Name: The call of the forest
Genre: Historical, Fantasy
For: eitaa.com/alla80 |
From: eitaa.com/MyNovels73
داستان از جشن ِبنیانگذاری اِلِنوِر آغاز میشود ، روزی که از سه کشور ِهمسایه مهمان میآید ، اما یک کشور ، یک امپراطوری که در میان جنگلها مخفی شده ، جآیی که تا به اکنون هیچکس حق ورود به آن را نداشته و تنها افسانهها هستند که از انجا روایت میکنند. اما اکنون ، امپراطور ِهمین سرزمین ِجنگلی که به سرزمین ِ” الیسون ” مشهور بود ، به جشن آمد.
و او کسی نبود جز ، نَوهی خاندان دوکنشینی و برادر زادهی امپراطور ِالنور.
او چگونه به تخت ِپادشاهی سرزمینِالیسون رسیده بود؟ آیا او توسط ِاژدهای نگهبان آن سرزمین ، انتخاب شده بود؟ و حال ” اسکارلتدِالیسون ” چگونه قرار بود امپراطوریای که پس از سالها خود را به جوامع دیگر نشان داد ، مدیریت کند؟ ایا میتواند از مردمان سرزمینش که اِلف و پَری و گرگینه و حتی اژدهایان ِانساننما بودند محافظت کند؟.
Name: There is a gunshot!
Genre: Crime, mystery
For: پسرم آیان |
From: eitaa.com/MyNovels73
بنگ! بنگ ! بنگ ! سرخی ِخون ، بوی آهن ، صدای شلیکها ، این فقط پارت کوچکی از زندگی ِاوفریاست ، اُفریا کورتلی ، یا بهتر بگم ، افسر ِچهلوسوم ملقب به سآیه.
دختری که اواخر بیستوهفت سالگیش رو میگذرونه.
بهش سایه میگن ، چون مجرمهایی که دستگیر میکنه هیچوقت نمیفهمن از کجا خوردن!
تا اینکه یک روز ، اتفاقی داخل یک عمارت که محل تجمع خلافکارها بود ، عکس خانوادگیشو پیدا میکنه! عکس بزرگی که به دیوار یه راهرو قاب شده بود ، اون چیزی از خانوادش به خاطر نداشت ، اما به راستی چرا باید در کنار ِپدر و مادرش ، شخصی که الان برای دستگیریش اومده ، ایستاده باشه؟!
Name: Is it time to say goodbye?
Genre: Historical, Fantasy, romance
For: سحر دخترم🎀|
From: eitaa.com/MyNovels73
شاهدخت ِامپراطوری ، موهای بلوند و چشمان سبز ، کلاریساسکارتدِویلن ، حالا خانهی جدید او ، شمال است. سردترین و دور افتادهترین مکان در ویلن ، جایی که با رشته کوهی بزرگ از باقی ِکشور جدا میشود و اکنون ، او عروس ِاین دوکنشینی شد. شخصی که تنها یک بار دیده است اکنون به نام شوهر اوست. :« آه ، بانویمن .. میگن اون دوک شیطانی..» و با علامت پرنسس ، خدمتکار سکوت کرد.
پس از گذر از صخره ها و کوه ها ، به عمارت ِدوک رسیده بودند. درب کالسکه گشوده شد و پرنسس دست در دستانی که دراز شده بود برای کمک پرنسس نهاد و ارام از کالسکه پایین امد ، سر بلند کرد که نگاهش به دوک گره خورد ، موی های نقرهای و چشمان یخی ، اما در نگاهش نه سردی یخ بود و نه گرمای خورشید. حالا ، شاید در نظر شاهدخت ، این ازدواج اجباری انقدر هم نفرت انگیز نیست! اما تا زمانی که جنگ برپا شود. . .
Name: We must escape
Genre: Drama, romance, Historical
For: هکاپو |
From: eitaa.com/MyNovels73
هرطوری بهش فکر کنم ، اون یه ارباب ِشیطانیه! اون چشمای خاکستری رنگی که انگار دری به سیاهچالهای داخل فضان. اون لحن سرد و یخیش! چجوری خدمتکار این قصر شدم؟ فقط اگه پول خوبی توش نبود سریعتر از اون امپراطور عجیب غریب فرار میکردم. اه هنوز گرد و خاک روی طاقچه مونده ولی نصفه شبه.. دلم میخواد بخوابم اما اگه بخوابم هم امپراطور و هم مادام پدرمو در میارن..
صدای پا میاد ، امپراطور به این زودی برگشتن؟ باید سریعتر جمع کنم و برم ولی نمیشه... پس زیر همین تخت قایم میشم تا بتونم فرار کنم و.. اون-اونا چین؟چرا امپراطور غرق توی خونِ و.. دوتا بال؟ نکنه شایعهها واقعین؟ دو بال ِسیاه رنگ.. اوه خدای من ، اون منو دید.. !
Name: Gate of Madness
Genre: Romance, Crime
For: infatuated |
From: eitaa.com/MyNovels73
:«هیس!نترس ولی اینجا اخر ِخطه». صدایی که حتی با وجود ماسک ، دلهره بر دل ِدختر ِبینوا میانداخت.
سعی در باز کردن دستانش داشت ، اما محکمتر از انچه که فکر میکرد به صندلی بسته شده بود. تقلا ، تقلا ، تقلا ؛ صدای برخورد چیزی امد ، میترسید سر برگرداند ، چشمانش را بسته بود و میفشرد صدای قدمهای ان فرد ماسکدار نزدیکتر میشد.. که ناگهان با صدای آلارم گوشی از خواب پرید ، بدنش گر گرفته بود و تفس نفس میزد. او چه بود ؟ او که بود؟
رفت و دوشی گرفت و ارامتر شد ، یونیفرمش را برتن کرد و به سمت محل کارش راه افتاد. امروز روز ماموریت او به دروازهی جهنم بود. مکانی که اخرین بار ، یک قاتل در انجا زندگی میکرده.
:«آه ، این اتاق عجیب چقدر اشناست». او در ان عمارت بود ، مقابل صندلیای ایستاده بود و تماما حس میکرد همه چیز برایش آشناست ، بدون ِآنکه دیدار قبلیای با اینمکان داشته باشد.
او ، این صدای گوش خراش ِتراشیدن چیست که از راهرو به گوش میرسد؟.
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part16 | #The_duchess_behind_themask
یک روز گذشت ، هوای آن روز ِشمال بارانی شد و سفر ِبازگشت مهمانها به یک روز دیگر موکول شد.
کایرا در اتاقش مشغول کار ها بود که ناگهان خدمتکاری سراسیمه به دنبال او آمد. :« دوشس ، بانویجوان الیزا ! بانوی جوان.. ناگهانی .. خون بالا اوردن و بیهوش شدن!». او خدمتکاریست که در کنار الیزا بوده و همراه آن دخترک بود و اکنون ترسیده و لرزان ، از اتفاقی که افتاده و خوف ِاتهام ِخاندان رینبورگ ، رنگ از چهرهاش پریده بود.
چندی بعد ، همه در اتاق الیزا حاضر بودند ، رامونا بیتاب کنار ِتخت دخترش نشسته بود و دستان کوچکش را در دست گرفته و زیرلب دعا میخواند ، دوقلوها ،مارکیز و دیگر افراد فقط میتوانست بنگرند. پزشک جدید دوکدام درحال معاینهی الیزا بود! :«هکتور ! دلیل این اتفاق چیه؟». این سوال امپراطور از مرد جوانیست که پزشک عمارت است ، هکتور الیسون ، نابغهای در پزشکی که حال جای آن خیانتکار سابق را گرفته. او تمام این مدت در دوکنشینی بود ، اما کارش را دور از چشم دیگران و به فرمان کایرا انجام میداد.
:« دلیل این حادثه ، نه سم و نه چیز دیگهایه.. بانویجوان یه طلسم دور قلبشون دارن!» با این حرف تمام افراد بجز رامونا تعجب کردند. :« اون.. درسته ، الیزا .. دخترم! اون .. اون توسط یه جادوگر سیاه جادو شد ، وقتی باردار بودم نفرینش کرد!چند ماه پیش متوجهش شدم..». رامونا ، درحالی که دیگر رنگ از رخسارش رفته بود و کارابلا سعی در دادن اب به او بود این را گفت. :« این یه طلسمه.. سِر هکتور چطور متوجهش شدی؟». ادوارد درحالی به پزشک جوان خیره شده بود حرفهارا زد. « داخل شمال ، این نوع طلسمها و جادو ها زیاد است ، هر پزشکی داخل شمال میتونن متوجه این طلسم بشن اما از پزشکان داخل امپراطوری...» حرف و توضیحات هکتور ، با صدای سرفههای الیزا دچار مکث شد. ملافهی سفید ، حالا با لکههای سرخ گلگون شده بود! :« متاسفم مارشینس ، ظاهرا طلسم بر بدن بانویجوان نفوذ کرده و عمرشون...». چشمان رامونا ترس را نشان میداد ، تا به حال کسی او را اینگونه پریشان ندیده بود! ولی اکنون حرف هکتور با علامت کایرا ناتمام ماند. :« عمهجان ، نگران الیزا نباش». هکتور جلو امد و خطاب به دوشس گفت:« ارباب ، مطمئنید که میخواید اینکارو انجام بدید؟». کایرا سری تکان داد. او تنها کسی بود که با نیرویش میتوانست قدرت جادوی سیاه را باطل کند. حتی قدرت نور خاندان سلطنتی ، یا حتی نیروی عظیم نور ِ خواهرش ، کاینا ، نیز نمیتوانست این طلسمهارا نابود کند! اما نیرویی که قدرتاتش نام داشت متفاوت است.
به حرف کایرا ، همه از اتاق خارج شدند و فقط هکتور ماند ، او نیز برای در امان ماندن به گوشهترین قسمت اتاق پناه برد.
کایرا ، ملافهی روی دخترک را کنار زد و ارام دست بر قفسهی سینهاش ، جایی که قلبش در ضعیفترین حالت خود میتپید ، گذاشت. زیرلب چیزی گفت ، نورهای سرخ و نارنجی رنگ فضای اتاق را پر کردند ، ابروهای کایرا درهم رفت ، سعی در شکستن طلسم داشت ، نور ها از سرخ ، گاهی به رنگهای گرمتر و گاه به زرد و نارنجی تغییر رنگ میدادند.
در بیرون اتاق ، همه بی صبرانه منتظر بودند و بیقرارتر از همه ، رامونا بود. میخواست ببیند چه اتفاقی میافتد اما نمیشد و سهمش تنها نورهای عجیبی بود که از درزهای اتاق دیده میشدند.
در داخل اتاق ، ناگهان دودهای سیاهی به هوا برخواست ، دودهایی که منشا انها قلب دخترک بود و تمامشان به بدن کایرا انتقال داده شد.
نورها فروکش کرد و همهچیز ناگهان غرق در سکوت شد ، تنها صدای نفسهای متوالی کایرا به گوش هکتور میرسید! دست بر لبهی تخت گذاشته بود و ارام به قلبش میکوبید تا ضربانش عادی شود و درد سینهاش کمتر. او طلسم را نمیتوانست کاملا از بین ببرد ، اما انتقالش میداد ، از بدن آن فرد بیگناه ، به قلب ِخودش. اما آن جادو در قلب کایرا ضعیف بود ، قدرتش نمیگذاشت که او نیز درگیر طلسم شود.
هکتور جلو آمد ، او خوب میدانست چقدر اینکار برای دوشس خطرناک است ، از انجا که به تازگی توسط هیولایی زخمی شده بود! :« دوشس.. شما خو_» ، :«خوبم! دوباره الیزا رو معاینه کن». تمام ، سریعا پاسخ داد و راست ایستاد ، اما میشد فهمید هنوز درد دارد. شنلش را بردوش انداخت که در همان لحظه درب گشوده شد. رامونا جلوتر از همه به داخل دوید و ورودش ، همزمان شد با بیدار شدن الیزا. اشک شوق در چشمان رامونا و همگان ، حتی دوقلو های به ظاهر سنگدل جمع شد.
و اما کایرا ، در زمانی که همه مشغول بیدار شدن دخترک بودند از اتاق خارج شد. نمیخواست دردش را کسی متوجه بشود! به اتاقش رفت و شنل را به گوشهای و خود را بر روی تخت رها کرد. نفسهای متوالی و عمیق میکشید تا ارام ارام ، قلبش ارام شد.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
بلند شد و لبه تخت نشست ، خسته بود! طلسم سنگین بود و نیروی زیادی ازش گرفته و ولی کار زیاد داشت. وقت استراحت نبود! باید بلند میشد تا کسی متوجه نبودن غیرعادیاش نشود.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part16 | #The_duchess_behind_themask
به پیش ِبقیه بازگشت. گویی اصلا دردی نداشته و تمام این مدت ، هکتور با نگاه تیزی به او مینگریست. شاید دلیلش این بود که کایرا نگذاشت معاینهاش کند!
:«کایرا ، اون طلسم چیشد؟». پرسش امپراطور بود ، کایرا در سکوت محو شد اما صادقانه پاسخ داد:« به قلب ِمن منتقل شد.» سکوت در فضای اتاق حاکم شد! حتی هکتور ، انتظار چنین پاسخ راسخی را نداشت. کایرا ، در ادامهی حرفش گفت:« طلسم های جادوگرهای سیاه هیچوقت نابود نمیشن ، اما با قدرت من منتقل میشن ، باید از قلبی به قلب دیگه جابهجا بشه...» رامونا پیش از اتمام حرف کایرا ، درحالی که الیزا را در اغوشش گرفته بود و چشمان نگرانش روی دوشس قفل بود گفت:«یعنی نفرینو به خودت انتقال دادی !؟». کایرا سری جهت تایید تکان داد و پیش از اینکه رامونا ادامه بدهد گفت:«این برای من مشکلی درست نمیکنه! وگرنه مدتها پیش باید میمردم». و سپس هرکس به اتاقهای خودش بازگشت و کایرا به سراغ کارهایش رفت.
٭٭٭
وقت بازگشت مهمانها رسیده بود ، کایرا جلوی در ، مقابل الیزا زانو زده بود و دستان کوچکش را در دست گرفته بود و برای بار اخر معاینهاش میکرد و قلب کوچکش کاملا پاک شده بود.
المیرا و امپراطور در کالسکهای و خاندان رینبورگ در کالسکهای دیگر ، کایرا نگاه سردی به رئیس خاندان رینبورگ انداخت تا نشان دهد که هنوز چیزی تغییر نکرده و سر قولش پابرجاست.
و کالسکهران ها ، اسب هارا به راه انداختند و طولی نکشید که در جاده به نقطهای سیاه رنگ تبدیل شدند که به سمت خورشید میرفتند. خورشیدی که پشت ابرها مخفی شده بود و تنها شرارهای از میان شکسته ابری بیرون میآمد.
و باز عمارت به سکوت بازگشت ، سکوتی که قطعا زیاد باقی نخواهد ماند!
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
ناشناسهای ِاینجا[ برای رمان]: ناشناسِدایگو* | ناشناسِtimefriend* - جهت ِسوالات ، نظرآت و..
بیزحمت ۵ تا الهی به رقیه میگید ؟
؛
حتما ،رفقا ..
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part17 | #The_duchess_behind_themask
سه روز گذشت ، کایرا تمام این سه روز را در مرز سرزمینهیولاها بود و مشغول مبارزه با آنها.
پس از سه روز به دوکنشینی بازگشت ، کل شب را نخوابیده ، کل سه روز را جنگیده و اکنون خسته ، شنلش را دراورد و دیگر داشت از تعویض لباسهایش منصرف میشد و ارام به سمت تخت قدم برمیداشت که پس از تقی که به در خورد ، گشوده شد و ارابلا جلو آمد.
کایرا با دستی بر سر و صورتش کشید و چشم های خسته اش را سمت او چرخاند:« فقط یه استراحت کوتاه آرابلا! بعدش میام سراغ کار_». :«کایرا .. احضار شدی ..!». چشمان خمار و خستهی کایرا ، گشوده شد و خواب و استراحت از سرش پرید. ارابلا نامهای بنفش رنگ را سمت او گرفت که بررویش نماد معبد نور بود. کایرا زیرلب تکرار کرد:« احضاریهی دادگاه نوره! دردسر جدید.. ».
دادگاه نور ،جایی که افراد دارای موهبت نور در آنجا کار میکنند. مکانی که میتواند نوعی کابوس برای همه باشد!
کاینا ، خواهر ِدوقلوی کایرا ، شخصی که برای پذیرفته شدن در این دادگاه در تلاش است و اکنون در اکادمی درس میخواند.
دادگاه نور ، زیر نظر خاندان اسکات ، خاندان مادری ِکایرا ، قرار دارد. افرادی که مانند دوشس ، خانواده ای جدا شده از خاندان سلطنتی هستند و نسل در نسل قدرتنور میان دخترانشان میگردد که کاینا نیز ازین ارث از طرف مادر بی بهره نمانده.
انها میتوانند با قدرت خود ، حقیقت را بفهمند و مشکل از جایی اغاز میشود که آن طلسم و نفرین ِکایرا با آن قدرت در تضاد است.
گرند دوشس ، نامهی دوم که با امضای شخص ادوارد بود باز کرد و خواند. به محض خواندنش پوزخندی بر لبش نشست. :«آرابلا ، به پایتخت میرم ، معلوم نیست کی برگردم! تمام و کمال مواظب دوکنشینی و شمال باش». ارابلا متعجب به کایرا نگاه میکرد که اکنون ماسکش را روی صورتش مینهاد :« مطمئنی میخوای به دادگاه بری؟ چرا خوشحالی؟!».
کایرا پوزخندی زد و نگاهش را به ارابلا داد:«خوشحالم؟ اره فکر کنم! چون دارم میرم استراحت..» اما او همچنان منظور کایرا را متوجه نشد.
٭٭٭
به محض ورود کایرا به پایتخت ، سه شوالیه او را اسکورت کردند. :« خودم به محل دادگاه میام» کایرا ایستاد و خطاب به انها گفت. :«ما دستور داریم دوک را تا انجا اسکورت کنیم ، حرکت کنید». کایرا در حالی که نگاهی به قیافهی او کرد ، ان را شناخت! همان قاتل ِشبانهایست که هفتهی پیش از زیر دستانش گریخته بود.
چندی بعد کایرا وارد سالن عظیمی شد. شمشیر و شنلش را تحویل داد و به سمت جایگاه رفت.
کسی که به عنوان قاضی و بازجو در جایگاه ایستاده بود ، کسی نبود جز خاله ی کایرا ، سامانتا اسکات! کایرا تعظیم کرد ، نه درمقابل سامانتا ! بلکه به احترام موهبتنور ، به احترام کاساندرا ، بنیانگذار ِکانسیا. به فرمان سامانتا در جایگاه ایستاد و گذاشت دستانش را رشته نوری محکم که از قاضی نشعت میگرفت و مانع به زبان اوردن حرف دروغ میشد بر دور دستانش بپیچد.
سامانتا با صدایی رسا و بلند اعلام کرد:« کایرا آشیلیان د کانسیا ، فرزند مکسیمیلیان و نورا ، گرند دوک و دوشس فقید ، گزارشاتی از ازادی هیولاها در شمال رسیده که حتی جان امپراطور را نیز به خطر انداخت ، این را تایید میکنی؟». کایرا که به او خیره شده بود به اطمینان پاسخ داد:« تایید میکنم!». صدای همهمه و پچپچ اشراف بلند شد. سامانتا با کوبیدن چکش عدالت افراد را به سکوت وا داشت :«پس یعنی تایید میکنی که کم کاری و سهلانگاری خودت باعث این اتفاق شده و هیولاها از کنترل در امدن؟». کایرا اخمهایش در هم رفت. کمکاری؟ سه روز بود که نخوابیده و استراحت نکرده بود و فقط سعی داشت هیولاها را عقب براند! با صلابت پاسخ داد:« تایید نمیکنم!». در همان لحظه درد تمام بدنش را گرفت ، قلبش در میان نفرین و نور فشرده میشد و به نفس نفس افتاد و به زانو درامد. فریاد اشراف پیچید که یکصدا طنین :«دروغگو! متقلب! شرور!». سر داده بودند. تا کِی قرار بود ادامه داشته باشد؟ کایرا خوب میدانست که این بازی ِرینبورگها ، فقط به اینجا ختم نمیشود!
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part18 | #The_duchess_behind_themask
سوالهای سامانتا پایان نداشت و پاسخهای راست ِکایرا ، دروغ برداشته میشد.
قلبش به ضعیفترین حالت خود رسیده بود ، ویکتور که تا اکنون گوشهای ایستاده بود خود را نامحسوس به امپراطور رساند و وضعیت دوشس را برایش توضیح داد.
:«تا وقتی مدارک کاملا تایید بشن ، گرند دوشس به زندان انتقال داده میشود تا جلسهی دیگهای به جرمش رسیدگی بشود!». امپراطور با صلابت و نوایی رسا ، این را به همه رساند.
سامانتا دست های کایرا را گشود و رفت و سربازانی او را به زندان منتقل کردند.
گوشهی ان سلول کوچک به دیوار تکیه داده بود ، برخلاف تصورات دیگران ، اینجا بودن برایش استراحت بود!
با پوزخند ، به سلول های مقابلش چشم دوخت ، انها را خودش روزی دستگیر کرده و به زندان روانه کرده بود! فکر کردن به این ، پوزخندی روی لبش نشاند.
چند روز گذشته بود ؟ شاید سه ، شاید چهار ، همچنان در سیاهچال بود.
شب هنگام ، همگان در خواب بودند ، زندانیان و حتی سربازان محافظ! طبق معمول ، خوابش نمیبرد.
صدای پرندهای به گوشش رسید و نگاهش سمت پنجرهی کوچک در نزدیکی سقف رفت.
پرنده از میله ها رد شد و وارد سلول شد و بر شانهی کایرا نشست. دوشس تا بند طلایی دور گردن او را دید ، فهمید که نامه نه از طرف دستیارش ، بلکه از طرف اوست.
جوری ایستاد که اگر کسی نیز رد شد ، متوجهش نشود و نامه را گشود.
" احوالت ؟ نگران ِتوست قلبم.
درود بانوی من ، شنیدم که به جرمی مضحک ، اکنون در زندانی ، قلبم برایت نا آرامی میکند ، دلم میخواست به جای کبوتر ، خودم پیش تو بیایم اما شرایط آنطور که باید نیست. اما تو را خواهم دید ، به زودی به اندازهی تمام مدتی که نبودهام در اغوش میگیرمت! طولش نمیدهم ؛ بانویمن ، ساده و بدونه مقدمه ، در پایان ِنامه میگویم که هیچگاه از یاد نبری! دوستتدارم.”
نامه به پایان رسید ، اما نوایی تک تک کلمات و جملاتش را در ذهن کایرا زمزمه میکرد.
شب بود ، نیمههای شب! شعله ها دیگر سویی نداشتند اما سلول کایرا برایش روشن بود ، برایش نورانی بود! حالا میخواست زودتر از پیش این داستان به اتمام رسد تا شاید دیداری کوتاه با او نسیبش گردد!
- WRITER: @MyNovels73 -