eitaa logo
مذهبی ها🕊
310 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
828 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا تبلیغات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃رمان...🌺🍃 فصل سوم : حوض صحن آزادی خواستم به جان جوادش قسمش بدهم؛ اما دلم نیامد. دستم روی سینه ام بود. خم شده بودم، گریه می کردم،دلم نمی خواست قد راست کنم؛ اما آرام بودم، آرام و مطمئن از اینکه علی شهید نمی شود؛ حتی اگر برود. برگشتم خانه. منتظر علی ماندم. صدای دسته کلیدش را که شنیدم، سریع بلند شدم و در را باز کردم :« سلام بر علی بن حاج عباس!» _ السلام علیک یا همسر! خسته نباشی. علی سعی می کرد تعجبش را از این دگرگونی عجیب حال و هوای من و خانه پنهان کند؛ اما خوش حالی اش را نه! می خواست ببینم که چقدر با خنده هایم خوش حال می شود و البته که من خودم می دانستم. یک سینی چای دو نفره و یک قندان نقره ای قشنگ با نگین های فیروزه ای که سوغات اصفهان بود و مادر علی برایم آورده بود را آماده کردم تا ببرم برای رفع خستگی های علی. چند روزی بود سستی و بی حالی مهمان وجودم بود. سینی را محکم تر گرفتم و آهسته برای علی جانم چای بردم. خواستم بنشینم که سرگیجه تعادلم را به هم ریخت. علی سینی را گرفت و کمکم کرد تا بنشینم. مقداری از چای داخل سینی ریخته بود و قندان هم چپه شده بود: ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان...🌺🍃 _ وای ببخشید! بده برم عوضش کنم. علی خندید و گفت:« برو بابا! این سوسول بازی ها چیه؟» چای داخل سینی را که با قند ها مخلوط شده بود، دوباره برگرداند داخل استکان و خورد، هر دو چای را! _ به به چه چای شیرینی شد، جات خالی! صبح همان روز از خواب بیدار شدم، احساس کردم خانه مثل روزهای معمولی نیست. احساس می کردم نسیم خنکی در خانه می وزد و انگار اصلاً امروز حال و هوای صبح های جمعه را دارد. روز هایی که علی سر کار نمی رفت، صدایی می آمد. بلند شدم ببینم چه خبر است. بله! علی سر کار نرفته بود. وسط حال، روی یادداشت ها و برگه هایش خم شده بود و تند تند آن هارا جمع می کرد. _ سلام. نرفتی سر کار؟! _ سلام بر ملکه منزل، گرچه منزل حقیر است و دون شأن بانو. _ اتفاقی افتاده موندی خونه؟ _ نه بابا! اول باهم صبحونه بخوریم، بعد باید بریم دکتر. صبح زود رفتم نوبت گرفتم. _ دکتر برای چی؟ من حالم خوبه، نگران نباش. تا دست و صورتم را شستم و برگشتم، علی سفره را انداخته و چای را آماده کرده بود. من هم به دستور علی، یک دل سیر صبحانه خوردم. گرچه احساس می کردم حالم خوب نیست و نباید پرخوری کنم، کنار علی همه چیز فرق می کرد. در مطب دکتر هم مدام اصرار می کرد آزمایش هایم اورژانسی انجام شود. آخر هم کار خودش را کرد. هر چقد گفتم:« علی! برای بعضی آزمایش ها باید ناشتا باشی. من اون همه صبحونه خوردم» ، گوشش بدهکار نبود. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان...🌺🍃 چند ساعتی معطل شدیم تا جواب آزمایش آماده شد. خانمی که مسئول تحویل آزمایش ها بود، گفت:« بهتون توصیه می کنم بعضی آزمایش ها رو تکرار کنید؛ چون به نظر ناشتا نبودید.» به علی نگاه کردم و گفتم:« بفرما، گفتم که!» رو به علی کرد و حرفش را ادامه داد:« گرچه فکر می کنم دلیل این حال بد خانوم شما، بارداری باشه، نه چیز دیگه ای.» نگاه من و علی به هم گره خورد. اصلاً انتظارش را نداشتم؛ اما علی خوشحال بود. از برقِ چشم هایش معلوم بود. توی راه برگشت، هر مغازه خوراکی جاتی که می دید، می گفت:« چیزی میل داری برات بخرم؟» _ بی خیال شو علی جان! اگه چیزی بخوام، می گم. در ضمن من در هیچ موقعیتی، شکمو پرخور نمی شم. _ آره، از صبحونه خوردن معلوم شد. در راه برگشت، از زیر گذر حرم رد شدیم. به آقا سلام دادم و گفتم:« من سر قولم هستم، حتی با وجود این مهمون کوچولو. می دونی شما هم پایبند قول و قرارتون هستید.» علی هم زیرِ لب چیزهایی گفت. پرسیدم:« چی داری می گی به امام رضا[ع]؟!» _ خواستم برای بچمون دعا کنند، هر دعایی خودشون مصلحت می دونند؛ مثلاً مثل دعای پیامبر[ص] برای عبدالله بن جعفر. اتفاقاً همین امروز داشتم درباره همسر حضرت زینب[ع] می نوشتم. توی خونه روی یادداشت هامه. دوست داشتی، بخون. و من خواندم: عبدالـلّـه، پسری که مادرش او را در حبشه به دنیا آورد، پدرش، جعفر بن ابی طالب، سرپرست مسلمانان مهاجری بود که از مکه به حبشه هجرت کرده بودند. با فاصله چند روز از تولد عبدالـلـّه پسر جعفر، نجاشی پادشاه حبشه نیز صاحب پسری شد که به برکت نام عبدالـلـّه نامید. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان...🌺🍃 و چند سال بعد، هنگامی که پیامبر[ص] خبر شهادت جعفر بن ابی طالب را به مادر عبدالـلـّه داد، دست مبارکش را بر سر عبدالـلـّه کشید و فرمود: « خداوندا ! جعفر به سوی نیکو ترین پاداش ها در جوارت آمده است. تو نیز در نسل او، نیکو ترین جانشینی را که در نسل یکی از بندگانت قرارداده ای، جانشین او قرارده.» عبدالـلـّه نه تنها خود مردی شجاع و دلاور و باایمان بود، بلکه خداوند افتخار همسریِ زینب کبری [ع] دختر امیرالمؤمنین و یکی از زمان برتر عالم را نیز نصیب او کرده بود. او همسر کسی شد که امام معصوم[ع] وی را { عالِمَةٌ غَیْرُ مُعَلَّمَةٍ فَهِمَةٌ غَیْرُ مُفَهَّمَةٍ } خوانده بود، همسر بانویی که مفسّر قرآن بود. تلفن های علی شروع شد. جلوتر رفتم. داشت می گفت:« چیزی برای من عوض نشده. فقط به خاطر خانمم نگرانم که توی این وضعیت تنهاش بذارم.» داخل رفتم و کنارش ایستادم. علی صحبتش را قطع کرد و گفت:« چیزی لازم داری؟» گفتم:« نه عزیزم! خواستم بگم نگران نباش.» از اتاق بیرون رفتم. صدای علی نمی آمد. شاید باورش نمی شد من راضی شده باشم. به نبودن علی راضی نشده بودم؛ فقط می دانستم باید برود و می رود. علی مردی نبود که با دیدن اشک همسرش از عقیده اش برگردد. خودم درِ اتاقش را زدم. گوشه اتاق نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود. نگاهم نمی کرد. گفتم: « مگه نگفتی اگه راضی به رفتنت نشم، خودم باید جواب حضرت زینب رو بدم؟ من حتی جواب خودمم نمی تونم بدم، چه برسه حضرت زینب[ع] !» ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان...🌺🍃 سعی کردم خودم را قوی و محکم نشان دهم؛ اما خدا می داند چقدر برایم سخت بود. چند ماهی طول کشید تا کارهایش رو به راه شد. در این چند ماه، کار هرشب من این بود : بالای سر علی می نشستم. او خوابیده بود و من نگاهش می کردم. می خواستم یک دل سیر ببینمش؛ اما مگر می شود آدم از دیدن عزیز ترینش سیر شود؟! هرشب برای خودم روضۂ حضرت زینب[ع] می گذاشتم و گریه می کردم؛ بلکه آرام شود دلم! روضه زینب چقدر عجیب است! اصلاً حضرت زینب چقدر عجیب است! چه بانوی عظیمی است زینب [ع]! دختری که تربیت شدۂ سیّدةُ نساء العالمین باشد و دست در دست حسن و حسین [ع] قد کشیده باشد، مگر می شود بزرگ و با شکوه نباشد! زینب یک شبه زینب نشد. او مبارزه با ظلم را از همان کودکی مشق کرده بود. او در دامان پدربزرگی کودکی اش را گذراند که حاضر نشد ایمان و محبت انسان های فقیر را با حمایت انسان های ثروتمند و با نفوذ معامله کند. او دختر مادری است که برای باز پس گرفتن حق غصب شده علی [ع] ، چهل شبانه روز بر درِ خانه مهاجر و انصار رفت تا عهد و پیمانشان با رسول خدا [ص] و علی [ع] را به یادشان بیاورد. او تمام تلاش مادرش زهرا [ع] برای نجات مردم و برای بیعت نگرفتن غاصبان خلافت از ولےّ زمانش را دیده و یاد گرفته بود. او 25 سال سکوت پدرش علی [ع] را برای حفظ جامعه اسلامی دیده و یاد گرفته بود. او آموخته بود کجا ببخشد، کجا برخیزد، کجا گریه کند و کجا بایستد و فریاد بزند. زینب [ع] در گذر زمان و در دل مقدرات، بزرگ و بزرگ تر شده بود. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
هدایت شده از مذهبی ها🕊
دعای فرج ب نیابت ازشهید ابراهیم هادی https://eitaa.com/ebrahimehadi1403 ب کانال سرباز گمنام بپیوندید👆
اینگونه عشق را معنا کنیم: الهی؛ هر گونه عشق، که میان من و تو فاصله اندازد عشق نیست، تباهیِ مطلق است... ✍🏻جهاد کـانـال‌رسمے سربازان گمنام👇👇 ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
❌️ فوت دردناک دختر بچه تبریزی❌️ اوایل خدمتم تو بیمارستان امام رضای تبریز بود نزدیکای اذان ظهر بود که مادری دختر ۳ ساله ای به بغل سراسیمه وارد اورژانس شد از شدت گریه توان حرف زدن نداشت و بچه تو بغلش کبود شده بود سریع بچه رو گرفتم زن بیچاره همونجا کف اورژانس ولو شد بچه رو تخت خوابوندم و مشغول معاینه شدم دهنشو که باز کردم با چیزی که دیدم چشام از حدقه زد بیرون خدای من این چیه😱 ... یه گوله سیاه داخل دهن بچه بود همکارمم اومد کنارم با انگشت اول تلاش کردیم در بیاریم اما فایده نداشت کامل چفت شده بود علائم بیمار هر لحظه بدتر میشد با دست به پشت بچه ضربه زدیم هر کاری کردیم در نیومد و متاسفانه بچه از دست رفت دکتر اورژانس با پنس و شکاف حلق موفق شد اونو در بیاره با چیزی که دیدیم واقعا مو به تنمون سیخ شد یه توپ کوچیک بود با تعجب مادرشو نگاه کردم بیچاره بیهوش شده بود حالا چطور باید بهش میگفتیم جگر گوشه ات از دست رفته بچه رو بردن سردخونه واقعا قلبم هممون مچاله بود انگار اون بچه ما بود یه دختر مو بور خوشگل بود که کبودی صورتش هیچ وقت از خاطرم نرفت مادر کم کم به هوش اومد با جیغ و داد سراغ بچه رو میگرفت با هزار مکافات بهش گفتن بچه از دست رفته زن بیچاره دوباره از هوش رفت بهش سرم و آرام بخش زدن هر چی وسایلشو گشتن نشونه یا آدرسی پیدا نکردن که بتونیم به خانوادش خبر بدیم زن بدبخت بعد چند ساعت دوباره به هوش اومد بیچاره میزد تو سر و صورتش که بدبخت بودم بدبخت تر شدم جگر گوشم از دستم رفت بعدها برای همکارای خانم تعریف کرد که سر خاک همسر جوونش بود که بچه یه توپ پیدا کرده بود و باهاش بازی میکرد که یهو دیده بچه دست و پا میزنه و نفسش در نمیاد زن بیچاره تا بچه رو از وادی رحمت برسونه بیمارستان هزار بار مرده الانم که داغ بچه اش 😔😔😔 بعد این همه سال چهره اون دختر بچه و مادرش از خاطرم نرفته بعضی ها عجیب کوه دردن😔😔 ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
بنام خداوند بخشنده مهـــربان آیدی کانال آموزشی کودکانه ماه مهر در ایتا😳🤩 اگه عضوش نشی پشیمون میشی😉 👇👇👇 https://eitaa.com/mah_mehr_1403
اردیبهشت رسید ماه شهدایی من ،امروز اوج یارگیری حسین بن علی برای نگهبانی حرم خواهر است چنگال در چنگال گرگ گرسنه داعش انداختن و با خون خود از حرم عقیله بنی هاشم حفاظت کردن ماه عروج خادم الشهدایی همچون است ماه مردانی همچون است مردانی که در ارتفاعات حاج ابراهیم ارومیه با شجاعت از مرزهای ایران حفاظت کردن ماه رفتن فرمانده نخبه چون و جانشین لشگری چون هنوز طلاییه،شلمچه و سیستان منتظر سفیر فرهنگی همچون آقا جمشیدی هستن آقا سید_جواد_اسدی عزیز که همیشه بوی شهادت میداد همسفره بودن با جدت چه مزه ای دارد ؟ راستی شما بگو از رازهای نهفته در خان طومان اردیبهشت سالروز عروج سیزده ببر لشگر کربلای مازندران گرامیباد. ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403