🐄#قصه گاو دانا 🐄
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یه مزرعه، یه گاوی به تنهایی زندگی می کرد. گاو خسته شده بود از اینکه هی باید زمینا رو شخم می زد و شیر می داد و کلی چیزای دیگه، واسه همین اون دوست داشت یک جهانگرد بشه و همه دنیا رو بگرده. اون راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد، اگه به همه جای دنیا سفر کنه و همه چیزو به چشم خودش ببینه، حتما یه گاو دانا و حکیمی میشه و دیگه انقدر کشاورزا ازش کار نمی کشد. بنابراین گاو خورجینی رو برداشتو پر از وسایل کرد و راه افتاد اول به سمت شهرای شمالی رفت. کناره های جاده پر از علف های تازه و خوشمزه بود.گاو خوشحال شدو تمام راهو مشغول خوردن علفا شد.
#صفحهاول
این قدر زیاد خوردو خورد که شکمش باد کردو دیگه نتونست راه بره. مجبور شد همون جا بخوابه. فردا صبح دوباره به سفرش ادامه داد، همین طور که سرش پایین بود و مشغول خوردن بود، یه جا گوشه ای از مسیر تصادف شده بودو یه عده آدم اونجا جمع شده بودند. بعضیا کمک میکردند، بعضیا درمورد تصادف صحبت میکردند ولی گاو قصه ما متوجه هیچی نشد. یکم جلوتر یه آبشار قشنگ یه منظره ی خیلی جالبی رو درست کرده بود. خیلیا مشغول تماشا بودند. بعضیا فیلم میگرفتن و عکس میگرفتند. اما گاو قصه ما همچنان سر به زیر بود و می خورد و می خورد. بازم خوردو خورد تا شکمش باد کردو مجبور شد چند ساعت همونجا بخوابه. خواب های طولانی بعد از چند ساعت خوردن به گاو خیلی کیف داد. گاو از سفرش خیلی راضی بود. آخه اینطوری خوردو خوابش بهتر شده بود و تعجب میکرد که وقتی دانا و حکیم شدن انقدر کیف داره چرا بقیه این کارارو نمیکنن. خلاصه بچه ها، سفرگاو سالها طول کشید. اما پرخوری و نفهمی گاو باعث شد اون هیچی از سفرش نفهمه و هیچی یاد نگیره . بعد از سال ها سفر ،گاو هیچ فرقی نکرده بود ولی اون با خودش فکر میکرد حکیم و دانا شده. اما وقتی که برگشت حتی یه داستان جالب هم از سفرش به یاد نداشت تا برای کسی تعریف کنه. البته اون به هرکی که می رسید راجع به همه چی نظر میدادو خیلی هم حرف میزد. اما بازم همه اونو یه گاو نفهم میدونستد و هیچکس اونو به عنوان یک گاو دانا و حکیم قبول نداشت. اما این چیزا مهم نبود بچه ها، آخه بالاخره گاو خودش نمیدونست چه قدر نادونه، اون خودش خودشو خیلی قبول داشت، برگشت و پیش مزرعه دار اومد. مزرعه دار تا گاو رو دید اونو نوازش کردو دوباره چوب بهش بست تا بتونه کشاورزی کنه. گاو که فکر میکرد دانا شده و دیگه نباید تو کارای کشاورزی کمک کنه، شروع کرد به ماما کردن،عصبانی شده بود.
کشاورز یه نگاهی به گاو کردو گفت؟« چت شده چرا اینقدر ما ما میکنی؟دارم این چوبو بهت می بندم که بتونی راحتتر شخم بزنی.» ولی گاو که اعصابش خورد شده بود همینطور ماما می کرد. کشاورز از دست گاو عصبانی شد. چوب رو باز کردو گاو رو رها کرد. گاو هم رفتو رفت و ازونجا دور شد. اون دیگه نمیخواست به مزرعه برگرده. ولی اون دیگه جایی هم برای استراحت نداشت . اون اگه توی مسافرت چیزی یاد گرفته بودو دانا شده بود، حتما الان کشاورز جور دیگه باهاش برخورد میکرد. ولی گاو قصه ما تو مسیر همش در حال خوردن بودو هیچ اتفاق تازه ای رو ندید
#صفحهدوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱دیریست که از روی دلآرای تُو دوریم
🌱محتاجِ بیان نیست که مشتاقِ حضوریم..
#اللهمعجللولیکالفرج
💐☺️سلام شیربچههای ایران😘
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻❥اخجون #بازی჻ᭂ࿐❁
#بازیحسی مناسب برای کلاس اولیها حتی دیکته حسی میشه بهشون گفت 🧠☺️
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻❥اخجون #انیمیشن჻ᭂ࿐❁
#انیمیشنشهیدحسینفهمیده
۸ آبان سالروز شهادت دانشآموز شهید فهمیده، روز نوجوان و روز بسیج دانش آموزی
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🐂 گاو پرخور
تو یه طویله یه گاو پرخور بود که بیشتر از همه غذا می خورد. وقتی موقع خوردن می شد سرشو می انداخت پایین و هی می خورد. سیر که نمی شد ، انقدر می خورد تا غذا تموم بشه. هی می گفت مااااا ماااا اینا چقدر خوشمزن.
یه روز انقدر خورد و خورد تا مثل بادکنک باد کرد. تا خوابید روی زمین، همه چیز زیر شکمش گم شد. خانم مرغه دنبال جوجش می گشت. ببعی دنبال علفاش می گشت. سگه دنبال استخونش می گشت.
یه دفعه گوشه شکمش تکون خورد و یه جوجه از زیر شکمش اومد بیرون و گفت ای ی ی ش. لطفا شکمتونو یه خورده جمع کنید. من زیر شکم شما گیر کرده بودم.
گاوه خجالت کشید و گفت ببخشید حواسم نبود.
ببعی گوشه ی علفاشو دید که از زیر شکم گاو پر خور پیدا شده بود. اومد جلو و گفت لطفا این طرف شکمتونو یه خورده ببرید بالا من علفهامو بردارم. گاوه از خجالت عرق کرد. ببعی علفهاشو برداشت و با اخم از اونجا رفت.
بعد سگه اومد و گفت حالا که همه چیز از زیر شکم شما پیدا می شه لطفا یه نگاه کنید ببینید استخوون من زیر شکم شما نیست؟
گاو چاق و شکم گنده، از جاش بلند شد. ولی استخوونی روی زمین نبود. خوشحال شد و لبخند زد. سگه زیرشو نگاه کرد دید استخوونش به شکم گاوه چسبیده . استخوونشو برداشت و با اخم به اون نگاه کرد و گفت ایناهاش . اینجاست.
این دفعه دیگه گاو شکم گنده از خجالت سرخ شد. سرشو انداخت پایین و رفت تو اتاق خودش دیگه تا شب بیرون نیومد.
شب که موقع شام شد تصمیم گرفته بود رژیم بگیره و کم غذا بخوره. شروع کرد به غذا خوردن.
وای وای انقدر غذا خوشمزه بود که دوباره همه چی یادش رفت و انقدر خورد و خورد که شکمش مثل یه دیگ گنده شد.
اما این بار گاو از بس خورده بود دل درد گرفت و به گریه افتاد. به خودش قول داد دیگه حتی اگه غذا خیلی خوشمزه بود حواسش باشه به اندازه غذا بخوره.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝 به نام خدای مهربان 💝
💐☺️سلام شیربچههای ایران😘
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110