7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Oh...I'm sorry, are you talking about me?
_Clara White_
#آخرین_اخگر
بخش پنجاه و هفتم
_ وقتی بهم گفتن اینجایی ناامید شدم.
لحظه ای مکث کرد. انگار منتظر چرا گفتنی از سوی کلارا بود.
_ اینکه دو روز بعد از مراسم ختم اون بچه سر و کله ات پیدا بشه و بخوای وارد ماجرا بشی حتی واسه تو هم... چی میگن؟ رقتانگیزه.
کلر چشمان متورمش را باز کرد و آنها را در آن نور کمسوی سرخ، به گیل که در دو قدمی اش سر تا پا سیاه پوشیده بود، دوخت. کت بلند و گران قیمت گیل همانقدر سیاه بود که در فضای تیره انبار پوست رنگ پریده و موهایش به سفیدی میزد.
_ آها... ایناهاش... باز کن اون چشما رو خورشید خانم.
و گوشه لبش را بالا برد که بیش از آنکه به لبخند شبیه باشد منحنی بدشکلی میساخت.
کلر در جایش آهسته جابه جا شد و تلاش کرد از سوزش طناب های آغشته به داوودی بر پوستش اظهار درد نکند .
_ منتظر چیزی هستی؟
ابروهای گیل بالا پرید و کمی به جلو خم شد.
_ ببخشید، چیزی گفتی؟
_ مگه مردن من همون چیزی نیست که میخوای؟ همه این قضیه ها رو برای همین راه انداختی. همه اون قتلا، اون آسیبهایی که به برادرای خودت زدی. انفجار اون بار پر از آدمای بی خبر و کشتن سوفی، دختری که سم دوستش داشت. و حالا ... رون..
با یادآوری صورت خندان رون صدایش به طرز محسوسی شکست.
چند روز قبل، پس از آنکه گفت و گویش با رون به اتمام رسید و کلر از او قول گرفت که رازشان را به هیچ عنوان فاش نکند، رون در آغوشش پرید و قسم خورد که هر چندوقت یکبار به آنها سر بزند. کلر موهای کثیف قهوه اییش را بوسید و سپس تمام مدتی که او از پله های عمارت وایت به سوی خانه دیوید کرسنت در آن سوی خیابان ۷۱ دوید را بی صدا گریست.
برای او روز دیگری در کار نبود.
جادو راس ساعت دوازده جان رون ده ساله را گرفت.
_ من رفتم گیل. صد و سی سال پیش من رفتم چون میخواستم ازتون محافظت کنم و با توجه به این طنابای آغشته به داوودی تو راز منو میدونی.
گیل لحظه ای در سکوت به چشم های درحال بهبودی و صورت کوفته کلارا خیره و بازهم لبش به خنده باز شد.
_ خدایا، کلارا، تو واقعا خود شیفته ای.
قدمی عقب رفت و به آهستگی دور خودش چرخید. تک خنده بلندی کرد و ادامه داد:«همه این مدت فکر میکردی این اتفاقات به خاطر توئه؟»
چیزی در سینه کلر فرو ریخت. جملات گیل پشت سر هم از دهانش خارج میشدند.
_ همه این اتفاقات، این جریان بی نقص از تیکه های ریز و مناسب همدیگه توسط جادوگرایی از بهترین خاندان های جادوگری. بنظرت این چیزیه که تو هدفش باشی؟
کلر به اطرافش نگاهی انداخت. نگران بود. دیر کرده بودند.
_ خب پس اگه هیچ انتقام مسخره ای در کار نیست، متوقفش کن.
گیل خاکی را که کلر نمیدید از سرآستین کتش تکاند و با بی توجهی گفت:«هرچقدر دوست داری تظاهر کن تو مسئول مرگ اونا نبودی.» سرش را بالا آورد « تو میتونستی جون اون بچه رو نجات بدی. اولین قدم رو برداشتی. توی سیرک به همه ثابت کردی حاضری هرکاری کنی ولی قدم بعد رو، درست آخرین امتحان رو، رد شدی.»
نچ نچی کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
کلر احساس میکرد از فشار درد و استیصال میتواند هر لحظه روی سیمان پوشیده از خاک و خاک اره بالا بیاورد. آب دهانش را همراه خون قورت داد تا صدایش صدای محکم گیل را بشکافد. گلویش میسوخت.
_ شاید من هیولای قاتل باشم ولی هیچوقت یه بچه رو مجبور نمیکنم دست به قتل یه آدم بی گناه بزنه و تا ابد ده ساله بموند. اینجوری مرگ در مقابلش یه لطف بود.
گیل دستش را بالا برد و او را از ادامه دادن بازداشت.
_ پس با کشتنش در حقش لطف کردی... به هرحال نکته مثبتش اینه که تو دقیقا نقشه ما رو کامل کردی. همونطور که گفتم. همه چیز مثل چرخدندههای یه ساعت در کمال هماهنگی عمل میکنه. حالا هم که اینجایی. روی یه صندلی از چوب بید نشستی و با طنابی بسته شدی که قدرتت رو ازت میگیره. همونجور که باید باشه.
سپس دستش را در جیب داخلی کتش فرو برد و خنجر نقره فام و جواهر نشانی بیرون کشید. نفس کلر در سینه حبس شد.
امکان نداشت.
_ دوست قدیمیتو میشناسی؟ اینو بهم امانت دادن تا اگه نیاز شد ازش استفاده کنم ولی گمونم...
دوباره دستش را در جیبش فرو برد و چاقویی برنجی را جایگزین خنجر کرد.
_ گمونم فعلا همین برات کافی...
سپس در یک لحظه با صدای بلند شکسته شدن گردنش نقش زمین شد. پشت سرش مایکل با صورتی خیس از خون ایستاده بود و به پیکر برادرش نگاه میکرد.
_ ممنونم گیل ولی گمونم فعلا همین برات کافی باشه.
#ناشناس
همه شو خوندم ولی یه جایی که اولش برام مبهم بود اون آزاده بود که گویا طرف توی تیمارستان بود و برادرش رو توی جنگ از دست داده بود و بعد که بحث سردشت اومد وسط اشاره شد به اون آزاد و من کمی گیج شدم.
________________
سلاممم
حقیقتا یکم با خوندن پیامت گیج شدم ولی بذار یه خلاصه از نمایشنامه سردشت بگم
بمباران شیمیایی سردشت حمله ای بود که سالهای آخر جنگ برای یه منطقه کرد نشین توی جنوبی ترین بخش آذربایجان غربی اتفاق افتاد
خیلی ها شهید شدن و خیلیا آسیب دیدن که تا الان هم همراهشون مونده
این ماجرای یه خانمی بود، کسی که توی آسایشگاه روانی جانبازان دفاع مقدس نگه داری میشد و داشت برای روانشناس جدید بخش زندگیش رو تعریف میکرد
اینکه برای برادرش علی میره جبهه و به عنوان نیروی درمانی اونجا فعالیت میکرده که اعزامشون میکنن سردشت و اونجا برادرش رو پیدا میکنه
ولی به خاطر شدت تروما و اون صحناتی که میبینه به نوعی دچار توهم شدید یا اسکیزوفرنی میشه و عاقبت به آسایشگاه میاد
نشانه هایی از بیماریش (مثل جویدن ناخون، حرف های جسته و گریخته، رفتار های آنی) همینطور سرفه هاش که نماد شیمایی بودنش بودن توی متن آورده شده
ولی خب ته تهشم حرفت درسته، نمایشنامه تا اجرا نشه اون وضوحش رو پیدا نمیکنه
#ناشناس
https://eitaa.com/nahan_roya/442
بله درسته ولی عالی بود. خیلی خیلی عالی!
________________
ممنونم، خیلی زیاد🥲
کلا این نمایشنامه برام خیلی خاصه
چون فکرشو نمیکردم بنویسمش یه روز و مهمتر از اون فکر نمیکردم اولین جایزه رسمیم رو باهاش بگیرم!
خلاصه که خیلی دوسش دارم😔😂
اگر بخوام این روزهام رو توی چند خط خلاصه کنم به این پیام اکتفا میکنم
(این پیامو مدت ها پیش ذخیره کرده بودم چون هرچند وقت یه بار بهش دچار میشم)
هدایت شده از رهایِش
بی وقفه احساس بیهودگی میکنم
از ساعتی که بیدار میشوم تا آخرین لحظه ای که هوشیارم
زندگی خالیست ، کلمات متظاهر و پوچند
حادثه ها بدون دلیل و بهم ریخته به نظر میرسند
بی وقفه احساس بیهودگی میکنم
زیبایی برف های تازه ، نظم قدم های کلاغ روی یخ ، نفس متراکمم که مثل شبح کوچکی از دهانم خارج میشود
هیچ چیز حیات را در وجودم برنمی انگیزد
(نمی نویسم؛ نمی نویسم و احساس بیهودگی میکنم ، احساس ضعف و رقت انگیزی)
#ناشناس
https://eitaa.com/nahan_roya/459
امیدوارم باقدرت ادامه بدی^^
اممم میگم اگه باتوجه به تجربه هایی که تاحالا کسب کردی بخوای یه نصیحتی بکنی چی میگی بهم؟
آخه من همش میام یه کاریو شروع میکنم ولی نصفه ولش میکنم خودمم خسته شدم!!!
________________
گمونم واسه نصیحت کردن زیادی کوچیک و بی تجربه ام😂 ولی اگه بخوام احساس شخصیم رو درمورد استمرار بگم فکر کنم توی دو کلمه خلاصه میشه: امید و علاقه!
علاقه مثل موتور و امید مثل بنزینت عمل میکنه. تا مادامی که توی وجودت باشن حتی اگه یه جا خاموش هم کنی همیشه میدونی که بر میگردی. چون هدف داری و میخوای به هدفت برسی.
بنظرم اگه واسه کارهای بزرگ اهتمام و عزم میخوای اولش خودت رو بشناس. زندگیت رو مرور کن و خوشحالی خودتو توی یه ارزش پیدا کن. میگم ارزش چون چیزایی مثل پول و موقعیت اجتماعی شاید بنظر خوشحال کننده باشن ولی بدون دلیل و ارزشی پشتش، شخصیت آیندهت فرد پوچ و تنهایی خواهد بود که کاملا گمشده. خودت رو به ارزش زندگیت گره بزن. راهی رو که دوست داری انتخاب کن و به موفقیت توش امیدوار بمون.
خدا میدونه میتونم سطرها در وصف این بنویسم که امید داشتن چقدر دردآوره. که چقدر سخته که توی تلخی ها چشمت رو به اون نور کم سو و کوچیک بدوزی و با زانو های خونی به دویدن ادامه بدی، ولی همزمان میگم که امید زیباترین هدیه خدا به آدماست.
اینا رو که پیدا کردی و نگه داشتی نوبت اینه که اشتباهات و خستگی های خودتو به عنوان یه آدم قبول کنی. بدونی شاید یه جایی نتونی، زمین بخوری، فراموش بشی، خسته بشی و برای یه مدت اون هدفت رو لای یه کاغذ پوستی بپیچی و بذاری روی طاقچه ذهنت.
وقتی همه چیز رو با هم به عنوان یه مجموعه پذیرفتی میبینی که دیگه نمیتونی رهاش کنی. چشمت پر از امیده، قلبت پر از علاقه و مغزت هر لحظه داره بهت میگه حتی اگه خسته شدی باید ادامه بدی چون ارزشش رو داره.
چون تو ارزشش رو داری.
+Why do we have to say goodbye?
_'Cause everybody does.
+Maybe everybody's wrong. Maybe we should just hold hands, close our eyes and wait until our fingers are no longer tangled up together.
#ناشناس
https://eitaa.com/nahan_roya/460
واقعا ازت ممنونم.این همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم ...*
________________
❤️ :)
#آزاد
آسمان میگریست و زمین به دقت اشک هایش را در دامن جمع میکرد.
از فرط باران، خاک نرم تپه گل شده بود و او در راه صعود هر چند قدم یک بار زمین میخورد. رد سرخ زخمی روی پهلویش میسوخت. خونش با باران و عرق در هم می آمیخت و لکه تیره روی پیراهن کهنهاش را وسعت میبخشید. موهای خیسش به پیشانی چسبیده بودند. از شدت سرما نمیتوانست پاهایش را حس کند اما هنوز هم از آن درد رهایی نیافته بود. برای بار ششم که پایش پیچید با صورت روی گل افتاد و زخمش به زمین سرد برخورد کرد. فریادی کشید و دستش را روی گل ها کوبید. گل نرم بیشتری روی صورت کثیفش پاشید اما اهمیتی نمیداد. نه به آن زخم و نه به خط پایان که بر بلندای تپه میدرخشید.
او باخته بود.
همه چیز را باخته بود.
مسابقه را. زندگی اش را. دوستانش را و از همه مهمتر تنها کسی که در وجودش عشق را برانگیخته بود. با یادآوری چهره خونین او در حالی که التماس میکرد ترکش نکند آتشی در قفسه سینه اش شعله کشید. زمانی که در آغوشش جان داده بود چقدر زیبا و معصوم بنظر میرسید. با آن حلقه های موی سرخ که صورت سفیدش را احاطه کرده بودند. حتی با وجود زخم عمیقی که روی پیشانی اش خودنمایی میکرد و گلوله نقره فامی که جایی میان دنده هایش گیر کرده بود.
تلاش کرد صورتش را از میان گل بیرون بکشد اما نتوانست. دیگر رمقی در آن جسم باقی نمانده بود. درد از دست دادن پیوسته در گوشش آواز مرگ میخواند.
نور صاعقه آسمان تیره غروب را شکافت. چشمانش را بست و انتظار فریاد سهمگین ابرها را کشید. دختر هنوز پشت پلکهایش ایستاده بود. این بار در همان پیراهن زیبایی که در نخستین دیدار آن را به تن داشت. به او لبخند میزد و دستبند سرخش را به او نشان میداد. طره ای از موهایش را پشت گوش میبرد و با آرامش و هیجانی توأم زمزمه میکرد:《اگه این مسابقه رو ببریم میتونیم از اینجا بریم.》 به خوبی به یاد داشت در جواب آن جمله چه گفته بود. میتوانست هشدار دهد، میتوانست جان دختر را نجات دهد اما صرفا با لبخند اطمینان بخشی دستبند سرخ خود را بالا آورده و گفته بود:《و دیگه هیچوقت برنمیگردیم.》 اما برگشته بود. زخمی و این بار تنها. و آرزو میکرد ای کاش میتوانست زمان را به عقب باز گرداند. شاید این بار تنها فردی که در آن روزگار ارزش زیستن داشت میتوانست به او بگوید در آن پوسته خالی چه چیز دوست داشتنی ای یافته بود که آنگونه به آن عشق میورزید.
ای کاش میتوانست به او بگوید چگونه مرد پوچی مانند او را آنقدر دوست میداشت.