی ثبات»ی که برای خودشان ساخته بودند، شکست و اگر امروز خامنه‌ای میدان مبارزه را از فکّه و شلمچه و شرهانی، به نوار غزّه و کرانه‌ی باختری و مزارع شبعا و بلندی‌های جولان و دشت‌های آمرلی و تکریت و خیابان‌های صنعاء و صعده و کوچه‌های منامه و ستره و پس‌کوچه‌های قطیف و عوامیه و حسینیه‌های زاریا و نارداران و کراچی کشانده، بخاطر همان اسمی است که وسط سختی‌ها و میانه‌ی تنهایی‌ها بعد از حرف نداءِ *یا* به زبان‌ و قلب‌شان جاری کرده‌اند: *ابامحمّد* ... شما هم معروفید دیگر؛ دست ردّ به سینه‌ی نوکرها نمی زنید... @msnote
محمد بن على بن ابراهيم (که از فرقه واقفیه بود) می‌گوید: «در تنگنا و مضیقه افتاده بودیم. پدرم به من گفت: با من بيا تا نزد اين مرد برويم ـ و منظورش بود ـ چون به جوانمردى و جود و بخشش معروف است. گفتم: او را ميشناسى؟ گفت: نمي‌شناسم [!] و هرگز او را نديده‏ام. *پس قصد او كرديم و پدرم در بين راه به من مي‌گفت چقدر احتياج داریم که* دستور بدهد تا به ما 500 درهم بدهند که در این صورت، 200 درهمش را براى پوشاك و 200 درهمش را براى بدهى و 100 درهمش را براى خرجی صرف مي‌كنيم. من هم با خود گفتم: كاش بمن هم 300 درهم بدهد كه با 100 درهمش الاغى بخرم و 100 درهمش براى خرجى و 100 درهم ديگرش براى پوشاك باشد تا [برای تجارت) به همدان و اطرافش بروم. چون به در خانه رسيديم، غلامِ ابامحمد آمد و گفت: على بن ابراهيم با پسرش محمد وارد شوند. چون وارد شديم و سلام كرديم، حسن‌بن‌علی به پدرم فرمود: اى على! چه چیزی باعث شد که آمدن تو به نزد ما تا امروز عقب بیفتد؟ پدرم گفت: آقاى من! خجالت مي‌كشيدم با اين وضع به ملاقات شما بیايم. وقتی بیرون آمدیم، غلامش آمد و به پدرم كيسه پولى داد و گفت: اين 500 درهم است كه 200 درهم آن براى پوشاك و 200 درهم آن براى بدهى و 100 درهم آن براى خرجي‌ت باشد. و كيسه‏اى به من داد و گفت: اين 300 درهم است، 100 درهمش براى خريد الاغ و 100 درهمش براى پوشاك و 100 درهمش براى مخارجت باشد و به همدان نرو، بلكه به سوراء برو. راوی می‌گوید: او به سوراء رفت و با زنى ازدواج كرد و اكنون هزار دينار عايدى املاك دارد و با این وجود، واقفى‌مذهب است. به او گفتم: واى بر تو! مگر دليلى روشن‏تر از اين ميخواهى؟!! او گفت: راست می‌گویی؛ اما این اعتقادی است که بنا بر آن گذاشته‌ایم. ـ می‌دانیم که خیلی بیشتر از واقفه، منتظر محبین خودتان هستید و دارید می‌گویید: «چه چیزی آمدن تو نزد ما را تا امروز به عقب انداخت؟» اگر سامرا دور است اما مسجدی که شما دستور داده‌اید بسازند، همین نزدیکی‌های ماست؛ در قلب قم. امشب قصد شما را کرده‌ایم و در بین راه داریم حاجت‌های‌مان را مرور می‌کنیم و می‌گوییم چقدر احتیاج داریم به... @msnote
تردستیِ یک تردید وقتی در صلوات عصر جمعه برای‌ ابامحمّد وصفی مثل «المُذکِّر بتوحیدک» آمده و در زیارتش «رکن المؤمنین» خطاب شده، پس در روزی که به او منتسب باشد، خبرهای مهمّی هست. باید ملائکه سرشان شلوغ باشد و به تناسب شأن حضرت عسکری، کلّی کار و بار داشته باشند و بین محتاج‌ها، ایمان و توحید و یقین پخش کنند. من یک ماه پیش یعنی هشتم ربیع‌الاول و در روز شهادت ابامحمّد، با همین امید از خواب بیدار شدم اما با وجود بارش باران یقین در آن روز نورانی، در تور یک تردید گیر افتاده بودم؛ تردیدی که تردستی خاصّی داشت و بیشتر از آن‌که باعث اضطراب و دلهره و تزلزل شود، آرامش و طمأنینه و ثبات به آدم هدیه می‌کرد. تردیدم این بود که برای جمع‌کردن صله‌هایی که در چنین روزی می‌دهند، پیش صاحب عزا بروم و در «جمکران»، به تک‌پسرِ ابامحمّد سرسلامتی بدهم؟ یا راهی «مسجد امام حسن عسکری» بشوم و زمانی که در آن هستم را به مکانی که پسندیده، گره بزنم؟ نمی‌دانم چه طور از این تردید خوشایند درآمدم ولی خوب یادم هست که جای‌تان را حسابی خالی کردم؛ چون آن روز مسجد امام حسن در قم، عجیب بوی سامرّاء گرفته بود ... ـ تردیدها همیشه بد نیستند و فقط از گمانه‌زنی عقل و وسواس نفس نشأت نمی‌گیرند؛ بعضی تردید‌ها هم مثل تحفه‌ای هستند که محیط و شرایط به زاویه‌های ذهن‌مان هدیه می‌کنند. چه محیط و شرایطی؟ این‌که در شهری زندگی کنی که ابامحمّد خودش دستور داده باشد در آن مسجدی بسازند تا روح بیچاره‌ها زیر سایه‌ی آجرهایش ـ که لابدّ از اموال امام تهیه شده و بالا رفته ـ آرام بگیرد و شیعه را دور و برِ حرم عمّه‌ی سادات جمع کند. برای «مسجد امام حسن عسکری» که در کنار حرم علیا مخدّره، چشم و چراغ شهر قم است. چقدر خوب می‌شد اگر امروز همه‌ی شهر، دور این دُرّ نایاب و این مسجد سامرّایی جمع می‌شدند و بزمی به راه می‌افتاد... @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• ▪️برای ابامحمد▪️ ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• این قدر دلهای مردم پشت سرت نباشد و این قدر دلشان غنج برود برای یک زندگی از جنس کاخ سبز و این قدر بی یاور شوی که حتی کینه قومیتی ِ عراقی‌ها از شامی‌ها هم، کمکی نشود برایت و از روی ناچاری حکومت را در مقابل چشم همه، بدهی دست دشمن خونی ات و میراثی که جدت تمام وجودش را برایش گذاشت، تحویل بدهی به عنودترین حیله گرها  بعد او بیاید در مرکز حکومتت و بالا برود از منبر و یک پله تو را پایین تر قرار دهد و بگوید: آی مردم! این پسر علی است که ما را برای خلافت، شایسته دیده و خودش را نه! و تو در همچین وضعیتی و در اوج ضعف ظاهری بلند شوی و در خطبه ات  تمام آیات قران را به پدر و مادرت تطبیق بدهی و از سقیفه آغاز کنی و چنان همه‌ی دم و دستگاه معاویه و سابقینش را به در مقابل تاریخ به افتضاح بکشانی که معاویه بگوید:   وَ اللَّهِ مَا نَزَلَ الْحَسَنُ حَتَّى أَظْلَمَتْ عَلَيَّ الْأَرْضُ، وَ هَمَمْتُ أَنْ أَبْطِشَ بِهِ، ثُمَّ عَلِمْتُ أَنَّ الْإِغْضَاءَ أَقْرَبُ إِلَى الْعَافِيَةِ. بخدا قسم حسن از منبر پایین نیامد مگر اینکه دنیا برایم تاریک شد و تصمیم به قتلش گرفتم اما دیدم که «چشم پوشی»، به «دوری از خطر» نزدیکتر است! تو چنین مقتدر ِ مظلومی بودی، مولای من! ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• پی‌نوشت: خدا توفیق بدهد که بخوانیم این خطبه عجیب را در کنار خطبه غدیر و خطبه فدک ...! ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• @msnote
... مثلا می‌گویم حضرت مثل باقی حضرات، در شهادت و ولادتش «بار عامّ» می‌دهد و متوسلین به ساحتش را مخصوص تحویل می‌گیرد. حالا فکر کن که یکی دو روز مانده به شهادت حضرت، کسی شهید شود آن هم در دفاع از حرم حضرت. وسط آن ملاقات‌های عمومی ای که در عالم برزخ به راه است و صلحاء می‌آیند و عرض ارادتی می‌کنند و رزقی می‌گیرند و می‌روند، ابامحمد یک وقت خصوصی به سردار تقوی داده است. احتمالا شهید را کنار خودش نشانده و دستی روی زخم‌هایش کشیده و خون‌ها را پاک کرده و صورت شهید را به یک نوازش گرم مهمان کرده و گفته: «شما از کسانی هستی که زود زود و زیاد زیاد می‌توانی پیش ما بیایی» بعد دست زیر چانه تقوی برده و سر سردار را بالا آورده و زل زده توی چشم‌هایش و تمام ذرات وجود تقوی را با نگاهی نافذ به تلاطم درآورده. کرمش که همین را اقتضاء می کند. کسی که توفیق پیدا کرده تا خودش را خرج معصوم کند، به «عشق ِ» تحقق همین حالات در آن دنیا بوده که در این دنیا کار و زندگی می‌کرده و هیهات که حضرات، دست ردّ به سینه‌ی عاشق بزنند. فرقی نمی‌کند ـ چه مثل تقوی در مواجهه با ناصبی ها و چه مثل الله‌دادی و شیربچه‌های حزب الله در مقابله با کفار حربی ـ اگر آن قدر خوش‌سلیقه شدیم که خودمان را برای حضرات خرج کنیم، خیلی فراتر از آنچه تصور کنیم، گران می‌خرند ما را... . مثلا اگر فهمی داشتیم از «جنگ اقتصادی» و این که تولید و توزیع و مصرف و بهره‌وری و صادرات و واردات و توازن ارزی و بودجه و سرمایه‌گذاری و پس‌انداز... چطور می‌تواند به دین ربط پیدا کند و به جای غرق‌کردن جوامع در دنیاپرستی، به اهرمی برای افزایش قدرت اسلام تبدیل شود و ما نسبت به اینها چه کاره‌ایم و چه وظایفی داریم و...، کم کم می توانستیم به سرباز یا افسر یا فرماندهی از فرماندهان جنگ اقتصادی تبدیل شویم...اما کسی مثل من که به زندگی خودش مشغول است و دنبال سلیقه و میل و پسند خودش است و درکی از حوائج معصوم ندارد تا دنبالش بدود، مفتش هم گران است... پ.ن: یکی از رفقا چه خوب گفته بود: «مگر خرج‌مان کنند تا قیمتی پیدا کنیم» ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• _ به یاد فرمانده‌ی شهید تقوی، شهید یک و بیست دقیقه‌ی همه‌ی شبهای جمعه؛ حاج قاسم سلیمانی ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
"┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄" احداً احداً فرداً در اهواز، با یک «ثنوی مذهب» مناظره کرده بود تا مقابل چشمان همه، مُهر حقارت و شکست را بر پیشانی حریف بکوبد و اعتقاد به دو خدا را باطل کند. اما بعد از آن جدل‌ها خودش هم، فکری شده بود و خوره‌ای به جانش افتاده بود. انگار روزنه‌ای در قلبش باز شده بود که استدلال‌های خصم در آن تاخت و تاز می‌کرد. با همین احوالات از اهواز به رسیده بود. داشت با خودش بحث می‌کرد و صغری و کبری‌ها را دوباره کنار هم می‌چید و رد و اثبات‌شان می‌کرد که دید در وسط شهر است. و دید که سوار بر اسب و جلودار یک گروه، دارد از دربار خلیفه باز می‌گردد. چیزی نگذشت که نگاهی بر او انداخت و با انگشت سبابه‌اش به او اشاره کرد و گفت:  - احداً احداً فرداً       و مرد از هوش رفت ... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• پی‌نوشت: مرا بخوان که بمانم          مرا که در نوسانم          میان شک و یقین ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• پی‌نوشت: برای اظهار خضوع به مولایم امام در شب شهادتش و با عرض ارادت به مرحوم که با نقل این معجزه در شریف ما بیچاره‌ها را امیدوار کرد  ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
"┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄" فرقی نمی‌کند که «بیست و چند سال» بعد از هجرت پیامبر و در «مدینه» باشد یا سال «دویست و پنجاه و چند قمری» و در «سامرّاء». فرقی نمی‌کند که آن صدای خشن، نرم شود و هی بگوید «لولا علیٌ لهلک ...» یا آن گردنِ کلفت، کج شود و ناله کند: «أدرک دین جدّک ...». فرقی نمی‌کند؛ چون نطفه‌ی نفاق را با افتضاح و رسوایی بسته‌اند: وقتی امّت به نزدیکی پرتگاه برسد و حاکمیت در چند قدمی سقوط قرار بگیرد، فقط امام و مؤمنین به او هستند که می‌دانند چطور باید از این مهلکه‌ها عبور کنند. در همچین وضعیتی حتی ائمّه‌ی نفاق هم ناچار می‌شوند تمام فریب‌های خود را کنار بگذارند و از بزرگترین دشمن خود کمک بخواهند و با نمایش استیصال و انفعال خودشان، پرده را از روی خورشیدی کنار بزنند که همیشه می‌خواستند پشت ابرِ انکار و عناد بماند. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• خلیفه‌ی عباسی هم چاره‌ای جز این نداشت. وسط آن خشکسالی وحشتناک که گردش اموال دربار و سودهای کلان خزانه را تهدید می‌کرد، تمامیت قدرت و هویت حکومتش هم به رعشه افتاده بود. مساله فقط این نبود که مسلمین سه روز برای نماز باران به بیرون شهر رفته بودند و دریغ از یک چکّه از آسمان که به اهل‌زمین آبرو بدهد. اوضاع وقتی به هم ریخت که در روز چهارم، اسقف نصاری پیروانش را جمع کرد و به بیرون شهر رفت و دعای باران خواند و هنوز از جایش تکان نخورده بود که سامرّا خیس ِ خیس شد. باورها به شدت و سرعت همان باران وا رفت و ریسمان‌های ایمان طوری ول شد که ولوله به پایتخت امپراطوری مسلمین افتاد. بدتر این‌که روز پنجم مسلمان‌ها دوباره از شهر خارج شدند و نماز استسقاء خواندند و امید داشتند که «خدا امّت محمّد را در برابر منکرین پیامبرش بی‌آبرو نمی‌کند» اما باز هم بی‌آبرو شدند. بعد هم خبر رسید که روز ششم نصاری دوباره خواهند آمد تا کار را تمام کنند. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• همان جا بود که خلیفه‌ی عباسی دستور داد زندانی بزرگ از زندان بیرون آورده شود. گزارشی از حال خلیفه در وقت دیدار با حضرت نرسیده؛ اما وقتی پایه‌های قدرت یک دنیاپرست ـ که از قضا بر نبوّت محمّد تکیه کرده و مردم را با ادعای خلافت او فریب داده ـ به لزره بیفتد، حتماً بدنش هم به رعشه افتاده و زبانش لکنت گرفته و گردن کج کرده تا تنها نواده‌ی محمدّ، یوسف‌وار به میدان بیاید و امپراطوری فرعونی‌ش را از خشکسالیِ تردید و شکّ و کفر نجات دهد. حالت خلیفه شاید حدسی و تخمینی باشد اما جمله‌ای را که برای این التماس انتخاب کرده، به دقّت برای‌مان ثبت کرده‌اند: «أدرک دین جدّک یا ابامحمّد... به داد دین جدّت برس یا ؛ آیین محمد را دریاب» ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• روز ششم وقتی نصاری پشت سر کشیش‌شان آمدند تا کار امّت پیامبر را تمام کنند، همان موقعی که اسقف دستش را به سمت آسمان بلند کرد تا دعا بخواند و با آمدن باران، ایمان مردم را بشورد و ببرد، بود که به یکی از غلامانش گفت: «برو و آنچه در دست راست اوست، از او بگیر.» هنوز آن استخوان سیاه‌رنگ در دست غلام آرام نگرفته بود که ابامحمد رو به اسقف کرد: «حالا باران بخواه» اما هرچقدر اسقف دعاهایش را تکرار کرد، ابرها بیشتر پراکنده شدند. مردم صدای گرم حضرت عسکری را شنیدند که: «باید استخوان پیامبری باشد. خاک از روی استخوان هیچ پیامبری کنار نمی‌رود مگر این‌که باران ببارد.» حالا دیگر آسمان صاف شده بود. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ....علما و اُمرای اهل‌سنت دیگر کم آورده بودند. با این‌که ابرقدرت جهانی به حساب می‌آمدند و به نام دفاع از اسلام و مرزهای مسلمین، حتی پایتخت روم شرقی را فتح کرده بودند، زورشان به غربِ مدرن‌شده نمی‌رسید. عثمانی فروپاشید و سرزمین‌هایش به پنجاه کشور تجزیه شد و رعیت مسلمانش زیر چکمه اشغالگران فرانسوی و انگلیسی و... له می‌شدند. کفّار به سطحی از کارآمدیِ عینی رسیده‌ بودند که شوکت امپراطوری اسلامی فروریخت و نخبگان‌شان یقین کردند که زندگی همانی است که اغیار برای‌شان تعریف کرده‌اند و تدارک دیده‌اند. اینجا بود که نوّاب عام حضرت عسکری و فرزندش قیام کردند و پرچم دفاع از اسلام را از منافقین پس گرفتند و با انقلاب اسلامی، قدرت علوی و حسینی را در برابر جاهلیت مدرن به رخ کشیدند. قدرت همیشه مشتری دارد. پس زبان حال اهل‌سنّت تغییر کرد و نداهای منصف‌های‌شان برای دفاع از هویت اسلامی، به سمت زعمای شیعه برگشت و تاریخ تکرار شد: «أدرک دین جدّک...» ادامه👇👇👇👇
...چون دیروز دیدند که خمینی گُرده‌ی کفّار را در همان «جزیره‌ی ثبات»ی که برای خودشان ساخته بودند، شکست و امروز می بینند که خامنه‌ای، میدان مبارزه را از فکّه و شلمچه و شرهانی، به نوار غزّه و کرانه‌ی باختری و مزارع شبعا و بلندی‌های جولان و دشت‌های آمرلی و تکریت و خیابان‌های صنعاء و صعده و کوچه‌های منامه و ستره و پس‌کوچه‌های قطیف و عوامیه و حسینیه‌های زاریا و کراچی کشانده. قدرت نوّاب عامّ شما طوری خرخره‌ی کفر را فشار داده و مسلمین را به انقلاب اسلامی امیدوار کرده که برگ اصلی را رو کرده‌اند و مهمترین نقطه قوت‌شان را _ اقتصاد را _ روی میز گذاشته‌اند و با «تقسیم کار جهانی» و «مشارکت در زنجیره ارزش» و «تولید مبتنی بر های‌تِک» می‌خواهند ما را به ورشکستگی بکشانند. «پیچیدگیِ جنگ اقتصادی» به همان اندازه‌ی «پیچیدگی ِ عشق اهل‌دنیا به لذت‌های‌شان» است.... دعوا به جاهای حساسی رسیده... أدرک دین جدّک یا ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• این *ادرک دین جدّک یا ابامحمّد* و ماجرای قبل و بعدش را مدیون «ابن شهرآشوب» هستیم که با کتاب «مناقب آل ابی‌طالب» ش، به افتخاری برای مازنی‌ها تبدیل شده است. امیدوارم امروز صله‌ی بی‌نظیری از دستان مهربان ابامحمّد دشت کند. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• جعفر بن شریف گرگانی می‌گوید: «عزم حج کردم و قبل از آن به سرّمَن‌رأی رفتم و به محضر مشرف شدم... و گفتم: شیعیانت در گرگان به شما سلام می‌رسانند... فرمود: صدوهفتاد روز دیگر به گرگان خواهی رسید؛ یعنی صبح روز جمعه، سوم ربیع‌الثانی. هنگامی که رسیدی به شیعیانم بگو همان روز ظهر به دیدارشان خواهم آمد... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• پس از به جا آوردن مناسک حج، به سوی دیارم حرکت کردم و همان روزی که ابامحمد فرموده بود به گرگان رسیدم و شیعیان برای خوش‌آمدگویی پیش من آمدند. پس به آنها گفتم امام، ظهر امروز به دیدارتان خواهد آمد، پرسش‌ها و حوائج خود را آماده کنید. بعد از نماز ظهر و عصر بود که همه شیعیان در خانه من جمع شدند. به خدا قسم چیزی نگذشت که وارد شد و قبل از همه سلام کرد و ما از او استقبال کردیم و دستش را بوسیدیم. پس فرمود: من به جعفر بن شریف وعده داده بودم که امروز ظهر نزد شما بیایم. نماز ظهر و عصر را در سرّمَن رأی خواندم و حالا آمده‌ام تا با شما عهدی تازه کنم؛ پرسش‌ها و حوائج‌تان را بگویید.... پس نفر به نفر جلو رفتند و درخواست‌های‌شان را گفتند... حوائج همه را برآورده کرد و برای‌شان دعای خیر فرمود و همان روز بازگشت.» ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• چه می‌شد ما هم در زمان شما از اهالی گرگان بودیم و بعد از آن مجلس، مثل جعفر بن شریف گرگانی هی برای خودمان صفا می‌کردیم و هی برای دیگران تعریف می‌کردیم: «دستش را بوسیدیم»... اما تقدیرِ ما امام‌ندیده‌ها این بوده که حتی تصوّر صحنه‌ی بوسیدنِ دست شما هم برای‌مان سخت باشد. کسی چه می‌داند؟ شاید هم آن موقع حال‌مان مثل حال در این عکس بشود وقتی داشت دست نائب عامِّ شما را می‌بوسید. نگاهش کنید؛ انگار هر چه لذت و سکونت و آرامش توی دنیا بوده، توی چهره‌ی او آرام گرفته. البته کار نشد ندارد. خودتان یادمان داده‌اید که توی همین دنیا و همین زمین هم می‌شود به شما رسید؛ اگر اهل عالَمِ رجعت شویم. گفته‌اید هر کسی که «مؤمن محض» باشد، در آن دوران برمی‌گردد و در رکاب شما شمشیر می‌زند. تا آنجا که من می‌فهمم «ایمان» در مقابل «کفر» و «نفاق» است و مؤمن محض کسی است که رنگی از کفار یا منافقین نگرفته باشد. البته کفر و نفاق، دائماً شکل عوض می‌کنند و به قول خدا «ما لها مِن قرار» هستند و بخاطر همین تشخیص‌شان راحت نیست. پس امشب که شب ولادت شماست و به همه بار عام داده‌اید و صدای‌تان توی دنیا پیچیده که «پرسش‌ها و حوائج‌تان را بگویید»، دعا می‌کنیم که تشخیص «کفر مدرن» و جرأت درگیری با آن را به ما هدیه بدهید تا «محض ایمان» در درون و بیرون‌مان بجوشد و از اهالی رجعت شویم. آن موقع و در آن چند هزار سالی که قرار است بشریت زیر سایه‌ی مدیریت شما به اوج لذت و بهجت برسد، حتما هر از چند گاهی لطف می‌کنید و مثل همان قبل‌ها جایی را برای دیدار معین می‌کنید؛ چه خانه جعفر بن شریف در گرگان باشد چه مسجد خودتان در قم و چه خانه‌تان در سرّمَن‌رأی کنار همسرتان حضرت نرجس‌خاتون. بعد لابدّ مؤمنینی که به محض ایمان نرسیده‌اند و توی عالَم برزخ جا مانده‌اند، ما را موقع دست‌بوسیِ شما به همدیگر نشان می‌دهند و با حسرت به هم می‌گویند: «نگاه‌‌شان کنید؛ انگار هرچه لذت و سکونت و آرامش توی دنیا بوده، توی چهره‌شان آرام گرفته.» ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
ابامحمد.docx
حجم: 66.3K
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• چند سال بود که وقتی ایام شهادت یا ولادت حضرت می‌رسید، گوشم عادت کرده بود به شنیدنِ یک حدیث نیم‌خطی از ایشان و بعد هم این‌که ایشان پدر امام زمان هستند و.... همین‌ها. بخاطر همین‌ها همیشه شاکی بودم که چرا حرف و نقل و توضیحی درباره‌ی زندگی ایشان و کرامات و معجزاتش به میان نمی‌آید ولی می‌گفتم حتماً حضرت این‌قدر مظلوم بوده که چیزی از زندگی ایشان به ما نرسیده. چند سال گذشت و یک‌سری قضایا پیش آمد که فهمیدم مشکل از خود ماست و الا.... خلاصه که این یازده متن، تلاشی است برای توجه بیشتر به ساحت مقدّس یازدهمین امام حضرت ؛ گرچه باید اعتراف کنم اگر استقبال مجازی نبود، این نوشته‌ها به عدد یازده نمی‌رسیدند. معمولاً همین‌طور است: اوضاع نیت‌های ما خراب است و روغن ریخته را نذر امام و امام‌زاده می‌کنیم اما آنها به روی‌مان نمی‌آورند و قبول می‌کنند. حالا هم این الفاظ الکن را با همه‌ی بی‌ارزشی‌شان تقدیم می‌کنم به ساکن سامرّاء و آن کنیه‌ی دوست‌داشتنی‌ش؛ با این امید که شفاعت ما را پیش تک‌فرزندشان بکنند تا حضرت ولی‌عصر بی‌ادبی‌های ما را ببخشد. هر چه باشد، «ابامحمّد» پدرِ امام زمان است... ___ ✍: بله | آی‌گپ | سروش | تلگرام | ایتا @msnote