eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت هفتاد امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت‌های ویژه‌ بستری شده بود
🍃رمان‌ زیبای قسمت هفتاد ویک انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم. چی؟ بابای محمد مرد؟ شوک بدی بهم وارد شده بود دم‌خونه‌شون‌ که رسیدیم کرایه ماشین رو دادم و پیاده شدم‌ چقدر شلوغ شده بود. به پارچه‌های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم. وای مگه میشه؟ من‌ که چند روز پیش دیده بودم باباش رو سالم‌ بود یه نیرویی نمی‌ذاشت برم تو‌. روح‌الله و علی دم در وایساده بودن. صدای قرآن بلند بود‌ نتونستم اشکام روکنترل کنم. جلوتر رفتم به عکسا و پارچه مشکی‌ها خیره شدم‌ که روح‌الله گفت +بفرمایید سرم رو تکون دادم و وارد شدم. وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم ‌سالم؟ با گوشه چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشم رو درآوردم و رفتم داخل چشم‌هام به ریحانه خورد که داد می‌زد و گریه می‌کرد عه عه عه من چرا باورم نمی‌شد؟ رفتم سمتش بغلش کردم و بهش تسلیت گفتم که گفت +دیدی فاطمه؟ دیدی چی شد؟ بابام رفت فاطمه فاطمه دیدی یتیم‌ شدم؟ در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم زن‌داداشش هم گریه می‌کرد‌ اونم‌ بغل کردم و تسلیت گفتم. یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمد رو ندیده بودم. دلم‌ شور می‌زد براش اون چی به سرش اومده؟ چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بود جای خالیش بود ولی خودش نه! اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه‌هاش چه حالی داشتن واقعا؟ یه خانوم که نمی‌شناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت. چشم‌هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه می‌کرد‌ و فریاد می‌کشید. یه چند دقیقه که گذشت روح‌الله یاالله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیم‌ بریم مسجد. رو کرد سمت من حس کردم می‌خواد چیزی بگه که پشیمون شد و رفت. ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونه‌شون زیاد فاصله نداشت تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت: +وای کیفم! جا گذاشتمش خونه. اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم: _کیفت رو می‌خوای چیکار؟ +باید کارت بدم به روح‌الله! _آهان. می‌خوای من برم بیارم برات؟ +نه به سلما میگم‌ زحمتت میشه _نه زحمتی نیست. میارم برات. اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستی‌ش اشاره زد و گفت +کیان جون کاش به داداشت می‌گفتی بره دنبال محمد‌ هنوز سر خاکه. تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره! بهش حق می‌دادم غم بزرگی بود. به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد. +بیا این کلید خونه‌س. کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس. ازش گرفتم و از مسجد رفتم بیرون. تو گوشی‌م به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونه‌شون بعد از پنج دقیقه رسیدم دم خونه‌شون. کلید انداختم و در رو باز کردم‌. به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم. خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده. تو این گرما پتو چی میگه؟ یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه. ولی از جاش تکون هم نخورد. با صدای بلندتر گفتم. +ببخشید! دیدم بازم کسی جواب نداد. حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بی‌خیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه. دست دراز کردم که کیفش رو بردارم. به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی که شنیدم‌ مانع شد. اول ترسیدم. بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده کابوس می‌دید؟ ریحانه که گفته بود هنوز سر خاکه؟ خواستم نزدیکش شم. حدس زدم حالش بده که با وجود این گرما رفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه، داد و بیداد کنه آبروم رو ببره بگه بهم نزدیک نشو. ایستادم و نگاهش می‌کردم‌ که یهو دیدم تو جاش می‌لرزه. کیف رو انداختم و رفتم سمتش. پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم. خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم ترسیدم حالش بد شده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه. ولی اگه می‌خواستم هم نمی‌تونستم کاری کنم‌. دیدم تلفنم زنگ می‌خوره‌ مامان بود. تلفن رو جواب دادم و _الو سلام مامان. +سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه. _بیا خونه‌شون بابای ریحانه فوت شده‌ من خونه‌شونم الان‌ حال داداشش خیلی بده مامان. بیا کمک کن من نمی‌دونم چیکار کنم. اگه چیزی هم داری با خودت بیار. خیلی آروم حرف می‌زدم نمی‌دونستم می‌شنید یا نه ولی این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه‌ نفهمیدم چند دقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد: +فاطمه! فاطمهه! با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینی‌م. _هیس مامان بیا بالا! +کسی خونه نیست؟ _نه بیا حالا برات تعریف می‌کنم. +بگو چی شده؟ می‌دونستم اگه نگم دست از سرم برنمی‌داره‌ _اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده. داداش ریحانه‌س. مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره می‌کنی؟ مثلا پرستاری‌ها! ملتمسانه گفتم: +خواهش می‌کنم!
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت هفتاد ویک انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم. چی؟ بابای محمد مرد؟ شوک بدی بهم
🍃رمان‌ زیبای قسمت هفتاد و دو این رو که گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت: +یک دقیقه صبر کن. الان میام. منتظر شدم تا برگرده. ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو. اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا‌. از استرس تمام تنم می‌لرزید. چیزی هم نمی‌تونستم بگم. اگه گریه هم می‌کردم مامان می‌فهمید. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم. به تن بی‌جون محمد خیره شدم. مامان دست گذاشت رو پیشونی‌ش و +وای خیلی داغه! تب داره! این رو گفت و کیفش رو باز کرد که دستش رو کشیدم عقب. دستم رو گذاشتم رو کیفش و با نگرانی گفتم: _مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد مامان با این حرفم دستم رو پرت کرد و گفت : +تا اون بیاد این تشنج می‌کنه می‌میره. از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده‌ چند تا تب‌بر و تقویتی. سوییچ ماشینش رو پرت کرد سمتم و ادامه داد. یه سِرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش. چادرم رو درآوردم و رفتم سمت ماشین. یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود. از استرس سِرم به اون گنده‌ای به چشمام نخورد. ناچار کیف رو برداشتم و صندوق رو بستم. خواستم برم داخل که ریحانه اومد. رو بهش گفتم: _حال داداشت بده به مامانم گفتم. می‌خواد بهش سِرم بزنه. این رو گفتم و با هم رفتیم بالا. ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره ‌شروع کرد به گریه و زاری کردن. با گریه‌هاش محمد پلکش رو باز کرد. حس کردم انقدر حالش بده که نمی‌تونه چشم‌هاش رو باز نگه داره. با دیدن قیافه‌ش دلم می‌خواست بزنم زیر گریه. نمی‌تونستم اینجوری ببینمش. مامان سِرم رو از تو کیف درآورد و به من اشاره زد و گفت سِرم رو آویزون کنم به در کمد. منم همین کار رو کردم. بعدش هم از اتاق رفتم بیرون‌ پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه‌ نگاهم دنبالش بود. یه پارچه خیس کرد و دوباره رفت تو اتاق. کلافه سرم رو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
"زندگی" اين واژه پنج حرفی، پُر است از پله‌هايی كه خواسته يا ناخواسته ما را با خود همراه می‌كند! "با آنها يا بايد همراه شد يا هموار" ... كسانی كه همراه اين راه شوند آگاهانه دست به تغييراتی زده و سرنوشت خود را رقم می‌زنند، در غير اين صورت زندگی آن‌ها را هموار كرده و آنگاه تنها مسيری می‌شوند برای عبور ديگران! 📕 پله‌ها ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
الشوک و القرنفل (خار و گل میخک)ا.pdf
4.12M
📚 کتاب رمان خار و میخک ✍️ شهید یحیی سنوار : شهیدِ مجاهد قهرمان، یحیی السنوار، این کتاب را در دوران اسارت نگاشتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨قابل توجه عزیزان نمازگزار... به مسجدیها و نمازگزاران عزیز که روی صندلی نماز میخونن اطلاع رسانی کنید.
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله‌ قسمت هفتاد و دو این رو که گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت: +یک دقیقه صبر کن. الان
🍃رمان زیبای قسمت هفتاد و سه محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم زیر دوش آب سرد. انقدر حالم بد بود حس می‌کردم دارم آتیش می‌گیرم. چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمی‌دونستم چرا می‌لرزم. می‌خواستم یه خرده استراحت کنم و دوباره برم مراسم. احساس ضعفم مانع می‌شد رو پاهام بایستم. حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم. با صدای ریحانه پلک زدم. حس می‌کردم یه غریبه تو خونه‌مونه. ولی نمی‌تونستم دقیق شم. فقط به صداها گوش می‌کردم‌ گریه ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت‌. دلم نمی‌خواست چشام رو باز کنم و جای خالی‌ش رو ببینم‌ واسم عذاب بود نبودش! به صداها گوش می‌کردم که دیدم یه خانومی گفت: +ان‌شاءالله داداشت خوب میشه ریحانه جان. خودت رو اذیت نکن دخترم‌. زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم‌ چه مهربون بود! آخرین بار مامان باهامون این‌جوری حرف می‌زد! ادامه داد: +سرم داداشت هم دیگه اخراشه. یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا، تموم که شد آروم از دستش جدا کن. مراقب باش که دستش کبود نشه. چشام رو باز کردم و به دستم نگاه کردم. بهم سرم زده بودن. حتما همین باعث شده بود که روبه‌راه‌تر شم. خجالت می‌کشیدم به بقیه نگاه کنم. چشم‌هام رو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت: +بفرمایید. داداشتم که بیدار شد. ولوم صداش رو کمتر کرد و مراقب باش زیادی بی‌تابی نکنه. خیلی تنهاست! البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن. عه این چرا انقدر شبیه مامان حرف می‌زد. می‌خواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت می‌کشیدم. ریحانه گفت +چشم خانوم. چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود. خیلی وقت بود کسی این‌جوری باهامون حرف نزده بود! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. چشم‌هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم بی‌اراده گفتم: _آییی! صورتم جمع شده بود. اون خانوم که دیگه پا شده بود دوباره نشست بالا سرم. +من که گفتم مراقب باش. وای ببین چیکار کرد؟ به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد. ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟ به چهره‌ش نگاه کردم و دستم رو کشیدم عقب‌ از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش. آستینم رو کی باز کرد ای بابا‌ بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم. سرم گیج می‌رفت، هنوز احساس ضعف می‌کردم. تازه متوجه حضورشون شده بودم. بیشتر خجالت می‌کشیدم. تکیه دادم به کمد که خانومه گفت. +تسلیت میگم ان‌شاءالله غم آخرت باشه پسرم. با تعجب به ریحانه نگاه می‌کردم که گفت: +ایشون مامان فاطمه جونن‌ خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت. ولی بالاخره پاشدم و ایستادم. _خواهش می‌کنم +خب ما دیگه رفع زحمت کنیم ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد بغلش کرد و با تمام وجود فشرد. رو سرش و بوسید و گفت: +دیگه نگم.ها. مراقب خودت و داداشت باش خیلی! ریحانه دوباره گریه‌ش گرفت: دست کشید رو چشماش و +الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان‌شاءالله که غم آخرتون باشه. رو کرد به من: +خدانگهدار. نتونستم جوابی بدم. سخت سرم رو تکون دادم‌. از اتاق بیرون رفت. دوباره نشستم سر جام. فاطمه هم ریحانه رو بوسید. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم‌. تو همون حالت بودم که گفت: _ان‌شاءتلله غم آخرتون باشه. خدانگهدار. منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون‌. از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده. بی‌خیالش شدم‌ نشستم و پیراهنم رو درآوردم ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل. به هر زحمتی که شده بود گفتم: _آجی! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟ بدون اینکه چیزی بگه در کمد رو باز کرد و پیرهن رو داد دستم‌. یه بسم‌الله گفتم و از جام پاشدم‌ پیرهنم رو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم‌ چقدر دلم تنگ بود برای بابا. خودش راحت شده بود ازین دنیا. ما رو ول کرده بود و رفت... هعی... چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا! کاش منم می‌رفتم‌ پیش‌شون. دیگه بریدم، خسته شدم از این همه درد و سختی. کاش منم می‌بردن پیش خودشون! کل راه با بابا تو دلم حرف می‌زدم و بهونه می‌گرفتم دیگه اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بودن. نمی‌خواستم ریحانه متوجه شه‌ صورتم رو خشک کردم و ادامه راه رو پیاده رفتیم... فاطمه: نگاه کردن به چشم‌هاش آزارم می‌داد. نمی‌تونستم ببینم داره نابود میشه. برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد‌. احساس خوبی داشتم. کاش محمد زودتر خوب میشد. کاش دوباره میخندید! نمی‌دونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود‌! من واقعا دیوونه شده بودم. علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من. از لحاظ عقیده، فکر، پوشش خانواده.‌‌.. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتاد و سه محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم ز
🍃رمان‌ زیبای قسمت هفتادوچهار نمی‌دونم چرا... واقعا نمی‌دونم چرا اینجوری شیفته‌ش شده بودم... چند روز گذشته بود. دیگه نشد تو مراسم‌های بابای ریحانه شرکت کنم. از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده آقارضا هر روز زنگ می‌زدن و کلی سوال پیچم می‌کردن. مصطفی هم دوازده بار از صبح تا الان زنگ زده بود از شدت بیکاری و دلتنگی فقط می‌تونستم به خواب پناه ببرم کلافه به گوشی روی میز خیره بودم و آرزو می‌کردم دیگه اسم مصطفی رو رو‌ی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم چشام رو بسته بودم و تمام‌ حواسم به حالت چشماش بود که در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهم‌ نزدیک شد تلفن رو چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت: +مصطفی است چرا جوابش رو نمیدی؟؟؟ با نگاهی که پر از درد شده بود تلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد آروم گفتم _سلام +سلام فاطمه خانم چطوری؟ خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر ‌کنم‌ دلخور شده بود _خوبم شما خوبید؟ +صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟ پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده: +می‌خوام حرف بزنم باهات از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون با کف دستم زدم رو پیشونی‌م. سعی کردم بهانه بتراشم با یه خرده من و من گفتم: _باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد. +حس نمی‌کنی زیادی انتظار کشیدم؟! راست می‌گفت باید جوابش رو می‌دادم و همه چی رو تموم می‌کردم ولی مشکل این بود که چه جوری می‌گفتم اصلا چی می‌گفتم؟ بگم یکی دیگه رو می‌خوام؟ ته نامردی نیست؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی که رفتیم تمام حواسم جای دیگه می‌بود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم. قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود الان خوبه؟ کجاست؟ چیکارمیکرد؟ تونسته با نبود پدرش کنار بیاد؟ تنهاست یا ریحانه پیششه؟ به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت: +فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار سنگین و متین باش بی‌ادبی هم نکن پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی می‌خوام بهش بدم رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم پاهام رو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم. داشتم تمرین می‌کردم با چه جمله‌ای بهش بگم چه جوری بعدش می‌تونم به چشماش نگاه کنم؟ فرصت داشتم هنوز رفتم مفاتیح رو باز کردم و رو به قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریه‌م می‌گرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه گرفتم و موهام رو شونه زدم و با گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه‌ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود پوشیدم شال بلند مشکی‌م رو هم سرم کردم‌ شلوار لی‌م رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم رو سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیم رو تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقم رو خاموش کردم و رفتم بیرون. در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس می‌زدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم رو روی صورتشون نبینم. یه لیوان آب ریختم و یه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودم و مصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه با ماها انقدر بد تا نمی‌کرد ولی این قانون طبیعت بود! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش می‌تونستم کاری کنم واسه مصطفی کاش می‌تونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که این‌همه بدبختی درست می‌کرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهارخونه با زمینه زرد که چهارخونه‌هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت و چون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشین رو باز کرد تا بشینم نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم تو ماشین ماشین دور زد و نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت رو گاز و شیشه‌ها رو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهره‌ش تا ببینم تو چه حالتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود با دستگاه ور می‌رفت و تراک رو یکی یکی عوض می‌کرد یه آهنگ شاد گذاشت و سرعتش رو زیاد کرد سرم رو از پنجره بردم بیرون
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتاد و سه محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم ز
از برخورد باد با صورتم حس خوبی بهم دست می داد یه لبخند زدم و سعی کردم فعلا فراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم‌هام رو باز کردم و برگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خنده‌م می‌شد نگام می‌کرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر بشه و بدبختیام یادم بیافته مصطفی عالی بود واقعا هیچی کم نداشت... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت هفتادوچهار نمی‌دونم چرا... واقعا نمی‌دونم چرا اینجوری شیفته‌ش شده بودم...
🍃رمان زیبای قسمت هفتادوپنج یه محوطه سرسبز بود که کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود دنبالش رفتم و تو یکی از آلاچیقا که از همه دورتر و اطرافشم خلوت بود نشستیم تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگی‌مون از بلاهایی که سرش آوردم می‌گفت +فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی می‌کردم و قایم‌شون می‌کردم و الکی می‌گفتم خوردم‌شون، بعد خودم رو به مردن می‌زدم توهم باور می‌کردی و زار زار گریه می‌کردی؟ الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم. وایی یادته وقتی که می‌خواستیم از خیابون رد شیم می‌گفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمی‌زنن بهت؟ تو هم جدی می‌گرفتی؟ اینا رو می‌گفت و می‌خندید ادامه داد: یادته داشتم از کنار جوب رد می‌شدم گریه می‌کردی و می‌گفتی میافتی تو جوب می‌میری آخه کی افتاد تو جوب مرد من دومیش باشم؟ انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده +فاطمه، میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی؟ جوابی ندادم با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن +تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگام رو نمیدی الان که می‌بینم خداروشکر سالم و سرحالی می‌خوام بدونم چی‌شده که انقدر می‌پیچونی‌م تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود ولی الان می‌خوام برام دلیل بیاری و بهم جواب بدی، چون دیگه خسته شدم چرا جوابم رو نمیدی؟ چی شده که به من نمیگی؟ خودم رو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمی‌دونم چرا انقدر هل شده بودم گلوم خشک شده بود نمی‌دونستم جمله‌هامو چه جوری بسازم واسه اینکه از استرسم کم شه دستام رو تو هم گره کردم و به چشماش نگاه کردم صدام می‌لرزید: ببین مصطفی نمی‌دونم چه جوری بگم تو خیلی خوبی من خیلی دلم می‌خواست همه چی یه جور دیگه‌ای بود تا مجبور نمی‌شدم امشب اینارو بهت بگم، من دوستت دارم مثه همیشه ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگترشه! +به کسی علاقه داری؟ چیزی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارم و سرم رو پایین انداختم نمی‌تونستم بگم می‌خواستم بگما ولی زبونم قفل میشد خواستم بحث رو عوض کنم _ببین مصطفی ربطی ندا... حرفم رو قطع کرد و دوباره پرسید: کسی رو دوست داری؟ ابروهام گره خورد و سرم رو پایین انداختم همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود رو آورد تا آب و گذاشت لیوان رو برداشتم و پرش کردم و یه قلپ رو به هزار زحمت قورت دادم یه پوزخند زد و گفت: +دلم نمی‌خواست به تو بدبین باشم، ولی از اونجایی که تو این اواخر با پسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی... از تعجب چشام چهارتا شد نگاهم افتاد به گردنش! رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود از ترس زبونم بند اومد ترسیدم یه کلمه نابجا بگم و محمد رو واسه همیشه از دست بدم ترسم رو که دید پوزخندش پررنگتر شد +چرا چیزی نمیگی؟؟ چرا نمیگی دارم اشتباه می‌کنم؟ برام عجیب بود، بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همه چی رو فهمیده بود! جوری دستش رو مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستش رو پاره می‌کنه تو همون حالت بود و فقط چشماش سرخ‌تر میشد با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم نگاهم به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکید خیلی همه‌چی خراب شده بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم با صدای لرزون گفتم: -مصطفی جان! خوشبختی تو آرزوی منه، تو با من خوشبخت نمیشی. +خفه شوووو من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم؟ واقعا خفه شدم +هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روزی بتونی تا این حد پست شی فاطمهه من دوستت داشتمم اینهمه سال دوستت داشتم خودت که بهتر می‌دونسی؟ مگه چه بدی کردم در حقت؟؟ چرا زودتر نگفتی بهم؟؟ چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم؟؟ فاطمه اون شبم به خاطر این پسره رفتی هیاتت؟ کاش پاهام می‌شکست و همراهت نمیومدم! چرا من الاغ نفهمیدم؟ فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شیی؟؟ تو موهاش دست کشید دیگه نتونستم بغضم رو حفظ کنم صدای هق هقم سکوت نفس‌گیر بینمون رو شکست هی تو دلم می‌گفتم کاش همه‌چی جور دیگه‌ای بود صداش آروم شد و گفت: اون گفت چادر سرت کنی؟ آخی چقدر خاطرش عزیزه برات... کاش حداقل به در و دیوار زدن من رو هم می‌دیدی! کاش می‌دیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی! کاش حداقل یه بار حالم رو می‌پرسیدی و برات می‌گفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتم و تو هم نخواستی بشنوی... من چی از اون پسره کم داشتم؟ فاطمه بد کردی حس می‌کنم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تا نتونم خوب حرف بزنم
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت هفتادوچهار نمی‌دونم چرا... واقعا نمی‌دونم چرا اینجوری شیفته‌ش شده بودم...
نتونم داد بزنم نتونم بگم چقدر حالم بده نتونم بگم چطور شکستی‌م! گریه می‌کنی؟ گریه چرا؟ دلت سوخته برام؟ چرا الان؟ چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟ خوشت میومد شاید، خوشت میومد وقتی می‌دیدی دارم برات می‌میرم! خوشت میومد هی خردم کنی و هی نازت رو بکشم نه؟؟ چرا خفه شدی عشقم؟ بگو دیگه بازم بگو بازم بگو دوسم داری، خوشبختی‌م آرزوته، بگوووو... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
سحرخیزا بریم یه جای خوب انرژی بگیریم🤩
خرم آن روز که با دیدن تو تازه شود❤️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه هفته کار و جلسه و کلاس، باعث تاخیر تو ارسال داستان قشنگمون شده بود امشبم چند قسمت دیگه رو می‌فرستم🌸 بعدش میریم سراغ جذابیتای دیگه😉
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوپنج یه محوطه سرسبز بود که کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتی
🍃رمان زیبای قسمت هفتادوشش حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش می‌گرفت لیوان آب رو از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد صدامون ‌توجه آدمای اطرافمون رو جلب کرده بود مصطفی‌ای که یه روز یه حامی قوی بود الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی‌دفاع شده بود سرش رو با دستاش گرفت چیزی از غرورش نمونده بود اولین بار بود صدای هق هق یه مرد رو می‌شنیدم قلبم هزار تیکه شده بود دلم می‌خواست می‌تونستم برم کنار داداشم بشینم روی موهای خیسش دست بکشم و بگم که همه‌چی درست میشه! برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش منی وجود نداشت! اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد. دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود سکوت کرده بود یه سکوتی که تلخ‌تر از زهرمار بود کاش می‌زد تو گوشم و ساکت نمی‌شد! سکوتش از هر چیزی برام دردناک‌تر بود حق با مصطفی بود باید جلوی دلم رو می‌گرفتم نباید این‌جوری می‌شد هرچی بود من باعثش بودم و باید به خاطرش تاوان می‌دادم مصطفی برای زجرکش کردنم راه خوبی رو انتخاب کرده بود شاید می‌خواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش رو آروم کنه! لبخند تلخی زد و جعبه‌ای رو از جیبش درآورد آه پر دردی کشید و گفت: خیال می‌کردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی! فشار درسا روت بود، یا هزار چیز دیگه رو بهونه می‌کردی و می‌گفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی! پدرم دراومد تا چیزی رو برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد در جعبه رو باز کرد دلم می‌خواست همون لحظه بمیرم! یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه می‌درخشید! حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم هرچی سعی کردم هوای اطرافم رو جمع کنم و به ریه‌هام بکشم نمی‌شد فقط یه صدای بدی رو تولید می‌کرد احساس شرمندگی می‌کردم سرم رو پایین گرفتم. نگام افتاد به غذای دست نخورده‌مون. مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه چند دقیقه بعد با چند تا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتش تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد اومدم پایین و دنبالش رفتم نشستیم تو ماشین نایلون و گذاشت رو پام و گفت: رفتی خونه تا تهش رو بخور حالت خوب نیست دوباره اشکای داغم چشمام رو سوزوندن با اینکه حال خودش داغون بود، بازم حواسش به من بود دیگه چیزی نگفت و نگفتم دلم اتاقم رو می‌خواست می‌خواستم پناه ببرم به تختخوابم وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ یه‌خرده نشستم در ماشین رو باز کردم و آروم گفتم: ببخش منو می‌دونم توقع بی‌جاییه ولی... چیزی برای ادامه جمله‌م پیدا نکردم و با یه خداحافظ از ماشین دور شدم از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت سرم رو انداختم پایین و در رو باز کردم آرزو می‌کردم کسی رو نبینم‌ خداروشکر کسی رو ندیدم مستقیم رفتم تو اتاق و در رو بستم سریع لباسام رو عوض کردم نشستم کنج اتاقم عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام. به خاطر خودم یه دلی رو شکسته بودم اونجوری که باید نمی‌تونستم درکش کنم ولی می‌دونستم باهاش چیکار کردم یاد پست محمد افتادم انقدر متنش رو خونده بودم‌ که حفظ شدم گفته بود شکستن دل به شکستن استخوان دنده می‌ماند از بیرون همه چیز روبه‌راه است اما هر نفسی که می‌کشی دردی‌ست که می‌کشی همه‌ش با خودم می‌گفتم کاش از من بدش بیاد مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت هر کاری کردم خوابم نبرد... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوشش حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش می‌گرفت لیوان
🍃رمان زیبای قسمت هفتادوهفت هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد پتوم رو دور خودم پیچیدم استرس همه وجودم رو گرفته بود صداش هی واضحتر می‌شد یهو بلند داد زد: +غلط کرده! من دختر اینجوری تربیت نکردم در اتاقم با شدت باز شد دیگه نتونستم خودم رو به خواب بزنم بابا که چشم‌های بازم رو دید به قیافه وحشت‌زده مامان خیره شد و گفت: +خواب بود نه؟ اومد سمتم بلند شدم‌ و روبه روش ایستادم جدی بود. جدی‌تر از همیشه. این بار چاشنی خشم هم به چهره‌ش اضافه شده بود تا خواستم دهن باز کنم‌ و بگم چی شده با شدت ضربه‌ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم‌. با بهت به چهره برافروخته بابا نگاه می‌کردم ناخودآگاه پرده اشک چشمهام رو گرفت هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ‌های مامانم‌ رو می‌شنیدم که می‌گفت: +احمد ولش کن تو رو خدا. اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت: +مردم اسباب بازیتن مگه؟ زیادی بازی کردی باهاش دلت رو زده؟ چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته می‌کرد؟ تازه فهمیدی دوستش نداری؟ تا الان چه غلطی می‌کردی؟ روبه‌روش ایستادم و به چشماش خیره شدم ادامه داد: +اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم. ها؟؟ حرف بزن دیگه؟ چرا خفه خون گرفتی؟ چرا لال شدی؟ می‌خواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین، نخواستین صدام رو بشنوین می‌خواستم دفاع کنم ولی با سکوت خودم رو مجازات می‌کردم. حقم بود هرچی بابام بهم گفت حقم بود نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم، حقم بود این همه حال بد حقم بود دوری و نبود محمد هم حقم بود وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم کاش یکی وجود داشت و درکم می‌کرد درک نشدن از طرف همه خیلی دردناک بود خیلی دردناکتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم. خیلی آزارم می.داد حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه! مصطفی این‌بار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود. نمی‌دونم چطوری شبم صبح شد نماز صبح رو که خوندم ناخودآگاه از خستگی زیاد خوابم برد. حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه می‌گذشت. و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم. با صدای زنگ تلفن، چشمهام رو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم: _سلام با صدای گرفته و داغونی گفت: +سلام فاطمه جون خوبی؟ _فدات شم تو چطوری؟ +خوبم خداروشکر میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف هم‌ به بابا یه سر بزنیم. پنجشنبه‌ست. دوست داری بیای باهامون؟ _شما؟! +من و محمد با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسی رو نداشتم که من رو ببره. وقتی بهش گفتم که نمی‌تونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونه‌مون منتظره. با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم‌. مسواک کردم و خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم بی‌خیال رفتم تو اتاقم و آروم در رو بستم‌ هنوز جای دستش رو صورتم بود. بی‌رحم بی‌درک. گوشم هنوز سوت می‌کشید. یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم. موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کرد‌م. آروم از پله‌ها رفتم پایین تا به مامان بگم می‌خوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشمهام. ‌ +از کی تا حالا چادر سرت می‌کنی؟ چشم ازش برداشتم و _مدت کوتاهیه! +شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه چندین و چندساله ما؟ خواستم جواب ندم که دستم رو کشید +کجا به سلامتی؟ _دوستم اومده دنبالم می‌خوایم با هم بریم بیرون +از کی اجازه گرفتی؟ به جورابام زل زد‌م و چیزی نگفتم. +ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟ این دوستت بهت یاد داده؟ از کی تا حالا انقد پست فطرت شدی؟ داد زد: +از کی تا حالا بی‌صاحاب شدی که به خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟ مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت: +احمد جان خواهش میکنم‌. بسه آقا. بابا بیشتر داد زد: +تو دخالت نکن همینه دیگه. بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه‌ دختره بی‌چشم‌و‌روی بی‌خانواده ببین چه‌جوری آبروریزی کرده. به این فکر نکردی که من چه جوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟ چادرم رو محکم کشید و پرتم کرد عقب جوری که چادرم از سرم دراومد. ادامه داد +حق نداری جایی بری! دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم‌ خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوهفت هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند ش
🍃رمان زیبای قسمت هفتادوهشت بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم دلم می‌خواست جیغ بزنم از غربتم. چرا هیچ کسی درکم نمی‌کرد؟ چرا همه بی‌درک شدن یهو؟ چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟ بلند بلند گریه می‌کردم که صدای موبایلم بلند شد صدام رو صاف کردم که دیدم ریحانه‌س. جواب دادم _الو +کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم. بیا دیگه... شرمنده‌م به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریه‌م گرفت. با هق هق گفتم _نمی‌تونم بیام ریحانه‌ بابام نمی‌ذاره. میگه حق نداری بری بیرون. +ای وای چرا؟ چی شده؟ هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت: +بابات خونه است الان؟ _آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره +آها باشه. گریه نکن قربونت برم شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه می‌گیریم با ما بیای. بهت زنگ می‌زنم دوباره _باشه مرسی ریحانه جون خداحافظ خداحافظی کرد و تلفن قطع شد دلم گرفت بعد مدتها می‌تونستم ببینمش ولی نشد!! دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت نمی‌دونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد و یه نگاه به صورتم انداخت و گفت: +با این وضعت دوستت هم دعوت می‌کنی؟ با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر می‌کردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود. با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش. شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش. وقتی دیدمش دوباره همه غم هام یادم افتاد و تو بغلش یه دل سیر گریه کردم. لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود. دستش رو گرفتم و نشستیم _ریحانه جون ببخش منو دلم می‌خواست دوباره بیام پیشت ولی نشد. +این چه حرفیه شما خیلی لطف کردین به ما بگو ببینم چی شده چرا انقدر داغونی؟؟ وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همه‌چی رو گفتم از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجه شون به من از بی‌وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی که خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستم رو تو دستش گرفت و گفت: +تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته بعدا می‌فهمه. خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی یه‌خرده مکث کرد و گفت: +ولی فاطمه تو که همه‌ش از این پسره تعریف کردی چی شد که اینجوری مخالفت کردی؟ فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟ ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادوهشت بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم دلم می‌خواست
🍃رمان زیبای قسمت هفتادونه +با چیزایی که از تو شنیدم، مطئمنا وقتی باهاش ازدواج می‌کردی دلت رو می‌برد خب. سرم رو انداختم پایین کاش روم میشد بهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخواد ببرتش دلم می‌خواست می‌تونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچاره‌م که عاشق یه آدم اشتباه شده! ولی فقط تونستم بگم: _هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افتاد. +چرا فاطمه؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث رو عوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم: _بزار برم یه چیزی برات بیارم همین‌جوری نگهت داشتم اینجا ریحانه تا اینو شنید بلند شد و گفت: +نه قربونت برم محمد منتظره _چیی؟ از کی تاحالا؟ +از وقتی که زنگ زدم بهت. _وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم: _الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم به‌خاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی‌جونی زد و گفت: +عه فاطمه نگو اینجوری. دیگه هم‌ اینجوری گریه نکن سکته کردم. نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درست میشه. _چشم. خیلی بد شد بعد مدتها اومدی خونه‌مون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمی‌ذاشتم بری میام بازم عزیزم دست کشید رو گونه‌م که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کرد و داشت خداحافظی می‌کرد که گفتم: _میام باهات تا دم در نمی‌خواد بابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم رو سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم: _ریحانه چی‌شد که موندی؟ +مگه تو، تو لحظات بدم باهام نموندی؟ من می‌ذاشتم می‌رفتم؟ دستش رو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدن‌مون از ماشین پیاده شد. آروم سلام کرد‌و منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم به محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نامرتب‌تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونه‌م. سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین می‌دونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود و چیزی از قدرتش کم نشده بود می‌دونستم چقدر عاشقه پدرشه. ولی برام عجیب بود صبرشون، کاش می‌فهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات می‌گیره؟ چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن. غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش. قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونه‌شون باشیم. خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم. یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه دوست ریحانه. بعد از چند دقیقه رسیدیم. یکم صبر کردیم تا بیاد. ولی نیومد. کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ریحانه ببین چقدر وقت‌کشی می‌کنی! زنگ بزن بهش ببینم دیره. ریحانه سرش رو تکون داد و شماره‌ش رو گرفت بعد از چند تا بوق جواب داد. صدای گوشی‌ش خیلی بلند بود طوری که من می‌تونستم بشنوم‌ منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه‌هایی که از پشت تلفن میومد حواسم رو از افکارم پرت‌ کرد. دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن. یه‌خرده که گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم _چی‌شده؟ نمیاد؟ +وای نه نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده. باباش سختگیر بود ولی نه در این حد که... _حتما چیزی دیده ازش که نمی‌ذاره بره بیرون. +نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره. _پس چی‌شده؟ +چه می‌دونم. دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش. گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون. _مثلا چند دقیقه دیگه؟؟ کی می‌خواد صبر کنه تا اون موقع؟ +خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه. چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله حرف زدن داشتم نه بحث کردن. دلم هم نمی‌خواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد می‌شد. یه مداحی پلی کردم و حواسم رو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم‌. تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونه‌شون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه. قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود. یه گاز داد و ماشین از جاش کنده شد‌ بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونه‌شون. منم نگاهم رو ازش برداشتم و صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلندتر کردم‌. خواستم گوشی‌م رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکی‌ش پیدا شد. چقد بی‌حال و شلخته! یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیم رو پرت کردم تو داشبورد. چشمهام رو بستم. نفهمیدم چقدر گذشت. از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد. نگاهم رفت سمت لنگه شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. شلوارم رو با دست تکوندم که دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین. بهم اشاره زد که سلام کنم. منم سرم رو تکون دادم و آروم سلام کردم
امروز روز شهادت آقا مصطفی صدر زاده است..💔🥲
♦️‌‌سلام امام زمانم 🔹‌‌هرصبح بہ رسم‌نوڪرے ازما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام 🔹‌‌ما هرچہ خوب‌و بد، بہ‌درِخانہ‌ے توییـم از نوڪـران مُنتـظــــر آقـا تـو را ســلام ...
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتادونه +با چیزایی که از تو شنیدم، مطئمنا وقتی باهاش ازدواج می‌کردی دلت رو
🍃رمان زیبای قسمت هشتاد خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه فاطمه نظرم رو جلب کرد. فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین. استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم. یکم که از خونه‌شون دور شدیم پرسیدم: _چی شد؟ +چه می‌دونم بابا‌ پدر نیست که این پدر. این چه پدریه؟ _هوی راجع به مردم این‌جوری حرف نزن. کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟ تو چی می‌دونی ازشون اصلا. یه چند ثانیه سکوت کرد و: +ندیدی چه‌جوری دختره رو کتک زده؟ بدبخت هنوز گوشش سوت می‌کشه‌ صورتش کبود شده. _خب مگه تو می‌دونی سر چی این‌کار رو کرده؟ شاید حقشه! به تو چه که دخالت می‌کنی؟ +حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی که دوستش نداره؟ خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟ نمی‌خواد طرف رو واسه چی می‌خوان بهش بندازن؟ _عه؟ که اینطور! حالا طرف کی هست؟ +مصطفی. همونی که تو بیمارستان دیدیش. _خب؟ اون که خوشگله که‌. +فاطمه نمی‌خوادش. قیافه‌ش رو جدی‌تر کرد و: +تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟ اون بایدخوشش بیاد که نمیاد. هعی بابای بیچاره من. فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام می‌شد. فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه _خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش می‌کنم زیاد دخالت نکن سرشو برگردوند سمت شیشه و چیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار بابا و منم رفتم گل فروشی کنار مزار. دو تا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه. تقریبا یه ساعتی بود نشسته بودیم‌ که روح‌الله و علی هم به ما اضافه شدن. قرآن گوشی‌م رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم. بعدش رفتم سر مزار بقیه شهدا و براشون فاتحه خوندم. تموم که شدن دوباره رفتم سر مزار بابا. از روح‌الله و ریحانه و علی خداحافظی کردم و رفتم خونه. قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش. دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم. همه سلولهام دلتنگیشون رو فریاد می‌زدن. خیلی سعی می‌کردم ریحانه اشکهام رو نبینه ولی دیگه نمی‌تونستم تظاهر کنم به خوب بودن. دلم واسه خنده‌هاش؛ اخماش، جدی بودنش و ... لک زده بود. چقدر زود رفت از پیش‌مون. چقدر خاطره گذاشت برامون! بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونه‌م پیدا کرده بودن و محاسنم رو خیس می‌کردن. حس می‌کردم باهامه شاید هم کنارمه. لحظه لحظه‌هام رو رصد می‌کنه. دهنم بی‌اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم. (ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود... وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می‌رود...) هعی آقاجون! کجا رفتی تنها گذاشتی مارو. حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم. رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز. بعد چند دقیقه صداش دراومد. دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش. تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌. کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی و شیر آب سرد رو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم. بی‌خیال چایی شدم. رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ این‌دفعه لپ‌تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه می‌کردم. الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست! احساس ضعف می‌کردم از گرسنگی. ولی حال و حوصله پختن غذا رو نداشتم. لپ‌تاپ رو بستم. پا شدم چراغهارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ فاطمه: یک هفته گذشته بود. بابا نمی‌ذاشت حتی پام رو از خونه بذارم بیرون‌ مصطفی هم من رو بلاک کرده بود. فکر‌کنم نه می‌خواست حرفام رو بشنوه نه صدام رو بهتر! هر چی بود بالاخره حرفام رو زدم و الان راحت‌تر از قبل بودم‌. اونم دیگه کم‌کم باید کنار می‌اومد با این شرایط. داشتم پست‌های مختلف رو لایک می‌کردم و کپشن‌هاش رو می‌خوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود. صبر کردم تا لود شه. مداحی بود. ولی با همه مداحیایی که تا حالا به گوشم خورده بود فرق داشت. انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود. از عمق وجودش می‌خوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشمهام تر شد. راجع به حضرت زهرا بود. کوتاه بود و دردناک. فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه‌ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض و گریه همراه بود و غمناک، در کمال تعجبم باعث شد آروم شم. کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمی‌کردم. خیلی خوشم نمیومد. ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم‌. شاید به‌خاطر شعر یا نوع خوندنش بود بی‌خیالش نشدم. رفتم دایرکت محسن و گفتم: +سلام ببخشید. میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟ تو پیج‌ها می‌گشتم تا جواب بده پنج دقیقه بعد گفت: +سلام به این آی دی پیام بدید. یه آی دی ای رو فرستاد.