eitaa logo
مبلغ یار (بانک محتوای تبلیغی)
342 دنبال‌کننده
130 عکس
61 ویدیو
5 فایل
🌺 جواب سوالات و شبهات خود را از ما بخواهید 🌺 🆔 @baligh1 1⃣ خاطرات شهدا 2⃣ داستان های مذهبی 3⃣ سوالات و شبهات 4⃣ نکات قرآنی آدرس سایت 1baligh.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
✅خوش به حال اونی که خودش نیاز داره ولی ایثار می کنه 💢مهمترین کارمان اجاره کردن یک خانه مناسب بود. حمید نظرش این بود که یک خانه بزرگ اجاره کنیم، دوست داشت بهترین ها را برای من فراهم کند. ✔️اولین خانه‌ای که رفتیم حدود ۱۲۰ متر بود. خیلی بزرگ و دلباز با نورگیر عالی. بهم قیمتی که بنگاه گفته بود با پس انداز حمید جور بود. 💢تقریبا هر دو تامون آن را پسندیده بودیم. خوشحال از انتخاب خانه مشترکمان از در بیرون آمدیم. هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی از رفقای حمید تماس گرفت. صحبتشان که تمام شد، متوجه شدم حمید به فکر فرو رفته است. وقتی پرس و جو کردم، گفت: خانم! میخوام یه چیزی بگم. چون تو باید در جریان باشی. اگر راضی بودی، اون موقع انجام بدیم. ✔️یکی از رفیقام الان زنگ زد. مثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده. پول لازم داشت. اگر تو راضی باشی، ما نصف پس اندازمون رو به دوستم قرض بدیم، با نصف بقیه اش یه خونه کوچکتر رهن کنیم تا بعداً که پول دستمان رسید یه خونه بزرگتر اجاره کنیم. 💢پیشنهادش را که شنیدم، جاخوردم. این پا و آن پا کردم. می دانستم با پولی که می ماند خانه چندان خوبی نمی توانیم اجاره کنیم. پیش خودم دوتا چهارتا که کردم دیدم در یک خانه کوچک محله های پایین شهر هم می شود خوش بود. از آنجایی که واقعا این چیزها برایم مهم نبود، برای همین خیلی راحت همان‌جا را قبول کردم می‌دانستم بیشتر خرج عروسی و اجاره خانه روی دوش حمید است. نمی‌خواستم اول زندگی تحت فشار باشد. 📚یادت باشد ( خاطرات شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی) 🔰کانال مبلغ یار 🆔@myar97
✅ "فداکاری یک زن زرتشتی" 💠یه روز مجتبی از جبهه اومده بود مرخصی. من بی تابی می کردم که اگه میشه نرو یا یه کم بیشتر بمون. 💢رفت تو ساکش و یه لنگه جوراب درآورد و گذاشت کف دستم. گفتم: باز شوخیت گرفته؟ گفت: به خاطر این لنگه جوراب، اگر هم بخوام، نمی تونم بمونم. 🌀یه لنگه جوراب ساده بود. از این بافتنیا. خیلی هم با سلیقه‌ بافته شده بود. گفتم: پس چرا یه لنگه است؟ گفت: یه روز یه پیرزن زرتشتی اومد پیشم و گفت: "تو فرمانده این لشکری؟" گفتم: من کوچیک شمام، بفرمائید! ♨️پیرزن لنگه جوراب رو از کیفش درآورد و گفت: پسرم! تو خونه فقط به اندازه همین یه لنگه جوراب نخ داشتیم. اینو بپوش، خدا رو یاد کن و برو با دشمن بجنگ. 💠بعدش مجتبی گفت: مادرم! تو مادرمی! عزیز دلمی! اونم منو پسر خودش می دونه! حرف کدومتون رو گوش کنم؟ 💢ساکت شدم. قدرت نداشتم بگم خب حرف دلت رو گوش کن. دیگه فهمیدم که مجتبی مال من نیست. مال خداست. رفتنیه! پریدنیه! کدوم پرنده ای جلوی پرواز بچه اش رو می گیره که من گرفتم! وقتی خبر شهادتش رو برام آوردند، سرم رو بالا گرفتم و گفتم: یا زهرا! صبرم بده تا داغ سربازت رو تحمل کنم. 📚 فرشته ها هم عاشق می شوند #خاطرات_شهدا #ایثار #صبر_مادران_شهدا 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "اقتدار کودک در برابر دشمن" 🌀توی عملیات یک دفعه تیربار ژ.3 از کار افتاد. گفتیم: چی شد؟ پسر گفت: شلیک نمی کنه! نمی دونم چرا؟ ♨️وارسی کردیم. تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر قطع شده. تیر خورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد به تیراندازی کردن. 💠بعد عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود. رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصه انگشتشو میخوره. 💢گفتیم: بابا! بچه ها شهید میشن، یه بند انگشت که این حرف ها رو نداره. گفت: "ناراحت انگشتم نیستم، از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم". #ایثار #خاطرات_شهدا #صبر 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "بزار اونا آدامس بفروشند" 💢با این که ما خودمان به پول آدامس فروشی نیاز داشتیم، ولی گاهی اوقات علی اجازه نمی داد من یا خودش فروش کنیم. 💠وقتی می دید بچه ای از خودش فقیرتر است و وضع و حالش از ما بدتر است، او را جلو می فرستاد و می گفت: "تو برو و تو اون ماشین، آدامس و شکلاتت رو بفروش. خودش کنار می ایستاد و نگاه می کرد. 💢من از این کار علی خیلی خوشم می آمد. با آن که علی آن موقع شاید کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود، من همه کارهایش را بی برو برگرد قبول داشتم و می دانستم درست عمل می کند. 📚کتاب "دا" (خاطرات سیده زهرا حسینی) #خاطرات_شهدا #شهید_سید_علی_حسینی #ایثار 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "کفشات کو؟" 💢 کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمی خریدیم، حرفی نمی زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید. 💠 روز دوم فروردین، قرار شد بریم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. 🌀نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش، دمپایی پاش بود. گفتم: مادر! کفشات کو؟ گفت: بچه سرایدار مدرسه مون کفش نداشت و زمستان را با این دمپایی ها سر کرده بود. من رفتم کفش هام رو دادم بهش. اون موقع علی دوازده سال بیشتر نداشت. 🔸"بیا مثل شهیدان بی کران باش" 🔸"به فکر دردهای دیگران باش" #خاطرات_شهدا #شهید_علی_چیت_سازان #ایثار 🔰کانال مبلغ یار 🆔 @myar97
✅ "هنر آن است که بی دست بگیری دستی" ♨️ بهش خبر دادند پانزده نفر از بچه های کمین ساعت هاست که آب ندارن. 🌀 حاج حسین به یکی از بچه ها گفت: اسلحتو بردار و دنبال من بیا. 💢 حاجی دست راستش قطع شده بود 💠 با دست چپش بیست لیتری آب رو کشید روی دوشش و حرکت کرد. ✍ "با کمترین امکانات می توان به دیگران خیر رساند. در انجام کار خیر بهانه تراشی نکنیم." 📗 خاطرات شهید حسین خرازی #خاطرات_شهدا #شهید_حسین_خرازی #ایثار 🔰 کانال مبلغ یار 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3101556750Cff6ba723ba