#آزاد
روز چهارشنبه
صبح بعد، آغازی بر روز زیارت ضریح و همچنین وداع با امام بود. پس از خواندن نماز صبح و فرو رفتن در چرتی کوتاه، در صف زیارت قدم گذاشتیم. خوشی زیر پاشنه پاهایم را میبوسید و عطری آشنا مشامم را قلقلک میداد. قدم پشت قدم قرار میگرفت. چند دقیقه بیشتر نگذشت که ضریح گلکاری شده آقا هویدا شد. جلو رفتم. دست به ضریح مشبک گره کردم. قلبم در سینه میرقصید. هیجان، خستگی را در جنگی نابرابر شکست داده بود. چند قدمی که عقب رفتم، تا آنجا که کل هیبت ضریح را در یک نگاه میدیدم، به یاد مداحیای افتادم که از پیش از سفر برای آن لحظه آماده کرده بودم. هندزفری نصفهنیمه را در یک گوش چپاندم و اجازه دادم نوای کلمینی مرا دربر بگیرد.
ناگه همه چیز رو به سیاهی نهاد و مردم چشمم به ضریح قفل شد. دیگر من بودم و آقا.
هزار و چهارصد سال پیش، شب به نیمه رسیده و مدینه در هالهای از بیوجدانی خفته بود اما صدای گریهای از خانه داغدار علی برنمیخواست. تنها چیزی که در میان خشخش نسیم در نخل ها، شنیده میشد زمزمههایی آرام بود.
مولا کنار بدن پوشیده در کفن بانو با او حرف میزد و جواب میخواست ولی میدانست صدای زهرا دیگر در گوش جسمش طنین نخواهد انداخت.
مداح زمزمه میکرد با من حرف بزن.
و من گوشه ای از این تصویر میگریستم.
چند دقیقه بعد به ناچار مجبور به ترک قبه بودم درحالی که میدانستم ردش به تنم لرز و بر روحم برق انداخته است.
نماز زیارت آقا را مقابل ایوان ناودان طلا خواندم. بقیه زمان به رفتوآمد، زیارت شیخ انصاری و کمی عکس گرفتن سپری شد. اما حالا مانند یک خواب، درهم ریخته و دور از ذهن یادآوری میشود. به طوریکه زمانی که تلاش میکنی رشته هایش را از هم بگشایی مطمئنی یکی از آنها را گم خواهیکرد.
و درنهایت حوالی نیمه های شب، پس از بازگشتن به زائرسرا و نوشیدن یکی از خوشمزه ترین قهوههای زندگیام، به اتوبوس رسیدیم. نجف پشت سرمان ماند. امام در سکوتی بلند به وداعمان پاسخ داد و ما به سوی کربلا راه افتادیم، غافل از آنکه هنوز که هنوز است گوشه ای از قلبمان کنار همان ضریح نقره ای فقط از هُرم حب علیست که میتپد.
#ناشناس
https://eitaa.com/nahan_roya/654
سلاممم یادم نمیاد خونده باشم ولی خیلی قشنگه خیلی زیباست خیلییی 🥲#نهال_سبز
________________
ممنونممم ولی منظورم این نبود که اینو قبلا خوندید، این ادامه سفرنامه کربلاست که از اوایل اسفند نوشتنش رو متوقف کرده بودم😔
یکی دو بخش کربلا رو بنویسم پرونده این هم بسته میشه
#آخرین_اخگر
بخش شصت و پنجم
یکی از موجودات گیل رو گرفتیم.
بیان همین جمله از سوی مایکل کافی بود که تمام صداها دربرابر گوش های کلر رنگ ببازد. مطمئن نبود زمانی که بهانه ای جور می کرد تا جمع دوستانش را ترک کند دقیقا چه چیزی سر هم کرده بود که آنها بی آنکه سوالی اضافه بپرسند اجازه دادند برود. صرفا به این فکر میکرد که بالاخره سرنخی گیرش آمده و میتواند به بررسی این گره کور یا حتی باز کردنش بپردازد.
کمتر از یک ساعت بعد دوان دوان، پله های خانه وایت را دوتا یکی بالا پرید و در نیمه باز خانه را هل داد تا داخل شود. در نخستین نگاه، همانگونه که انتظار داشت مایکل و سم را یافت که کنار شومینه خاموش گرد جسدی ایستاده بودند که به صندلی گهواره ای تام بسته شده بود.
جسد ازآن مردی بود تقریبا چهل ساله، با مویی زنجبیلی رنگ که تا شانه می رسید و عضلاتی آنقدر برجسته که در همان ابتدا کلر را زهره ترک کرد.
مایکل که هنوز مشغول تماشای سم بود که خون بیرون ریخته از دهان، بینی و زخم های مرد را جمع میکرد، با صدایی که او را از خیال بیرون کشد اعلام کرد:«به به ببین کی اینجاست!»
کلر آنقدر جلو رفت که توانست بوی خون مرد را حس کند که تلخی اش فراتر از خون انسان یا حتی جاودان بود و بوی جادویی خاکستری از آن استشمام میشد.
_خدای من!
تحیر، دو سه متری دورتر از صندلی او را اسیر خود کرد و قدم هایش را متوقف گرداند.
_ آخه کی؟ کجا؟ چطور اینو گرفتید..
مایکل دستی بالا پراند.
_اوه آروم باش شاهزاده خانم. یکی یکی بپرس جا نمونیم.
نگاهی حواله برادرش کرد که از پاک کردن خون دست کشیده بود و درحالی که روی پاشنه پاهایش تاب میخورد، دستمالی خونی را در دست میچرخاند. سم به آرامی سر تکان داد.
_امروز صبح گشت زنی مون اطراف مرکز شهر بود. همه چیز مثل همیشه بنظر میرسید تا اینکه به دبیرستان نزدیک شدیم و بوی متفاوتی به مشاممون خورد.
دستمال را بالا گرفت و نفسش را به سختی بیرون فرستاد تا نکته اش را اثبات کند.
_حس میکنی دیگه؟ انگار بیش از حد گندیده و تلخه. رد بو ما رو کشوند به یکی از کوچه پس کوچه های روبه روی دبیرستان و...
کلر ابرو در هم گره زد و نگاه دیگری به مرد انداخت.
_ وقتی پیداش کردید تنها بود؟
این بار مایکل برای پاسخ دادن پیش قدم شد.
_آره. خسته و درب و داغون بنظر میرسید. حتی درست نفس نمیکشید. درگیر شدیم ولی خیلی راحت کم آورد. انگار تسلیم شد. ما هم جنازه شو آوردیم اینجا.
نگاهش را به ساعت دسته چرمین بسته شده به مچش انداخت و دوباره آن را به کلر برگرداند. انگار منتظر بود جرقه ای در تیرگی چشمان او ببیند.
چرخدنده های ذهن کلر اما، هنوز می چرخیدند. در تلاش بود موقعیت را آنطور که باید درک کند که ناگهان متوجه جریان مداوم خونی شد که از حفره ایجاد شده در ران پای مرد بیرون میریخت.
_این زخم چیه؟
مایکل سر کج کرد تا نگاهش را دنبال کند اما پاسخ سم، غرق در ردی از بی تفاوتی آتش سوالش را سرد کرد.
_وقتی رسیدیم به عمارت به زندگی برگشته بود. تا عمارت رو دید شروع کرد به داد زدن و گفتن یه مشت حرف نامفهوم. ما هم بخاطر سر رسیدن دیوید کرسنت مجبور شدیم...
به گلدان پایه برنجی روی طاق شومینه اشاره کرد و صدایی از پشت سر گفت:«درحقیقت چیزی که تلاش میکنه بگه اینه که دکتر کرسنت برای معاینه من اومد و اینا مجبور شدن برای خفه کردن این ... موجود... با دسته برنجی گلدون شریان اصلی پاشو قطع کنن تا مطمئن شن فعلا نطقش بسته میمونه.»
کلر به آرامی چرخید و با هیئت تام، ایستاده در چارچوب در مواجه شد. تام در نظرش ده سال پیرتر و مشخصا هر نفسش، در خس خسی عذاب آور پیچیده شده بود.
تام ادامه داد:《ما هم گفتیم از گرد استخون استفاده نکنیم...》
سرفه تصنعی مایکل حرفش را قطع کرد.
_در حقیقت تام اصرار داشت تا گرد استخون رو هدر ندیم.
سپس زمانی که توجه کلر را برای خود دید توضیح داد:«حالا هم به بدن این یارو وقت دادیم که ببینیم جادوگر وجودش میتونه زخمش رو مداوا کنه؟ از اونجایی که برنج، بدن ما رو از کار میندازه آزمایش خوبیه که ببینیم روی سربازهای گیل هم اثر میکنه یا نه. الان تقریبا...»
دوباره دستش را بالا گرفت.
_پونزده دقیقه دیگه مونده تا یک ساعت از مردنش بگذره.
کلر انگشتان بی رنگش را به چشم فشرد تا دردی که از اخم کردن پیشانی اش را به ذوق ذوق انداخته بود خفه کند. مطمئن بود مغزش از جایی به بعد دیگر او را همراهی نکرده و از نبود تمرکز عذاب می کشید.
_پس با این حساب تکلیف مشخصه...
خود را روی مبل سه نفره سرخ انداخت. مبل غژغژی بی رمق سرداد و سپس آرام گرفت.
_این چند دقیقه رو صبر میکنیم. دوست ندارم اینو بگم ولی بنظرم حق با تامه. گرد استخون یکی از باارزشترین حربه های دفاعیمونه. اگه شانسی برای زودتر بیدار شدن...این جاودان/جادوگر... هست بدم نمیاد اول اونو امتحان کنیم.