eitaa logo
نمکدون شعبه ایتا
191 دنبال‌کننده
103 عکس
19 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمها را باید شست با خبر خند ۷۷ همراه باشید بفرستید برای باقی رفقا 😄 نویسنده: سمیه رستمی @namakdooon
فحاشی به سبک اهل فرهنگ و ادب سمیه رستمی در کتاب احوالات مریدان لاکچریه فی خانقاه غیر انتفاعیه باب سخن و مهارتهای کلامی آمده است: روزی مریدان دسته به دسته با نظم و ترتیب برجای بنشسته. چشم و گوش فرانهاده که پیر چه گوید و پیر در بحر تفکر و سکوت غرقه همی. که ناگاه با فریاد گفت: ای فرزند! دشنام و ناسزا، فحش فضحیت، دری وری و لیچار و حرف چارواداری همگی به اتفاق یکی باشند و خود را گول‌ْمال ننمایید، همه فحش غیر فرهنگی هستند و دور از شأن آنکه رخت علم بر تن دارد. چرت بعضی مریدان از فریاد او پاره پوره گشته و بعضی زهره بترکید. یکی از مریدان که با پارتی به خانقاه اندر شده بود گفت: ای پیر! گاهی ادب حکم می‌کند به فحش دادن! پیر آه محکم از نهاد بلکه حتی گزاره‌اش هم برخاست که: مرا خواندن یاسین در گوش چهارپایان خوشتر تا گفتن حکمت نزد بعض شمایان. مرید دیگری گفت: در نزد اهل فتوت و جوانمردی یکی را باید دو تا پاسخ گفت، نه هیچ، که شرط انصاف و عدالت این باشد. پیر از جای بِجَست و گفت: کلاس را کنسل می‌کنم و به تربیت چهارپایان همت می‌گمارم که مرا امیدی به این جمع نیست. کمی پا به پا شد بلکه مریدان اصرار به ماندن کنند. مریدان همه سر در گوشی و بی‌خبر از حال وی. بچه درس خوان کلاس گفت؛ ای پیر! قبل رفتن در باب فحش فرهنگی ما را نصیحت و پندی ده که کلام بی‌فحش چون املت بی گوجه باشد. پیر چون این بشنید گفت: حال که التماس می‌کنید می‌مانم و برجای تالاپی نشست و گفت: چه نیکو پرسشی بود. از عقل اندک خود بهره بردی یا از جایی خواندی؟ مرید گفت: حالا! و از جواب امتناع کرد. پیر ضایع گشت اما به سبب شوق علم‌آموزی به روی خویش نیاورد که مریدان جوانند و خام و از قدیم گفته باشند آنچه پیر در خشت خام بیند جوان در اینستاگرام نبیند. پیر نگاهی عمیق به مریدان کرد و گفت: فحش فرهنگی لازمه ادبیات عصر کنونی است و یک جور مهارت کلامی است. آن را که در طریقت کسب معرفت است از واجبات باشد. مبادا روزی ساحت علم و ادب فروگذارد و فحش غیر فرهنگی از خود در بدهد. پس فراگیری ساخت فحش فرهنگی به تناسب احوالات و شرایط زمانه واجب است. مریدی چاپلوس گفت: ای پیـــر! پیر گفت: خموش! مرا حافظه اندک است. میان کلام من نپر چون غوک. زمان و مکان از یاد برم و فحش غیر فرهنگی حواله دهم تو را. مریدان چشم گرد کردند و گفتند: غوووک؟! و پنداشتند که کار از دست بشد و پیر فحش غیر فرهنگی بداد. پیر گفت: ای بابا! اعصاب بر آدمی باقی نمی‌گذارید. غوک همان وزغ است بی‌سوادها!همان قورباغه خودمان. پس مریدان به آسودگی نفس کشیدند و اولین فحش فرهنگی را فراگرفتند. پیر دستی به ریش خویش کشید و گفت: پس بدان ای فرزند! فحش باید مناسب سن بوده و رعایت سایز شود. اگرچه سن یک عدد است اما رعایت آن حکم ادب است. پس بالای پنجاه شصت را از شاهنامه بهره برده و بگویید: ای پلشت زشت کردار! ای دیو سرشت بی‌مقدار! خدا را! خدا را! به رعایت حال ضعیفان و بیماران به هنگام فحش گفتن. پس آنان را فحش ویتامینه بدهید. از میوه‌جات چون شفتالو و زردآلو و صیفی جات چون خیار چنبر و خربزه و دستمبو و سبزیجات چون کرفس و کلم و شنبلیله. فحش فرهنگی باید نقطه زن باشد و صاحب فحش بداند از کدام نواحی مورد اصابت قرار همی‌گرفته و همچنین باید تولید داخل باشد. مبادا فحش خارجی بر لب آرید که تهاجم فرهنگی است. مریدی گفت: ای پیر!می‌شود با فحش جذب توریست کنیم. مگر نه آنکه از قدیم گفته‌اند: فحش را بینداز صاحبش آن را می‌یابد. فحش خارجی بدهیم تا خارجی‌ها برای برداشتن فحششان بیایند. حال کردید فکر اقتصادی را؟! پیر در وی نگاهی انداخت حاوی انواع و اقسام فحش‌های آب نکشیده و گفت: مگر در خارجه قحطی فحش است که برای یک مشت فحش ناقابل به این دیار سفر کنند. مرید بسی خز شد. پیر ادامه داد: فحش باید که بیس علمی و تخصصی داشته باشد. مریدی پنهانی از بغل دستی خویش پرسید: بیس را معنی چه باشد؟ مرید بغل دستی گفت: تو چگونه بدین خانقاه درآمدی که معنی بیس نمی‌دانی؟ بیس را معنی پایه و بنیان است. افتاد؟! پیر پچ‌پچ ایشان بشنید و گفت: این سرو صدا از کدام پدر محترقه بود و مریدان را چشم‌ها گردالی گشت که پیر این دفعه دیگر فحش غیر فرهنگی ناجور بداد. پیر گفت :هرگز مباد که کرسی تدریس و تعلیم به فحش غیر فرهنگی آلوده کنم. پدری که دچار احتراق درونی شده باشد را پدر محترقه گویند و این نوعی فحش سازی بر پایه علم لغت و صرف و نحو است. مریدان همه در شگفت شدند از علم و بلاغت پیر چندان که یقه‌ها چاک دادند و از خانقاه بیرون دویدند و پیر برای جمله ایشان غیبت همی رد کرد. منتشر شده در دفتر طنز حوزه هنری تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر خند ۷۵ منتشر شد. چی میشه رد بشی از کوچه مون.... نویسنده: سمیه رستمی @namakdooon
نمکدون شعبه ایتا
دو قدم مانده که اخلاق به یغما برود. سمیه رستمی تقریباً هرسال حول حوش دو قدم مانده که پاییز به یغما
اعصاب و روان همه را خط‌وخش انداخته، به فنا داده. سطح آلاینده‌ها روح به علت انباشت هوای سرد نامهربانی و بی ‌انصافی عده‌ای از هم‌وطنان جان که قلبشان معاینه فنی نشده زیر توده هوای محبت و قس‌علی‌هذا گیرکرده و کلاً وضع شلم‌شوربایی است که سگ، صاحبش را نمی‌شناسد. غولی که در این وارونگی ظاهر می‌شود شاخ‌ودم و دماغش را با عمل زیبایی ترمیم کرده ولی هر چه باشد غول، غول است و گذشت آن زمان که رنگ رخساره خبر از سر درون می‌داد. امروزه از کوزه همان تراود که در اوست. از این غول هم جز ترویج فحش چارواداری و غیرفرهنگی نباید انتظاری داشت آن هم در مملکتی که سعدی، حافظ و حتی جناب فردوسی با سی‌سال سابقه در رنج‌بردن جهت زنده نگه‌داشتن زبان پارسی را دارد. حالا آلودگی هوا را می‌شود با چند روز تعطیل‌کردن راست و ریست کرد تا سال بعد هم خدا بزرگ است. آلودگی فقر را هم با تعطیل‌کردن مخارج موقتاً چاره می‌شود. اما با آلودگی اخلاقی چه می‌شود کرد؟ شاید تنها راهش تعطیل‌کردن فکر باشد و طی‌کردن به بی‌خیالی و استوری کردن جمله دو قدم مانده که اخلاق به یغما برود! منتشر شده در سایت دفتر طنز حوزه هنری تهران @namakdooon
دو قدم مانده که اخلاق به یغما برود. سمیه رستمی تقریباً هرسال حول حوش دو قدم مانده که پاییز به یغما برود و هجوم استوری باران روی شیشه، چغندر پخته و باقالی داغ با گلپر؛ وارونگی هوا هم رخی نشان می‌دهد، نشان دادنی. این‌جور که به نظر می‌رسد هوای گرم برای هوای سرد شاخ می‌شود و می‌رود بالاتر از او می‌ایستد. هم‌زمان با این پدیده است که غول بی‌شاخ‌ودم آلودگی ظاهر می‌شود و مردم را با یک فن اِشگل گربه، خفت می‌کند. البته جای شکرش باقی است که وارونگی هوا و غول آلودگی هوا ته تهش دو ماه از سال سروکله‌شان پیدا می‌شود. اما وارونگی‌هایی هم هستند که کل یوم شرف حضور دارند، صبح تا غروب مشغول کار خفت‌گیری‌اند. مثلاً وارونگی جیب که اغلبِ مردم را در می‌نوردد. واقعش این است که سابق‌براین دخل‌وخرج مردم با هم می‌خواند. خوب هم می‌خواند. گاهی در دستگاه شور گاهی همایون. بلکه یک چیزی هم آن ته‌م‍َه‌ها می‌ماند، اسمش پس‌انداز بود. البته مدتی هست که منقرض شده. الان میزان خرج با اینکه کمتر از قبل است، اما بالاتر از میزان درآمد می‌ایستد. اتفاقاً این وارونگی جیب هم تولید غول فقر می‌کند لاکردار که این یکی به‌مراتب از آلودگی هوا بدپیله‌تر بوده و دارای تعداد قابل‌توجهی دم و شاخ است. کلاً جوری است که شاعر می‌فرماید: «از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این مخارج، این غول پرشاخ و دم» خاندان وارونگی یک عضو جدیدالورود هم دارد و آن وارونگی اخلاق و رفتار است. در شرایط اقتصادی فعلی که غول فقر دارد در جامعه حرکات موزون زومباطور از خودش در می‌دهد. @namakdooon ادامه متن👇
بچه‌های تولیدمون بصورت جهادی کارمیکنن 💪 تا بتونیم با حمایتها و خرید شما از محصولات متنوع و محجبه ‌مون فعالیت‌های فرهنگی انجام بدیم و به رواج حجاب در جامعه از کودکی ... کمک کنیم💕 https://eitaa.com/labbaykyaeshgh_313 ارتباط با ما👆✌️ https://eitaa.com/goll_bano
برای همیشه زندگی و در پی آن بحث کردن با شما را کنار می‌گذارد با این راهکارها تنها پایان یافتن بحثها را تضمین می‌کنیم نه به نتیجه رسیدن آن را. اگر خواهان آرامش در زندگی مشترکتان هستید فقط جمله اول متن را جدی بگیرید:" بعد از خیس کردن دمپایی دستشویی، هیچ چیز مثل بحث‌های فرسایشی در زندگی مشترک، عذاب‌آور نیست." منتشر شده در نشریه خانه خوبان
رازهایی درباره بحث کردن سمیه رستمی بعد از خیس کردن دمپایی دستشویی هیچ چیز مثل بحث‌های فرسایشی در زندگی مشترک، عذاب‌آور نیست. برای پایان دادن به بحث‌ها چند راهکار وجود دارد که هرکه برده به نتیجه رسیده. راهکارهایی که هیچ روانشناسی آن را به شما نمی‌گوید: نخست، هرگز تن به ذلت بحث کردن ندهید.حتی اگر شد، تارهای صوتی‌تان را از حلقتان بیرون بکشید. با آنها طنابِ دار درست کنید تا خود را حلق‌آویز کنید اما در این موقعیت چالشی قرار نگیرید.اگر امکانش بود حتماً قهر کنید. قهر مقتدرانه. یادتان باشد اینکه دارید از زیر بحث کردن فرار می‌کنید، فقط و فقط به این جهت است که خیلی نگرانید طرف مقابلتان ناراحت بشود و ربطی به بلد نبودن قواعد درست بحث ندارد. چون ما داریم آن را آموزش می‌دهیم. اصلاً از قدیم گفته‌اند:«ماهی لب بسته را اندیشه قلاب نیست». شاید فکر کنید در اینجا منظور صائب تبریزی کم گویی است که میل خودتان است از شعر شاعر چه برداشتی کنید. در واقع انسانهای اولیه هم هرگز بحث و گفتگو نمی‌کردند. البته آنها به کوفت‌وکوب معتقد بودند که ربطی به این مطلب ندارد، چون ما متمدن شده‌ایم و راههای دیگری را باید برگزینیم. اگر در آمپاس اخلاقی قرار گرفتید و چاره‌ای جز بحث نداشتید، مثلاً طرف مقابل دلش بحث می‌خواست شما هم که بخشنده و بزرگوار، می‌خواهید این موقعیت را به او بدهید؛ فراموش نکنید مهمترین راهکار برای نتیجه بخش بودن بحث این است که پابرهنه توی حرفش بدوید. البته دقت دارید که این یک اصطلاح است و حداقل پوشش برای پا که شلوارک تا بالای زانو است را رعایت کنید. مخصوصا اگر خانواده نشسته باشد. در واقع این راهکار نیست بلکه شاهکار است. مدام توی حرفش بزنید. جوری که انگار آنتن ندارید و حرفهایش را نمی‌شنوید و او بالاخره خسته می‌شود. اگر باز هم ادامه داد حتماً فحش بدهید و توهین کنید. لامصب معجزه می‌کند. همه اجدادش تا قبل دوره ژوراسیک را از گور بیرون بکشید و دانه دانه با صبر و حوصله جوری با فحشهای آب نکشیده، بشورید روی طناب پهن کنید تا ابد خشک نشوند. اگر باز هم از رو نرفت و حتی به احترام اجدادش سکوت نکرد، بلکه او هم در حرکتی متقابل، توهین کرد به ازای هر فحشی که می‌دهد، سخاوتمندانه دو برابر جبران کنید. خلاقیت یگانه راه برون رفت بشر از بحران‌ها ست. پس خلاقانه فحش جدید و آبدار بسازید. اینطوری به او نشان می‌دهید چقدر برایش ارزش قائل هستید که حتی در زمینه فحش هم کم نمی‌گذارید و حتی بیشتر از حقش را می‌گذارید کف دستش حالش را ببرد. این نشانه گشادگی دهان، نه! چیز، گشاده دستی شماست. اگر این لطف شما او را تحت تاثیر قرار نداد و همچنان به ضرس قاطع به دنبال بحث بود. از گزینه تهدید به رفتن و ترک کردنش بهره ببرید. جوری بگویید که خوتان باورتان بشود چه تحفه‌ای نایابی هستید و در کل کائنات، گنجی مثل شما یافت نمی‌شود به این ترتیب می‌ترسد و بحث را کش نمی‌دهد. یادتان باشد اگر خیلی کم آوردید حتماً از بچه‌ها کمک بگیرید. این همه خرج آب و نانشان را داده‌اید، حالا وقتش از سود این سپرده گذاری نهایت استفاده را کنید. اصلاً برای آینده خودشان هم خوب است. آبدیده می‌شوند. آنها هم به عنوان عضوی از خانواده باید در کار جمعی حضور داشته باشند.هرگز و هرگز و حتی هیچگاه در مورد احساساتتان و یا نیازهایتان صحبتی به میان نیاورید. به معجزه عشق ایمان داشته باشد. در واقع او اگر عاشق شما باشد لازم نیست چیزی بگویید چون حتی حافظ هم گفته:«رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر درون» و یا دیگر از شعرا گفته:«عشق را طی لسانی است که صدساله سخن، یار با یار به یک چشم زدن می‌گوید» اگر او از رنگ رخساره‌تان چیزی تشخیص نداد یا فکر می کند چیزی در چشمتان رفته که مدام چشم بر هم می‌زنید، بدانید عشقش دروغی بیش نیست. اگر همچنان بحث ادامه داشت و شما دیگر کم آورده بودید و چاره‌ای جز بحث نداشتید؛ حواستان باشید برای اینکه دست بالاتر داشته باشید، مطلقاً به موضوع اصلی اشاره نکنید. اینطوری انگار بحث کردن برای شما مهم است. ولی وقتی از در و دیوار و آفتابه لگن خانه ایراد بگیرید و حواشی را شاخ برگ بدهید، بحث اصلی لابلای بحث‌های فرعی گم و گور می‌شود. اگر این روش هم جواب نداد شاید فکر کنید وقت آن است که پرچم سفید بالا ببرید. ولی هنوز یک گزینه روی میز است و آن پیش کشیدن بحث‌های نیمه تمام و قدیمی است که دارد گوشه گنجه ذهنتان خاک می‌خورد. آنها را بیرون کشیده، ابتدا خاکش‌را فوت محکم کنید. بعد ولش بدهید تا برود پاچه طرف مقابلتان را بگیرد. از آنجا که آدمی فراموشکار است ممکن است بحث‌ها و خاطرات چالش برانگیز گذشته را از یاد ببرد، پس لازم است برای آنها روی گوشیتان یادآور تنظیم کنید. تضمین می‌کنیم با استفاده از این راهکارها بالاخره جان طرف مقابلتان به لب و حتی دماغ و بناگوشش می‌رسد و @namakdooon
بفرمایید خبرخند ۷۴ خبرخند| عقبگرد اروپایی؟! https://btid.org/fa/video/229513 @namakdooon
اردو نگاشت سمیه رستمی نوجوانی‌ام عجین شده بود با اردوهای قم جمکران مسجدمان و حالا اردوی جمکران خالی می‌رفتیم برای بازدید از نمایشگاه مسجد جامعه پرداز. قرار شد با اسنپی برویم که هزینه‌اش را بانی تقبل کرده بود. پنج نفری به معنای اصح کلمه چپیدیم داخل خودرو. در کل تاریخ خدمات رسانی خودروهای اینترنتی هیچ گاه، هیچ ماشینی چنین جمع فرهیخته‌ای را جابه جا نکرده بود. جوری کج و کوله نشسته بودم که امید نداشتم تا چند روز چین و چروک ناشی از آن باز بشود. دوستان سراغ دخترک جسور درونم را می‌گرفتند که گفتم قهر کرده و ساکت است‌. به مسجد که رسیدیم یکی از همراهان با ذکر تنها یک صلوات می‌خواست هزینه اسنپ را پرداخت کند که خانم میری گفت نفری پنج صلوات بفرستید من لپ تاپ مو رد کنم. گفتم خواهر من! ایشون داره با یه صلوات هزینه اسنپ دو نفر رو میده شما توقع پنج صلوات داری؟! انتظامات مسجد متوجه فرهیختگی جمع شدند و گیر سه پیچ به لپ تاپها ندادند. حالا وارد حیاط شده بودیم اما نمی‌دانستیم باید از کدام سمت برویم. دریغ از یک تابلو راهنما. از دور بنر نمایشگاه مسجد جامعه پرداز را دیدیم و به سمتش رفتیم. اما هرچی نزدیکتر می‌رفتیم در ورودی خاصی نمی‌دیدیم. با خودم فکر کردم لابد مثل غار علی‌بابا وِرد خاصی باید بخوانیم. روحانی جوانی، هم مسیر ما بود. همین را موید صحت مسیر گرفتیم و رسیدیم به راهرویی که با داربست فلزی و تور پلاستیکی سبز، مثل دست شکسته باندپیچی‌شده‌ای، تزیین شده بود. آه از نهادم بلند شد که رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر درون و من اینجا کاسب نیستم. کاش می‌ماندم خانه و کارهایم را می‌نوشتم. راهرو با چمن مصنوعی مفروش بود و سیستم آبیاری قطره‌ای از سقف در حال آب‌فشانی چمن مصنوعی. قطره‌ها رو دریبل کردیم، خیس نشویم اما هنوز مطمئن نبودیم درست آمده باشیم که صدای آقای اسفندیار را شنیدیم و دلگرم شدیم. هدایت شدیم به فضای تاریکی که اختلاف سطح داشت و بنده همان ابتدا یک سکندری خوردم اما خدا کمک کرد، پهن نشدم وسط جمع. راهنمایی شدیم به فضای دیگری که روشن بود و یک پرده آویزان مرا می‌خواند. با یکی از دوستان حس کریستف کلمبی‌امان برانگیخته شده بود. در پی اکتشاف فضای پشت پرده برآمدیم. راهرویی بود پر از تصاویر زیبای تاریخ ائمه با دیوارهای کاهگلی. در انتهایش پرده‌ای دیگر. برای کنار زدن پرده تعلل نکردیم و وارد راهروی دیگری شدیم. دیوار یک سمت تاریخچه و زندگانی علمای اسلام بود که در قالب معماری اسلامی ارائه شده بود سمت دیگر با ستونهای قصرها تاریخ حاکمان همزمان با علما را بیان می‌کرد. طراحی صحنه جالبی بود. دست از اکتشاف برداشتیم و به محل استقرار برگشتیم. بالاخره بازدید از نمایشگاه با صحبت‌های راهنما و نمایش فیلم آغاز شد. خود نمایشگاه حلوای تَن‌تَنانی است و باید دیدش که شنیدن کی بود مانند دیدن. دوستان تند تند یادداشت بر می‌داشتند یا عکس می‌گرفتند. اولش حسرت خوردم که چقدر مشتاق علمند ما کجا و آنها کجا که دوستی گفت: میون این همه بحث جدی چطوری می‌خوای طنز بنویسی؟ تازه آنجا بود که یادم افتاد باید بعد نمایشگاه یادداشت بنویسیم و من شنیده‌ها و دیدهایم را حواله داده بودم به حافظه‌ام نصفه و نیمه ام. فقط چندتایی عکس از چند تابلو گرفتم که فکر می‌کردم شاید بتوان درباره آنها طنز نوشت. مثل نقش سیاسی مسجد، نقش مسجد در خانواده و اینکه فعالیت صحیح مسجد باعث کم شدن بسیاری از هزینه‌های مادی و معنوی در جامعه می‌شود. من حیث المجموع؛ نقش مسجد در جامعه ولایی و حکومت اسلامی و جایگاه امام جماعت مساجد به عنوان حلقه رابط بین مردم و امام عصر بود. سعی شده بود مسیر نمایشگاه متنوع باشد و از فیلم و پوستر و تصاویر به درستی بهره برده بودند. در پایان مسیر بازدید به سالنی رسیدیم که بساط پذیرایی مهیا بود. نشستیم به یادداشت خوانی و نقد و نظر استاد کاویانی.‌ مسلم بود که هیچ یادداشت طنزی را نمی‌توانستم بنویسم درباره این نمایشگاه، اما زاویه دید جالبی نسبت به جایگاه مسجد پیدا کرده بودم. @namakdooon
تعبیر خواب یلدایی قسمت دوم خواب دیدن هندوانه بر چند وجه است: اول: رامبد جوان. دوم: خربزه گرمسار. سوم: نوعی زن هندویی که مهریه‌اش گاو حسن آقا ایناست، مهریه را پرداخت کند، آن زن هندو را می‌سوند. چهارم: قارپوز مشهدی که نوعی طالبی دراز است مثل خیار و به آن خربزه هم می‌گویند. خواب دیدن هندوانه در غیر فصلش بدیمن و شوم است مخصوصاً نزدیک شب‌چله. خواب را دانلود نکند بگذارد در آرشیوش به فصلش خواب ببیند. اگر از دستش دررفت و دانلود کرد؛ بزرگ‌تر فامیل باشد که جمله فامیل نسبی و سببی بر وی مهمان شوند، پوست، گوشت و ریشه‌اش را بجوند و به زیور هضم بیارایند. اگر از چتربازان قوم خویش باشد و در خواب ببیند پوست هندوانه می‌خورد، در گروه فامیلی قرار گذاشته‌اند شب‌چله، منزلش جمع شوند تا پوستش یکدست و بدون سرسوزنی زدگی برکنند، جبران تمام چتربازی‌هایش. اگر سفیدی هندوانه سق‌ بزند؛ نشان کچلی است که یا کچل می‌شود یا شده است یا بنر kachlaing soon بر ناصیه‌‌اش نصب‌کرده‌اند پس بر او باد شامپو سیر که بوعلی نیز بر آن مداومت می‌نمود. اگر در خواب گوشت هندوانه می‌خورد و تخمه‌هایش را نمی‌بیند و می‌بلعد و آب هندوانه از لب‌ولوچه‌اش چون آبشار روان باشد، سوروسات یلدایش به پاست و میزبان وی را در دل ناسزا گوید و او نشنود. خُرناس خورپفیان در کتاب «خواب مرگی» تعبیر صدای هندوانه در خواب را چنین ذکر کرده: ۱- اگر بر هندوانه کوبید و صدای خودپرداز برخاست؛ تمام هزینه‌های شب یلدا برای اوست و چنان بسوزد که زغال کبابی شود، سیاهی زمستان بر روی وی خواهد ماند. ۲- صدای پیامک واریز حقوق درکند؛ نشان ادای تمام و کمال آداب و سنن شب یلدا است تا به آخر که نیوشیدن لیوانی آب داغ نبات با عرق نعناع، بشورد و ببرد. ۳- ببیند هندوانه صدای چند سکه بهار آزادی در قلک سفالین بدهد؛ چه خواب مبارکی است که باجناق در یلدا مهمانش کند، سزاوار است حتماً قبل مهمانی رمان جنایات و مکافات بخواند و پلن A و B داشته باشد برای رفع کدورت‌های سابق، جبران مافات و جمع‌کردن غنائم در صلح و صفا. ۴- هندوانه صدای تراول صدتومانی بدهد؛ بازهم در منزل باجناق مهمان شود اما یقین بداند یا فرش نو کرده‌اند یا مبل. مهمانی تله است تا مبل ‌و فرش‌ است در عمق عنبیه چشمش فروکنند، چندان‌که بزم یلدا کوفتش شود به‌غایت. دم به تله ندهد، در منزل باجناق عینک دودی بزند خودش را با اشربه و اطعمه مغزهای آجیل سرگرم کند، تخمه نخورد که وجودش برای انحراف ذهن از مغزهای آجیل است. ۵- هندوانه صدای چِک برگشتی مچاله بدهد یا صدای کاغذ سفته پاره بشنود؛ دوست و همکاری او را تعارف کند به مهمانی و بعداً پیام بدهد «شرمنده داداش! کاری پیش‌ اومد، نمی‌تونم در خدمت باشم» بداند که وی را اسکل نموده و پیچانده باشد. سزاست که وی را دشنام آب‌نکشیده سِند کند و بلاک نماید که تعارفش توخالی بود همچون طَبله غازی. @namakdooon
و اگر چغندر قند در خواب ببیند نشان آن است که وی بسیار خامی کرده و در محافل نقش شکرپاش خالی را ایفا نموده به قاعده چغندر نیز به حساب نیاورندش و هیچ کس او را نه مهمان کند و نه مهمان شود پس باید که مانند لبو پخته‌تر گردد.
تعبیر خواب یلدایی در کتاب تعبیر خواب قیلوله بن چُرتیه، ابن ابی‌الکابوس آمده است خواب دیدن انار نشان مال است و اگر بازنشسته‌ای باشد مستمری بگیر، خدا وی را صبر دهد، کل خاندان قصد اموال وی کنند در یلدا. اگر انارسیاه بود، وام سنگین بستاند و به خاک سیاه بنشیند تا کام دیگران شیرین شود.اگر انار سرخ و ملس باشد وام را بستاند اما قدرت بازپرداخت در وی نباشد، حرفهای ترش و شیرین بشنود از اقوام عزیزتر از جان، اگر انار سفید بود جمله معبران سکوت کنند و توصیه فرمایند به هم زدن پای مسافر. خواب دیدن پسته بر چند وجه است: اول آجیل، دوم مغز آجیل، سوم تنقلات لاکچری، چهارم خشکبار، پنجم بسته پستی که در خواب اشتباه تایپی رخ داده و نوشته‌شده پسته، ششم اسم مخفف پهپاد‌پست‌هوایی که بیشترین لایک را گرفته و جمله معبران نمی‌دانند چیست اما زرد رنگی است که می‌پرد اما پر ندارد. اگر درخواب ببیند پسته در بسته را با دندان می شکند آجیل بی‌مغز به وی برسد و به باجناقش آجیل پرمغز. میرزا کپیده لحاف دوز می‌گوید: پسته در بسته وعده انتخاباتی است که عملی نشود همون دسته چک بی محل. اگر پسته با تبسم ملیح ببیند که نتوان به مغزپسته دست یابد؛ در آجیلش بادام زمینی به فور بیابد با نخودچی عید گذشته و اگر پسته خندان بود؛ در آجیل وی پوست پسته فراوان باشد، بداند از این شانس ها ندارد و آن کس که پسته ها را میل نموده ایشان را ریش‌خند نماید چون پسته خندان. اگر پسته بر وی نیشخند زند؛ دور و بر خوابش بگردد پاره آجری پیدا کند و فی‌الفور بکوبد بر مغز پسته، عبرت بقیه پسته باشد تا نیششان را ببندند. @namakdooon
بفرمایید خبر خند سیاسی https://btid.org/fa/tags/%D8%B1%D8%B5%D8%AF @namakdooon
برای آرامش روح گلدونهام فاتحه بخونید.
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
4️⃣ •┈┈┈••✾••┈┈┈• •┈┈┈••✾••┈┈┈• 🔔 جدال در محفل (بخش دوم) ✍️ حاشیه‌نگاری سمیه رستمی، طنزنویس حوزوی در آیین افتتاحییه‌ی تحریریه بانو مجتهده امین: جلسه با قرآن و تلاوت زیبای آقای اسفندیار شروع می‌شود. حواسم به دخترک جسور هست. آرام نشسته است. آقای اسفندیار بعداز تلاوت قرآن، توضیحاتی درباره یادداشت‌نویسی می‌دهد. دخترک جسور وجودم می‌گوید: پذیرایی دارند؟ می‌گویمش: هیس! حواسم می‌رود به مادری که سعی می‌کند دختران نازنینش را ساکت کند تا نظم جلسه به‌هم نخورد. همه ما بچه‌دار هستیم و به نظرم نباید به خودش استرس وارد کند. همه ما می‌دانیم فرزند پروری نباید مانع فعالیت اجتماعی زن مسلمان باشد. باید در کنارش به سایر فعالیت‌ها هم بپردازد، چرا که زنان نیمی از جامعه‌اند و باید در سرنوشت جامعه سهیم باشند. کمی صبر و همراهی، باعث فعال شدن و حتی پرورش نسل جدید پویایی می‌شود. حاج خانم درونم این‌ها را برای دخترک جسور درونم توضیح می‌دهد و ا‌و همچنان شانه بالا می‌اندازد. بالاخره استاد محدثی و آقای حمیدی وارد می‌شوند. میان جمع ما آقای حمیدی و آقای فیلمبردار، اعتقادی به حجاب اجباری ندارند و سرهایشان بدون پوشش است. آقای اسفندیار که انگار با پسرک شیطان درونش به مشکل برخورده، حتی در حضور استاد محدثی هم همچنان به صحبت‌هایش ادامه می‌دهد. گویا حاج آقای درونش از پس پسر بچه درونش برنمیاد. بالاخره پسر بچه خسته می‌شود و نوبت به استاد محدثی می‌رسد که اولاً انتظار دیدنش را نداشتم، دوماً تا به‌‌حال این‌قدر فول‌اچ‌دی ندیده بودمشان. آرام صحبت می‌کنند. نه لپ تاپی نه گوشی! تنها دفترچه‌ای دارند و بروشورهایی برای نمونه. دخترک جسور وجودم می‌گوید: بفرما هی غر می‌زنی چرا متن‌ها رو اول باید با مداد مشکی بنویسی؟ استاد هم همان سیاق سابق را ادامه داده! که یکهو جیغ می‌کشد: آخ جون! پذیرایی! پذیرایی! آقایانی با سینی چای و آبمیوه و جعبه کیک یزدی وارد می‌شوند. حاج خانوم درونم چرتش پاره می‌شود. که یکهو متوجه می‌شوم، یکی از آقایان، همان آقایی است که ملبس به لباس مقدس طلبگی بود و طی یک حرکت هنجارشکنانه، خلع لباس اختیاری کرده و دست به پذیرایی از حضار شد. تا من و حاج خانم درونم، بخواهیم خودمان را جمع کنیم؛ دخترک جسور وجودم با صدای بلند می‌گوید: عه! این آقا کشف حجاب کرده! این جمله‌اش باعث می‌شود، کمی جو رسمی و سنگین جلسه بشکند و آقای اسفندیار بنده را به عنوان طنزپرداز معرفی کند و الحق سنگ تمام هم گذاشت. به دخترک جسور وجودم اشاره می‌کنم، ساکت باش وگرنه تحریمت می‌کنم. دختر جسور درونم همانطور که چایی را هورت می‌کشد، می‌گوید: چیزی که منو نکشه قوی‌ترم می‌کنه. صحبت‌های استاد محدثی تمام می‌شود و آقای ناطقی که دوباره رجوع کرده به لباس روحانیتش، صحبت‌هایی خوبی دارد. البته تذکری حاج خانومانه درباره کار تشکیلاتی هم به ایشان دادم؛ انگار نه انگار که خودم اصلاً اهل کار تشکیلاتی نیستم. بعد از ایشان نوبت به سرکار خانم طیبی رسید که دخترک جسورم را دیگر نمی‌شد کنترل کرد. به هوای کمک به آن خانم بچه‌دار از سالن بیرون می‌زنم. بچه را که خسته شده و آواز می‌خواند، در آغوشم می‌چرخانم. سعی می‌کنم کمی پشت در باشم تا صحبت‌های خانم طیبی را هم بشنوم که بچه لطف می‌کند و اندکی از شیری را که خورده ، مرجوع می‌کند. مجبور میشوم او را تحویل مادرش بدهم و آرام بنشینم. ساعت را نگاه می‌کنم حدود پنج بود. دیگر به کارگاه داستان نمی‌رسیدم. بالاخره جلسه تمام شد و من دخترک جسور درونم را رها می‌کنم. حاج خانوم درونم از خستگی در خواب عمیقی فرو رفته است. تشکیل این جمع و این جلسات می‌تواند نوید بخش حرکتی نو و مفید باشد اگر حاج خانوم درونم به کنترل دخترک جسور وجودم بیشتر کمک کند. @HOWZAVIAN
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
3️⃣ •┈┈┈••✾••┈┈┈• •┈┈┈••✾••┈┈┈• 🔔 جدال در محفل (بخش اول) ✍️ حاشیه‌نگاری سمیه رستمی، طنزنویس حوزوی در آیین افتتاحییه‌ی تحریریه بانو مجتهده امین: همیشه حضور در جمع‌های رسمی برایم عذاب‌آور است. مادرم همیشه می‌گفت: دختر باید سنگین رنگین باشد و تا سوالی از او نپرسیده‌اند حرفی نزند. اما به من که می‌رسید، می‌گفت: این یکی آرام از جانش بریده. دختر مگر اینقدر شیطان میشود؟! دختر تو چرا نمی‌توانی مثل بقیه ساکت و آرام بنشینی؟! همه اینها تو ذهنم رژه می‌رود. همه حرف‌های مادر را مرور می‌کنم. این جمع مثل همه جمع‌ها نیست، سنگین رنگین نباشی؛ خواهران متشرع جامعه الزهرا، شوتت می‌کنند سر پل جمهوری. به خودم می‌گویم: لااقل رعایت سن و سالت را کن. حرمت قلم را نگهدار! خیر کله‌ات نویسنده‌ای! دخترک جسور تو وجودم شانه بالا می‌اندازد و اشاره می‌کند به موزائیک‌های تو پیاده رو که لی‌لی کنیم. اصلاً بی‌خیال چادرچاقچور و هیبت خانومانه‌ام، با کدام زانو و کمر می‌خواهی وسط پیاده رو بالا و پایین بپرم؟! دخترک جسور توی وجودم لگدی حواله‌ام می‌کند و گره اخم می‌اندازد به ابرویش. به سختی از پله‌های پل عابر می‌کشم بالا. به هن‌هن افتاده‌ام. دخترک جسور وجودم می‌گوید: لااقل وایسا از این بالا ماشینها را تماشا کنیم! می‌گویم: وقت ندارم. دیر میرسم. چشمم می‌افتد به آقای حمیدی که جلوی ساختمان منتظر ایستاده. می‌گویم: بفرما وروجک! ببین همه آمده‌اند! دیر هم شده! دهانش را کج و کوله می‌کند و ادایم را درمی‌آورد. سعی می‌کنم حاج خانمی و با طمأنینه قدم بردارم. وارد ساختمان می‌شوم تا آسانسور برسد، نیم نگاهی به پوستر سواد رسانه، مخصوص بانوان می‌اندازم. همزمان با من دخترک جسور وجودم شانه بالا می‌اندازد. می‌رویم طبقه سوم. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم حاج خانم وجودم را که همیشه در حال چرت است، بیدار کنم. وارد سالن می‌شوم و فقط آقای اسفندیار را می‌شناسم. سلام می‌کنم و دنبال جای نشستن مناسب می‌گردم. جایی پشت دوربین. دخترک جسورم می‌گوید: این جلو. حاج خانم درونم می‌گوید: نیست که خیلی هم تو می‌گذاری جلو بنشیند؟! چندتایی از خانم‌ها آمده‌اند. کنار صندلی که نشان کرده‌ام، خانمی است که از جایش بلند می‌شود و احوال و اسمم را می‌پرسد. خودم را معرفی می‌کنم. حدس می‌زنم، خانم صالحی باشد که باهم تلفنی صحبت کرده‌ایم. خودش است گرم و مهربان و آرام. خوش به حالش، لابد مادرش را زیاد حرص نداده! می‌گوید: وقتی وارد شدی، با همه فرق داشتی، اصلاً قیافه‌ات خاص بود. دارم حلاجی می‌کنم، خاص بودن یعنی همان حرف مادرم که می‌گفت: «تو چرا مثل بقیه نیستی» یا نه؟! دخترک جسور وجودم می‌گوید: من بی‌تقصیرم! حاج خانم وجودم خمیازه می‌کشد و می‌گوید: من هوای این وروجک را دارم. بعضی خانم‌ها با بچه‌هایشان آمده‌اند. دخترک جسور وجودم شروع می‌کند به قربان صدقه رفتن بچه‌ها. دلش غنج می‌زند جلسه را ول کنیم، برویم بازی با بچه‌ها. حاج خانم وجودم دستش را می‌گیرد به زور می‌نشاندش. 🔗 ادامه 👇👇👇 @HOWZAVIAN
خستگی م در نرفته که باید بیدار شوم خانه را سامان دهم. همسر جان تلفن می‌زند: یادم رفت لیست خرید رو کجا گذاشتم دوباره بفرست. «ایده» دراز کشیده، دستش را ستون سرش کرده تا راحتتر رفت و آمدها را ببینید. پسرها عصرانه می‌خواهند، لباسها اتو، ظرف‌ها شستشو. «ایده» دارد سر کچلش را می‌خاراند، برایش ماچ می‌فرستم دلخور نباشد. رو ترش می‌کند. درگیر تهیه شام می‌شوم. آخرشب است خانه را سکوت فراگرفته‌. بچه ها خوابند. دیگر سر کانال تلوزیون، سر اینکه کی کجا بنشیند و کی اول چی گفت، جنگ نمی‌کنند. خسته‌ام اما زمان رسیدگی به ایده است. دفتر دستکم را برمی‌دارم ببینم حرف حسابش چیست. لیوانی چای می‌ریزم که بنشینیم با «ایده» به گپ‌وگفت. اما جا تر است و ایده کو؟ حالا باید بنشینم از وسعت مکانی که «ایده» تر کرده، بفهمم حرف حسابش چه بوده.. @namakdooon
وقتی بحث از تمرکز روی «ایده» می‌شود لبخند تلخی میزنم cpu مغزم یاتاقان میترکاند. مادِر بُردش فحش خارمار می‌دهد. فن داغ می‌کند. همگی با هم می‌گویند نَمَنه؟ وات یو سد؟ وقتی یک «ایده» پا برهنه و در نزده مثل خروس بی محل زارتی وارد ذهنم می‌شود؛ خیال می‌کند الان یکی دو گله گوسفند جلوی پایش به خاک و خون می‌کشم اما همان لحظه همسرم زنگ میزند «خانم سوییچ رو بنداز پایین». همیشه سوییچ گوشی کیف جدیدا ماسک و اسپریش را جا می‌گذارد و من باید از تراس آنها شوت کنم پایین. «ایده» دستی به سرش می‌کشد اما پسر کوچولویم صدا می‌زند مامان گ‍ُُنُسنَمه کمی طول می‌کشد تا بفهمم تشنه است یا گرسنه. صبحانه‌اش را میخورد از دور دستی برای ایده که تکیه به دیوار ذهنم داده تکان می‌دهم. پسرکوچولو بازهم گنسنه است. این‌بار شیر می‌خواهد لیوان شیر را می‌دهم دستش. برادرش بیدار می‌شود؛ مامان صبحانه چی داریم؟ پنیر؟ نه! نیمرو؟ دیروز خوردم! مربا؟ دوست ندارم! ...تا چیزی برایش آماده کنم، پسرکوچولو شماره یک را اعلام وصول می‌کند. حواسم را جمع می‌کنم دختر جان از صبحانه خوردن قسر در نرود.«ایده» پا پا می‌کند. همسر جان تلفن می‌زند :خانم! فلان فایل روی میز کارم جامانده، س‍ِندش کن برام. نزدیک ظهر است من درگیر آماده کردن ناهار و کشمکش بچه ها. «ایده» چمباتمه زده و دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و بدو بدوی مرا مأیوسانه تماشا می‌کند. سفره ناهار را جمع کرده‌ام. خواباندن پسرها برای اینکه لحظه‌ای آرامش در خانه برقرار شود یک عملیات سنگین و پیچیده است. بالاخره پسر کوچکتر می‌خوابد. «ایده» چرت می‌زند. من بیهوش می‌شوم.