🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفدهم
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام رو بستم
یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازم رو باز کردم و ایستادم برا نماز
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسهم رو پوشیدم کولهم رو برداشتم و رفتم پایین
نگا به ساعت انداختم. یه ربع به هفت بود
نشستم پیش مامان و بابا پشت میز واسه صبحانه!
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم.
متوجه نگاه سنگین مامان شدم.
سعی کردم بهش بیتوجه باشه که گفت:
+این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر؟ نمیگن دختره ادب نداره؟ خانوادهش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم
_وا چیکار کردم مگه!! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درک کنین دیگه
امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست.
با این حرفم بابا روم زوم شد و
+از کِی مصطفی واسه شما شده حواشی؟!
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد
+خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟
لقمهم رو تو گلوم فرو بردم و گفتم:
_نه بابا پسره خودش ردیه! به من چه
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم
_مامان من که گفتم...
خدایی نمیتونم اون رو...
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند
از جام پاشدم. لپ بابا رو ماچ کردم و ازشون خداحافظی کردم
از خونه بیرون رفتم کفشم رو از جا کفشی گرفتم و ...
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.
سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم
_چی شده ریحونم؟ چرا گریه میکنی!؟
با هق هق پرید بغلم و
+فاطمه بابام!!!
بابام حالش خیلی بده...
محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
_چی شده مگه؟ مشکل قلبشون دوباره؟ خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریهم گرفت.
از خودم جداش کردم و اشکاش رو با انگشتم پاک کردم
مظلوم نگام کرد. دلم خیلی براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرش رو از دست داد پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفتههاش فهمیده بودم که دو تا برادر بزرگتر از خودشم داره.
بهم نگاه کرد و
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه...
حرفش رو قطع کردم و نزاشتم ادامه بده!
_خدا نکنهههه عه زبونت رو گاز بگیر
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره!
_ان شالله که خیلی زود خوب میشن تو هم بد به دلت راه نده انشاءلله چیزی نمیشه
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد...
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه
کیفش رو جمع کرد
منم چادرش رو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه تنها چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم
از فرامنطقی بودنش خوشم میومد
با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد
آدمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی بهروز و امروزی بود
خودش رو به چادر محدود نمیکرد
با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود
باهاش تا دم در رفتم
چادرش رو جلو آینه سرش کرد
محکم بغلش کردم و گونهش رو بوسیدم
با هم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم
از تعجب حس کردم دو تا شاخ رو سرم درآوردم
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه
_عه عه ریحون اینو نگا
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم
+کی رو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت:
سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
+نگفتی کی رو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش
_هی..هیچکی
دستش رو تکون داد به معنای خداحافظی
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم
عهه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه؟؟
مگه میشه اصن؟؟
آخه آدم اینقد بدشاانسسس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم
چ شخصیتیه آخه...
حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم هم رو و همکلامم شده بودیم
بر خلاف خواهرِ ماهش خودش یَک آدمِ خشک مقدسِ...
لا اله الا الله
بیخیالش بابا
این رو گفتم و چشمم رو تیپش زوم شد
ولی لاکِردار عجب تیپی داره
این رو گفتم خیلی ریز خندیدم. دلم میخواس جلب توجه کنم که نگام کنه
نمیدونم چیشد که یهو داد زدم
_ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشین رو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد
+جانم عزیزم؟
نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده
وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم
_جزوهی قاجار رو میفرسم برات!!!
اینو گفتم و از خنده دیگه نتونسم خودم رو کنترل کنم خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.
ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت:
+ممنونتم فاطمه جون...
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هجدهم
یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد
پشت چشمم رو نازک کردم و رفتم سمت سالن.
اه اه اه
آخه چرا این پسره غیر عادیه؟
چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره؟
چرا
کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم
چقدر دلم برای ریحانه میسوخت
دختر تک و تنها بیچاره
داداششم که، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش
دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم
نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام
تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد
وسایلام رو مثه هیولا ریختم تو کیف و سمت حیاط حملهور شدم
با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار شدم.
مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قاروقور شکمم من رو سمت آشپزخونه کشید
به محض ورود به آشپزخونه با خنده کشدار مامانم مواجه شدم
+دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت؟
_الان این تیکه بود یا...؟
+تیکه چیه؟؟ بیا بریم بازار یه خرده لباس بخریم. نزدیک عیدهها
_مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغهایه؟؟
مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار.
من الان درگیر درساممم درسسسسااااامممم
+اه فاطمه دیگه شورشو در آوردیا
بسه دیگه دختر.
خودت رو نابود کردی
من نمیزارم مصطفی رو به خاطر...
دستم رو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم و نزاشتم ادامه بده.
_مامان من حرفم رو گفتم
بین من و مصطفی هیچ حسی نیست
حداقل از طرف من.
من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم.
این مسئله از نظر من تموم شدهست.
خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجع بش
این رو گفتم و رفتم سمت اتاقم.
وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم. وای!
تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ریحانه رو گرفتم
یه دور زنگ زدم جواب نداد
برا بار دوم گرفتم شماره رو منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفن رو قطع کردم.
ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟
دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندم و گرفتم
بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد
دوباره صدا مردونههه بود
+سلام
با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار آوردم تا نطقم باز شه با عجله گفتم:
_الو بفرمایین؟!
دیگه صدایی نشنیدم
فک کنم بدبخت کف آسفالت پودر شد
کم مونده بود از سوتیای ک دادم پشت تلفن اشکم درآد.
بلند گفتم
_دوست ریحان جونم ممنون میشم گوشیش رو بهش پس بدین و تلفن دیگران رو جواب ندین!
این رو گفتم و دوباره تلفن رو قطع کردم
از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار
چند بار فاصله بین دستشویی و اتاقم رو طی کردم که موبایلم زنگ خورد
شماره ناشناس بود برداشتم
جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه رو شنیدم
+الو سلام فاطمه جان!
بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن
_سلام عزیزم چیشد؟ بابات حالش خوبه؟
چرا خودت تلفنت رو جواب نمیدی؟
+خوبه فعلا بهتره .ببخشید دیگه حسابی شرمندهت شدم
شماره خونتون رو نداشتم
بعد داداشمم ک...
سکوت کرد
رفتم جلو آینه و تو آینه برا خودم چش غره رفتم
ادامه داد
+داداشمم که نمیزاره به شماره ناآشنا جواب بدم
سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم
_خب انشاءلله که حال پدرتون زودتر خوب میشه
زنگ زده بودم حالشون رو بپرسم
راستی ریحانه جان! جزوه رو فرستادم برات
+دستت درد نکنه فاطمه
ممنون بابت محبتت لطف کردی
_خواهش میکنم خب دیگه مزاحمت نمیشم فعلا خدانگهدار
+خداحافظ.
سریع تلفن رو قطع کردم و پریدم رو تخت...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام یکی از موکبداران عراقی به رهبر انقلاب:
سلام بر تو ای نابود کننده اسراییل!
از سرزمین جدتان امیرالمومنین به شما لبیک میگوییم
و در هر ساعت و زمانی که امر کنید در خدمت شما هستیم.
✅ این همون واقعیتیست که رسانه کشورهای عربی عبری غربی، نمیخوان منتشر بشه💪
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
حتما بخونید تا بدونید 👇
داعشی ها محاصرهاش کردن
تا تیر داشت مقاومت کرد و جنگید،
تیرش که تموم شد، داعشیها نیت کرده بودن زنده بگیرنش
همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود
خلاصه اینقدر این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد.
ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد...
تشنه بود آب جلوش می ریختن روی زمین
فهمیدن حاج قاسم توی منطقه هستش
برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم رضا اسماعیلی رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو رو گذاشتن زیر گردنش
کمکم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش میگفتن به حضرت زینب فحاشی کن پشت بیسیم
اینقدر یواش یواش بریدند. که ۴۵ دقیقه طول کشید... 😭😭
ولی از اولش تا لحظهای که صدای خرخر گلو اومد این پسر فقط چند تا کلمه گفت :
اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی...
اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب...
اصلا من آمدم سرم رو بدم...
یا علی یا زهرا...
میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد.😭
بعدشم سر رضا رو گذاشتن تو جعبه و فرستادن برای حاج قاسم... 😔
امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان، چقدر سرها و خونها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم...
🌷شهیدرضااسماعیلی
شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون
ثواب امر به معروف و نهی از منکرهایمان در مورد حجاب رو تقدیم به شهید اسماعیلی عزیزمون میکنیم
خواهرم حجاب فاطمی،،برادرم غیرت علوی
کپی کن انتشار بده تا مردم بدونند امنیت اتفاقی نیست
#شهید_رضا_اسماعیلی
#تیپ_فاطمیون
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
من همیشه بهتو فکر میکنم🥺💔
به غربتت وسط شلوغیهای دنیا
چقدر زمان کشف حضورت، برایمان دیر شده...
خدایا!
از گناهانی که مانع درک حضور صاحبالزمانم میشود، به تو پناه میبرم🥺🙏
#امام_زمان ♥️
#سه_شنبه_های_مهدوی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نوزدهم
محمد:
پنجره ماشین رو تکیهگاه آرنجم کردم
یه دستم رو فرمون بود
نگاهم رو به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
یه دستی به موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم
از ماشین پیاده شدم
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه!
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همه چی امن و امانه
در زدم و وارد دفتر مدیر شدم
بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد
مدیرشون یکی رو فرستاده بود که به ریحانه بگه من اومدم
چند دقیقه بعد صورت ماه خواهرم به چشمام خورد
خواستم یه لبخند گرم بزنم که با دیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم!
صدای ریحانه رو شنیدم که گفت:
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجهام جلب شد به دختری که با تعجب بهم خیره شده بود
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تو دلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی!
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین
ماشین رو دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم
شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود
هنوز در رو باز نکرده بود که دوستش بلند صداش زد:
ریحووونن
اخمام تو هم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه
و مخصوصا اسم آبجیم رو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش رو داد
میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودم رو
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد:
+جزوه قاجار رو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلند زد زیر خنده
واییی خدا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد. هر کاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستش رو فاطمه خطاب کرد
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد
ریحانه نشست تو ماشین
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچهن فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده
با این حال بخ دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه، نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پام رو روی گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست
یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه
و تو دلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس
چقدررر کوچولووووو
واییی من رو باش جدیش گرفته بودم
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد!
توجهام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست به سینه به روبهروش خیره شده بود
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهری؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی!!
لپش رو کشیدم و گفتم:
_خو حالا تو هم حرص نخور جوجه کوچول
چش غره داد که گفتم:
_سلام بر زشتترین خواهر دنیا
حال شما چطوره
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما راسی بابا چطوره کجاست؟
_خونس پیش داداش رفتیم خونه زود آماده شو که بریم.
پکر گفت:
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره به دستش خیره شد...
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار رو آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد و رفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود و از بهترین آدمایی که میشناختم!!!
حاضر بودم جونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود و طاقت غمِ دیگهای رو نداشتیم
یکی دو ساعت بود که تو راه بودیم
بیحوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از تو آینه نگاش کردم و گفتم کیه؟
صداش رو قطع کرده بود و به صفحهش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیده دستم و بردم پشت تا گوشی رو بده بهم
بیچون و چرا موبایلش رو گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی رو گذاشتم روی پام که اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم: الو؟
بازم قطع شده بود بعد چند لحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم:
_ سلام
وقتی جواب نداد آماده شدم هرچی میتونم بگم که
صدای نازک و دخترونهای مانع حرف زدنم شد
گفته بود: الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی به جملهش فکر کردم یهو منفجر شدم
گوشی رو از خودم فاصله دادم و لبم رو به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم رو دید دستپاچه گفت:
+کیه داداش
دوباره گوشی رو کنار گوشم گرفتم...
✍فاطمه زهرا دزری، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیستم
کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلند گفت:
+ دوست ریحان جونم ممنون میشم گوشیش رو بدین بهش
بعد تموم شدن جملهش تماس قطع شد
با چشایی که از جاشون دراومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلند زدم زیر خنده
که ریحانه زد رو بازوم و گفت:
+هییییس بابا بیدار شد
صدام رو پایینتر آوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندم رو
از تو آینه به ریحانه نگاه کردم و گفتم: _واییی تو چه جوری کنار این دوستای خلت دووم میاری...
ریحانه:
+چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت!؟
_اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش
+ حداقل بگو کی بود
_فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود که دم مدرسهتون ازش خداحافظی کردی
از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندهش گرفت و گفت:
+نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه
_بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه
داشت شماره میگرفت که گفت:
+عه داداش من گوشیم شارژ نداره
گوشیم رو دادم بهش و گفتم:
_ بیا با گوشی من بزن
ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت
+چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم؟؟؟؟؟؟دختره ها!!
خندیدم و گفتم:
_اره بزن. اینی که من دیدم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس!
ریحانه هنوزم ترید داشت
بلاخره شماره دوسش رو گرفت
تو فکر بودم
اصلا متوجه حرفاشون نشدم
با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم
یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود.
از تو آینه به ریحانه نگاه کردم
_ریحانه جان
+جانم داداش؟
_این دوستت رو چقد میشناسیش؟
+هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی با اینکه چند ساله با همیم زیادم صمیمی نیستیم
راستش دخترِ خیلی آرومیه
دوس نداره زیاد با کسی دمخور شه
برا همین با هیچکس گرم نمیگیره
_اها پس مغروره
+نه اتفاقا. فاطمه دختر خیلی خوبیه
_تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه؟
+عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه
_که اینطور داداش داره؟
+تک بچهس
_ازدواج کرده؟
زد زیر خنده
+اوه اوه تو چیکار به اونش داری آقا دادا؟
_عهههه پرروشدیااا
آخه یه جا با یه نفر دیدمش...
لا اله الا الله
لبش رو گزید و محکم زد رو دستش
+ای وایِ من
محمد! داداشم تو که اینطوری نبودی!!.
از کی تا حالا مردم رو دید میزنی؟
از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن رو میبره؟
وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو دراومده باشه
محمد خودتی اصن؟ ببینمت!
چهجوری قضاوت میکنی آخه!
چی میگی تووو!؟
از یه ریز حرف زدنش خندهم گرفته بود.
راستم میگفت بچه!
خودمم دلیل تغییر یهوییم رو نفهمیده بودم.
نمیدونم چرا انقد رو مخم بود
دوباره از آینه نگاش کردم
_خلاصه زیاد باهاش گرم نشو به نظر دختر خوبی نمیاد
+محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم
از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب؟
مگه من دست پرورده خودت نیسم!؟
عه عه عه ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن.
بهتره تو روابطت رو با اونا قطع کنی نه من
این رو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد
یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم.
+نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟!
_وای دوباره یادم آوردی
این رو گفتم و زدم زیر خنده
_این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد؟
+خب اره چشه مگه؟
_هیچی خواهرم هیچی
زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره خل و چل!
ریحانه چند ثانیه مکث کرد و بعدش زد زیر خنده
انقدر با هم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم دل درد گرفتیم
___نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم
به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود
عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید.
چادرش رو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره.
وقتی دیدم چه جوری خوابیده دلم رفت براش.
صورتش رو نوازش کردم و بیخیال بیدار کردنش شدم
ریحانه بیچاره
تنها تکیهگاهش من بودم
من باید جای تمام نداشتههاش رو پر میکردم
واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردم و میکنم
همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواستههاش رو به خودم بگه نه به غریبه !
تو همین افکار بودم که صداش بلند شد
کلافه گفت
+رسیدیم؟
_نه خواهری
خسته شدم نگه داشتم
دوس داری بیا قدم بزنیم
این رو گفتم و نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد
بیچاره
به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید...
همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم...
ولی ارثیه فراموش نشدنیم رو با تمومِ تراژدیهاش دوست داشتم
اما من فقط یک هزارم دردش رو داشتم...
و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسندگان شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
حسين ستوده. پريشونم.mp3
3.03M
دلگیرم از همه، اِلّا... 💔😭
درمونم...💔😭
#اربعین
#کربلا
#مشایة
اللهم ارزقنا کربلاء🤲🖤
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیییییییییلی مهم
رهبر انقلاب: حرف من را از خود من بشنوید!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍دیشب حرم حضرت عباس (ع) چه خبر بود ⁉️⁉️
😭این کلیپ باید
میلیونی بازدید بخوره
آمریکا کجایی⁉️
دقیقا کجایی⁉️
نشر آزاد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅علت گریه و خنده بیدلیل نوزاد
💠امام صادق علیه السلام:
ای مفضل، هیچ طفلی نیست مگر اینکه امام را میبیند و با ایشان مناجات میکند. پس گریه نوزاد برای دوری و غیبت امام از اوست و خندهاش هنگامی است که امام به سویش میآید، و زمانی که زبانش باز شود این باب رحمت بر او بسته گشته و مُهر فراموشی بر قلبش زده میشود.
📚بحارالانوار ج25 ص38
﴿فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
زیارت امام حسین(ع) در روز اربعین
👈🏻روز بیستم صفر مصادف با اربعین سیدالشهداء علیهالسلام است.
شیخ طوسی در کتاب «تهذیب» و «مصباح» از حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام روایت کرده: نشانههای مؤمن «پنج» چیز است: «پنجاهویک» رکعت نماز گذاردن که مراد «هفده» رکعت واجب و «سیوچهار» رکعت نافله [مستحب] در هر شب و روز است و زیارت اربعین و انگشتر به دست راست نمودن و پیشانی را در سجده بر خاک نهادن و بلند گفتن «بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیِمِ».
👈🏻شیخ در دو کتاب «تهذیب» و «مصباح» از صفوان جمّال روایت کرده که صفوان گفت: مولایم امام صادق علیهالسلام درباره زیارت اربعین به من گفت: هنگامیکه قسمت قابل توجهی از روز برآمده، آن را بخوان و پس از پایان زیارت دو رکعت نماز میخوانی و به آنچه میخواهی دعا میکنی و برمیگردی...
🏷#اربعین
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مطیعی. خبر داری که عاشقت پیر شده.mp3
8.15M
ندارم آروم
که اربعین شد😔
خبر داری که عاشقت
خونهنشین شد...
#اربعین
🎙میثم مطیعی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و یکم
یه پاسدارِ ساده جانباز
تو یکی از جنگا
یه پاشو از دست داده بود
شاید جسمش معلول بود
اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود
عاشق بابام بودم
و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود
در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست
+حالت خوبه؟
_اوهوم. چطور؟
+گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی
_ن بابا
یه نفس عمیق کشیدم و
_ریحانه!
قصدِ ازدواج نداری؟
با حرف من جا خورد
انتظار شنیدنشو ازم نداش
با چشای گرد نگام کرد
+وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من؟
تو برو یه فکری به حال سر کچل خودت بکن بعد ب من بگو!
محمد خدایی از سنت داره میگذره
چرا زن نمیگیری؟
_اوهوع. بحثو عوض نکن
جواب منو بده
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین و خیلی آرومگفت
+حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجلهایه
_اگه طرف خوب باشه چی؟
چیزی نگفت
منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم
سرشو آورد بالا و زل زد تو چشام
+نگفتی!
چرا برام زن داداش نمیاری؟ ها؟
خو من زن داداش میخام...
افق دیدم رو تغییر ندادم
تو همون حالت گفتم
_زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم؟
ناسلامتی تو خواهری
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه
تو هم که خواهری انگار ن انگار
خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون!
دیگه واقعا باید چه کنیم خواهر؟
+اولا که دو جا نبود و سه جا بود
دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی؟
چرا حرفِ الکی میزنی؟
ای داد!
ولی قبول کن دیگه مغرور جان! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری
چه بگردم چه نگردم بازم رد میکنی
دیگه بدم اومده بود از این بحث
فوری حرف عوض کردم و گفتم:
_بشین بریم شب میشه خطرناکه
کلید انداختم و درو وا کردم
رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش رو گرفتم
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد
چراغ و روشن کردم
بابا رو نشوندم رو تخت
از کمدم چند تا پتو درآوردم انداختم کف زمین
_ریحانه بیا
قرصای بابا رو آوردم گذاشتم دهنش
ریحانه هم با یه لیوان آب اومد
بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تخت و روش پتو کشیدم
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بود و از خستگی خوابش برد!
چراغای اتاق رو خاموش کردم و رفتم حموم
تا اذان صبح برنامهها و کارایِ هیئت و سپاه رو انجام دادم
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم
بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد که اصلا خوابم برد
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم
+اه پاشو دیگه چهار ساعت دارم بیدارت میکنم!
چای یخ کرد
_اهه ریحانه پهلوم شکست. چه وضعشه خواهر.
چرا مرد عنکبوتی شدی!
ناسلامتی بزرگ شدی
شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتا
+چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی!
تو به اون بیچاره چیکار داری
عه!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود
با خنده گفت:
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم
هشت و نیم بود
_ای به چشم پدر دلربا!
رفتم تو آشپزخونه و دست و صورتم رو شستم
که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم
بیخیال نشستم سر سفره
لیوان چاییم رو برداشتم تلخ خوردمش
پریدم تو اتاق و لباسم عوض کردم
بعدِ دوش گرفتن با عطر خنکم
با کنایه به ریحانه که آماده دست به سینه نگام میکرد گفتم
_اه اه اه
همیشه همینی تو
دختر تو کِی میخوای درست شی؟
آرزو به دلم موند روز زود آماده شی!
همش وقتِ همه رو میگیری
از اینکه داشتم با ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت
ریحانه دنبال یه چیزی میگشت که پرت کنه طرفم
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و از خونه خارج شدم
در ماشین رو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم
داشتم به موهام حالت میدادم که ریحانه هم بهمون اضافه شد
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی که بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:
+آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت
با پدر و ریحانه رفتیم تو اتاق دکتر
با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد
شروع کرد به پرسیدن سوالاتی از پدرم
خلاصه بعد چند دقیقه گفت:
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید
موردتون خیلی خطرناکه
واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم
حتما بیاید
تاکید میکنم حتما!
تو این زمانم خیلی مراقب باشین
داشتیم برمیگشتیم خونه
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت به بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم
به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسندگان شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و دوم
تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارام شدم
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم
که بعد بیست دقیقه آوردن دم خونه
یه خونه اجارهای که سر و تهش ۵۰ متر بود ولی صاحبخونه خوبی داشت که باهام راه میومد
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم
در کل زیاد تو خونه نبودم
بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتم شمال
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد
روح الله بود یکی از بچههای هیئت
تلفن رو جواب دادم
_بح بح سلام آقا روح اللهِ گل!
+سلام داداش خوبی
بد موقع که تماس نگرفتم ان شاءالله
_نه عزیزم.
جانم بگو!
+میخواستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین؟
_نه هنوز.
برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.پ
+عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم
شرمنده داداش
_نه قربونت باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم
+ممنون از لطفت
_خواهش میکنم. کاری باری؟
+نه دستتون درد نکنه بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار
تلفن رو قطع کردم و به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود
_نترکی یهو؟ یواشتر خو کسی که دنبالت نکرده عه
به چش غرّه اکتفا کرد و چیزی نگفت که بابا شروع کرد
+محمد جانم
_جانم حاج آقا؟
+جریان چیه چی رو باید با ما درمیون بزاری؟
بیتوجه به ریحانه گفتم
_حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده
تا اینو گفتم ریحانه سرفهش گرفت
با خنده گفتم
_عه عه عه خواستگار ندیده خل و چل آروم باش دختر، با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت!ولی خودت رو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبش روی صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت
+خیله خب بسه بزار ببینم کیه این کسی که به خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن
_از بچههایِ هیئته
طلبهست ۲۰ سالشه میدونم خیلی بچهستا ولی گفتم باهاتون درمیون بزارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده
اسمشم روح اللهس.
با این حرفم چشای ریحانه از حدقه دراومد!
وقتی متوجه نگاه من شد سرش رو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد
این بار آرومتر
انگاری خجالت کشیده بود!
بابا خیلی جدی گفت
+حالا میشناسیش؟
جدی خوبه؟
_بله حاج آقا خوبِ خوب
سرش رو انداخ پایین و
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه!
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم
فک نمیکردم اجازه بده و انقدر راحت با این مسئله کنار بیاد
دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم
_بابا خوابیده بود
ریحانه هم کنارم نشسته بود و درس میخوند
لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش رو بستم
صداش دراومد: عه داداش چیکار میکنی داشتم درس میخوندما
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم
+جانم بفرمایید
_حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است.
تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین
ادامه دادم
_من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العادهس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم
قبل از اینکه به بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم. خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیَم نداره ولی یه خانواده فوقالعاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده
یه ماشین داره که با اونم کار میکنه
وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا
حرفم و قطع کرد
+داداش تو که میشناسی من رو. میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم
واسه من عقاید و اخلاق و رفتار مهم تره
با اخم ساختگی نگاش کردم
_بله انقدر زود قبول کردی یعنی سخت گذشته بهت مثه اینکه نه
چشمم روشن!
سرخ شد و گفت :
+عه داداش من که چیزی نگفتم فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین
با همون اخم گفتم:
_بگم بیان؟
+درسم چی میشه؟
_خواستی میخونی نخواستی نه. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی خب چه کنم؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟
سکوت کرد، با اون اخمی که رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه
دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزهاش کنترل کنم
زدم زیر خنده و گفتم:
_خواستگار ندیده بدبختی بیش نیستی
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هوش_مصنوعی
تو دنیای امروز اگر هوش مصنوعی رو نشناسیم بیسوادیم!
#هوش_مصنوعی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دورهای که اکثریت مردم برای نون شب در مضیقه هستند، این اقلیت بچههاشون رو با هلیکوپتر، اونم جدا جدا، میفرستن مدرسه
عجب!!!
#جهاد_تبیین
#سواد_رسانه
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و سوم
از حرفم خندش گرفت
حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد
ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم
نگاهشو ازم گرفت و
+چرا وداع میکنی حالا ؟
_اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم
حالا که فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم
+ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده
_نه دیگه خواهر
خانومم و که آزار نمیدم رو سرم نگهش میدارم
+ اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت.
پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو
آروم زدم تو گوشش و دراز کشیدم تا بخوابم
_ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال
+دوباره میای تهران؟
_آره
مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد
+پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو
با صدای ریحانه از خواب پریدم
یه چش و ابرو رفت و
+چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم
پاشو دیگه اه
بلند شدم و رفتم دسشویی
یه آب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم
بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین
خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستم تو ماشین به روح الله پیام فرستادم که" اوکی شد تشریف بیارین"
به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد
وقتی بهش گفتم که این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون
بعد اینکه با بابا و ریحانه درمیون گذاشتم قرار شد فردا شب بیان خونمون
وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود
همه خسته و کوفته تو رختخواب ولو شدیم
واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم
بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد
نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدار شدم
تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم
در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی
بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت
+عه سلام داداش بیدار شدی؟ بیا صبحونه
با تعجب گفتم
_بح بح به حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پا شده صبحانه درست کرده؟
نکنه که...
روشو برگردوند
خندم گرفت.
خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم
بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق
لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت
+کجا به سلامتی؟
_میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب
+چشم داداش
سرمو تکون دادم و بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین
زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم
_ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم
خیلی سریع خودش رو رسوند به من
وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیهای که واسش گرفته بودم افتاد
لای پالتوم قایمش کردم با کیسههای میوه و جعبه شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم
دزدگیر ماشین رو زدم که درش قفل شد
رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن!
+اوووو چقد خرید کردی آقا داداش
جیبت خالی شد که حالا چرا انقد جو میدی
کی گفته که من قبول میکنم؟
بی توجه به حرفش شونهم رو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گلگلیای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون
خونه رو برق انداخته بود
همه چی سرجاش بود
یه نگاه به اطراف کردم و
_بابا کجاس؟
+تو اتاقش داره کتاب میخونه
_قرصاش رو بهش دادی؟
+بله خیالت تخت.
رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرش رو پرسیدم
یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون
از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم
دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره
ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم
شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسی رو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد
ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه
خیلی سعیم بر این بود تا کسی رو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره
خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدهم که پسر فوقش بایست تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود
شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود که همه فکر و ذکرم ریحانه بود
که اگه انشاءالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش
تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچههای سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch