eitaa logo
نهـان‌رویــا🌱
103 دنبال‌کننده
80 عکس
22 ویدیو
2 فایل
حقیقتا این کانال یه ایده نصف شبی و عجیب بود برای نوشتن برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها.همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
سرش را پایین انداخت و کلاهش را جلوتر آورد. شاید می‌توانست چند دقیقه ای آنجا بماند اما دیده نشود . مضطرب بود و چهره های گرسنه اطرافش هیچ کمکی به او نمی‌کردند. رستوران پر از انسان های مختلفی بود که گرسنه و بی قرار، منتظر وعده خود بودند. احتمالا یکی دیگر از آن تخفیف های عجیبی بود که مردم این شهر در روز های خاص می‌گذاشتند. ولری در میان آن شلوغی گوشه پنجره تکیه داد و منتظر ماند. جملات را بار دیگر در ذهنش مرور کرد، فقط کافی بود اعتراف کند که انسان نیست، قانون آسمان را بگوید و سپس گفت و گو را قطع کند. می‌دانست رها کردن آن چشمان سبز در تاریکی و غم جدایی بی رحمانه است و روح صاحبش را در آتشی سرد می‌سوزاند. تلاش می‌کرد آن شب را که آن پسرِ آدم برای نخستین بار دستش را گرفته بود هل دهد و از پشت پلکانش دور کند . آن چشمان سبز که این بار زیر ستاره های شب به او فهماندند کای عاشق او شده. عشق. چه کلمه بی مصرفی. تنها چیزی که ولری از آن کلمه درک میکرد، درد سم گیاه عَشَقه بود. گیاهی انگلی. حتی درک نمی‌کرد چرا انسان ها تا این حد در توهم دوست داشتن غرق شده اند. اما تصویر چشمان مستاصل کای مانند بومرنگ به سویش باز میگشت و به پیشانی اش میخورد. شاید عشق همین است. چسبیدن و رها نشدن. تلاش کرد منطقی عمل کند. اگر عشق او به یک انسان فاش میشد نه تنها از مقام مراقب های طلایی به رده آبی ها تنزل پیدا میکرد، بلکه در همان آسمان هم آبرویی برای خانواده اش نمی‌ماند. از پنجره دوده گرفته رستوران به آسمان آبی و آفتابی بالای سرش نگاه کرد. دنیایش آن سوی ابرها برای انسان ها نامرئی بود پس مسلما او نیز در مقام یک محافظ انسان نمی‌توانست آن را ببیند. حس می‌کرد پشتش خالیست. باید این کار را خودش انجام میداد. می‌توانست. یا حداقل امیدوار بود که بتواند زیرا پس از آنکه کای با چهره ای خندان از میان مردم راهش را به سویش پیدا کرد دستانش بی حس شد و لبخند احمقانه ای روی لب هایش نشست. کف دستش را نیشگون می‌گرفت تا لبخندش را از بین ببرد اما نمیشد. آن چشمان سبز . هیچ کس در آسمان عنبیه های سبز یشمی ندارد. _ خسته بنظر میای، میخوای چیزی بخوریم؟ ولری سرش را تکان داد و با اینکار لبخند ساده لوحانه اش را تکاند اما هنوز ظاهرش شگفت زده بود. _ چی.. _ هنوز زوده پس بنظرم یه قهوه بدنباشه _ من ... فقط _ حرفتو برای بعدا نگه دار، یجورایی فکر کردم بعد از اون شب دیگه نمی‌بینمت، متاسفم که اون حرف رو انقدر زود بهت زدم. ولری حرفی نداشت پس با سکوتش کای را دعوت به ادامه کرد. کای نگاهش را به افق دوخته بود و مانند کسی که به گناهی اعتراف می‌کرد ادامه می‌داد. _ مشخص بود چقدر ترسیدی و البته‌ حق داری. تازه به این شهر اومدی و اولین پسری که بهش سلام کردی عقب یه تراک بهت گفته عاشقت شده، منظورم اینه که ... خدایا من چقدر احمقم. ولری همراه کای بازهم خندید. احساس می‌کرد عشقه دورش پیچیده و کنترل مغزش را به دست گرفته؛ اما اهمیت نمی‌داد. می‌دانست احتمالا چند دقیقه پس از گفتن این جمله همه رستوران و فروشگاه‌های اطرافش از ماموران صلح محافظین پر می‌شود و او را تا ابد از ذهن کای می‌دزدند، اما می‌دانست زبانش خلاف آنچه می‌خواهد عمل خواهد کرد. سرش را پایین انداخت، نفس کوتاهی کشید و گفت:«اومدم بگم ... منم همینطور.»
_ and i miss you ,Like every day. How could anyone possibly miss someone she has never met? _ are you sure about that?
تولدت مبارک ✨️🎉🎊🎁✨️ ______ ممنونممم ❤️ ببخشید باید همون دیروز جواب میدادم ولی بعد از شنیدن خبر انقدر حالم بد بود که نتونستم
بخش پنجاه و دوم پس از پایان مکالمه کوتاهش با سم، زمان به سرعت گذشت و مسافت خانه دنی تا عمارت وایت در کسری از ثانیه طی شد. کلر احساس می‌کرد اگر یک ثانیه را از دست بدهد از آن رویا بیرون کشیده می‌شود و فرصت اتمام آن ماجرا را از دست می‌دهد برای همین زمانی که بر تخته چوب‌های ایوان عمارت ایستاد آنقدر به در چوبی خانه مشت کوبید که چهره سم را در چهارچوب در ببیند. _ کلارا، منتظرت بودم. بیا تو. حدودا یه ساعتی هست که اینجاست. کلر به سرعت وارد خانه شد. سم از روی عادت نگاهی به ایوان خانه انداخت و سپس در را به آرامی بست. کلر اطرافش را وارسی کرد اما اثری از دیگر افراد در هال اصلی یا حتی راه پله ها نبود. چیزی در شومینه نمی‌سوخت، لیوان نوشیدنی روی میز بزرگ قرار نداشت و هوا نیز بوی سیگار برگ نمی‌داد. _ سم، رون کجاست؟ سم لبانش را به هم فشرد و سرش را بالا گرفت. حالا که در نور بی‌جان خانه موهای نامرتبش روی چهره اش سایه افکنده بودند و تردید در چشم‌هایش آشکار بود، نگران بنظر می‌رسید. _ توی اتاق غذاخوریه. پنج دقیقه پیش که اومدم توی هال اصلی، داشت با تام شطرنج بازی می‌کرد. دستی به موهایش کشید اما با این کار شلخته ترشان کرد. _ جالبه. انگار همو خیلی خوب میشناسن. کلر سر تکان داد. قطعا این قضیه ای نبود که باعث ایجاد نگرانی بشود. _ آره، مادرش یه خیریه کوچیک داره. همیشه برای مراقبت از رون مشکل داشت پس من پرستارش شدم. چندباری هم با جولیا آوردمش اینجا. عاشق شطرنج بازی کردن با حریف قدرتمندی مثل تامه. سم در سکوت تایید و دستانش را روی سینه قلاب کرد. ظاهرش فریاد می‌زد که می‌خواهد موضوعی را که نگرانش کرده هرچه سریعتر ابراز کند. _ سم، چیزی شده؟ _ ... اون میدونه. ابروهای کلر بالا پرید. _ کی، چی رو میدونه؟ _ رون، وقتی سر و کله اش توی ایوون خونه پیدا شد تا من و مایکل رو دید گفت میدونه انسان نیستیم. بعدشم بهمون اشاره کرد و گفت قاتل. سم در جایش جابه جا شد و نگاهی به پشت سر کلر انداخت. مانند هربار دیگری که پای زندگی گذشته‌شان وسط کشیده‌ می‌شد، معذب بنظر می‌رسید. _ گفت از یه مرد جوون رنگ پریده ای که خیلی شبیه من بوده چیزایی از جادو و جاودانگی شنیده. مطمئنم منظورش گیله کلر. کلر درون لپش را گزید و اجازه داد چرخ دنده های ذهنش برای تحلیل نگرانی های جدید به کار بیفتند. _ چیز دیگه ای نگفت؟ سم دستانش را پایین انداخت و سر به نفی تکان داد. آن لحظه کلر برای اولین بار متوجه شد او یکی از پیراهن های قدیمی‌اش را به تن دارد. _ با ما زیاد حرف نمیزنه. هرچند دقیقه یه بار میپرسه که تو کی میرسی؟ انگار باید یچیزی رو فقط به تو بگه. _ خوبه، پس میرم باهاش حرف میزنم. اما تا خواست آنجا را ترک کند انگشتان سم را حس کرد که بازویش را گرفت و سپس رها کرد. بنظر می‌رسید هنوز صحبتشان تمام نشده بود. _ ما مطمئن نیستیم گیل درمورد تو چی بهشون گفته. _ منظورت چیه؟ _ از تام سوالایی درمورد تو می‌پرسید. متاسفانه فکر نمی‌کنم گیل درمورد تو خیلی باهاش صادق بوده باشه. بهش گفته تو یه هیولایی و... دهان کلر خشک و کف دستانش خیس شد. نگاهی به پشت سر، جایی که به اتاق غذاخوری میرسید انداخت و سپس گفت:《اگه نیاز باشه برای از بین بردن خاطرات منفی‌ش از اجبار ذهنی استفاده می‌کنیم.》 و بی تعلل به سوی درِ نیمه باز آنسوی هال رفت. قدم هایش ثابت و و چهره اش خونسرد بود زیرا می‌دانست اگر کوچکترین نشانه ای از نگرانی ای که در وجودش جوانه زده بود در حالاتش اثر کند، دیگران نیز متوجه می‌شوند حرف های گیل به رون دروغ نبوده. او واقعا هیولا بود. و خودش نیز از این قضیه می‌ترسید.
امیدوارم غزه همیشه خوشحال باشه این قلب هفتاد و پنج ساله زخمی و شکسته است
بخش پنجاه و سوم به آهستگی در نیمه باز را هل داد و وارد اتاق غذاخوری شد. مکانی که به غیر از بوفه های پر از ظروف چینی و گلدان های عتیقه توسط میز غذاخوری هجده نفره ای پر شده بود. میزی که به جز تام و کودکی لاغر اندام کسی را اطرافش نداشت. تخته شطرنج گران‌قیمت تام بر‌ لبه میز جا خوش کرده بود و رون با دو مشت کوچکش در زیر چانه، باجدیت به مهره های سفید رنگش نگاه می‌کرد تا حرکات آخرش را دقیق پیاده کند. پس از آنکه اسبش را سه خانه جابه جا کرد سرش را بالا گرفت و بالاخره کلر را دید که در آن‌سوی اتاق ایستاده بود و به منظره پیش رویش نگاه می‌کرد. ناگهان شکفت، بی معطلی از صندلی پایین پرید و میز را دور زد تا خودش را در آغوش کلر بیندازد. کلر روی زانو نشست و دستانش را دور شانه هایش رون حلقه کرد. پیراهن کثیف رون بوی فلز و براده چوب می‌داد و دستانش بیش از اندازه محکم دور گردن کلر حلقه شده بود اما برای او اهمیتی نداشت. او بالاخره توانسته بود نفرین را بشکند. بالاخره کسی را نجات داده بود. _ کلر، فکر کردم منو فراموش کردید. کلر شانه های رون را در دست گرفت و او را از خود جدا کرد تا بتواند در چشمان قهوه ای رنگش نگاه کند. _ معلومه که فراموشت نکردیم. همه منتظرتن. خیلی زود برمی‌گردی پیش عمو دیوید و مامانت. چیزی برای نگرانی وجود نداره. بهم اعتماد کن. رون به آهستگی سری تکان داد و نگاهی به اطراف انداخت. تام هنوز پشت به آن دو مشغول بازی با مهره هایش بود و مایکل در چهارچوب ورودی آشپزخانه به اتاق غذاخوری، صرفا بیخیال بنظر می‌رسید. _ رون، میخوای باهام تنها صحبت کنی؟ صدای کلر آنقدر بلند بود که مایکل و تام آن را بشنوند و به آرامی و بی هیچ بحثی از ورودی آشپزخانه اتاق را ترک کنند. کلر لبخندی زد و صورت سرد پسر را نوازش کرد. _ حالا میتونی هرچی میخوای بگی. رون به در بسته پشت سرش نگاه کرد و بازهم سرش را تکان داد. _ درمورد ... مرد سیاه پوش بهم گفت تو ... مردد بود و مشخصا دلش میخواست از آن خاطرات شانه خالی کند اما نمیتوانست. سرانجام برای آنکه مجبور‌ نباشد رو‌به روی کلر بایستد و در چشمانش نگاه کند چند قدمی از او دور شد و روی نزدیک ترین صندلی نشست. _ به من گفت تو یه هیولایی. من حرفشو باور نکردم ولی اون برام چیزایی تعریف می‌کرد که.. آدمایی که... کمی در جایش جا به جا شد و پشت گردنش را خاراند. کلر چشمان داغش را لحظه ای بست و باز کرد. احساس می‌کرد هوای اطرافش آنقدر رقیق شده که دیگر قابل تنفس نیست. از روی زانوهایش بلند شد و صندلی کنار رون را از زیر میز بیرون کشید تا مقابلش بنشیند. _ رون،عزیزم، ازت میخوام همه چیزو برام توضیح بدی. بیشتر از سه هفته است که از جشن می‌گذره و ما... نگرانتیم. رون پاهایش را که به سختی به زمین می‌رسیدند تکان تکان داد و شانه ای بالا انداخت. _ همه چیز تقصیر اون پسره مو زرده. پیشانی کلر چین افتاد. _ پسره مو زرد؟ _ آره، همونی که اون بیرون وایساده و ساندویچای خوشمزه ای درست می‌کنه. کلر نگاه کوتاهی به در نیمه باز هال اصلی انداخت تا مطمئن شود سم آنجا فالگوش نایستاده. _منظورت سمه؟ چطور اینا تقصیر اونه؟ رون پاهایش را با شدت بیشتری تکان داد. _ شب جشن، وقتی که من و جولیا داشتیم از وافل های خانم گریسون لذت می‌بردیم سر و کله اش پیدا شد. یکمی رنگ پریده و ترسیده بنظر می اومد برای همین جولی ازش پرسید حالش خوبه یا نه. اونم جواب داد و بعد جولیا یه سوال دیگه پرسید. چند دقیقه بعد جولی حتی به وافلش نگاه هم نمی انداخت. حسابی با این پسره گرم گرفته بود، حتی متوجه نشد که من رفتم یه جای خلوت که بقیه وافلمو بخورم. کلر دستش را جلو برد و دست رون را در دست گرفت. کم کم تمام غیب‌ شدن ها و مشغولیت های سم به بهانه های مختلف برایش معنا پیدا کرد. باید انتظارش را می‌داشت. _ بعد از اینکه از جمعیت فاصله گرفتی چه اتفاقی افتاد؟ رون تکان تکان دادن پاهایش را متوقف کرد و با جدیت نگاهش را بالا آورد. حالا کاملا وحشت زده بنظر می‌رسید. _ یه مرد رنگ پریده با موهای روشن و لباسای تیره ازم اسمم رو پرسید. بهش گفتم اجازه ندارم با غریبه ها حرف بزنم و اون... به پشت سرش نگاه کرد و سپس رو به جلو خم شد. با صدایی کمی بلندتر از زمزمه گفت:《 اون یه جادوگر بود کلارا. یه چیزی مثل ولدمورت*.》 __________________________ * ولدمورت: شخصیت منفی فیلم‌ها و کتاب‌های هری پاتر. ن
_کلارا وایت_
نمایشنامه.pdf
232.6K
بچه ها چون قالب این با بقیه شون فرق می‌کنه برای همین واقعا دوست دارم نظرتون رو درموردش بدونم