May 11
خب سلام
خیلی خلاصه توضیح میدم ، من الهه هستم و اینجا میشه گفت سومین یا یه جورایی چهارمین داستان من گذاشته میشه(الان که دارم فکر میکنم حتی ششمین؟) ایده برای چند سال پیشه و از دل فانتزی های نوستالژیک خودم بیرون کشیده شده . داستان دختری به نام کلارا (توی داستان با نام مخفف کِلِر ازش یاد میشه) که حتی خودش هم نمیدونه دقیقا کیه
شاید ریشه همه اینها از گمگشتی خودم باشه ، شایدم فانتزی سرایی نوجوانی بشه بهش گفت ، هرچی که بود باعث شد همین چند شب پیش به سرم بزنه که اون رو بنویسم
خدا رو چه دیدی ، شاید چند نفر خوندن و خوششون اومد
خلاصه که این داستان بدون پیرنگ و تحت تاثیر جو نوشته نشده
امیدوارم لذت ببرید
پ. ن: فضاسازی و صحنه پردازی غربیه و ممکنه رگه هایی از داستان های آشنا ببینید ، کاملا عمدی بوده این امر چون میخواستم داستان هویت خودشو حفظ کنه
پ.ن۲: یه چیز دیگه هم بگم برای شفاف سازی. اینجا درکنار داستان یسری نوشته های مستقل دیگه ای هم قرار میگیرن با #آزاد که ژانرها و سبک های مختلفی رو به نمایش میذارن. خودتون هم میتونید برامون نوشته های آزادتون رو بفرستید.
#آخرین_اخگر
بخش اول
کلارا با بغلی پر از کتاب از راهروهای تو در توی کتابخانه می گذشت. چند دقیقهای بود که بیرون از سالن مطالعه در آن راهروهای مقطع به دنبال راه خروج میگشت و آن را پیدا نمی کرد. دانش آموزانی که از کنارش میگذشتند با یک نگاه کوتاه به پیکسل سنجاق شده بر پیراهنش از او فاصله میگرفتند. این ایده کندیس بود که جشن را گروهی برگزار کنند و حالا کل مدرسه از گروهشان متنفر بود. کندیس محبوب ترین دختر مدرسه بود اما حسادتشان به او همیشه جلوی تحسینشان را می گرفت. البته ، از نگاه های تمسخر آمیز و پچ پچ های آرام مشخص بود کسی به کلارا حسادت نمیکند .
با آن قیافه ای که کندیس برایش ساخته بود صرفا احمق بنظر می رسید. زمانی که پیچ سوم را رد می کرد پایش برای پنجمین بار پیچ خورد و آرنجش محکم به دیوار برخورد کرد. لعنتی . به سختی مچ دستش را بالا آورد و به ساعتش نگاه انداخت . ده دقیقه به چهار بعد از ظهر بود و این یعنی تا همینجا هم خیلی دیر کرده بود . قدم هایش را محکم تر و سریع تر برداشت. صدای تق تق آن پاشنه بلند ها همه جا را پر کرده بود ، مردم از گوشه و کنار هیس میگفتند و چپ چپ نگاهش میکردند . پس از اینکه کلارا در خروجی را دید نفسش را بیرون داد و گفت :《 بالاخره پیدات کردم 》
با بازکردن در سرخ و سنگین کتابخانه و قدم گذاشتن در حیاط مدرسه، صدای بلند جیغ و دادهای دانش آموزان دبیرستان در گوشش زنگ زد. آفتاب چشمش را می آزرد و قطرات عرق از چانه اش می چکید. سرش را بالا آورد و به آسمان نگاه کوتاهی انداخت. از هیچ چیز بیشتر از گرما متنفر نبود. در همین بین چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای بلند و نازک کسی را شنید
_ گفتم خودشو میرسونه.
کلارا اخم کرد تا کندیس را بهتر ببیند. با آن تاپ چسبان صورتی و کت لی شبیه ستاره های دهه هشتاد شده بود تا مسئول تدارکات جشن پایان سال. مدل موهای اغراق آمیز و آرایشی غلیظ. کلارا چشمانش را برای لحظه ای بست و تلاش کرد به این فکر نکند که ظاهر خودش هم همچین شرایطی دارد .
پسر قد بلندی که کمی آن سو تر ایستاده بود ابرویش را بالا داد و گفت : 《این پیشنهاد درخشانت برای جشنه ؟ یه مشت کتاب ؟ منو بگو از همگروه شدن با کی خوشحال بودم. 》
دختری که کنار پسر ایستاده بود ، با لحنی که ناامیدی را فریاد میزد جیغ جیغ کرد : 《نکنه برنامه ت برای هفته دیگه اینه که همه مون رو مثل پرام کوئین آرایش کنی و مجبورمون کنی برای بچه ها برقصیم؟ 》
کندیس چشمانش را در کاسه چرخاند و نگاهی به کلارا انداخت. کلارا معنای آن نگاه را میدانست . کتابا رو بده به من و برو توی ساختمون . می دانست کندیس در دفاع از خودش به هیچ کس نیاز ندارد. سرش را تکان داد ، کتاب ها را به کندیس داد و بدون هیچ حرف اضافه ای وارد مدرسه شد. دلش برای همگروهی های جدید کندیس میسوخت. قرار بود از حرف هایشان پشیمان شوند.
هوای درون ساختمان خنک تر و مطبوع تر بود و دیگر آفتاب چشمان کلارا را آزار نمیداد. سالن مدرسه تقریبا خالی شده و تنها مهمانانش، گروه های متفرق آماده سازی جشن بود. کلارا نگاهی به چپ و راستش انداخت و با دیدن آشنایی که وسط سالن ایستاده بود لبخند زد .
مدتی بود که کیت با دیدن برخی تصاویر و مکان ها لحظه ای از خودش فاصله میگرفت. زمانی که از او می خواستند برایشان توصیف کند که چه می بیند ،صرفا شانه بالا می انداخت . کلارا زیر لب زمزمه کرد:《چطور میتونه انقدر راحت با الهاماتش کنار بیاد》 و تقریبا به سویش دوید.
کیت با دیدن کلارا از جا پرید و آنگونه که گویی از خواب میپرد گفت : کِلِر.
چشمان تیره ش می درخشید.با لحن سرخوشی ادامه داد: 《کندیس کجاست ؟ 》سپس بدون آنکه اجازه بدهد کلارا چیزی بگوید ادامه داد : 《نه نمیخواد بگی . مسئول تدارکات جشنه . سوال پرسیدن نداره.》
کلارا دهانش را بست و حرفش را تایید کرد. ناگهان برق شرارتی در چهره کیت نمایان شد. لبانش را جمع کرد و با صدایی آرام زمزمه کرد : 《یه پسر جدید توی کلاس اسپانیاییمون هست !》
سپس با علامت سر به سمت راست اشاره کرد و کلارا او را دید . زیر لب زمزمه کرد : خدای من ، نه
اما دیر شده بود . پسر آنها را دیده بود و مستقیم به سمتشان می آمد.
#آخرین_اخگر
بخش دوم
کیت دهانش را نزدیک تر برد و در گوشش گفت: 《خوش تیپه مگه نه ؟》 کلر صورتش را جمع کرد.
_ نه اونقدرا. کی روی هودی سبز لجنی کت چرم قرمز می پوشه ؟
پسر به آنها رسید . دست هایش را در جیبش فرو برده بود .با ظاهری که گویای خجالت زدگی اش بود ایستاد. با صدای آرامی پرسید:《سلام خانم ها، میدونید کلاس ریاضی ۳ کجا برگزار میشه ؟ 》کیت با لحنی که انگار با تلویزیون مصاحبه میکند گفت:《 اول سالن شماره دو سمت راست. موفق باشی.》 پسر سرش را تکان داد. چند ثانیه ای به چشمان کلارا خیره شد و بدون آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت و به سمت سالن شماره دو رفت.
آن دو، رفتن پسر را تماشا کردند. برخلاف کیت که گونه های قهوه اییش هاله صورتی گرفته بودند، کلر هیچ واکنشی نشان نداد. همیشه به سم می گفت سلیقه بدش در انتخاب لباس زیبایی چهره و موهای طلایی رنگش را زیر سوال می برد. حالا ، حتی با اینکه بیست سال از آخرین ملاقاتشان میگذشت، سم مانند دیوانه ها در سالن این طرف آنطرف میچرخید و به دنبال کلاس ریاضی ۳ میگشت. چه بهانه خوبی برای اولین ملاقاتشان پس از سالها !
کیت آستین کشی کتش را کشید و با لحن کودکانه ای گفت:《 نمیشد بهش سلام کنی ؟》
کلر ابروهایش را در هم کشید و همزمان که تلاش میکرد انگشتان کیت را از دور بازویش باز کند گفت :《کیت، عاقل باش، اون اولین پسری نیست که توی عمرت میبینی . خیلی بد لباس و مشخصا احمقه. ازش دور بمون . جدی میگم .》 کیت همان طور که به راه طی شده توسط سم خیره شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت:《من دیوونه نشدم، ولی اون... اون پسر... 》سپس در حالی که تلاش میکرد نگاهش را به سوی کلارا برگرداند ادامه داد: 《از کجا میدونی؟ تو که اونو نمیشناسی .》 کلارا شانه ای بالا انداخت .
_ به قیافه ش نگاه کن ، کاملا مشخصه .
و بدون آنکه بیش از آن کار را خراب کند از کیت جدا شد. کیت حتی متوجه رفتنش نشد. احتمالا الهاماتش را این بار در میان رد پاهای نامرئی سم پیدا کرده بود . کلارا درجهت مخالف خط نگاه کیت به سمت یکی از کلاس های راهروی شماره یک رفت . کلاس تقریبا خالی بود. کیفش را از اولین صندلی نزدیک به در برداشت و همانطور که سرش را پایین انداخته بود از در پشتی مدرسه خارج شد. هوای ظهر مغزش را داغ و طاقتش را طاق کرده بود. با کلافگی قدم بر میداشت و هر چند دقیقه یکبار به زمین و زمان فحش میداد. سم . سمِ احمق . با آن لبخند عجیب و لباس های عجیب ترش او را یافته بود و مقابل چشمانش خودنمایی میکرد . زمانی که به حیاط جلویی خانه رسید تقریبا تمام پوست کف دستش از فشار ناخنهایش کنده شده بود.
کلارا در ایوان خانه، دَنی گریسون ، سرپرستش را دید که روی انگشتان پایش بلند شده بود و تلاش میکرد ریسه چراغ را از میخ روی ستون جدا کند . دَنی با دیدن قامتِ تیره سایه کلارا بر چمن های تازه کوتاه شده ، به سمتش نگاهی انداخت و با لبخند پهنی تقریبا داد زد: اوه کلر، خدارو شکر اومدی. کلی کار مونده.
سپس ریسه را رها کرد ، ستون چوبی را گرفت و گفت: 《بیا به کمک این پیرزن و ریسه ها رو نصب کن.》 کلارا پله های ایوان را سریع بالا رفت . بدون آنکه چیزی بگوید و یا حتی کوله اش را زمین بگذارد در یک حرکت ریسه را از میخ جدا و در محل درستش جایگذاری کرد. دنی لبخندش را پهن تر کرد و با لحنی حاکی از قدردانی گفت :《 ممنون ، حالا برو داخل ، امروز خسته شدی ، ناهار روی کابینته ، هرچقدر دوست داری بخور.》 کلارا نگاهی به صورت چاق و سرخ و سفید دنی انداخت و با نهایت تلاش برای پوشاندن احساساتش گفت :《ممنون دنی ، ولی امروز یه جایی کار دارم . شب برمیگردم با هم غذا میخوریم》 و به سرعت وارد خانه شد .
همزمان که از پله ها بالا میرفت صدای دنی را میشنید که از چارچوب در فریاد میزند:《 مگه میشه کل روز چیزی نخوری. به چشمات نگاه کن چطور گود افتادن ، تاثیر غذا نخوردنه .》 کلارا وارد اتاق شد و همانطور که لباس هایش را عوض میکرد به این حرف دنی می خندید. دنی خوب میدانست او از بی خوابی و بی خوراکی به این روز نیفتاده. سیاهچال خانه پدری این بلا را سرش آورده بود.
زمانی که از پله ها پایین می آمد دنی با چهره ای پرسشگرانه چشمانش را برای یافتن پاسخ میکاوید . سر انجام آهی کشید و گفت:《تو که بچه نیستی ، هرجا خواستی برو ، فقط زود برگرد.》 کلارا لبخندی زد ، گونه دنی را بوسید و گفت :《 سعیمو میکنم 》
میدانست کارش زیاد طول نمیکشد . نباید زیاد طول میکشید. زمانی که از فاصله اش با خانه مطمئن شد شروع به دویدن کرد. باید از کار سم سر در می آورد.
#آخرین_اخگر
بخش سوم
زمانی که مقابل خانه وایتها ایستاده بود نفس نفس می زد. تمام راه را تا خیابان ۷۱ شمالی دویده بود. برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. سکوت همه جا را پر کرده بود . در این محله حتی کلاغ ها هم لانه نداشتند.
خانه های مجلل و ویلاهای اشرافی خیابان ۷۱ تقریبا خالی بودند و هیچ عابری از آن خیابان رد نمیشد . ثروتمندان شهر کوچکشان چند سالی میشد که یک به یک از آن شهر جن زده فرار میکردند و به شهرهای بزرگ تر و ایالت های صنعتی پناه می بردند. کلارا موهایش را محکم بالای سرش بست و پله های خانه را دو تا یکی بالا رفت.
ساختمان دو طبقه عمارت از جنس چوب افرا بود. هال های متعدد و اتاق های بیشمارش اما ، هیچگاه باعث نشده بودند کسی به فکر اقامت در آن بیفتد . ایوان خانه چراغ نداشت و عمارت ، شب ها در آغوش درختان جنگل ناپدید می شد . خانهی دور افتاده و خزههایی که روز به روز بخش بزرگتری از نرده ها را در آغوش می گرفتند ، نقل محافل هالووین شهر نایتکراس بودند.
کلارا مقابل در بزرگ و صیقل خورده ایستاد. چند ضربه به در کافی بود تا صدای خش دار آقای گریسون را از آن سوی در بشنود . هنگامی که در باز شد کلر با ابری از دود مواجه شد و به سرفه افتاد . آقای گریسون با آن پیپ گران قیمت بر گوشه لبش غرید :《بالاخره اومدی ؟ آقا پسر بالاخره تشریف آوردن.》
کلر سرش را تکان داد و گفت:《میشه بیام تو درموردش حرف بزنیم؟》 در کاملا باز و کلر وارد هال خانه شد. مستقیم بر مبل سرخ و طرحدار مقابل شومینه نشست و بی مقدمه گفت:《 چطور تونستی اجازه بدی اینجا بمونه بدون اینکه به من خبر بدی؟》
تام گریسون پیر بدون آنکه در را ببندد نزدیک تر آمد . روی دسته مبل مقابل نشست و درحالی که تلاش میکرد با دست لرزانش گل داوودی خشک شده ای را در چایش خرد کند شانه ای بالا انداخت و گفت :《کلارا ... بعضی وقتا فکر میکنم این صد و خورده ای سال رو توی غار سپری کردی.》 سرفه ای کرد و بدون آنکه به کلر نگاه کند ادامه داد :《ما محافظا کار خاصی از دستمون برنمیاد . هر موجود ماورایی از این خون و نژاد به دنیا بیاد افسار ما رو در اختیار داره . چه شما ، چه اون پسر عموی سر به هواتون. ساموئل . 》
کلر نفسش را بیرون داد و بیشتر در مبل فرو رفت . اخم هایش درهم رفته و چهره اش عبوس بود. محدودیت های محافظ ها را خوب میدانست اما هنوز هم دوست نداشت باور کند سم آنقدر راحت در آن شهر زندگی میکند.
_ نگفت چرا برگشته؟
_ چیزایی در مورد خونه میگفت و اینکه دوست داره جایی زندگی کنه که اصل و نسبش به اونجا برمیگرده . از این خزعبلات که شماها هروقت میخواید دروغ بگید ، میگید .
سپس با صدایی که تقریبا از حلقش بیرون نمیآمد زمزمه کرد:《 انگار یادم رفته توی راهروهای این خونه چه جنایت هایی ... 》 با تلفظ کلمه جنایت آب دهانش کمی به بیرون پاشید و لرزه ای به اندام کلر افتاد .
به خودش قول داده بود از دردسر هایی که همیشه تا پشت در خانه دنبالش میکنند دور بماند . شانزده سال، هر کار از دستش بر می آمد کرده بود تا سایه تاریکی او را نبلعد. حالا شاهد آن بود که چگونه دردسر آرام آرام به سویش می خزد و این بار، دیگر راهی برای فرار نیست.
تام، چای را یک نفس سر کشید و ایستاد.چشم های آبی و سردش را به کلر دوخت که مانند پشمک خیسی در مبل فرو رفته بود و به شعله های لرزان درون شومینه نگاه میکرد. نفس عمیقی کشید و با لحن بی تفاوتی هشدار داد:《 برگرد خونه تا قبل از اونکه ساموئل برسه. اگه تو رو اینجا ببینه اوضاع آشفته میشه.》
کلر سری تکان داد. با بی میلی ايستاد. موهای بسته شده اش که حالا درد میکردند را باز کرد و گفت:《خبری شد من رو در جریان بذار... بهش هم نگو من اینجا اومدم. 》
ناگهان صدایی از پشت سر او را در جایش میخکوب کرد.
_ چرا نباید بدونم ؟
#آخرین_اخگر
بخش چهارم
کلر روی پاشنه پا چرخید و صورت خیس از عرق سم را در چارچوب در دید که تلاش میکرد لبخندش را حفظ کند. موهای طلاییش به پیشانی اش چسبیده بود. گرمای بهار او را نیز می آزرد.
آنها مجبور بودند برای یکرنگ شدن با دیگران ، در این فصول نیز لباس گرم بپوشند و کم کم به آن گرما عادت کرده بودند اما هنوز هم کمابیش آزاردهنده بود . سم قدمی به داخل هال برداشت و روی پادری سیاه رنگ جلوی در ایستاد. کت سرخ و کوله اش را گوشه ای انداخت و به کلر چشم دوخت . کلارا نگاهی به تام انداخت. با اینکه لب های خمیده پیرمرد به سختی از پس سبیل پرپشت و خاکستری اش مشخص بود اما کلر میتوانست لرزیدنشان را تشخیص دهد ، او نیز دل خوشی از سم نداشت. کلر نگاهش را به سم که اکنون دیگر تلاشی برای لبخند زدن نمی کرد برگرداند. در کنار آتش سرخ درون شومینه این بار آتش خشم از وجودش زبانه می کشید.
تام برای رهایی از این سکوت آزار دهنده سینه ای صاف کرد ، دستش را روی شانه ی کلر گذاشت و گفت :« کلارا ، سلام من رو به همسر سابقم برسون ، تا به خونه برسی خورشید غروب کرده ، عجله کن.»
کلارا سرش را با قدرت تکان داد و بدون آنکه حتی یک نگاه دیگر به چهره از خجالت سرخ سم بیندازد از خانه بیرون رفت. این روز لعنتی خیال تمام شدن نداشت.
چند قدمی از خانه دور نشده بود که صدای سم را از پشت سر شنید :« خواهش میکنم کلر ... بهت نیاز دارم ... وایسا .» کلر بی توجه به خواهش های سم به قدم هایش سرعت بخشید و پا بر آسفالت تافته خیابان ۷۱ گذاشت . سم فریاد دیگری زد:« اگه هیچوقت حقیقت رو نشنوی ، نمیتونی درست قضاوت کنی ، تو شرایط رو درک نمی ...» ناگهان صدای نازک و دخترانه ای صدایش را برید :
_ خدای من کلر ، تو اینجا چی کار میکنی؟
کلارا ایستاد و نگاه دوخته به زمینش را به نگاه جولیا گره زد . دوستش با پوستی برنزه و موهایی که با سنگ های ریز زینتی بافته شده بود به او لبخند می زد.او نیز به اندازه کلر از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود . چمدان گران قیمت و بزرگی کنار پایش روی زمین افتاده بود، احتمالا همین حالا از فرودگاه به نایت کراس رسیده بودند.
کلارا ناخودآگاه لبخندی زد. پیش از آنکه قدمی به سمت جولی بردارد ، او خود را در آغوشش انداخت
_ سفر یونان فوق العاده بود ، تنها چیزی که کم داشت شما ها بودید .
سپس از کلر جدا شد و در حالی که هنوز دست هایش روی شانه های او بود ادامه داد :« به پدرم اصرار کردم که قبل از جشن پایان سال، بلیط برگشتم رو بگیره ، مهمونی ای که کندیس مسئول برگزاریش باشه افسانه ای میشه. نمی خواستم از دستش بدم .» کلارا لبخند پهن تری زد . دو هفته ای بود جولی را ندیده بود. اما قبل از آنکه شادی ملاقات در او اثر کند به یاد سم افتاد که هنوز مقابل خانه ایستاده بود. خودش را از جولی جدا کرد و به پشت سر نگاهی انداخت . سم با چهره ای مبهوت به آن دو خیره نگاه میکرد اما آنقدری با آنها فاصله داشت که صدایشان را نشنود. جولی با دنبال کردن رد نگاه کلر به سم رسید. لحظهای در سکوت به او خیره شد و زیر لب گفت : «اون پسره رو میشناسی؟» کلر اخمی کرد و همانطور که به سم نگاه میکرد که تظاهر می کرد در حال تماشای وزش نسیم گرم در میان درختان سرو است، گفت : «ای کاش نمی شناختم»
#آخرین_اخگر
بخش پنجم
۸ نوامبر ۱۹۹۰
* * * * * *
_ سلام بینندگا.... امرو.... یکش.... هش...
کلارا کنار تلویزیون کوچک زانو زد. با کف دست چند بار به آن کوبید و گفت : 《من که بهت گفتم سم ، مشکلش جدیه ، باید ببریمش تعمیرگاه.》
سم بی توجه به او روی کاناپه نشسته و پاهایش را روی میز وسط اتاق گذاشته بود . بنظر میآمد کتاب میخواند. کلر این بار صدایش را بالاتر برد : 《مگه نمیخواستی تلفن اون دختره رو درست کنی؟ اینو هم ببر.》 سم بدون آنکه کتاب را پایین بیاورد گفت:《اون دختره اسم داره.》
کلر آهی کشید. چند ماهی بود برای پیدا کردن مایکل به شهر کوچکی درکرولاینا آمده بودند ولی نه تنها از او خبری نشده بود بلکه روز به روز زندگی برایشان سخت تر میشد. هیچ یک سرمایه ای نداشتند و خوشگذرانی های سم باعث شده بود آه در بساط نداشته باشند. او هدفشان را از یاد برده بود. کلر از روی فرش کهنه کف اتاق بلند شد ، به سوی سم رفت و در یک حرکت کتاب را از دستش گرفت .ابرو های سم بالا رفت ، اعتراض کرد : 《داری چی کار میکنی ؟ 》
کلر کتاب را بست و گوشه ای انداخت . روی میز مقابل سم نشست و گفت :《چند ماهه داریم دنبال برادر دیوونه ت میگردیم که نکنه نقشه نابودی دنیا رو تو سرش بپرورونه. توی این شهر به هر مغازه و خونه و محله ای سر زدم. از چندتا جادوگرمحلی به سختی وقت گرفتم تا ورد مکانیابی رو اجرا کنن ولی هربار خون روی کل نقشه پاشید. اون داره از یه طلسم استفاده میکنه که پیداش نکنیم . میدونی همه اینا یعنی چی ؟ یعنی ممکنه یه اتفاق وحشتناک بیفته و تو بیخیال اینجا نشستی و به من می گی اون دختره احمقِ موقشنگ رو با اسم کامل صدا بزنم . 》
صورت کلارا سرخ شده بود و با هر کلمه صدایش بالاتر میرفت .
_ سم خواهش میکنم بگو مشغول انجام کاری هستی. من رو شگفت زده کن . مثل گذشته ، وقتی میخواستی غافلگیرم کنی . همیشه به بدترین حالت خودت تبدیل میشدی تا قدر هدیه ت رو بیشتر بدونم.
سم که پاهایش را از روی میز برداشته و صاف نشسته بود دیگر به چشمان کلر نگاه نمیکرد ، اخمی کرد و گفت: 《تمومش کن .》
کلر با دلخوری ادامه حرف هایش را خورد. سم دستی به صورتش کشید و ادامه داد:《 هیچ خبری از مایک نشده. همون چند هفته اول تمام تلاشم رو کردم اما انگار از این شهر رفته ، هیچکس هیچ خبری ازش نداره ... 》
_پس چرا همه این مدت چیزی به من نگفتی؟
سم سرش را بالا آورد . در چشم های سبزش کمی شرمندگی دیده می شد ، اما کلر چیز دیگری هم حس می کرد . خشم.
_ فکر میکردم اینجا ، جایی که گیل دفن شده اگه بقایای خانواده جمع بشه مایکل سر عقل میاد و خودش رو نشون میده . اون همیشه عاشق اینه که از خودش ردی به جا بذاره و تماشا چی داشته باشه.
_ هنوز منظورت رو نمیفه...
_ معلومه که نمی فهمی . تو ترکمون کردی کلارا . محض رضای خدا ، چطور میتونی انتظار داشته باشی این رو فراموش کنیم ... تو من و مایکل و گیل رو ترک کردی و وقتی دوباره دیدیمت که داشتی تابوت گیل رو تماشا میکردی که توی خاک گذاشته میشه.
کلارا کمی جا خورد . شانه هایش به لرزه افتاده بودند. سم هیچگاه در مورد این مسئله انقدر شفاف صحبت نمی کرد . درست بود که آن سه برادر را بعد از اتفاقی که برایشان افتاد ترک کرد اما همیشه هوایشان را داشت. آنها را فراموش نکرده بود. نمیخواست آنها بیش از آن آسیب ببینند. تمام تلاشش را کرد که بغضش را به عقب هل دهد.
_ درسته که از نایت کراس رفتم ولی مراقبتون بودم ...
سپس به سم نگاه کرد که از روی کاناپه بلند شده بود.
_ تو اینو میدونی.
صدایش را پایین آورد.
_ فکر می کردم میتونید از هم محافظت کنید . سه تا جاودان توی یه شهر کوچیک. مرگ آخرین چیزی بود که تهدیدتون می کرد.
سم بدون آنکه به سویش برگردد گفت : 《ولی محافظتت کافی نبود. هیچکدوممون کافی نبودیم . اگه بود گیل الان زیر خروارها خاک نخوابیده بود و مایکل برای انتقام گرفتن دهه ها تلاش نمیکرد .》 کتش را برداشت و به سرعت از خانه بیرون رفت. در ، پشت سرش با صدای بلندی بسته شد و کلر بر دستان سردش بی صدا گریست.
#آخرین_اخگر
بخش ششم
۸نوامبر ۱۹۹۰
جک با صدای بلندی اعلام کرد:« امشب آبجو رایگانه.»صدای تشویق جمعیت بلند شد.لیوانهایی که برا آبجوی مجانی بالا می آمدند و فریاد های نامفهوم دیگری که کلارا متوجه شان نمیشد. سرش را روی پیشخوان گذاشته بود و تنها چیزی که میدید ردیف نوشیدنی های چیده شده روی میز بود.زیر لب غرید:« فسادآورهای بی مصرف.» سپس صدای دیگر در میان هیاهوی مردم نیمه مست توجهش را جلب کرد.
_ آنا، نمیخوای کار کنی؟
کلر صورتش را از روی میز برداشت، لکه سرخی روی گونه راستش بخاطر فشار شیشه ایجاد شده بود. کلر برای راحت جا به جا شدن هر بار خود را با نام جدیدی معرفی میکرد. این بار نام مادرش را انتخاب کرده بود. آهی کشید و گفت : «نمیشه امروز بیخیال شی؟ »
ادی صندلیای را از زیر پیشخوان بیرون کشید. کنار کلارا نشست و گفت:«به برادر خوشگذرونت مربوطه ؟»
کلر اخمی کرد و همین گویای همه چیز بود. سم خانه را ترک کرده بود. او دوساعتی منتظرش ماند اما نتوانست بیش از آن در خانه بماند. امشب نوبت شیفتش در بار بود. پشت پیشخوان برای مردم نوشیدنی میریخت و تماشایشان می کرد که چگونه سرخ و سفید می شوند و خود را فراموش می کنند. خوشحال بود که جاودانگان هیچگاه مست نمیشوند. انسان های عادی رقت انگیز بودند.
ادی لبخندی زد. سنش از سن کلر فراتر نمیرفت اما دوست داشت پیرتر بنظر برسد ، آن را می شد از سبک لباس پوشیدن و ریش بلندش حدس زد. کلر دوباره روی میز ولو شد و گفت:«حس میکنم خانواده م تبدیل به یه سری غریبه شدن که مدام باید ازشون فرار کنم. حتی نمیدونم باید با زندگی چی کار کرد.»
ادی خنده کوتاهی کرد. دستش را روی شانه کلارا گذاشت و همان باعث شد کلارا جرقه کوچکی زیر پوستش حس کند و خودش را عقب بکشد. ادی دستش را عقب کشید و با خنده گفت:«خدای من ...ببخشید. فکر کنم انگشتم خیلی الکتریسیته داره. »
کلر همراه با خنده اش خندید . همان لحظه صدای کلفت مردی از آن سوی پیشخوان صحبتشان را به هم زد. دیوید کرسنت ، پزشک شهر بود که با آن کت و شلوار نو و ظاهر آراسته اش نسبت به دیگر حاضران می درخشید.
ادی از روی صندلی بلند شد. پارچه کوچکی را روی شانه اش انداخت و همزمان که به پیشخوان تکیه میداد گفت:« به به ، جناب دکتر تشریف آوردن.» جک از سوی دیگر پیشخوان فریاد زد:« ادی ، یه چیز خوب برای آقای دکتر آماده کن .» ادی آهی کشید ، به کلر نگاهی انداخت و زیر لب گفت :« باید به انبار برم و اون بطری خاص رو بیارم ، فعلا سرش رو گرم کن.» کلر سرش را تکان داد. ایستاد، پیشبندش را صاف کرد و خطاب به دیوید گفت:«شبتون بخیر آقای کرسنت ، از اینورا؟»
کرسنت چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:«اومدم جشن بگیرم.»
کلارا خندید. چهره دیوید بیشتر در هم رفت.
_ این چه جشنیه که بخاطرش خوشحال نیستی؟
دیوید نگاهش را بالا آورد. برق اشکی در چشم های آبی اش میدرخشید.
_ دایانا پیشنهاد ازدواجم رو پذیرفت.
کلر دستش را روی دهانش گذاشت و با خوشحالی تقریبا جیغ زد:«خدای من ، تبریک میگم»
ادی که حالا با بطری های سنگین از انبار بیرون می آمد،پرسید:«چی شده ؟»
_ دیوید داره ازدواج میکنه
ادی لبخندی زد و گفت:«تبریک میگم پسر ، خوشحالم بالاخره جرئت پیدا کردی از دایانا بخوای ...» ناگهان صدای بلندی صدای ادی و تکاپوی بار را از هم گسیخت.
صدای جیغ از بیرون بار بود. در کسری از ثانیه همهمه همه جا را پر کرد. جک روی پیشخوان ایستاد و قبل از آنکه کسی از آنجا خارج شود فریاد زد:« کسی پاش رو از اینجا بیرون نمیذاره.» اما مردم مست تر از آن بنظر می رسیدند که حتی قصد خروج داشته باشند. کلر که بوی خطر را استشمام کرده بود به سمت جک رفت و گفت:«میرم ببینم چه خبره.» جک که دوباره مشغول برق انداختن لیوان ها شده بود سرش را به علامت نهی تکان داد
_احتمالا یه مست مردم آزار دیگه س.
کلر بی توجه به حرف جک از روی پیشخوان به آن سو پرید. از میان جمعیت راهش را به سمت در خروجی پیدا کرد ولی صدایی از پشت سر او را متوقف کرد.
_ آنا، وایسا.
صدای ادی بود. کلر به سمتش برگشت. ادی خودش را به او رساند. دکتر کرسنت پشت سرش می آمد .
_ اگه از در اصلی بری بیرون مردم دنبالت میان.
سپس به پشت سرش اشاره کرد.
_ باید از در پشتی بریم.
چند دقیقه بعد کلارا همراه آن دو نفر از در پشتی بار خارج شد. هوا تاریک و سردبود . باران چند دقیقه پیش بند آمده بود و چاله های خیابان خلوت، با آب باران پر شده بودند. صدای جیغ دیگری سکوت را شکافت. هر سه به سمت صدایی دویدند که از آن سوی خیابان به گوش میرسید.کلر زودتر به پیاده رو مقابل رسید.چشم هایش که به تاریکی عادت کرد کسی را دید که روی زمین افتاده بود. نزدیک تر رفت. طولی نکشید که آن موهای مدل دار طلایی را شناخت.
سوفی بود،همان دختری که سم با او قرار میگذاشت.چشمانش باز مانده و صورتش از خون سرخ شده بود.نفس کلر در سینه حبس شد.دیوید کنار جسد سوفی زانو زد و چند ثانیه بعد با صدای خش داری گفت:« مرده ، مطمئنم.»
#آخرین_اخگر
بخش هفتم
۸نوامبر۱۹۹۰
کلر دستش را روی دهانش گذاشت. نمیتوانست باور کند کسی آنگونه سوفی را به قتل برساند. او فقط شانزده سال داشت. چه کسی همچین نفرتی را در وجودش میپروراند ؟
_ خدای من حالت خوبه سیرا؟
کلر به پشت سرش نگاه کرد .ادی به سوی دیگری رفته بود. جایی که خواهر سوفی به دیوار تکیه داده بود و در سکوت می گریست. پایش حالت بدی داشت و مشخص بود شکسته است . سیرا دستانش را از روی دهانش برداشت و با صدای دو رگه ای فریاد زد :« دیدمش ... دیدم.. سوفی ... کشتش ... خدای من ... سوفی رو کشت.»
کلر نزدیک تر رفت . کنار سیرا نشست و همانطور که دستان سردش را در دست می گرفت پرسید: «کی این کارو کرد ؟»
سیرا صورت غرق در اشکش را به سرعت به سمت کلر چرخاند و با نفرت غرید:«نصف صورتش رو پوشونده بود ...اما مشخص بود کیه. اون چشم های سبز و موهای طلایی رو... هرکسی... میشناسه.»
چیزی در قلب کلر آب شد. نمیتوانست کار سم باشد. او سوفی را دوست داشت . شاید هم کلر اشتباه میکرد. در آن لحظه مغزش از کار افتاده بود. دهان خشکش را باز کرد تا چیزی بگوید اما حادثه وحشتناک تری در برای وقوع آماده بود.
پس از روشن شدن خیابان همه چیز به سرعت رخ داد. صدای بلندی از سوی بار برخاست و چند ثانیه بعد بار در شعله های سرخ و زرد آتش می سوخت . کلر خشکش زد : خدای من ... نه
وجود الکل، مهار آتش را محال می کرد و به زودی همه چیز در آتش می سوخت.
در کمتر از چند دقیقه مردم دور بار جمع شدند تا برای خاموش کردنش کاری انجام دهند. صدای فریاد هایشان آنقدر بلند بود که صدای آتش را به حاشیه میبرد.
کلر نگاهی به دیوید انداخت که کنار سیرا نشسته بود و پای شکسته ش را معاینه می کرد. سپس به دنبال ادی سر برگرداند؛ اما او را نیافت. جلوتر دوید. او را صدا میزد اما جوابی نمی شنید . مقابل بار ازدحام شده بود . کلارا مردم را کنار می زد و به دنبال ادی می گشت. همزمان متوجه شد از طریق پنجره برخیها را نجات دادند اما هر لحظه سوختگی ساختمان بیشتر و شانس نجات بقیه کمتر می شد. کلر در میان نجات یافتگان، صورت سیاه شده جک را شناخت. به سمتش دوید . جک با دیدنش کمی جا خورد و گفت :« آنا ، شما کجا رفته بودید؟» کلر صدایش را به سختی می شنید . برای آنکه جک صدایش را بشنود فریاد زد:« اینا الان مهم نیست. ادی رو ندیدی؟»
آرامشی که لحظه ای در چشمان جک به وجود آمده بود جایش را با وحشت عوض کرد:«مگه همراه تو نبود ؟»
قلب کلر یک تپش را جا انداخت . دستانش را مشت کرد و بدون آنکه پاسخ جک را بدهد از آنجا دور شد . احتمالا ادی برای نجات بقیه تلاش می کرد وارد بار شود. کلارا او را به خوبی میشناخت. چرا زودتر به ذهنش نرسیده بود؟ اما قبل از آنکه بتواند آنقدر به بار نزدیک شود که ادی را ببیند ناگهان همه چیز در مقابل چشمانش محو شد.
نور شدیدی شب را درید و صدای بلند بر گوش هایش پرده انداخت . دیگر هیچ چیز نمیشنید. لحظه ای بر زمین و لحظه دیگری در آسمان بود. زمانی که با صورت روی آسفالت خیابان افتاد متوجه شد چه اتفاقی افتاده . ساختمان بار، با تمام انسان های داخلش منفجر شده و از آن چیزی جز خاکستر باقی نمانده بود.
* * * * * *