eitaa logo
نمکتاب
14.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
710 ویدیو
183 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محصلین عزیز گفتیم پست اول رو به‌خاطر گل روی شما که دسترسی به گوشی ندارید تا ظهر الان بذاریم🥸 صبحت بخییییییر😎 پ‌ن: ادمین باهاتون احساس همدردی می‌کنه😔😂🤝 ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
●━━━━━━─────── ⇆ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ 🎧کتاب صوتی 📓خاک نرم و نمناک 📎قسمت دوم 💌﹉ 🖇﹉💌﹉🖇﹉💌﹉🖇 بخشی از نظرات شما🤩 👤کاربر: از.‌‌.. سلام. من کتاب خاک های نرم کوشک رو از یه دوستی قرض گرفتم و خوندم واقعا کتاب عالی ای هست و ممنونم از اینکه فایل صوتی اش رو میذارید 💚🌱 💌﹉ 🖇﹉💌﹉🖇﹉💌﹉🖇 نظر درباره کتاب‌صوتی یادتون نره😌👇 @p_namaktab ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
|📘📕📘📕📘📕📘‌‌-------------✌️🏼 |📕📘📕📘📕📘 |📘📕📘📕📘 |📕📘📕📘 |📘📕📘 |📕📘 |📘 بهترین کتابے کہ... اینجا بهمون بگو😉👇🏻: 💌_@p_namaktab •{○@namaktab_ir○}• ا📘 ا📕📘 ا📘📕📘 ا📕📘📕📘 ا📘📕📘📕📘 ا📕📘📕📘📕📘 ا📘📕📘📕📘📕📘‌‌-------------✌️🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌✨دور دهم طرح بزرگ ده‌دقیقه‌ای‌ها✨ اگر تازه به جمع ده‌دقیقه‌ای‌ها پیوستی و سوال داری اینجا رو حتما بخون 😊 https://eitaa.com/namaktab_ir/8783 اگر میخوای تو قرعه کشی رمان اینترتیمون شرکت کنی بیا اینجا👇🏻 https://eitaa.com/namaktab_ir/9701 ⏰+زمان شرکت در دور نهم؟ _ از ۳۱ شهریور تا ۹ مهر 📝+ جدول کتابخوانی رو از کجا دانلود کنیم؟ _از اینجا👇🏻 https://eitaa.com/namaktab_ir/9678 🗓+ از کی وقت داریم جدول رو براتون بفرستیم❓ _ از ۹ مهر ۱۱ مهر ساعت ۱۵ 🎁 +جایزه دور دهم چیه؟ ۵ متر ۵ هزار تومنی🥳 🎉 +زمان اعلام برنده مرحله دهم؟ _ ۱۱ مهر حتما کانال رو چک بکنید🤩 https://eitaa.com/namaktab_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پایی که جا ماند.pdf
674.4K
📖|نام کتاب: پایی که جا ماند 🕰| زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه ° 🔍درباره کتابی هم که الان یه بخشی‌ش رو خوندی خواستی بیشتر بدونی رو همین پیام کلیک کن 💴 قیمت کتاب: ۳۴۵ هزار تومان تا فردا شب کتاب رو سفارش بدی ارسالش رایگان می‌شه برات😎 اینجا سفارش بده: @ketab98_99 🔹کتاب رو قبلا خوندی یا وصفی ازش شنیدی؟ اینجا بگو برامون👇 @p_namaktab ┃سایٺ┃تلگرام┃ایتا┃بله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
●━━━━━━─────── ⇆ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ 🎧کتاب صوتی 📓خاک های نرم و نمناک 📎قسمت سوم نظر درباره کتاب‌صوتی یادتون نره😌👇 @p_namaktab ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
🤔این چیه یعنی؟ ذوق هنری ادمین‌تون رو فرا گرفته چرا؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب دوستان امروز تصمیم گرفتیم به جای پی دی اف ده دقیقه‌ای‌ها تا شب براتون چند بخش از یه کتاب دوست داشتنی رو بذاریم😌 همراهمون باشید با بریده‌هایی از این کتاب ۰ ۰ راستی فکر میکنید اسم کتاب چی باشه؟🤔
(🌱´✿✍) 1⃣قسمت_اول 👮‍♂📗 او یک نظامی تمام عیار بود. شنیدن اسمش لرزه بر اندام افسران رژیم بعث می انداخت. بعضی از آنها وقتی اسیر می شدند خیلی دوست داشتند این فرمانده ی اعجوبه و خشن را از نزدیک ببینند و می دیدند. همین دیدار نگاه آنها را به کلی عوض می‌کرد. 😇📗هر کس که یک بار هم حاجی را دیده باشد به رأفت و مهربانی و سعه ی صدر او شهادت می دهد. بسیاری از دشت ها و کوه های سر به فلک کشیده کردستان شاهد پیاده روی های شبانه روزی و طاقت‌فرسای او بوده اند. 🌹📗او اعتقاد داشت که خیلی از عناصر ضد انقلاب نمی‌دانند حرف حساب ما چیست و برای همین از جانش مایه می گذاشت و می رفت بین آنها نفوذ می کرد و حرف حسابش را به آنها می زد و هیچ وقت هم نشد که از این سفر های پر مخاطره دست خالی باز گردد. ◀️ ادامه دارد... ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
(🌱´✿✍) 2⃣ قسمت_دوم 😓📗خانواده حریف حاجی نمی شدند. اصلا او را نمی دیدند که بخواهند حریفش بشوند. همیشه جبهه بود گاهی هم یکی دو روز می آمد کاشان. 📗در عملیات فتح المبین پایش بدجوری مجروح شد. چند روز در بیمارستان بستری شد بعد هم آوردنش خانه. خانواده اش گفته بودند دیگر فرصتی بهتر از این پیدا نمی شود مادر گفته بود اگر برای او زن بگیریم پابند می شود و این طوری کمتر به جبهه می‌رود یکی از دوستانش همان روزها ازدواج کرده بود. به او گفته بود: "خانمم یه دوست داره که خیلی ازش تعریف می کنه فکر می کنم اصلا آفریده باشنش برای تو همان جا آدرس دختر را به او داده بود. او هم آدرس را به مادر داد. مادر کلی ذوق کرد امان نداد آن روز تمام شود چادرش را سر کشید و رفت خواستگاری. 😁📗مادر وقتی از خواستگاری برگشت روی پایش بند نبود با آب و تاب شروع کرده به تعریف کردن از دختر. او نگاهش به مادر ولی دلش جای دیگری بود. از نگاهش می شد به راحتی حس بی تفاوتی را حدس زد این بی تفاوتی تا وقتی بود که ما در لابلای حرف هایش اسم دختر را گفت. او همین که کلمه زهرا را شنید تکان خورد، خیره شد به مادر و جور خاصی پرسید: "گفتی اسمش چی بود؟ مادر گفت: زهرا! او یک آن احساس کرد آن حالت قبضی که به خاطر دوری از جبهه گرفتارش شده بود تمام شده احساس کرد تمام درهای بسته آسمان به رویش باز شده اند. 💍📗.... سال ۶۱ بیستم مهر ماه عقد کردیم. عقدمان به همان سادگی بود که فکرش را می‌کردیم. صبح فردای عقد رفتیم دارالسلام؛ گلزار شهدای کاشان. خیلی از شهدا را می شناخت و خاطراتی از آن ها برایم تعریف می کرد. من خیلی چیزها درباره جنگ و بچه‌های جنگ شنیده بودم ولی صحبت های او چه چیز دیگری بود، به من دیده تازه ای می داد از لحظه ای که خطبه ی عقد را خواندند همه چیز برایم رنگ و بوی دیگری پیدا کرد تمام عشقی را که یک زن میتواند به همسرش پیدا کند، ظرف همان چند ساعت گویی یکباره در دل من به وجود آمده بود. ◀️ ادامه دارد... ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(🌱´✿✍) 3⃣ قسمت_سوم 😢📗روز اول زندگی مان یک روز بیشتر با هم نبودیم. نزدیک ظهر رفت تهران یک هفته بعد برگشت؛ یک روز ماند دوباره دو سه هفته رفت. این رفتن و آمدن هایش چند ماهی طول کشید. گاهی یک ماه هم بیشتر طول می کشید تا بیاید ولی ماندنش هیچ وقت به دو روز نمی رسید. ☺️📗وقتی می آمد، اول می رفت دیدن مادرش بعد می آمد پیش من. نمی دانستم کارش چیست. اما می دانستم سنگین است. به هر حال کم مرخصی آمدن عباس برای من به شکل یک معضل اساسی در آمده بود دوست داشتم برای بیشتر دیدنش هر طور شده این مشکل اساسی را حل کنم. ⁉️📗درست یادم نیست چند وقت از ازدواجمان گذشته بود که برای اولین بار بحث رفتن به همراه او و زندگی کردن در شهرهای مرزی را در خانه مطرح کردم. اما دقیقا خاطرم هست که پدر به شدت با این موضوع مخالفت کرد. ولی من با همه وجودم دوست داشتم بیشتر با عباس باشم. بنابراین هرازگاهی موضوع رفتنم را در خانه مطرح می‌کردم. بالاخره با کلی کلنجار و اصرار های من پدر راضی شد. 🏡📗....چند روز مانده بود به شروع عملیات والفجر مقدماتی. در فرصت کوتاهی که او آمد کاشان وسایلمان را جمع و جور کردیم و راهی شدیم. نیمه های شب رسیدیم شوش. یک راست رفتیم شهرک هایی که خانواده های سپاهی در آن ساکن بودند. خانه ها تک تک و جدا از هم بودند. عباس مرا برد جلوی یکی از همان خانه ها که چندان هم سالم نبود. خانه لامپ هم نداشت و پر بود از خاک و خورده سنگ. در مجموع دو اتاق داشت با یک حال یک و نیم متری و آشپزخانه به همان اندازه. حمام و دستشویی هم بیرون از ساختمان بود. 🥰📗همه ی اعتقادات دینی و همه ی عشق و علاقه ای که به او داشتم کمکم کرد که خیلی زود با آن شرایط کنار بیایم ◀️ ادامه دارد.... ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(🌱´✿✍) 4⃣ قسمت_چهارم ✂️📗چه زمانی که کاشان بودم و چه زمانی که رفتم منطقه، کمتر یادم می‌آید با سر و روی خاکی آمده باشد خانه اصلاح می‌کرد حمام می‌رفت و می‌آمد خانه. 🤗 📗به رفاه من هم خیلی اهمیت میداد همیشه وضع زندگی ما از بقیه پاسدارها بهتر بود. بودند کسانی که فرش هم به زور داشتند ولی من حتی چیزهایی مثل چرخ گوشت و اتو هم داشتم. ❌📗همین قدر که به فکر رفاه من بود، مواظب بود چیزی از بیت المال قاطی زندگیمان نشود. داوود تازه به دنیا آمده بود. یک روز حالش خراب شد. باید زود میبردیمش دکتر ماشین سپاه دستش بود ولی از آن استفاده شخصی نمی‌کرد کلی طول کشید تا با یک ماشین دیگر رساندیمش دکتر. از او یاد گرفته بودم حتی از تلفن استفاده شخصی نکنم. اگر هم به ضرورت استفاده میکردم دقیقه هایش را می نوشتم خودش پولش را حساب می کرد و می داد به سپاه. 😍📗همیشه وقتی یکی مان از راه میرسید چه من و چه او؛ دیگری پیش پایش بلند می‌شد. گاهی من تا آشپزخانه می رفتم و برمی گشتم وقتی داخل اتاق می شدم او تمام قد می ایستاد. یک بار از راه که آمدم دیدم سر زانو بلند شد نتوانست کامل بلند شود. چون به این احترام گذاشتنش مقید بود، حدس زدم که باید مشکلی برایش پیش آمده باشد. 🧐📗پرسیدم: چیزی شده ؟؟؟؟ گفت: چیزی نیست، خوبم الحمدللّه. انگار از طرز نگاهم فهمید که جوابش برایم قانع‌کننده نبود. گفتم: به نظرم پاهات یه چیزیش شده. گفت: نه بابا پام هیچیش نیست. خیلی باهاش کلنجار رفتم. بالاخره کتمان کردن را گذاشت کنار و گفت: حقیقتا چند روزیه که من نتونستم پوتین هامو از پام در بیارم حالا این انگشتای پام توی پوتین پوسیده. 😧📗خواستم بلند بشم که دیدم خیلی درد داره جوراب هایش را آهسته از پایش در آوردم. کم مانده بود چشم‌هایم از حدقه بزند بیرون انگشت های پایش مثل گوشتی شده بود که توی تابه سرخ کرده باشند. چند بار آنها را با آب گرم شستم، بعد هم با حوله تمیز خشک کردم. نه یک بار چهره اش را از شدت درد در هم کشید و نه حتی یک آخ گفت. می دانستم چه دردی میکشد ولی به روی خودش نمی آورد. ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋
🗣 📚 ❓🤔چرا در بسیاری از خانواده ها، وجود اختلاف های کوچک و بزرگ، منجر به اتفاقاتی مثل طلاق میشه؟ ...اغلب در این خانواده ها یا زن با هوای نفسانی اش سالار و حاکم است، یا مرد. 📖 مجموعه ی "هاجر در انتظار" با مدد گرفتن از روایت هایی بسیار جذاب و خواندنی "بهشت خانواده" هایی را پیشِ روی مخاطب قرار می‌دهد تا ارائه دهنده راه سومی باشد به تمام همسرانی که میخواهند در زندگی شان آرامش و پیوندی ابدی داشته باشند و از آثار شوم آفات و شرور دنیا در امان باشند؛ این راه سوم "خداسالاری" است. "هاجر در انتظار" روایتی است از همین خداسالاری، در زندگی خانوادگی شهید عباس کریمی🌹 💴 قیمت کتاب: ۳۰ هزار تومان تا فردا شب کتاب رو سفارش بدی ارسالش رایگان می‌شه برات😎 اینجا سفارش بده: @ketab98_99 🔹اگر بریده‌ها رو خوندی نظرتو اینجا بهمون بگو😊👇 @p_namaktab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا