eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت یازدهم چسبیدم به صندلیم از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت +آخیی
🍃رمان زیبای قسمت دوازدهم اون‌ پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گفت +عه بچه ها!! زشته!! بی‌توجه بهش به خندیدن‌شون ادامه دادن یه خرده نزدیک‌تر شدم ببینم چی میگن همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده می‌گفت: +حاجی؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده. من فکرشم نمی‌کردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره... (مگه چجوری بودم؟ طاعون دارم مگه!! دلم خیلی گرفت.) هی بش تیکه می‌نداختن و از رفتاراش معلوم بود که از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم. سرش رو انداخت سمت زمین و رفت. با تعجب به رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟ کلافه ایستادم همونجا که ببینم کجا داره میره... یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد وقتی محمد دیدش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوش رو گرفت و کشیدش این فضا دیگه آزارم می‌داد چرا فرار می‌کردن؟ بابا دو دفیقه صب کنید من حرفم رو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم می‌دارین. وقتی دیدم نیومدن مسیری رو که رفته بودن دنبال کردم به یه کوچه تقریبا خلوت رسیدم داشتم اطرافم رو نگاه می‌کردم ببینم کجان که متوجه صدایی شدم آروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا وقتی واضح شد ایستادم صدای محمد بود +برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگه نگفتم برامون شر میشه! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنم من، ها؟ مگه بودی ببینی بچه‌ها چقدر چرت و پرت می‌گفتن!!!! از حرفاش سر در نمی‌آوردم من باعث اینهمه خشمش شدم؟؟ پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد +چرا بی‌خودی شلوغش می‌کنی! بنده خدا که هنوز چیزی نگفته نمی‌دونی واسه چی اینجاس !! شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید!! بزار بریم ببینیم واسه چی اومده بعدشم تو دلت رضا می‌داد ول کنیم بیچاره رو تو اون وضعیت بریم؟ خب هر کی جای ما بود کمک می‌کرد کار بدی نکردیم که محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی؟! یه خرده مکث کرد و دوباره ادامه داد +پناه می‌برم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت! آقا من نمی‌دونم تو خودت برو ببین چیکار داره. من واقعا نمی‌تونم باهاش حرف بزنم!!! الان دیگه جایی ایستاده بودم که قیافه‌هاشون رو می‌دیدم نبضم تند میزد محمد همونطور بهش نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت دیگه محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت +نگران نباش خدارو چه دیدی شاید سنگ خورده تو سرش! این رو گفت و بلند بلند خندید. چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجع به من حرف می‌زدن؟ محمد تا این رو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت که پرت کنه طرف محسن محسن گفت: عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس قرمز شدی محمد: به خدا محسن من موندم تو خلقت تو! محسن فقط خندید دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلوتر رفتم محسن پشتش به من بود. محمد روبه‌روم بود، تا دهنش رو وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد از جاش تکون نخورد و سرش رو انداخت پایین. جلوتر که رفتم محسنم منو دید سلام کردم‌. محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم رو داد نمی‌دونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود که هر وقت دیدمش سرش پایین بود دلم شکسته بود و چشام هوای گریه داشت. صدام رو صاف کردم که محکم‌تر حرفم رو بزنم _من واقعا نمی‌دونم شماها راجع به دخترای هم شکل من چی فکر می‌کنین نمیدونم چه جوری می‌تونید با دو تا برخورد و یه نگاه به تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم‌ریختِ شما رو!! چرا فکر می‌کنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام؟ خودتون خجالت نمی‌کشید ازاین رفتار؟ مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید؟ مطمئن باشید عاشق ریخت‌تونم نشدم. ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!! دستام از عصبانیت میلرزید!! مات و مبهوت مونده بودن تو صدام بغض داشتم و تمام سعیم رو کردم که کنترلش کنم قدمای بلند ورداشتم سمت محمد تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم انگشت اشاره‌م‌ رو گرفتم سمتش _دیگه هیچ‌وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین. از همون حضرت زهرایی که فکر می‌کنی فقط خودت می‌شناسی‌ش می‌خوام خودش جوابت رو بده! بغضم شکست و دوباره گریه‌م گرفت... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پویش مردمی “با چفیه می آییم” در این پویش هر زائر اربعین با نمادی از فلسطین برای حمایت از مردم مظلوم غزه در پیاده روی اربعین شرکت میکند. شما می توانید با به همراه داشتن چفیه یا نمادی از فلسطین به این پویش مردمی بپیوندید از حضور خود در راهپیمای اربعین با چفیه یا نمادی فلسطینی عکس و ویدئو بگیرید و برای ما به لینک زیر ارسال کنید. و همزمان با انتشار در شبکه مجازی و پیام رسان ها، صدای مردم مظلوم، زنان و کودکان غزه باشید. برای شرکت در پویش بر روی لینک زیر کلیک کنید https://pooyesh.tekye.net/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در پیاده روی دیده شده!!! ♦️اربعینی های گرامی در پیاده روی به سمت کربلا مواظب شیطان و دجال باشید و گمان نکنید در این طریق الحسین از لغزش مبرا هستید... هیچ کس در آخرالزمان از لغزش در امان نیست!!! در کنار همین طریق الحسین شیطان از شما پذیرایی می کند پذیرایی کردن در پیاده روی اربعین دام شیطان است!!! ❌ برخی حسینی می روند، گمراه و از پیروان دجال بصره بازمی گردند،متاسفانه اکثر ایرانی هایی که به دام این فرقه افتادند در پیاده روی اربعین گرفتار شدند!! مراقب موکب هایی با این واژه ها باشید: احمدالحسن بصری یمانی موعود البیعه لله وصی امام المهدی انصار الامام المهدی ۱۴۰۳ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
❌ تعامل 《 این آره ، اون نه 》 با خدا ممنوع بعضیا می‌خوان حکم‌های خدا رو طبق میل خودشون بسازن😏 ❌ این طبق میلمه ، قبول می‌کنم ❌ این طبق میلم نیست ، قبول نمی‌کنم 📖 ☕️ @cafe_taamol ツکافه تخصصی تعامل✿ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت دوازدهم اون‌ پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گفت +عه بچه ها!! زشته!! بی‌توج
🍃رمان زیبای قسمت سیزدهم محسن صداش بلند شد، دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر می‌کنید ما منظوری نداشتیم! از اینکه نتونستم گریه‌مو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی به محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق می‌کشید و دستش رو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین هرچی می‌خواین می‌گین دل بقیه رو می‌شکونین، مظلوم نمایی... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت می‌خوایم منظوری نداشتیم لطفا برید و نمونید اینجا. خواستم جوابش رو بدم ک صدای مصطفی رو از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی! چ خبره اینجا؟ به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی؟ برگشتم عقب که با چهره جدی و اخمای گره خورده مصطفی روبه‌رو شدم با ترس گفتم: چیزی نشده بریم... مصطفی طوری که انگار حرفم رو نشنیده گفت: خب جوابی نشنیدم‌؟! محسن: چیکارَشی؟ مصطفی: همه کارش. چه غلطی کردین که اشکش رو درآوردین؟ محسن که جوش آورده بود به مصطفی نزدیک شد و گفت + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانوم رو از این جا‌. محمد با صدایی که به زور سعی داشت لرزشش رو پنهون کنه بلند گفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتم و گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم شدت گریه‌م بیشتر شد مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد +بگو چه غلطی کردین؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس ندارین؟ این.دفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرش رو کرد سمت مصطفی و گفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم رو می‌گیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمی‌داشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم: خواهش می‌کنم مصطفی. خواهش می‌کنم دیگه ادامه نده. بیا برو تو ماشین منم الان میام کولم رو انداختم رو زمین و دوییدم سمت محمد بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش +محمد؟ محمد داداش حالت خوبه؟؟ محمد ببینمت! چرا اینطوری شدی داداشم؟ نگاه کن من رو. نفس عمیق بکش زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمی‌تونست حرف بزنه یه خرده نزدیک‌تر شدم که محسن گفت +میشه لطف کنید برید؟ دلم می.خواست جیغ بکشم محسن دستش رو گذاشت پشت محمد و بردش سمت حسینیه. از چشاش ترس می‌بارید کولم رو از رو زمین برداشتم و بی‌اختیار دنبالشون می‌رفتم بردنش تو یه اتاق پر از باند و میکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینت رو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو به محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص می‌خوری. روانی!!!! دستش رو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون می‌کردم سوار یه ماشین شدن محسن پالتوی محمد رو از تنش در آورد و پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. به رفتن‌شون نگاه کردم. خیالم که جمع شد، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد زیپ کوله رو باز کردم و قرآنم رو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولم رو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه‌ای که کرده بودم حالم از خودم بهم می‌خورد نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم مداح شروع کرد به خوندن... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سیزدهم محسن صداش بلند شد، دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شم
🍃رمان زیبای قسمت چهاردهم با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونه‌هام لیز خورد نمی‌دونم چم شده بود. دلم گرفته بود اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریه‌م شدت گرفت یه خرده که سبک شدم از جام بلند شدم‌ از نبود مصطفی که مطمئن شدم حرکت کردم سمت خونه وسط راه یه دربست گرفتم‌ که سریعتر برسم... هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم تو راه کلی دعا کردم و بالاخره رسیدم خونه پول راننده رو حساب کردم و پیاده شدم نفسم رو حبس کرد مو کلید رو انداختم تو در در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و در رو بستم سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقم رو بستم و با عجله لباسام رو عوض کردم و همه چی رو به حالت عادی برگردوندم بعدش کتابام رو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه بعدشم رفتم سمت دسشویی به چشای پف کردم نگاه کردم و زدم‌ وسط پیشونیم وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود دستم رو پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم از سردیش به خودم لرزیدم‌ و برگشتم به اتاق. کتاب رو باز کردم و بی‌حوصله شروع کردم به خوندش... یه فصل که تموم‌شد از خستگی رو تختم ولو شدم... به سقف زل زده بودم و داشتم فکر می‌کردم که صدای قدمایی که از پله‌ها بالا میومد توجهم رو جلب کرد. حدس زدم بابام باشه. چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم دوبار به در اتاقم ضربه زد الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه جوابی ندادم. در رو آروم باز کرد چشام بسته بود ولی حضورش رو کنارم حس می‌کردم پتوم که تا شده روی تختم بود رو پهن کرد روم دستش رو کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشام رو باز کردم از جام پا نشدم که سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده گوشیم که روی میزم بود رو ورداشتم تلگرام رو باز کردم وقتی چشمم به اسم مصطفی خورد فکرم دوباره مشغول شد می.خواستم بهش پیام بدم و حالش رو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمی‌داد بی‌خیال شدم رفتم تو گالری گوشیم هزار بار تا حالا عکسام رو دیده بودم ولی هی از نو می‌دیدم‌شون. هر کدوم از عکسام رو چند ثانیه نگاه می‌کردم و می‌رفتم عکس بعدی رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن با ناراحتی به عکس خیره شدم چرا باهاشون اینجوری حرف زدم؟ یه خرده زیاده‌روی کرده بودم مثه اینکه ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم لینک و تو تلگرام زدم که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشون رو گرفتم و بازش کردم داشتم پستاشون رو نگاه می‌کردم چشمم ب عکسای دسته جمعی‌شون خورد با چشام دنبال چهره‌های آشنا گشتم که قیافه محسن به چشمم خورد رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن... که دیدم بله!! رو آی دی زدم و وارد پیجش شدم با دیدن عکساش پوکرفیس شدم چه شاخ پندار! پسره از خود راضی! یه پستش رو باز کردم و رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم چقد زیاده . چرا اسم همه‌شونم محمده اصن طبق آماری که گرفتم بین هر پنج تا پسر چهارتاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون می‌کنن دونه دونه داشتم می‌خوندم و می‌خندیدم که یه کامنت نظرم رو جلب کرد _چند بار بگم نزار عکسات رو ملت غش میرن می‌میرن خونِشون میوفته گردن تو.ای بابا!(چندتا ایموجی خنده هم گذاشته بود) محسن هم اینجوری جوابش رو داده بود +اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا. پس میوفتی. حدس زدم همین محمد باشه... پیجش رو باز کردم و یه لحظه با دیدن آخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون... وقتی مطمئن شدم عکس قرآنیه که لای پالتوش گذاشتم با تعجب بیشتر رفتم کپشن رو خوندم: شکستن دل به شکستن استخوان دنده می‌ماند از بیرون همه چیز روبه‌راه است امـــا هر نفسی که می‌کشی دردی‌ست که می‌کشی . . . پ.ن: گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی رو می‌زنیم که نباید بزنیم یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات می.تونه قلب شیشه‌ای آدمای اطرافمون رو بشکنه مراقب رفتارمون باشیم... دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه پیش مادرت ازت شکایتت رو بکنن... حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد یاحق چند بار این چند خط رو خوندم پست رو نیم ساعت پیش گذاشته بود یه لبخند شیرین نشست رو لبام نمی.دونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس می.کردم خیلی ازش بدم میاد شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمی‌آوردم به وضوح ترس رو تو چهره‌ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم ولی ترس از چی؟ همه چی عجیب بود برام‌... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
enc_17221934254467221164900.mp3
2.89M
🎒🧢 کنار قدم‌های جابر۳ دل دل نمیکنم اربعین نمیخوام جا بمونم که میشم بیچاره‌ها😭💔 🔸 ر.میربمانی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
💠وقتی خواستی حرفی در مورد رفیقت بزنی وایسا روبه‌رو آینه و بگو خودت قضاوت کن ببین خوبه رفیقت این حرفا رو به تو بزنه🧐 اگه خوبه که بسم الله ولی اگه بده، قطعا بی‌خیالش شو ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بشارت رهبر معظم انقلاب 🔯 اسراییل در تله ای افتاده که امکان نجاتش نیست. ♻️ ان شاءالله به فضل الهی قدس بدست مسلمانان خواهد افتاد. 💠 رهبر معظم انقلاب: امیدواریم جوانان امروز، قدس را در اختیار مسلمانان ببینند و در آن نماز بخوانند و همه مسلمانان نابودی رژیم اسرائیل را جشن بگیرند. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️علت ارادت ویژه مبینا نعمت‌زاده به امام حسین (ع) 👤مبینا نعمت زاده: تو دلم به امام حسین(ره) گفتم بابام رو می فرستم کربلا، یه شیرینی بهش بده . ➕تربیت مبینا نعمت زاده دختر مدال آور کاروان تکواندو ایران مایه رشک است.. روز مسابقه به پدر اصرار می کند که حتما در کربلا باشد و دختر را دعا کند تا آقا امام حسین شیرینی او را بدهد. بی خود نیست بی وطن های ضد ایران این طور از این دختر کینه دارند. آنها به هر کس که به آیین های دینی و مذهبی و ریسمان های اتحاد ملت ایران بیاویزد، حمله می‌کنند. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهاردهم با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونه‌هام لیز خورد نمی‌دونم چم شده بود
🍃رمان زیبای قسمت پانزدهم پلکام سنگین شده بود گوشیم رو گذاشتم روی میز و تا چشمام رو بستم خوابم برد. مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز نمازم رو که خوندم کتابام رو ریختم‌ تو‌ کیفم لباسم رو پوشیدم و یه صبحانه مفصل خودم رو مهمون کردم‌ انرژی روزای قبل رو نداشتم یه چیزی رو قلبم سنگینی می‌کرد... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا آخر از کلاس بیرون نرفتم. حوصله حرف زدن با هیچ‌کسی رو هم نداشتم به زور ۵ ساعت کلاس رو تحمل کردم این ساعت لعنتی هم بازی‌ش گرفته بود انگار عقربه‌هاش تکون نمی‌خورد خلاصه انقدری به این ساعت نگاه کردم که صدای زنگ رو شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدم رو کرایه کردم‌ و برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه‌های قبل به وجدم نیاورد مسیرمم مستقیم به اتاقم کشیده شد لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمی‌دونستم دنبال چیم کلافه بودم و غرق افکار مختلف رشته افکارم با ورود مادرم به اتاق گسسته شد مامان: دختر خوشگلم چرا غمبرک زده؟ یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم بوسش کردم و گفتم: سلااام +سلام عزیزم. چته چرا پکری؟ بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب _امشب چه خبره؟ +مهمون داریم _مهمون؟ +آره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون تا این رو شنیدم انگاری یه سطل آب رو سرم ریختن آخه الان؟ حداقل خدا کنه مصطفی نیاد همراهشون، حس می‌کردم دیگه حوصله‌شو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دو تا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم +فاااطمهههههه پاشووو دیگههه مثلا قرار بود کمکم کنییی دارن میاااان عمواینااا هنوووز تو خوابیییی؟!! به سختی دست مادرم رو گرفتم و بلند شدم بعد از خوندن نمازم مادرم شوتم کرد حموم سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره ۲۰ دقیقه بعد اومدم بیرون مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم با تعجب داشتم به کارای عجیبش فکر می‌کردم. امشب چرا این‌طوری می‌کرد؟ موهای بلندم رو خشک کردم و بافتم‌شون رفتم سراغ لباسا یه پیراهن بلند سفید که از آرنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود بلندیش تا پایین زانوم بود جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود پیراهن رو کمرمم تنگ میشد در کل خیلی خوب رو تنم نشست یه شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود شالم رو ساده روی سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم داشتم می‌رفتم بیرون که مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم +عافیت باشه عزیزکم. چه خوشگل شدیی. صورتم رو چرخوند و گفت +فقط یکم روحی یه چیزی بزن به صورتت. دست بندتم بزار _مامان جان قضیه چیه چرا همچین می‌کنی مگه غریبه‌ن مهمونامون؟ خوبه همیشه خونه همیم مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد برا همین گفت عه اومدن بعد با عجله رفت پوکر به رفتنش خیره موندم یه خرده کرم به صورتم زدم شالم رو مرتب کردم ادکلنمم از رو میز برداشتم یهخرده به خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین صدای خنده‌های عمو رضا و بابا بخ گوشم رسید با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی رو نشنیدم رفتم بین‌شون بلند سلام کردم عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی _خداروشکرر شما خوبین؟ با اومدن خانومش نتونست ادامه بده زن عمو با مهربونی اومد و محکم بغلم کرد +سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شده بود سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم‌ _قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون واقعا دلم تنگ شده بود؟! خلاصه بعد سلام و احوال‌پرسی من رفتم آشپزخونه و اونا هم با استقبال مامان و بابا نشستن همین‌طوری که داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه می‌کردم یهو شنیدم که پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومد؟ مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت با شنیدن حرفش نفس عمیق کشیدم... براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو آشپزخونه دلم نمی‌خواست چشمام به چشم عمو رضا بیفته. یه جورایی ازش خجالت می‌کشیدم جز خوبی ازش ندیده بودم ولی نمی‌تونستم اونی باشم ک می‌خواد دوباره صدای آیفون دراومد و بابام رفت بیرون استرس داشتم و قلبم تند می‌زد با شنیدن صدای مصطفی و احوال‌پرسی‌ش بامادرم استرسم بیشتر شد دستام یخ کرد حالی که داشتم خودم رو هم به تعجب انداخته بود توهمون حال به سر می‌بردم که مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت: عزیزم چیزی شده؟ دلخوری ازمون؟ چرا نمیای پیشمون بشینی؟ مگه ما چقدر دختر خوشگلمون رو می‌بینیم؟ شرمنده نگاش کردم و گفتم: ن بابا این چه حرفیه ببخشید یه خرده سرم درد می‌کرد +چرا عزیزم نکنه داری سرما می‌خوری؟ _نمی‌دونم شاید سعی کردم دیگه ضایع‌تر این رفتار نکنم واسه همین بحث رو عوض کردم و همراش رفتیم بیرون نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود...
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهاردهم با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونه‌هام لیز خورد نمی‌دونم چم شده بود
✍فاطمه‌زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
✍فاطمه‌زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https:/
🍃رمان زیبای قسمت شانزدهم چهره‌ش خیلی جذاب‌تر شده بود مثه همیشه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و از جاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش رو دادم ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم می‌خواست بزنم خودمو الان ک رفتارش باهام عوض شده بود می‌خواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یه خرده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت: +خب چه خبر عروس گلم؟ با درسا چه می‌کنی؟ دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت: +احمدجان می‌خوام ازت یه اجازه‌ای بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _می‌خوام اجازه بدی دخترمون رو رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس می‌لرزید دوباره به مصطفی نگاه کردم نگاهش نافذ بود خیلی بد نگام می‌کرد حس می‌کردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذره بابام که سکوتم رو دید به عمورضا گفت: +از دخترتون بپرسین هرچی اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبت رو شروع کرد و به کل بحث رو عوض کرد وقتی دیدم‌ همه حواس‌شون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی رو به خوبی حس می‌کردم رو تختم نشستم و دستم رو گرفتم به سرم نمی‌دونم چن دیقه گذشت که یکی به در اتاقم ضربه زد با تعجب رفتم و در رو باز کردم با دیدن چهره مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم که گفت: +می‌خوای همین‌جا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و به در و دیوار نگاه کرد دست به سینه به قیافه حق بجانب‌ش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت: +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام. واسه اینکه یه جاهایی تو کارت دخالت کردم که حقش رو نداشتم در کل اگه زودتر می‌گفتی نقشی ندارم تو زندگی‌ت قطعا این‌همه آزار نمی‌دیدی و اینم اضافه کنم هیچ‌وقت کسی نمی‌تونه تو‌ رو مجبور به کاری کنه یه لبخند مرموزم پشت‌بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همین‌طور که داشت می‌رفت بیرون ادامه داد: + گفتن بهت بگم بیای شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش رو بدم به نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خوب به من چه اصن بهتر شد ولی نه گناه داره نباید دلش رو بشکنم خلاصه به هزار زحمت به افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودم رو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودم رو جمع‌وجور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام رو خوردیم وقتی ظرفا رو جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت: + دخترم چیزی شده مصطفی بی‌ادبی کرده‌؟ _نه این چه حرفیه +خب خداروشکر یه خرده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی به هر دلیلی به من بگو اذیتت نمی‌کنم سرم رو انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمی‌خوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم که بخوام به ازدواج فکر کنم حس می‌کنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته‌ای مثه من دیگه نمی‌دونستم چی بگم‌ سکوت کردم که خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث رو بستیم و رفتم تو جمع نشستیم تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن به خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم به خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی که داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش من رو کلافه میکنه برای همین به دختر گلم اکتفا کرد آخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرش رو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث که توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت با خودم‌ گفتم‌ کاش میشد همه چی یه جور دیگه بود مصطفی هم من رو مثه خواهرش می‌دونست و همه‌چی شکل سابق رو به خودش می‌گرفت. دلم نمی‌خواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و در رو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلی برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش می‌بست اینکه چرا همه‌ش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم به خودم اینطوری جواب می‌دادم که شاید به خاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده، یا شاید نوع نگاهش، یا شاید صداش و یا چهره جذابش!!
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پانزدهم پلکام سنگین شده بود گوشیم رو گذاشتم روی میز و تا چشمام رو بستم خوا
سرم رو آوردم بالا چشمام به عقربه‌های ساعت خوشگلم افتاد که هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی!! یه پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت رو همون زمان یکی بهت فکر میکنه... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴 دو دو تا چهار تا نیست دو دو تا هر چی امام‌ حسین‌ علیه‌السلام بگه میگی نه؟! اربعین بیا کربلا... وای به حال بنده‌ی جامانده از کربلا... مخصوصا جامانده‌ای که طعم مشایة الأربعینیة رو چشیده😭😭😭 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🥀🕊 تولد اول خرداد ۱۳۴۱ کرمانشاه شهادت ۲۱ مرداد ۱۳۶۶ ارتفاعات سردشت ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ خداوندا از این که دیر به جبهه آمده‌ام شرمنده و خجل هستم ولی دوباره تو را سپاس می‌گویم که لطف و کرمت شامل حال حقیر شد و مرا به اینجا آوردی. ✅ برادران استغفار و دعا را از یاد نبرید که بهترین درمان‌ها برای تسکین دردهاست و همیشه به یاد خدا باشید و در راه او قدم بردارید و سعی کنید عظمت او را دریابید و خود را تسلیم او سازید. 🍃یادش گرامی ونامش جاودان 🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه زندگی‌تون ان‌شاءالله ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢همه گلوله های جنگ نرم مثل خمپاره شصته نه سوت داره نه صدا وقتی می‌فهمیم اومده که می‌بینیم: فلانی دیگه هیئت نمیاد! فلانی دیگه چادر سرش نمیکنه! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فرانسه، معروف به مهد آزادی، اما مخالف حجاب، که یکی از شعائر دین مبین اسلام هست... حالا یکی از جذابیتهای المپیک امسال، مدال گرفتن دختر مسلمان بلژیکی با پوشش حجاب سر هست😍 که واقعا قابل تقدیره اینطور نیست؟! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch