eitaa logo
مرکز مردمی نفس سبزوار
342 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
943 ویدیو
7 فایل
👶ناجی فرزندان سقط👶 طبق آمار😔روزانه حداقل 10 جنین در شهر سبزوار س.ق.ط عمدی می شوند😭 در صورت مواجهه با مشاوران،تماس بگیرید🙏. 09389803541 09045158764 09153714155 ادمین👇 @darininurse @drghazanfari @salarimanesh شماره کارت 6037997950482761
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این فیلم اشکم جاری شد💔💔 این پدر و شوق به آغوش کشیدن فرزندش و پدر دیگری در همین نزدیکی ها که حتی حاضر نشد فرزندش رو ببینه،فقط به جرم دختر بودن😔😔😔 کاش همه فرزندان این سرزمین لذت آغوش گرم پدر و مادرشون رو درک کنن🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
🖌روابط عمومی معاونت بهداشتی دانشگاه علوم پزشکی سبزوار ◀️ مشروح اخبار در لینکهای زیر: 🆔https://eitaa.com/avayebehdasht 🆔 https://www.medsab.ac.ir/index.aspx?siteid=1&pageid=165
روزیِ من کوش؟ متن زیر رو بخونید👇
«عزیز خورشید» کنار بخاری نشسته بود و انار دون می کرد.😋 بچه ها تازه رهاش کرده بودن. تا دو دقیقه پیش هم‌بازی قایم موشک نیما و دریا بود.😁 با اینکه با عصا راه میره و سنگین وزنه، اما عاشق بازی با بچه ها است. هر دفعه که میاد خونمون، تا بچه ها رو به نفس نفس نندازه و صدای خنده‌شون رو به آسمون نرسونه دست بردار نیست.😃 صدام کرد و یک کاسه انار دستم داد. نشستم کنارش و مشغول خوردن شدیم. 😋 عزیز داشت نیما و دریا رو نگاه می‌کرد که میخکوب جلوی تلویزیون نشسته بودن و انار میخوردن.👧👦 بهم گفت: «من وقتی اندازه تو بودم شیش تا بچه‌هامو داشتم. بچه ها خودشون اینقدر با هم بازی می کردن که غذا خورده نخورده سر سفره خوابشون می‌برد، اما مادرای حالا خیلی زرنگ باشن، مثل تو دوتا بچه بیارن.» 😏 گفتم: «عزیز جون، به زرنگی نیست. اون موقع‌ها اینقدر گرونی نبود. الان همه از گرونی می‌ترسن بچه بیارن.» 🤦‍♀ گفت: «ای بابا عزیز جان، اون موقع‌ها خیلی خیلی اوضاع بدتر بود، اما فرقش این بود که مامانا به کُم و هُم اعتقاد قلبی داشتن.» 😌 با تعجب گفتم: «به چی؟؟!!!» 😳 گفت: «به کُم و هُم، به هُم و کُم.» گفتم: «یعنی چی عزیز؟؟» 🤔 گفت: «ببین عزیز جون، خدا دو بار تو قران به مامانا و بابا‌ها گفته که از روزی بچه‌هاتون نترسید که من خودم به شما و اونا روزی میرسونم. دو بار گفته: نحن نرزقکم و ایاهم، نحن نرزقهم و ایاکم. اون روزا بین مردم روستا روزی بچه ها به کُم و هُم معروف بود.»😌 تا حالا نشنیده بودم. حرف‌های عزیز برام جالب بود؛ انگار خدا میگه که اگه بچه بیاد، روزی پدر و مادر زیاد میشه. به زندگی خودم فکر کردم.🧐 عجب!!! من و همسرم که فقط با یه خونه اجاره‌ای کوچیک شروع کردیم. اما حالا بعد از اومدن دو تا بچه شرایط اقتصادیمون بهتر شده. تو ذهنم دنبال یه نمونه متناقض میگشتم. آبجی نرگس و داداش مهدی هم با اومدن بچه هاشون وضعشون بهتر شد. دوستم نگار هم همینطور.دخترخاله‌هام، دخترعمو‌هام ...🙃 جدی‌ها!! انگار این یه قانون ثابت تو هر زندگیه.👌 عزیز منتظر بود تا من چیزی بگم. انار می‌خورد و نگاهم می‌کرد. به صورت مهربونش نگاه کردم و با لبخند گفتم: «راست میگی عزیز، خدا کُم و هُم هیچ بچه ای رو یادش نمیره»😊😊😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سماجت بر خود مستقلی 🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
پیرامون سقط جنین.mp3
2.22M
⁉️پیرامون عواقب وگناه سقط جنین : ⭕️پاسخ: ابراهیم_افشاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر جنین امکان دفاع از خود داشت👆 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
سال گذشته نیشابور امسال تهران و،،،،، 🔺مرگ تلخ مادر جوان به‌ خاطر سقط غیرقانونی جنین 🔹چندی قبل، با اعلام خبر مرگ مشکوک زن جوانی در یک مطب خصوصی در شرق تهران به مرکز فوریت‌های پلیسی ۱۱۰، تیم بررسی صحنه جرم راهی محل حادثه شدند و جسد زن جوانی را مشاهده کردند که هنگام جراحی سقط غیرقانونی جنین در مرکز درمانی موردنظر به کام مرگ فرو رفته بود. جزییات بیشتر tabnak.ir/005KLN منتشر کنید شاید نجات یک فرشته بیگناه به دستان شما باشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرکز مردمی«🌷🦋🌷 » نفس سبزوار ╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌ بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
👼👼👼👼✨✨✨✨☘☘☘☘ 💞✨ حسرت داستان زندگی خانومی ۳۳ ساله است که بعد از کلی سختی و مشقت به یه زندگی و همسر ایده آل رسیده ولی ... 🥀 قسمت دوم
حسرت قسمت دوم زندگی روی سختش رو بهم نشون داده بود. از پس اجاره خونه و خرجی خونه برنمی اومدم😔. شوهر سابقم پیام فرستاده بود که برگردم ولی نه خودم و نه پسرم، هیچ تمایلی به برگشت به اون زندگی جهنمی نداشتیم. پدرم هم از دستم ناراحت بود که چرا دوباره روی حرفش، حرف زدم و اومدم دنبال پسرم. از نظر ایشون، پسر من بچه همون پدره و نباید جوونیم رو به پاش بذارم😔. وقتی جدا شدم هنوز سی سالم نبود و شرایط ازدواج خوب رو داشتم ولی نمیتونستم قید پسرم رو بزنم. مدتی با درست کردن ترشی و کیک و کلوچه، روزگار گذروندم تا اینکه تونستم منشی یه شرکت بشم. 🍀🍀🍀🍀 اوایل حقوق خوبی نمیدادند ولی مدتی که گذشت و مدیرعامل شرکت از دست پاکی و کار درستی من خوشش اومد حقوق و مزایای من رو بیشتر کرد. فقط ایراد بزرگش، بیشتر شدن زمان کارم بود. با افزایش حقوقم مجبور شدم عصر رو هم بیشتر بمونم. وقتی میرسیدم خونه پسرم کیان باید میخوابید😔 مدتی گذشت و برخلاف میلم مجبور شدم بابت بعد از ظهرها از رئیس شرکت خواهش کنم که زودتر برم. تصورم این بود که آقای مدیر عامل بابت این تقاضا ناراحت میشه ولی خیلی منطقی دلیلش رو جویا شد و وقتی متوجه شد سرپرست خانواده هستم و از پسر کوچکم مراقبت می کنم هم ساعت کاری من رو کمتر کرد و هم اجازه داد کیان با من به محل کار بیاد. پیشنهاد آقای دکتر، همون رئیس شرکت منظورمه، خیلی عالی بود. 🌱🌱🌱 کیان تقریبا هر روز بعد از مدرسه می اومد شرکت و کنار میز من مشغول انجام تکالیفش میشد. کیان الان کلاس چهارم بود و داشت برای خودش مردی میشد. مدیر عامل شرکت یا همون آقای دکتر، پسر دانشجویی داشت که اکثر بعد از ظهرها برای کار آموزی در شرکت بود. اوایل، هر روز نمی اومد ولی از وقتی که کیان هر روز بعد مدرسه میومد شرکت، حضور آرش هم هر روزی شد😊 آرش پسر محجوب و خوبی بود. با وجود اختلاف سنی زیادش با کیان، هم صحبت و هم بازی های خوبی بودند. هم کیان برادری نداشت و هم آرش. آرش که می اومد شرکت اول از همه، کارهای کامپیوتری شرکت رو می کرد و بعد وقتش رو با کیان میگذروند. با وجود آرش من گاهی بیشتر از حد معمول هم میتونستم سرکار بمونم. مامان آرش پزشک بود و تا دیر وقت میرفت مطب، به همین خاطر بود که آرش هم اصرار زیادی به زودتر رفتن نداشت. 🌼🌼🌼 به اصرار کیان و آرش، گاهی بعد از تعطیل شدن شرکت من هم با اونا همراه می شدم و با هم بیرون می رفتیم. یکی از همین روزها بود که آرش به من ابراز علاقه کرد😧 آرش به زور ۲۲ سالش میشد و من ۲۸ سالگی رو پشت سر گذاشته بودم. حتی تصور هم نمیتونستم بکنم که آرش، هم بازی پسرم به من پیشنهاد ازدواج بده😒 💐💐💐 من حرف آرش رو نشنیده گرفتم و سعی کردم بهش فکر نکنم. ولی آرش دست بردار نبود. از نظر اون، من‌ تنها کسی بودم که میتونستم خوشبختش کنم🤔 من مدت زیادی بود که در شرکت پدر آرش کار می کردم و حساسیت پدر و مادرش رو نسبت به آرش میدونستم، چطور میتونستم قبول کنم که عروس این خانواده بشم با کلی حساسیت های ریز و درشت ... ای داستان ادامه دارد ... مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار ╭──👶  ⃟⃟⃟ ⃟   ✨بـہ‌‌کانال‌ ما‌بپیوندید ╰┈➤ @nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا