eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نوزدهم محمد: پنجره ماشین رو تکیه‌گاه آرنجم کردم یه دستم رو فرمون بود نگاهم
🍃رمان زیبای قسمت بیستم کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلند گفت: + دوست ریحان جونم ممنون میشم گوشی‌ش رو بدین بهش بعد تموم شدن جمله‌ش تماس قطع شد با چشایی که از جاشون دراومده بودن به صفحه گوشی‌م نگاه کردم و بلند زدم زیر خنده که ریحانه زد رو بازوم و گفت: +هییییس بابا بیدار شد صدام رو پایین‌تر آوردم ولی نمی‌تونستم کنترل کنم خندم رو از تو آینه به ریحانه نگاه کردم و گفتم: _واییی تو چه جوری کنار این دوستای خلت دووم میاری... ریحانه: +چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت!؟ _اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش + حداقل بگو کی بود _فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود که دم مدرسه‌تون ازش خداحافظی کردی از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خنده‌ش گرفت و گفت: +نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه _بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه داشت شماره می‌گرفت که گفت: +عه داداش من گوشیم شارژ نداره گوشیم رو دادم بهش و گفتم: _ بیا با گوشی من بزن ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت +چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم؟؟؟؟؟؟دختره ها!! خندیدم و گفتم: _اره بزن. اینی که من دیدم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس! ریحانه هنوزم ترید داشت بلاخره شماره دوسش رو گرفت تو فکر بودم اصلا متوجه حرفاشون نشدم با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم یادِ اون شب دوباره عصبی‌م کرده بود. از تو آینه به ریحانه نگاه کردم _ریحانه جان +جانم داداش؟ _این دوستت رو چقد می‌شناسیش؟ +هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی با اینکه چند ساله با همیم زیادم صمیمی نیستیم راستش دخترِ خیلی آرومیه دوس نداره زیاد با کسی دم‌خور شه برا همین با هیچ‌کس گرم نمی‌گیره _اها پس مغروره ‌ +نه اتفاقا‌. فاطمه دختر خیلی خوبیه _تو که میگی نمی‌شناسی‌ش بعد چطور دختره خوبیه؟ +عه خب کامل نمی‌شناسم‌ش و از جزئیات زندگی‌ش خبر ندارم ولی می‌دونم دختر خوبیه _که اینطور داداش داره؟ +تک بچه‌س _ازدواج کرده؟ زد زیر خنده +اوه اوه تو چیکار به اونش داری آقا دادا؟ _عهههه پرروشدیااا آخه یه جا با یه نفر دیدمش... لا اله الا الله لبش رو گزید و محکم زد رو دستش +ای وایِ من محمد! داداشم تو که این‌طوری نبودی!!. از کی تا حالا مردم رو دید می‌زنی؟ از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن رو می‌بره؟ وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو دراومده باشه محمد خودتی اصن؟ ببینمت! چه‌جوری قضاوت میکنی آخه! چی میگی تووو!؟ از یه ریز حرف زدنش خنده‌م گرفته بود. راستم میگفت بچه! خودمم دلیل تغییر یهوییم رو نفهمیده بودم. نمی‌دونم چرا انقد رو مخم بود دوباره از آینه نگاش کردم _خلاصه زیاد باهاش گرم نشو به نظر دختر خوبی نمیاد +محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب؟ مگه من دست پرورده خودت نیسم!؟ عه عه عه ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن. بهتره تو روابطت رو با اونا قطع کنی نه من این رو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم. +نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟! _وای دوباره یادم آوردی این رو گفتم و زدم زیر خنده _این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد؟ +خب اره چشه مگه؟ _هیچی خواهرم هیچی زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره خل و چل! ریحانه چند ثانیه مکث کرد و بعدش زد زیر خنده انقدر با هم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم دل درد گرفتیم ___نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود عادتش بود تو ماشین این‌جوری می‌خوابید. چادرش رو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره. وقتی دیدم چه جوری خوابیده دلم رفت براش. صورتش رو نوازش کردم و بی‌خیال بیدار کردنش شدم ریحانه بیچاره تنها تکیه‌گاهش من بودم من باید جای تمام نداشته‌هاش رو پر می‌کردم واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت می‌کردم و می‌کنم همیشه سعی می‌کنم جوری باشم که همه خواسته‌هاش رو به خودم بگه نه به غریبه ! تو همین افکار بودم که صداش بلند شد کلافه گفت +رسیدیم؟ _نه خواهری خسته شدم نگه داشتم دوس داری بیا قدم بزنیم این رو گفتم و نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد بیچاره به خاطر دردی که داشت چقدر زجر می‌کشید... همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم... ولی ارثیه فراموش نشدنیم رو با تمومِ تراژدی‌هاش دوست داشتم اما من فقط یک هزارم دردش رو داشتم... و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم می‌کرد. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسندگان شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
حسين ستوده. پريشونم.mp3
3.03M
دلگیرم از همه، اِلّا... 💔😭 درمونم...💔😭 اللهم ارزقنا کربلاء🤲🖤 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیییییییییلی مهم رهبر انقلاب: حرف من را از خود من بشنوید! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍دیشب حرم حضرت عباس (ع) چه خبر بود ⁉️⁉️ 😭این کلیپ باید میلیونی بازدید بخوره آمریکا کجایی‌⁉️ دقیقا کجایی⁉️ نشر آزاد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علت گریه و خنده بی‌دلیل نوزاد 💠امام صادق علیه السلام: ای مفضل، هیچ طفلی نیست مگر اینکه امام را می‌بیند و با ایشان مناجات می‌کند. پس گریه نوزاد برای دوری و غیبت امام از اوست و خنده‌اش هنگامی است که امام به سویش می‌آید، و زمانی که زبانش باز شود این باب رحمت بر او بسته گشته و مُهر فراموشی بر قلبش زده می‌شود. 📚بحارالانوار ج25 ص38  ﴿فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
زیارت امام حسین(ع) در روز اربعین 👈🏻روز بیستم صفر مصادف با اربعین سیدالشهداء علیه‌السلام است. شیخ طوسی در کتاب «تهذیب» و «مصباح» از حضرت امام حسن عسکری علیه‌السلام روایت کرده: نشانه‌های مؤمن «پنج» چیز است: «پنجاه‌ویک» رکعت نماز گذاردن که مراد «هفده» رکعت واجب و «سی‌وچهار» رکعت نافله [مستحب] در هر شب و روز است و زیارت اربعین و انگشتر به دست راست نمودن و پیشانی را در سجده بر خاک نهادن و بلند گفتن «بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیِمِ». 👈🏻شیخ در دو کتاب «تهذیب» و «مصباح» از صفوان جمّال روایت کرده که صفوان گفت: مولایم امام صادق علیه‌السلام درباره زیارت اربعین به من گفت: هنگامی‌که قسمت قابل توجهی از روز برآمده، آن را بخوان و پس از پایان زیارت دو رکعت نماز می‌خوانی و به آنچه می‌خواهی دعا می‌کنی و برمی‌گردی... 🏷 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مطیعی. خبر داری که عاشقت پیر شده.mp3
8.15M
ندارم آروم که اربعین شد😔 خبر داری که عاشقت خونه‌نشین شد... 🎙میثم مطیعی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیستم کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلند گفت: + دوست ریحان جونم
🍃رمان زیبای قسمت بیست و یکم یه پاسدارِ ساده جانباز تو یکی از جنگا یه پاشو از دست داده بود‌ شاید جسمش معلول بود اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود عاشق بابام بودم و فقط خدا می‌دونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده. تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست +حالت خوبه؟ _اوهوم. چطور؟ +گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی _ن بابا یه نفس عمیق کشیدم و _ریحانه! قصدِ ازدواج نداری؟ با حرف من جا خورد انتظار شنیدنشو ازم نداش با چشای گرد نگام کرد +وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من؟ تو برو یه فکری به حال سر کچل‌ خودت بکن بعد ب من بگو! محمد خدایی از سنت داره می‌گذره چرا زن نمیگیری؟ _اوهوع. بحثو عوض نکن جواب منو بده خجالت کشید و سرشو انداخت پایین و خیلی آروم‌گفت +حالا که دارم درس می‌خونم داداش چه عجله‌ایه _اگه طرف خوب باشه چی؟ چیزی نگفت منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم سرشو آورد بالا و زل زد تو چشام +نگفتی! چرا برام زن داداش نمیاری؟ ها؟ خو من زن داداش میخام... افق دیدم رو تغییر ندادم تو همون حالت گفتم _زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم؟ ناسلامتی تو خواهری مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه تو هم که خواهری انگار ن انگار خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون! دیگه واقعا باید چه کنیم خواهر؟ +اولا که دو جا نبود و سه جا بود دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی؟ چرا حرفِ الکی میزنی؟ ای داد! ولی قبول کن دیگه مغرور جان! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری چه بگردم چه نگردم بازم رد میکنی دیگه بدم اومده بود از این بحث ‌ فوری حرف عوض کردم و گفتم: _بشین بریم شب میشه خطرناکه کلید انداختم و درو وا کردم رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش رو گرفتم ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد چراغ و روشن کردم بابا رو نشوندم رو تخت از کمدم چند تا پتو درآوردم انداختم کف زمین _ریحانه بیا قرصای بابا رو آوردم گذاشتم دهنش ‌ ریحانه هم با یه لیوان آب اومد بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تخت و روش پتو کشیدم ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بود و از خستگی خوابش برد! چراغای اتاق رو خاموش کردم و رفتم حموم تا اذان صبح برنامه‌ها و کارایِ هیئت و سپاه رو انجام دادم ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم ‌چی‌شد که اصلا خوابم برد با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم +اه پاشو دیگه چهار ساعت دارم بیدارت میکنم‌! چای یخ کرد _اهه ریحانه پهلوم شکست. چه وضعشه خواهر. چرا مرد عنکبوتی شدی! ناسلامتی بزرگ شدی شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتا +چیه مشکوک می‌زنی شوهر شوهر می‌کنی! تو به اون بیچاره چیکار داری عه! از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود با خنده گفت: +بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم! با این حرفش به ساعت نگاه کردم هشت و نیم بود _ای به چشم‌ پدر دلربا! رفتم‌ تو آشپزخونه و دست و صورتم رو شستم که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم بیخیال نشستم سر سفره لیوان چاییم رو برداشتم تلخ خوردمش پریدم تو اتاق و لباسم عوض کردم بعدِ دوش گرفتن با عطر خنکم با کنایه به ریحانه که آماده دست به سینه نگام می‌کرد گفتم _اه اه اه همیشه همینی تو دختر تو کِی می‌خوای درست شی؟ آرزو به دلم موند روز زود آماده شی! همش وقتِ همه رو می‌گیری از اینکه داشتم‌ با ویژگیای خودم اذیتش می‌کردم خندم گرفت ریحانه دنبال یه چیزی می‌گشت که پرت کنه طرفم قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و از خونه خارج شدم در ماشین رو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم داشتم به موهام حالت می‌دادم‌ که ریحانه هم بهمون اضافه شد بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی که بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت: +آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت می‌شد نوبت گرفت با پدر و ریحانه رفتیم تو اتاق دکتر با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنمایی‌مون کرد تا بشینیم همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون می‌کرد شروع کرد به پرسیدن سوالاتی از پدرم خلاصه بعد چند دقیقه گفت: +همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید موردتون خیلی خطرناکه واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم حتما بیاید تاکید می‌کنم حتما! تو این زمانم خیلی مراقب باشین داشتیم برمی‌گشتیم خونه پدر حرفی نمی‌زد و ریحانه ناراحت به بیرون نگاه می‌کرد ترجیح دادم منم چیزی نگم به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسندگان شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و یکم یه پاسدارِ ساده جانباز تو یکی از جنگا یه پاشو از دست داده بود‌
🍃رمان زیبای قسمت بیست و دوم‌ تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه خودمم مشغول کارام‌ شدم نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم که بعد بیست دقیقه آوردن دم خونه یه خونه اجاره‌ای که سر و تهش ۵۰ متر بود ‌ ولی صاحبخونه خوبی داشت که باهام راه میومد هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی هر چی هم می‌خواستم هر دفعه از شمال میاوردم در کل زیاد تو خونه نبودم بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که می‌رفتم‌ شمال با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد روح الله بود یکی از بچه‌های هیئت تلفن رو جواب دادم _بح بح سلام آقا روح اللهِ گل! +سلام داداش خوبی بد موقع که تماس نگرفتم ان ‌شاءالله _نه عزیزم. جانم بگو! +می‌خواستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین؟ _نه هنوز. برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.پ +عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم شرمنده داداش _نه قربونت باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم +ممنون از لطفت _خواهش میکنم. کاری باری؟ +نه دستتون درد نکنه بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ _این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار تلفن رو قطع کردم و به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود _نترکی یهو؟ یواش‌تر خو کسی که دنبالت نکرده عه به چش غرّه اکتفا کرد و چیزی نگفت که بابا شروع کرد +محمد جانم _جانم حاج آقا؟ +جریان چیه چی رو باید با ما درمیون بزاری؟ بی‌توجه به ریحانه گفتم _حاجی واسه این دختره لوس‌تون یه خواستگار اومده تا اینو گفتم ریحانه سرفه‌ش گرفت با خنده گفتم _عه عه عه خواستگار ندیده خل و چل آروم باش دختر، با اینکه می‌دونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت!ولی خودت رو کنترل کن خواهرم. با این حرفم لیوان آبش روی صورتم خالی کرد. بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت +خیله خب بسه بزار ببینم کیه این کسی که به خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن _از بچه‌هایِ هیئته طلبه‌ست ۲۰ سالشه می‌دونم خیلی بچه‌ستا ولی گفتم باهاتون درمیون بزارم چون پسر خوبیه. تو هیئت ریحانه رو دیده اسمشم روح الله‌س. با این حرفم چشای ریحانه از حدقه دراومد! وقتی متوجه نگاه من شد سرش رو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد این بار آروم‌تر انگاری خجالت کشیده بود! بابا خیلی جدی گفت +حالا می‌شناسیش؟ جدی خوبه؟ _بله حاج آقا خوبِ خوب سرش رو انداخ پایین و +با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه! اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو. انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم فک نمی‌کردم اجازه بده و انقدر راحت با این مسئله کنار بیاد دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم _بابا خوابیده بود ریحانه هم کنارم نشسته بود و درس می‌خوند لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش رو بستم صداش دراومد: عه داداش چیکار می‌کنی داشتم درس می‌خوندما _خب حالا بعدا بخون الان می‌خوام باهات حرف بزنم +جانم بفرمایید _حرفی که می‌خوام بزنم راجع به روح الله است. تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین ادامه دادم _من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده‌س. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم قبل از اینکه به بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم. خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیَم نداره ولی یه خانواده فوق‌العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده یه ماشین داره که با اونم کار می‌کنه وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا حرفم و قطع کرد +داداش تو که می‌شناسی من رو. می‌دونی به پول و ثروت توجهی ندارم واسه من عقاید و اخلاق و رفتار مهم تره با اخم ساختگی نگاش کردم _بله انقدر زود قبول کردی یعنی سخت گذشته بهت مثه اینکه نه چشمم روشن! سرخ شد و گفت : +عه داداش من که چیزی نگفتم فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین با همون اخم گفتم: _بگم‌ بیان؟ +درسم چی میشه؟ _خواستی می‌خونی نخواستی نه. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی خب چه کنم؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟ سکوت کرد، با اون اخمی که رو صورتم نشونده بودم جرئت نمی‌کرد چیزی بگه دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزه‌اش کنترل کنم زدم زیر خنده و گفتم: _خواستگار ندیده بدبختی بیش نیستی ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دوره‌ای که اکثریت مردم برای نون شب در مضیقه هستند، این اقلیت بچه‌هاشون رو با هلی‌کوپتر، اونم جدا جدا، می‌فرستن مدرسه عجب!!! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و دوم‌ تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که
🍃رمان‌ زیبای قسمت بیست و سوم از حرفم خندش گرفت حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم می‌کرد ولی با تمام وجود خوشبختی‌ش و می‌خواستم نگاهشو ازم گرفت و +چرا وداع می‌کنی حالا ؟ _اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر می‌کردم همیشه میمونی و آزارت میدم حالا که فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم +ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده _نه دیگه خواهر خانومم و که آزار نمی‌دم رو سرم‌ نگهش می‌دارم + اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت. پاشو پاشو برو می‌خوام درس بخونم مزاحمم نشو آروم زدم تو گوشش و دراز کشیدم تا بخوابم _ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونم‌تون شمال +دوباره میای تهران؟ _آره مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد +پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو با صدای ریحانه از خواب پریدم یه چش و ابرو رفت و +چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم پاشو دیگه اه بلند شدم و رفتم دسشویی یه آب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همین‌که نشستم‌ تو ماشین به روح الله پیام فرستادم ‌که" اوکی شد تشریف بیارین" به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد وقتی بهش گفتم‌ که این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمی‌گردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون بعد اینکه با بابا و ریحانه درمیون گذاشتم قرار شد فردا شب بیان خونمون وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود همه خسته و کوفته تو رختخواب ولو شدیم واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد نمی‌دونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدار شدم تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت +عه سلام داداش بیدار شدی؟ بیا صبحونه با تعجب گفتم _بح بح به حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پا شده صبحانه درست کرده؟ نکنه که... روشو برگردوند خندم گرفت. خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت +کجا به سلامتی؟ _میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب +چشم داداش سرمو تکون دادم و بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم _ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم خیلی سریع خودش رو رسوند به من ‌ وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه‌ای که واسش گرفته بودم افتاد لای پالتوم قایمش کردم با کیسه‌های میوه و جعبه شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم دزدگیر ماشین رو زدم که درش قفل شد رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن! +اوووو چقد خرید کردی آقا داداش جیبت خالی شد که حالا چرا انقد جو میدی کی گفته که من قبول میکنم؟ بی توجه به حرفش شونه‌م رو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل‌گلی‌ای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون خونه رو برق انداخته بود همه چی سرجاش بود یه نگاه به اطراف کردم و _بابا کجاس؟ +تو اتاقش داره کتاب می‌خونه _قرصاش رو بهش دادی؟ +بله خیالت تخت. رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرش رو پرسیدم یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم دلم می‌خواست زودتر سر و سامون بگیره ولی نمی‌دونستم چرا راجع به خودم تعلل می‌کردم شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمی‌داد کسی رو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد ولی خب واقعا نمی‌دونستم حکمتش چیه خیلی سعی‌م بر این بود تا کسی رو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیده‌م که پسر فوقش بایست تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود که همه فکر و ذکرم ریحانه بود که اگه ان‌شاءالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت می‌شد از جانبش تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه‌های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم! ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت بیست و سوم از حرفم خندش گرفت حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم می‌کرد ولی با ت
🍃رمان‌ زیبای قسمت بیست و چهارم تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون گزارش کارا رو گرفتم و برنامه‌مون رو براشون توضیح دادم رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه‌ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم تقریبا ساعت ۵ عصر بود که حرکت کردم سمت ماشین و روندم‌ تا خونه. به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود بعد سلام و احوال‌پرسی با بابا و ریحانه دستش رو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد بابا اومد تو اتاق و +نمی‌خوای درو باز کنی؟ دل بِکَن دیگه با حرف بابا خندیدم و _ای به چشم به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود... با خنده گفتم: _عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه چرا استرس داری دخترم! این رو گفتم و رفتم سمت در با بابا رفتیم استقبال‌شون راهنمایی کردیم‌ که ماشین‌شون رو پارک‌ کنن پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال‌پرسی کرد مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد برخلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن بعد احوال‌پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح‌الله از ماشین پیاده شه تو دلم خدا خدا می‌کردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه روح‌الله با دسته گل رفت سمت بابا به وضوح استرس رو تو حرکاتش حس می‌کردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرمو رو خودش دید... بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود، سمتش رفت و بهش دست داد و خوش‌آمد گفت به من که رسیده بود استرسش کمتر شد یه لبخند نشست رو لباش و با خوش‌رویی احوال‌پرسی کرد انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود بابا رفت و ما هم پشت سرش رفتیم تو. ریحانه کنار در هال ایستاده بود یه نگاه به صورتش انداختم روسری‌ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود. سرخی صورتشم که از استرس و خجالتش نشات می‌گرفت بامزه‌ترش کرده بود ولی انقدر خانومانه رفتار می‌کرد که شاید فقط من می‌فهمیدم استرس داره من رو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه و ریحانه چقدر زود به اینهمه درک و شعور رسیده بود شاید اگه این فهم و شعور رو تو وجود ریحانه نمی‌دیدم نمی‌گذاشتم روح‌الله حتی اسمشم بیاره بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه، مثل محافظای گارد ویژه دور روح‌الله رو گرفته بودیم خلاصه نمی‌دونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود که به ریحانه نگاهم ننداخت سربه‌زیر سلام کرد و دسته گل رو گرفت سمتش ریحانه هم جوابش رو داد و دسته گل رو ازش گرفت دستم رو گذاشتم رو کمر روح‌الله و راهنمایی‌ش کردم به هال پدرم و آقا کمیل پدر روح‌الله گرم صحبت شدن منم که کنار روح‌الله نشسته بودم سر صبحت رو باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح‌الله عذرخواهی کردم و رفتم آشپزخونه +ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش _چشم از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه آیفون رو زدم و خودم هم رفتم پایین به خاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چند وقت دیگه قرار بود عمو شم... با دیدن علی دست دراز کردم و _بح بح سلام داداش عزیزمم +سلام بر آقا محمد خوشتیپ اومدن مهمونا؟ _آره یه ربعی میشه +آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم داداش رفت داخل با زن‌داداش سلام و احوال‌پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال‌پرسی بودن داداش علی هم کلی عذرخواهی کرد دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اونا هم چایی بریزه زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن به صحبت نشستم سر جام و به حرفای علی و روح.الله گوش می‌دادم گاهی وقتا هم من چیزی می‌گفتم زن داداشم چند دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد خلاصه همه مشغول بودیم که با اومدن ریحانه توجمع‌مون توجه‌مون بهش جلب شد سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حنانه فقط مدال نجوم ندارد حنانه و مادرش مدال اخلاق دارند حنانه و مادرش مدال نجابت هم دارند حنانه و مادرش مدال زهرایی بودن هم دارند حنانه و مادرش مدال قدردانی هم دارند حنانه و مادرش خیلی مدال‌های قیمتی دیگری هم دارند ◀️لحظه‌ی اهدای گل توسط حنانه خانم(برنده‌ی مدال طلای جهانی نجوم) به مادرشان و قدردانی از مادر ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
❓〽️❓〽️❓ اسب حیوانی است که اگر فردی خواب یا بیدار؛مرده یا زنده روی زمین باشد روی آن پا نمیگذارد. چطور میگویند که بر روی جنازه شهدای کربلا اسب تاختند؟ 📩🖌📩🖌📩 📨 ⬇️ درزیارت عاشورا میخوانیم : ولَعنَ الله اُمَّة اسْرَجتْ واَلجَمتْ وتَنقَّبَت لِقِتالک خدا لعنت کند آنهایی را که اسب هایشان را زین بستن و لگام کردندونقاب زدند...... برای اینکه اسب ها جنازه مطهر شهدا را نبینند آنها را نقاب زدند.ازنوع چشم بند😭 واین طور بود که اسب ها را بر جنازه های مطهر تاختند . ولَعنتُ الله عَلی القَوم الظّٰالمین . ✍زهره امانی 🎞تازه بهار ᯽────❁────᯽ 📩 مرجع‌ پاسخ‌ 🆔 @M_PASOOKH ᯽────❁────᯽ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت بیست و چهارم تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون گزارش کارا رو گرفت
🍃رمان زیبای قسمت بیست و پنجم واسه اینکه واسه‌ش سخت نشه به حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین‌آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینی چایی رو جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت: +بح بح دست شما درد نکنه چایی رو پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش ظرف شیرینی و شکلات رو از روی میز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش رو به روح الله دوخت به نظر می‌رسید روح الله هم خودش رو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد می‌خواد درسش رو تو حوزه ادامه بده از دارایی و شغلش پرسید که خیلی صادقانه و با اعتماد به نفسی که نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگی‌ش میداد جواب داد و اینم به حرفاش اضافه کرد که ان‌شاءالله اگه خدا بخواد کار می‌کنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش رو میکنه تا رفاه رو برای ریحانه فراهم کنه وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من می‌تونه خیلی جذاب باشه با لبخندی که روی لبای بابا نشست از حدسی که زدم مطمئن شدم خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله رو فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت‌زده روح الله رو به سمت اتاقش راهنمایی کرد سعی کردم حس کنجکاویم رو سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود ۲۰ دقیقه بعد روح الله در رو باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخش رو زده... و با شناختی که ازش داشتم می‌دونستم می‌تونه قلبش رو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود آرزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتی که متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن دوباره سربه‌زیر شدن و لبخنداشون جمع شد که باعث خنده جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت رو چی تعبیر کنیم؟ قبول می‌کنی دخترِ ما شی؟ ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت لبخندم رو جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش رو بگیرم دیگه زیادی داشت می‌خندید و این روح الله سربه‌زیرم پررو شده بود و هی نگاش می‌کرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشک شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بناگوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمی‌کنیم عزیزم می‌تونی بعد جوابمون رو بدی ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سرجاشون دوباره همه‌ش داشتم حرص می‌خوردم عه عه عه تا الان نگاه نمی‌کردن به هماا الان چرا چش ورنمی‌دارن از هم معلوم نی چی گفتن که... اصن باید با ریحانه می‌رفتم تو اتاق خوشبختانه خُلَم شده بودم درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعدِ خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم به ریحانه که با ترس نگاش رو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب می‌خورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست به سینه شدم وقتی برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزی نگفتم که گفت +چیه؟ جعبه دستمال کاغذی رو گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمی‌کشی؟؟ رفتی تو اتاق جادو شدیا؟ چرا هی می‌خندیدی هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتی نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز می‌چرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علی اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن بچمون ذوق‌زده شد تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون که دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره هول نزدیک بود همونجا بله رو بگههه یه دونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون می‌کرد و سرش رو تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره می‌داد رفت تو اتاقش در رو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو واس چی گذاشتیم؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون می‌خوام بخوابم دستش رو گرفتم و بلندش کردم یه خورده بدقلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد. چادرش رو سرکرد و رفتیم بیرون! ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch