eitaa logo
مسیر روشن🌼
44 دنبال‌کننده
790 عکس
537 ویدیو
5 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا هفته دفاع مقدس را گرامی می‌داریم. 🎙مقام معظم رهبری 📆 ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🌷چرایی دفاع مقدس و گزارش حادثه جنگ؛ دو موضوع لازم برای مخاطب امروز ✏️رهبر انقلاب صبح امروز دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت: ✏️مطلبی که امروز ما برای موضوع دفاع مقدس خوب است برای مخاطب مطرح کنیم، عمدتاً دو مسئله است: ✏️۱- یکی چرایی جنگ ۸ ساله است. نسل جوان ما که دوران جنگ را و دوران انقلاب را درک نکردند، بدانند که اصلاً چرا جمهوری اسلامی وارد یک نبردی شد که هشت سال طول کشید. هشت سال زمان کوتاهی نیست. همه ارکان کشور و امکانات کشور در خدمت دفاع از کشور قرار می‌گیرد. این علت ورود ما در جنگ چه بود؟ ✏️۲-  موضوع دومی که باید مورد توجه قرار بگیرد برای مخاطب امروز، گزارش‌گونه‌ای از جنگ است، گزارش جنگ. ✏️مخاطبین این سخنان نسل جوان، نسل جوان آینده، فرزندان شما هستند؛ همه درباره این موضوعات بایستی فکر کنند، کار کنند، درس بگیرند. ۱۴۰۳/۷/۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزمنده قمی داشته می‌رفته دستشویی که با دست خالی فرمانده عراقی رو اسیر می‌کنه!😁 ببینید چقدر شیرین داره خاطره‌ش رو تعریف می‌کنه😊👌 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 فرارسیدن ۲۳ ربیع الاول سالروز ورود پر خیر و برکت کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه (علیها السلام) به شهر قم مبارکباد...🌸 •┈┈••••✾•🌾🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗 نماهنگ | دعای امام زمان(عج) 🎥 قرائت دعای سلامتی امام زمان(عج) توسط حضرت آیت الله خامنه‌ای ✏️ رهبر انقلاب: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرموده‌اند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم. 💻 Farsi.Khamenei.ir ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت چهل و هشت تا ساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم. دیگه این سرگیجه‌های بی‌خود و بی‌جهت رو مخم رژه می‌رفت. چشام رو مالوندم و رفتم سمت دسشویی. به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت. چرا آخه این همه حالِ بد؟ دلم می‌خواست چند ماهِ آخر رو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه. به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونه‌مون. ساعتم رو کوک کردم و گذاشتمش بالا سرم. یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد.آاِا با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. کتابا و وسایلم رو جمع کردم و ریختم تو کوله. رفتم سمت آشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم. یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی کوله‌م رو گذاشتم رو دوشم. واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه. نمی‌خواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم. اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود بندای کفشم رو بستم و راهی مسجد شدم. دیگه برنامه هر صبحم همین بود چون ایام عید بود و کتابخونه‌ها بسته بودن مجبورا می‌رفتم اونجا. با اینکه خونه‌مون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسم رو پرت می‌کرد بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین. با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم. احساس بهتری داشتم‌ که این دفعه حرفم به کرسی نشسته بود کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیون رو روشن کردم رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبخت رو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم می‌خواستم ببینم محمد کجا میره امروز. یه چند دقیقه طول کشید تا گوشیم روشن شه. فورا اینستاگرامم رو باز کردم ببینم چه خبره. طبق معمول اولین کارم این بود. پیج محمد رو باز کردم و صبر کردم پست آخرش یه فیلم بود صبر کردم تا لود شه یه چند دقیقه گذشت که لود شد. دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته. صدا رو بیشتر کردم‌ می‌خندید خنده‌ش شدت گرفت و گفت (دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن. خدایآ اللهم ارزقنا ....) و دوباره خنده‌! از خندیدنش لبخند زدم. چه صدای دلنشینی داشت این پسر! چقدر قشنگ حرف می‌زد. دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش. پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم آجیل ریختم‌ تو کاسه. شکلاتامونم آوردم از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم. نشستم جلو تلویزیون. کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد. پسته‌ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه بادوما روهم جدا کردم. مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم. اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم. نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمی‌کرد، من دلم می‌سوخت براشون. از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم. با همت فراوان و سخت‌کوشی شروع کردم به بازکردن‌شون. تخمه ژاپنی نسبت به بقیه چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود‌ چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش. تموم که شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون. بعدش لواشکم رو باز کردم و خوردمش. هی فیلم می.دیدم و هی می‌خوردم از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه‌ بی‌حوصله تلویزیون رو خاموش کردم. شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابم رو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت. سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم. غروبِ هوا من رو به خودم آورد. با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیم رو گرفتم و با عجله اومدم بالا. دوباره صفحه اینستاگرامم رو باز کردم. تنها جایی که می‌تونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود. مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت می‌کنن، به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار من خیلی همت کنم گوشیم رو بگیرم دستم پیج طرفم رو چک کنم. یه پست دیگه گذاشته بود داشت سبزه گره میزد زیرش نوشته بود (ان‌شاءالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه. ان‌شاءالله همه مریضا شفا پیدا کنن ان‌شاءالله همه جوونا خوشبخت بشن ان‌شاءالله منم حاجت دلیم رو بگیرم و والسلام.) حاجتِ دلی؟ کسی رو دوس داره؟ ناخودآگاه اشک از چشام جاری شد. خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه. تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد چقدر پست میزاره اه دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش. چون چهره‌ش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه اول تنش بود. (هدیه ۱۴ روزه‌ای که خدا روز تولدم بهم داد. برا اولین بار عمو شدنم مبارک! داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه‌ سیزده بدر کنار این مموشک...! ان‌شاءالله پدر شدن خودمون رو تبریک بگیم) عهههه پسره... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
🍃رمان زیبای قسمت چهل و نهم عهههه پسره پرووو رفتم تو تلگرامم بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم. اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنش رو تبریک گفتم. در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم _ن بابا درس نمی‌خونم که. همون لحظه مصطفی پیام داد. +شما نیومدی می‌خواستی درس بخونی دیگه نه!؟ بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرش رو گذاشته! نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم. ‌بهش پیام دادم _چقدر دلم برات تنگ شد مرسی باوفا!! چقد بهم سر می‌زنی... به دقیقه نکشید جوابم رو داد +به به چه عجب خانوم دو دقیقه از درس خوندن دست کشیدن _ن بابا درس کجا بود استیکر چش غره فرستاد _آها راستی جزوه رو نوشتی؟ +آره نوشتم چند بار می‌خواستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود (دلم می‌خواست دوباره برم خونه‌شون محمد رو ببینم) _عه خب ایرادی نداره خودم میام می‌گیرم ازت. +نه دیگه زحمتت میشه... اگه آدرس بدی میارم برات _خب تعارف که نداریم. من فردا یه کاری نزدیکای خونه‌تون دارم. اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت می‌گیرم جزوه رو. راستی نی‌نی‌تون کجاست عمه خانوم؟ استیکر خنده فرستاد و +خونه ننه‌ش بود الان خونه ماست. _عه آخ جون پس حتما میام خونه‌تون ببینمش. (آره چقدر هم که واسه نی‌نی میرم!!) آروم زدم رو پیشونی‌م. مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد +جوابم رو نمیدی؟؟؟ رفتم پی‌وی‌ش _مصطفی بسه. به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره. +عه سلام چرا؟ _نمی‌دونم‌. +می‌خوای من بیام؟ _نه نمی‌خوام. فقط زودتر به مامانم بگو. گوشی‌م رو خاموش کردم و رفتم پایین وای فای هم از دوشاخه کشیدم. تو فکر این بودم که فردا چه جوری برم. چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!! اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!!! بد نیست؟! نمیگن به من چه ربطی داشت؟ وای خدایا کلافه‌م چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد. از رو کشوم مفاتیح کوچولوم رو برداشتم و دعای توسل خوندم. به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود. پتوم رو کشیدم روم و ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم. ولی جاذبه اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمی‌داد... این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا می‌دونست و خدا‌ رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد. واسه نماز که بیدار شدم مامان رو دیدم که نشسته رو مبل سریع رفتم سمتش. _سلام مامان خوبی؟ +صبح بخیر. آره چی‌شدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟! _وای مامان نمی‌دونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمی‌دونم چرا. اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده به خدا حالم بهم می‌خوره! یه کاری کن خواهش میکنم. +نکنه چشات ضعیف شده؟ _ها؟ چشام؟ وای نمی‌دونم خدا نکنه. +باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت می.گیرم چشات رو معاینه کنه. _عه؟ امروز؟ بیمارستان نمیرین؟ +نه نمیرم. دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی کچلم کردن. _اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار +چته تو دختر؟ پسره داره برات می‌میره تو چرا خر شدی؟ کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد +اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری. .برو گمشو خاک به سر _اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا. وضوم رو که گرفتم نمازم رو خوندم رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چند تا تست بزنم. همین که کتابم رو باز کردم محوش شدم. با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم. +پاشو لباس بپوش بریم دکتر _چشم‌ یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینه‌ش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد. یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم. روسری بلندم رو برداشتم و سرم کردم‌ و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه. موبایلم رو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد. خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد. گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم. از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه. با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در منم دنبالش رفتم. از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم. دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین. تا برسیم یه آهنگ پلی کردم. چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود. برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسه‌م که معطل نشم. نشستم روبه‌روی دکتر چونه‌م رو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد. مامانم کنارش وایستاده بود. از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار می‌کرد. برا همین می‌شناختتش. بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گفت +خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس می‌خونه نه؟ مامان پوفی کشید و _این جور که معلومه‌... ینی ظاهرا که آره ولی باطنا رو خدا می‌دونه. چشام رو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشم رو حفظ کنم. با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم. چندتایی رو درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد. چشمام رو باز و بسته کردم و _نمی‌تونم واقعا نمی‌بینم. نزدیکم شد چند تا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده‌ای که رو چشام بود. دونه دونه سوال می‌پرسید که چه‌جوری می‌بینم باهاش. به یکی‌ش رسید که باهاش خوب می‌دیدم. زود گفتم. _عه عه این خوبه‌ها. دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟ _بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی!؟ سرم رو به معنای چه میدونم تکون دادم. اعصابم خرد شد ازاینکه مجبور بودم از این به بعد عینک بزنم. برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم. مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر. _الان باید عینک بزنه؟ +بله دیگه‌ _عینکش رو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان. از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. مامان قبض رو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود. سفارش عینک رو دادیم و گفتیم که عجله‌ایه که گفتن فردا حاضر میشه. چند تا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد. آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم. مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد. به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه. تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +آره مامان رو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم. _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوک بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ _جزوه‌ام دستشه بابا! باید بگیرم ازش. +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه می‌مونه. کمربندش رو بست و گفت +باشه فقط زود برگردیاا.. _چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه. چون آدرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونه‌شون و زود رسیدیم با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه؛ تمام زورم رو روی در بدبخت‌شون خالی کردم وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم رو کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد به چشمم خورد حقم داشت بیچاره درشون رو کندم از جا‌. دستم رو که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیرمنتظره ببینمش. اولین باری بود که تونستم چشماش رو واضح ببینم سرش و انداخت پایین و گفت: +سلام. ببخشید پشت در موندین صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای در رو. با تمام وجود خداروشکر کردم . با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود رو شمردم. فکر کنم از همیشه بیشتر بود یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش رو بیاره بالا صدام رو صاف کردم و سعی کردم حالت چهره‌م رو تغییر بدم تا حسی که دارم از چهره‌م مشخص نباشه. حس کردم همه کلمه‌ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم: _ سلام فکر کنم به گوشش رسید که اومد کنار تا برم داخل رفتم تو حیاط. در رو نیمه باز گذاشت و تندتر از من رفت داخل صداش به گوشم رسید که گفت: +ریحانههه! ریحانهههه !! چند ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه‌ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر رو زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط و تو ماشینش نشست ریحانه داشت حرف می.زد و من داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه.های پُرِش داره. ریحانه منتظر به من نگاه می‌کرد و من به این فکر می‌کردم چرا هر بار که محمد رو دیدم پیراهن تنش بود. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش..
🌍 حکم جهاد 🔹بر همه‌ٔ مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند. ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این است و جز این نیست... سید مقاومت صحیح فرموده بود عاقبت سهل گرفتن انتقام خون حاج قاسم و ابومهدی را...💔😭 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا