eitaa logo
نهـان‌رویــا🌱
100 دنبال‌کننده
79 عکس
21 ویدیو
2 فایل
حقیقتا این کانال یه ایده نصف شبی و عجیب بود برای نوشتن برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها.همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
+Why do we have to say goodbye? _'Cause everybody does. +Maybe everybody's wrong. Maybe we should just hold hands, close our eyes and wait until our fingers are no longer tangled up together.
https://eitaa.com/nahan_roya/460 واقعا ازت ممنونم.‌این همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم ...* ________________ ❤️ :)
آسمان می‌گریست و زمین به دقت اشک هایش را در دامن جمع می‌کرد. از فرط باران، خاک نرم تپه گل شده بود و او در راه صعود هر چند قدم یک بار زمین می‌خورد. رد سرخ زخمی روی پهلویش می‌سوخت. خونش با باران و عرق در هم می آمیخت و لکه تیره روی پیراهن کهنه‌اش را وسعت می‌بخشید. موهای خیسش به پیشانی چسبیده بودند. از شدت سرما نمی‌توانست پاهایش را حس کند اما هنوز هم از آن درد رهایی نیافته بود. برای بار ششم که پایش پیچید با صورت روی گل افتاد و زخمش به زمین سرد برخورد کرد. فریادی کشید و دستش را روی گل ها کوبید. گل نرم بیشتری روی صورت کثیفش پاشید اما اهمیتی نمی‌داد. نه به آن زخم و نه به خط پایان که بر بلندای تپه می‌درخشید. او باخته بود. همه چیز را باخته بود. مسابقه را. زندگی اش را. دوستانش را و از همه مهمتر تنها کسی که در وجودش عشق را برانگیخته بود. با یادآوری چهره خونین او در حالی که التماس می‌کرد ترکش نکند آتشی در قفسه سینه اش شعله کشید. زمانی که در آغوشش جان داده بود چقدر زیبا و معصوم بنظر می‌رسید. با آن حلقه های موی سرخ که صورت سفیدش را احاطه کرده بودند. حتی با وجود زخم عمیقی که روی پیشانی اش خودنمایی می‌کرد و گلوله نقره فامی که جایی میان دنده هایش گیر کرده بود. تلاش کرد صورتش را از میان گل بیرون بکشد اما نتوانست. دیگر رمقی در آن جسم باقی نمانده بود. درد از دست دادن پیوسته در گوشش آواز مرگ می‌خواند. نور صاعقه آسمان تیره غروب را شکافت. چشمانش را بست و انتظار فریاد سهمگین ابرها را کشید. دختر هنوز پشت پلک‌هایش ایستاده بود. این بار در همان پیراهن زیبایی که در نخستین دیدار آن را به تن داشت. به او لبخند می‌زد و دستبند سرخش را به او نشان می‌داد. طره ای از موهایش را پشت گوش می‌برد و با آرامش و هیجانی توأم زمزمه می‌کرد:《اگه این مسابقه رو ببریم می‌تونیم از اینجا بریم.》 به خوبی به یاد داشت در جواب آن جمله چه گفته بود. می‌توانست هشدار دهد، می‌توانست جان دختر را نجات دهد اما صرفا با لبخند اطمینان بخشی دستبند سرخ خود را بالا آورده و گفته بود:《و دیگه هیچوقت برنمی‌گردیم.》 اما برگشته بود. زخمی و این بار تنها. و آرزو می‌کرد ای کاش می‌توانست زمان را به عقب باز گرداند. شاید این بار تنها فردی که در آن روزگار ارزش زیستن داشت می‌توانست به او بگوید در آن پوسته خالی چه چیز دوست داشتنی ای یافته بود که آنگونه به آن عشق می‌ورزید. ای کاش می‌توانست به او بگوید چگونه مرد پوچی مانند او را آنقدر دوست ‌می‌داشت.
نهـان‌رویــا🌱
#آزاد آسمان می‌گریست و زمین به دقت اشک هایش را در دامن جمع می‌کرد. از فرط باران، خاک نرم تپه گل ش
می‌خونمش، بارها، بازهم دوستش ندارم ولی به یاد بریده نویسی های ناشیانه قدیمی می‌ذارم اینجا بمونه