#روایتغم
مامان بزرگم یه همسایه دارن خیلی باهاشون صمیمی ان، یعنی در حد خواهر...
این همسایه یه پسر جوون داشت!
یه دو سه ماه پیش پسر جوونشون ک بیست سه_چهار سالش بوده جلو چشمش تو خونه اش با گاز کولر گازی میسوزه و چون پسرش میدونسته اگه کپسول های دیگ اتیش بگیره کل محله میره رو هوا بجای اینکه خودشو نجات بده رو آتیش ها می دویده و کپسول ها رو از اتیش می انداخته بیرون ک به دیگران و خونه خودشون آسيب نزنه و در نهایت خودش آسیب جدی میبینه
این فداکاری و از خودگذشتگیش به آسیب دیدن جدی پاهاش و در نهایت به مرگش ختم میشه...
و حالا بیش از ۵۰ روز از نبودنش در کنار خانوادش میگذره
تولد امسالش نبود ک بیست و چهارسالگیشو جشن بگیره
محرم امسالم نبود ک تو هیئت محله سینه زنی کنه
و امروز ک قراره تو کوچه هیئت رد بشه کل کوچه با عکس و بنر های اون مزین شده، یه چیزی بهم میگه هست، میبینه
چی برای یک مادر سخت تر از اینه ک پسر جوونت جلوی چشمات تو خونه ی خودت آتیش بگیره و دود بشه بره هوا
ازتون میخوام امروز برای صبر این مادر داغ دیده دعا کنید داره ذره ذره با یادآوری سوختن پسرش میسوزه...
برای شادی روحش صلواتی ختم کنید
#روایتغم
حدود بیش از سی سال پیش خدا به خاله ی مامانم یه دختر خوشگل داد به اسم هانیه، دختری ک موهاش طلایی بود و بور و سفید... بچه ی اولشون بود و سوگلی مامان و باباش
بچه هارو دیدید وقتی دو_سه سالشون ک میشه چقد شیرین زبون و عزیزن
و تازه اول شیرین کاری هاشونه
هانیه هم دقیقا وقت شیرین کاری هاش بود که خدا یه روز ظهر یکشنبه اونو از خانوادش گرفت...
ظهر یه روز یکشنبه نحس هانیه تو کوچه بازی میکرده ک یه ماشین سنگین از اون کوچه رد میشه و مادرش وقتی میاد تو کوچه بچه دو سال و نیمه اش وسط کوچه غرق در خون افتاده...
لاستیک ماشین از روی سر بچه رد شده بود و داستان هانیه ی زیبا همون روز یکشنبه به پایان میرسه
مامانش تعریف میکنه میگه محتویات داخل سرش و مغزش روی زمین پخش شده بود... بچمو ک بغل کردم لباسم خونی شد و ادرار کرد تو بغلم (هنگام جون دادن فرد کنترل خودش رو از دست میده)
تعریف میکنه ک گیلاس دوست داشت شب قبلش خیلی گیلاس خورده بود و دل درد بود
میگه جمعه هفته پیشش عروسی بودیم و هانیه هندی میرقصید.... چشمش زدن بچمو و چقد درد داشت حرفاش
حرفایی ک با یک توده بزرگ بغض گفته شد
و ما ک شنونده این صحبت ها بودیم فقط سعی میکردیم اشک نریزیم
و حالا میفهمم تمام ناراحتی اعصاب خاله مامانم بخاطر چیه
بخاطر دیدن دختر دوساله اش ک وسط کوچه غرق در خون شده بود...!
پن: نگفتم ک ناراحتتون کنم گفتم ک قدر زندگی و آدم های اطرافتون رو بدونید این دنیا خیلی نامرده خیلییی
راستی آدم های اطرافتون رو از روی ظاهر قضاوت نکنید شاید درد هایی کشیدن ک حتی نمیتونید تصور کنید.