. 🕊🌷
بارها می دیدم که ابراهیم
با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند
و نه به دنبال مسائل دینی بودند
رفیق می شد
آنها را جذب ورزش می کرد
و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند
و به قول خودش
می انداخت در دامان
امام حسین (علیهالسلام) ..
#شهید_ابراهیم_هادی
#برشیازکتابسلامبرابراهیم
#شهیدانه
هدایت شده از مذهبی ها🕊
دعای فرج ب نیابت ازشهید ابراهیم هادی
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
ب کانال سرباز گمنام بپیوندید👆
اینهمه از حجاب دخترا گفتیم.
ایندفعه هم به سلامتی پسرایی که...
چشاشون کف خیابون رو جارو میکنه:)
#حیا
#زن_عفت_افتخار
#کانال_مذهبی_ها 🕊️
@mzhbiha59 🕊️
25.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️خدا عقل داده ولی ما حق نداریم ازش استفاده کنیم؟؟ 😳
ابوالفضل میگه:
شما آخوندا میگین ما به خدا فکر نکنیم چون کفره🙄
بیا ببینیم سید کاظم چی میگه راجب این قضیه...😉😱
#زنگ_املا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب
تا یار لشکر
بانوی بی نشون باشی
@mzhbiha59 🕊️
مذهبی ها🕊
#پنیر_پیتزا_خانگی @mzhbiha59 🕊️
فردا هم آموزش کالباس خونگی رو واستون میذارم😉
🌺🍃رمان#قلب_صبور...🌺🍃
فصل چهارم : آرام جانم می رود
#قسمت15
زنگ خانه را زدند. اول احساس کردم توی خواب کسی در می زند؛ اما بعد از چند لحظه فهمیدم بیدارم و صدای زنگ واقعی است. چشم هایم را باز کردم. دوروبَرم را که نگاه کردم، علی را ندیدم. باز صبح شده بود و علی رفته بود. گفته بودم صبح ها قبلِ رفتنش بیدارم کند تا صبحانه را با هم بخوریم؛ اما می گفت:
« دلم نمیاد بیدارت کنم.»
آیفون را برداشتم :« کیه؟»
_ باز کن مادر جان.
_ بفرمائید بالا مامان جان!
مادر علی بود. مامان صدایش می کنم. تا از پله ها بالا می آمد، آبی به دست و صورتم زدم، موهای پریشانم را مرتب کرد و در را باز کردم. مامان پشت در ایستاده بود. سلام و احوالپرسی های معمولمان را کردیم. همان طور که بغلم کرده بود، گفت: « هر سه نفرتون خوبید؟»
_ بله مامان، خداروشکر همه مون خوبیم. رفتارش با اضطراب و آشفتگیِ خاصی همراه بود. همان طور چادر به سر گوشه اتاق نشست. به در و دیوار اتاق نگاه می کرد. زیر کتری را روشن کردم و کمی آب داخلش ریختم تا زود جوش بیاید. مادر صدایم زد و گفت:« بیا مادر، بشین! اومدم باهات حرف بزنم؛ بلکه دلم قرار بگیره.»
حدس می زدم دربارۂ چه چیزی می خواهد حرف بزند. آمدم و نشستم روبه رویش. دوستش داشتم؛ هم به جای مادرِ نداشتۂ خودم و هم سر جای خودش، مادر علی ام، مامان صدیقه.
_ فاطمه جان، علی چند وقتیه مدام از من می خواد راضی بشم بره سوریه.
صدای مادر می لرزید. جلوی بغضش را هم گرفت؛ اما حال و روز دلش از هوای چشمانش مشخص بود!
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان#قلب_صبور...🌺🍃
#قسمت16
_ مادرجان، من همه ش تورو بهونه می کردم و می گفتم فاطمه جوونه، آرزو داره.این چند ماهه هم که اضطرابم بیشتر شده و دیگه فقط نگران تو نیستم. یک بچه هم تو راهه که پدر می خواد، سایۂ سر می خواد. خدا شاهده فاطمه جان! حتی یک بارم، چه جلوی روی علی، چه توی فکرم، از خودم و تنهایی و پیری حرفی نزدم.
اشک مامان می ریخت و با گوشه چادرش پاکش می کرد؛ گرچه یک جایی، دیگر از پس اشک هایش برنیامد. من فقط گوش می کردم و هیچ حرفی نمی زدم.
_ مادر! خودت می دونی دل کندن از بچه چقدر سخته؛ ولی دیشب اومد خونه گفت:« فاطمه راضی شده برم سوریه. تو هم راضی باش و بذار با خیال راحت برم!» فاطمه جان، تو راضی ای شوهرت بره؟!
در حالی که چشم هایم را به فرش دوخته بودم، فقط سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. مادر بلند شد و به طرفم آمد. بغلم کرد و گریه کرد. من هم گریه کردم؛ اما نه یک دل سیر!
مادر از حرف های علی گفت: دیشب علی بهم گفت:« مادر، مگه هر روز توی دعای عهدت، از خدا نمی خوای یاور امام زمانت بشی؟ مگه توی زیارت عاشورا، ' سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ ' نمی خونی؟
چطور حالا راضی نمی شی پسرت بره با دشمن حسین بجنگه؟!»
مادر، یک عمر چله زیارت عاشورا گرفتم، حالا باید عمل کنم. راضی ام به رضای خدا.
علی سخت کوش و دوست داشتنی من، اگر لازم بود تمام دنیا را راضی کند، این کار را انجام می داد. گرچه اگر هم راضی نمی شدند، باز هم می رفت.
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403